eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
933 دنبال‌کننده
37 عکس
7 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود نویسنده @T_hosynee https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_هفت🎬: ناصر الدین شاه که الان بیش از یک سال از ایلماه بی خبر بود و گفته بودند ک
🎬: ایلماه در حالیکه ذهنش بیشتر از همیشه درگیر شده بود، اسب را به جلو می تازاند، او هر چه بیشتر می گذشت، به این نتیجه می رسید که او خط و ربطی با قصر دارد و این موضوع او را می ترساند، آخر اگر واقعا او یکی از اعضای قصر بوده و به همان طریقی که اصغر قرقی او را می خواست بکشد، قبلا هم مورد سو قصد واقع شده بود، یعنی او دشمنان زیادی در قصر دارد و چه بسا اگر یکی از آنها او را در اینجا ببیند، بی آنکه بداند ایلماه حافظه اش پاک شده، حتما او را سر به نیست می کنند. پس ایلماه تصمیم گرفت هر چه سریعتر از این قصر بیرون برود و دیگر به اینجا بر نگردد اما نمی دانست که با تقدیر نمی شود جنگید. پس خود را به عمارت سفید رنگ رسانید، جلوی در عمارت چند تن از کسانی که همراه کاروان خراج بودند را دید و از آنها سراغ بهرام را گرفت، یکی از آنها گفت:بانو! بهرام خان وارد سالن سلطنتی شدند و قرار است با وزیر خزانه داری دیداری داشته باشند. ایلماه همانطور که افسار اسب را تکان میداد تا حرکت کند گفت: هر وقت بهرام خان به اینجا آمد و جویای من شد به ایشان بگویید که افسانه به بازار زرگرها رفت، می خواهد شهریار زرگر را ببیند و می تواند مرا در حجره ایشان در بازار پیدا کند. سرباز سری تکان داد و دستش را روی چشم نهاد و گفت: چشم بانو! ایلماه هم با زدن این حرف اسب را هی کرد و با سرعت به طرف دروازه قصر حرکت کرد. ایلماه چند دقیقه ای از دروازه گذشته بود و پرسان پرسان به سمت بازار زرگرها می رفت و نمی دانست پشت سرش چه خبر شده. ناصرالدین شاه وقتی دید که ایلماه چون باد از جلوی چشمانش پنهان شد، مانند دیوانه ها از عمارت بیرون آمد، او شک نداشت که سواری که دیده بود ایلماه بود، چرا که شباهتی عجیب به ایلماه می داد و از طرفی هی کردن اسب و سوارکاری اش عین ایلماه بود، پس ناصرالدین شاه، اسبی خواست و از راهی که ایلماه رفته بود، او هم رفت. درست جلوی در عمارت سفید رنگ اندکی ایستاد، رو به چند سربازی که جلوی عمارت بود کرد و گفت: این سوار...این سوار کجا رفت؟! سربازها که با دیدن ناصرالدین شاه متعجب شده بودند، انگار در آن واحد لال شده بودند که فریاد ناصرالدین شاه بلند شد و گفت: مگه کر هستید؟! چرا جواب نمی دهید. در این هنگام همان سرباز جلو آمد و گفت: بانو را می گویید؟! ناصرالدین شاه که انگار با شنیدن لفظ بانو مطمئن شده بود آن سوار کسی جز ایلماه نیست گفت: آری....آری....همان بانو را می گویم. سرباز سرش را پایین انداخت و‌گفت: قر...قربان ایشان سمت بازار زرگرها رفت، گفت می خواهد به نزد شهریار زرگر برود. شاه خنده بلندی کرد و‌گفت: یکی از شما ...نه...نه خودت همین الان به سمت بازار زرگرها برو او را به نزد من بیاور در این هنگام صدای بهرام از پشت سرش بلند شد: جناب شاهنشاه اجازه بدهید من بروم فقط می توانم بپرسم به چه علت خواستار دیدار با آن بانو هستید؟! ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺