eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
686 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_سه🎬: ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال
🎬: ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت می خواست ایلماه عروسش شود و او را از دست ندهد پس رو به ایلماه کرد و گفت: دخترم! تو که تا به حال عباس را ندیدی، او هم مثل خودت شکارچی قابل و یک جنگجوی ماهر است، البته مردی به غایت مهربان، قامتی بلند و هیبتی پهلوانی دارد هر بار که به روستا می آمد دختران زیادی جلویش عرض اندام می کردند تا شاید دلش را ببرند، اما من می دانم این کار فقط از تو بر می آید. ایلماه پیاله ای آب ریخت و گفت: عباس برادرم است و در همین حین استاد قاسم داخل شد، انگار از حرفهای آنها چیزی شنیده بود پس با تعجب گفت: عباس؟! شما از چه حرف می زنید؟ ننه سکینه سریع از جایش بلند شد و با ذوقی در کلامش گفت: آقا قاسم...مژده بدین....عباس زنده است، پسرم زنده بوده و من براش عزاداری می کردم. استاد قاسم با تعجب نگاهی به ننه سکینه کرد و رو به ایلماه گفت: سکینه حالش خوبه؟! این حرفها چیه میزنه؟! ننه خنده بلندی کرد و گفت: من حالم از همیشه بهتره، این اصغر گوربه گور شده دروغ و دغل سر هم کرده، عباس زخمی میشه و میبرنش مریضخونه تهران، این جوانک ابله چون چشمش افسانه را گرفته و میترسیده اگر افسانه بفهمه که عباس زنده است اونو جواب کنه این دروغ را سر هم می کنه، تازه امروزم این جوانمرگ شده رفته تا به خیال خودش افسانه را بکشه چون افسانه برای اصغر تره هم خورد نکرده... ننه سکینه با گفتن این حرف خنده بلندی کرد و استاد قاسم با خوشحالی گفت: پس چشم دلت روشن زن، حالا شیرینی این خبر خوش هم به ما بدین‌ ننه سکینه چشمکی به استاد قاسم زد و گفت: این دختره را راضی کن تا عروسم بشه، اونوقت شیرینی درست حسابی بهت میدم، این دختر می خواد لقمه بزرگتر از دهنش برداره، رفته قاپ شاهزاده خراسان را دزدیده آخه یکی نیست بهش بگه ما بدبخت بیچاره ها را چه به شاهان!!! استاد قاسم اخمهاش را توی هم کشید و گفت: تا دیروز فکر می کردی عباسی وجود نداره ناراحت بودی و اگر یکی بهت می گفت عباست زنده است حاضر بودی دست از تمام دنیا بکشی حالا که فهمیدی زنده است می خوای همه دنیا را در کنار عباس داشته باشیو بعد نگاهی از زیر چشم به ایلماه کرد و گفت: افسانه باید خودش تصمیم بگیره که با کی ازدواج کنه، بعدم ما از گذشته این دختر خبر نداریم خودش هم که یادش نمیاد، از کجا معلوم که اونم از بزرگان نباشه؟! ننه سکینه تا این حرف را از زبان قاسم شنید نگاه عجیبی به ایلماه کرد و گفت: یعنی ممکنه؟! قاسم گفت: افسانه هیچ شباهتی به یک دختر معمولی نداره، نگاش کن، متوجه میشی... ننه سکینه که انگار تازه متوجه موضوع شده بود زیر لب گفت راست میگی هاا و بعد به طرف ایلماه رفت و گفت: تو واقعا هیچی از گذشته یادت نیومده؟! ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: امروز وقتی از اسب سقوط می کردم یاد گذشته افتادم، انگار این صحنه یکبار دیگه برای من پیش اومده بود... ننه دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خدای من! یعنی...یعنی... استاد قاسم نگاهی پر معنی به ننه کرد و رو به ایلماه گفت: تو باید خوب فکر کنی،بلید به مغزت فشار بیاری، هر جایی که برای تو خاطره ای زنده می کنه ، اونجا بیشتر برو ،هر چی به ذهنت اومد سریع بنویسش تا یادت نره، متوجه شدم سواد داری و این نشان میده خانواده تو از اعیون ها بودن چون آدم های معمولی که دختراشون سواد ندارن... ننه سکینه سری تکان داد و‌گفت: راست میگی هااا چرا من تا به حال به این نکات توجه نکرده بودم... ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺