رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
فاطمه آخرین نگاه را به وضع خانه کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است، لبخند کمرنگی زد و در همین حین صدای زینب بلند شد.
فاطمه همانطور که به طرف گهواره زینب میرفت گفت: جانم عزیزم، الهی قربونت بشم که امروز با مامانت همکاری کردی و آرام خوابیدی، هم درسم را خوندم و هم وسائل پذیرایی را آماده کردم و در همین حین روح الله در حالیکه حوله را روی سرش انداخته بود بیرون آمد و همزمان صدای زنگ در خانه بلند شد.
فاطمه اشاره ای به در کرد و گفت: میبینی که بچه داره شیر میخوره، سریع موهات خشک کن و در را باز کن، حتما بابات اینا هستن..
روح الله همانطور که با حوله موهایش را خشک می کرد به سمت آیفون رفت و بعد از اینکه مطمئن شد چه کسی پشت در است، دکمه باز شدن در رافشار داد و خودش را به سرعت به اتاق خوابشان رساند تا لباس مناسب بپوشد.
فتانه همانطور که اطراف را از نظر می گذارند، نگاهش به تابلو فرشی که به دیوار زده بودند قفل شد و رو به فاطمه گفت: به به، میبینم وضعتون هم خوب شده، همه چی را نو نوار کردین و بعد رو به محمود گفت: یادت باشه داریم میریم ، بپرس این تابلو را از کجا خریدن، من لنگهٔ اینو میخوام.
محمود که مانند غلامی حلقه به گوش بود، دستی روی چشمش گذاشت و گفت: چشم خانم، شما امر بفرمایید...
فاطمه که از تک تک حرکات فتانه متعجب شده بود، به طرف گهواره رفت و زینب را داخل گهواره گذاشت و به روح الله گفت: تا من میرم بساط نهار را آماده کنم، تو هم این بچه را یه کم باد بده بلکه بخوابه..
روح الله چشمی گفت و به طرف گهواره رفت..فتانه اوفی کرد و همانطور که نگاهش به دسته کتابهای روی اوپن بود گفت: زن بودن زنهای قدیم، کجا کار خونه را روی دوش مرد می انداختن!! یک تنه هزارتا کار می کردن، حالا همه باید کنن یاری که خانم خانما کنه خونه داری...
فاطمه که جا خورده بود، همانطور که سفره نهار را وسط پهن میکرد گفت: منظورتون چیه؟! منم به تمام کارای خونه میرسم،والله روح الله بیشتر از همون کار بارا خودش نیست، اصلا وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به...
فتانه به میان حرف فاطمه دوید وگفت: ببین دختر، انچه تو توی اینه میبینی من تو خشت خام میبینم، تو با اون درس و دانشگاه کوفتی، به هیچی نمیرسی، همین امروز دور درس را خط بکش و به شوهر و بچه ات برس..
فاطمه که واقعا ناراحت شده بود به روح الله نگاهی انداخت تا لااقل در برابر فتانه از او دفاع کند، اما روح الله خودش را سرگرم بچه کرده بود و انگار نه انگار چیزی میشنید.
فاطمه آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد و خیلی زود غذاهای رنگارنگ که از هنرهای فاطمه بود روی سفره چیده شد.
محمود چندین بار از دست پخت فاطمه تعریف کرد اما هر بار با زهر چشم فتانه مواجه شد و حرفش را نصف ونیمه همراه لقمه غذا قورت میداد.
ساعتی بعد از نهار، فتانه امر به رفتن کرد، انگار مأموریتی داشت که انجام شده بود و میبایست به سرعت مکان ماموریتش را ترک کند.
با رفتن محمود و فتانه، فاطمه مشغول شستن ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه شد که صدای گریه زینب بلند شد.
فاطمه از داخل آشپزخانه صدا زد: روح الله، آقایی، بچه را آروم کن من دستم بنده...
ناگهان صدای پرخاشگرانهٔ روح الله فاطمه را از جا پراند: تو مادرشی و باید ساکتش کنی، به من چه...مردی گفتن، زنی گفتن...فتانه راست میگه، خودت را به درس و دانشگاه مشغول کردی و ما هم صدامون درنمیاد...
فاطمه با تعجب خیره به کف روی ظرفشویی شد و زیر لب گفت: این چی داره میگه؟! واقعا روح الله بود این حرفا را زد؟! روح الله که همچی مردی نبود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#دست_تقدیر۷۹
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت، و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد.
بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و اعشایش را خواند و از جا برخاست ، هماتطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم می خورد برداشت و به سمت در رفت، در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی می کرد.
محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده می شد چند صندلی زده بودند.
محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت: سلام سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت: سلام خانم دکتر! اینجا چه کار می کنید؟
انگار همه سربازها آنجا محیا را می شناختند ولی محیا سربازان را نمی شناخت، چون مدام عوض می شدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد محیا به عقب برگشت و لبخندی زد و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت: دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت می کنید.
سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت: چه خانم دکتر مهربانی، باورت می شود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت: نوش جان! من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد.
محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟ فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند می شد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت: نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد.
محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت: چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!
فرمانده عزت سری تکان داد و گفت: بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم می شود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم می بردم و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت: و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم! درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر می کنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد محیا لبخندی زد و ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت: برو برو استراحت کن تا فردا...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
اینقدر گریه کردم که همونجا کنار دیوار خوابم برد، نمی دانستم چند ساعت گذشته بود که با صدای مهرنسا بیدار شدم.
مهرنسا خانه اش توی همین محله بود و اغلب روزها خودش را به خانه آقا عنایت می رساند و به من هم سری میزد، البته آمدنش توی خانه من، از در وسط بود و خیلی بیصدا و یواشکی می آمد و فقط وقتی تقه ای به در هال میزد متوجه حضورش می شدم و البته گاهی اوقات هم همین تقه ریز را نمیزد و یکهو در را باز می کرد و مثل اجل معلق سرش را داخل خانه می کرد.
مثل فنر از جا بلند شدم، مهرنسا همانطور که با تعجب نگاهم می کرد گفت: پس بگو چرا نرفتی به صفیه خانم سر بزنی، اینجا خواب افتادی، چقدرم چشمات ورم کرده، کمتر بخواب دختر....
من که هنوز گیج بودم با تته پته گفتم: خ...خ..خواب....وای یهو خوابم برد، اما قبلش شیر گوسفندها را دوشیده بودم و بردم خونه آقا عنایت، فقط جوشوندنشون مونده بود، اومدم خونه ام که....
مهرنسا نیشخندی زد و گفت: که خوابت برد آره...
شانه ای بالا انداختم و از جا بلند شدم و گفتم: من برم براتون چای دم کنم.
مهرنسا همانطور که در هال را میبست گفت: نه من دارم میرم خونه خودم، اومدم ببینم کاری نداری؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...ممنون
مهرنسا که در هال را بست نگاهم به گوشی افتاد و دوباره لرزه به بدنم افتاد، یک جورایی از گوشی میترسیدم و فکر می کردم همین الان عطا با گوشی منو زیر نظر گرفته.
به سمت آشپزخانه حرکت کردم که یکهو صدای زنگ گوشی بلند شد، با ترس نزدیک رفتم و با انگشتان پا گوشی را برگردوندم و وقتی اسم محبوبه را روی صفحه دیدم، نفس راحتی کشیدم.
گوشی را برداشتم و تماس را وصل کردم و با اولین الوی محبوبه زدم زیر گریه، مثل بچه ها اشک میریختم و با هق هق تمام ماجرا را برای محبوبه گفتم.
محبوبه مثل یه زن کارکشته گفت: ببین منیره من همون روز عروسی بهت گفتم این آقا آدم ناطوری هست، حالا هم اتفاقی نیافتاده، همونطور که دفعه قبل گفتم، بهترین راه اینه که به وحید بگی و خودتم خلاص کنی...
از شنیدن این حرف ترسی توی جونم افتاد و گفتم: نه...نه...من میترسم، اگر وحید فکر کنه من مقصر هستم میدونی هنوز جوهر قباله عقدم خشک نشده طلاقم میده...نه این کار صلاح نیست اصلا من جراتش را ندارم.
محبوبه اوفی کرد و کلی دلیل آورد تا منو قانع کنه به وحید بگم و آخرش دید که من واقعا توان گفتنش را ندارم پیشنهاد داد که خودش به وحید بگه که بازم من مخالفت کردم.
بعد از کلی حرف زدن، گوشی را قطع کردم، درسته راه حل خوبی پیدا نکردیم اما همین حرف زدن و درد و دل کردن باعث شد که کلی سبک بشم، البته یه پیشنهادهای کوچکی هم محبوبه داد که عمل کردن بهشون بهتر بود.
اومدم گوشی را بزارم کنار تلویزیون و برم پی درست کردن غذا که متوجه شدم کلی پیامک برام اومده.
با دستان لرزان زدم روی پیامها و متوجه شدم نزدیک ده تا پیام از عطا اومده...
پیام های به اصطلاح عاشقانه ولی خیلی بی ادبانه و افتضاح، حرفهایی را نوشته بود که تا به حال حتی یک بار وحید که شوهرم بود به من نزده بود، داشتم دیوونه میشدم.
آخرین پیام عطا این بود که به زودی تو مال من میشی شک نکن، پس بهتره از همین الان با من راه بیای..
با دیدن این پیام دو دستی توی سرم زدم و بلند گفتم: خدایاااااا! این چه نقشه ای توی سرش داره؟! خداااا تو رو به بزرگیت قسم میدم این آقا را از سر راه من بردار، خودت میدونی من گناهی ندارم، منو نجات بده...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_هشت🎬: ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
ایلماه و ننه سکینه همراه با بهرام خان از پله ها بالارفتند و با راهنمایی بهرام به سمت دری سمت چپ پله ها رفتند.
بهرام تقه ای به در زد و صدای زنی که با تحکمی در لحن کلامش بلند شد: بیایید داخل.
هر سه وارد اتاق شدند، در این اتاق دو زن حضور داشت، که ننه و ایلماه به هر دو سلام کردند
یکی از زن ها که مشخص بود میانسال است بر صندلی با کمینه های طلایی تکیه داده بود و نگاهی به ننه کرد و بعد خیره به ایلماه شد، انگار نگاهش تا عمق جان او را می دید و زن دیگر که دختری جوان در حدود سنی ایلماه بود با لبخندی دلنشین به ایلماه نگاه می کرد.
زن میانسال که انگار بهرام از او حساب می برد بعد از دقایقی که آن دو را از نظر گذراند اشاره کرد که بنشینند.
ننه سکینه میخواست کنار صندلی روی زمین بنشیند که ایلماه دستش را گرفت و به سمت صندلی رفتند، ایلماه با متانتی که از یک دختر روستایی بعید بود روی صندلی نشست و ننه سکینه هم مانند او عمل کرد.
بهرام هم کمی آنطرف تر روی صندلی کنار همان دختر جوان نشست و بعد رو به ایلماه گفت: ایشون مادر بنده و همسر حکمران خراسان هستن و ایشون هم گلناز خواهر دردانه من هست
دختر لبخندی زد و با صدای نازی گفت: خوش آمدین!
شاه بانو زهرچشمی از گلناز گرفت و رو به بهرام گفت: خوب این خانم ها هم معرفی کن..
بهرام اشاره ای به ایلماه کرد و گفت: این دختر، همان افسانه است، دختری که انگار از افسانه ها فرار کرده وارد واقعیت شده، تا به حال دختری به دلیری ایشام ندیدم او نه تنها زیبا و ملیح است بلکه در شکارچی ماهریست و در جنگاوری هم همتا ندارد....
بهرام می خواست از ایلماه بیشتر تعریف کند که شاه بانو به میان حرفش دوید و گفت: از شاهزاده بعید است کخ اینچنین دستپاچه باشند و بعد سری تکان داد و ادامه داد: معلوم است که شکارچی ماهری ست، چون پسری همچون تو را شکار کرده، پسری که در خطه خراسان کسی نتوانست توجهش را جلب کند و بعد با اشاره به ننه سکینه گفت: ایشان کیست؟!
بهرام نگاهی با احترام به ننه سکینه کرد و گفت: ایشان سکینه بانو هست، آنطور که شنیدم همسرش حکیمی حاذق هست و خودش هم دستی در کار با گیاهان دارویی دارد، ایشان جان افسانه را نجات دادن و به نوعی...
سکینه به میان حرف بهرام دوید و گفت: م...م...من مادر دخترم...
شاه بانو ابرویی بالا داد و با نگاه خشمگینی که به بهرام کرد گفت: چی؟! تو رفتی دختری از رعیت زادگان برای خود انتخاب کردی؟! چرا به فکر آبرو و اعتبار من و پدرت نیستی؟! می خواهی مرا بین اعیون و بزرگان سکه یک پول کنی؟!
بهرام که انگار دستپاچه شده بود گفت: نه...نه....چه جور بگم، آخه موضوع کمی پیچیده هست، این دختر...این دختر...
شاه بانو کمی خودش را تکان داد و گفت: تو همچی از او تعریف کردی که گفتم ایشان هم از شاهزاده های ولایات دیگر است، نگو دختری دهاتی را برای ما حلوا حلوا میکنی...
ایلماه که از شنیدن این سخنان دلش شکسته بود و طاقت نداشت کسی اینچنین تحقیرش کند در یک حرکت از جا بلند شد و همانطور که با اجازه ای می گفت، با صورتی سرخ و به عرق نشسته از اتاق بیرون زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺