🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هشت🎬: بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق
#ایلماه
#قسمت_شصت_نهم🎬:
ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان حرکت می کرد به سمت کاروانسرا حرکت کردند.
سربازان بهرام خان هم با فاصله با کمی دورتر به دنبال آنها در حرکت بودند.
بهرام با ایلماه در رابطه با آینده اصغر قرقی و حکمی که می توانست برای او بدهد گفتگو کرد، او نظرش این بود که اصغر را به زندان بیندازند تا به تمام گناهان کرده و نکرده اش اقرار کند، اما ایلماه نظر دیگری داشت او ننه سکینه و دردی که می کشید را به خاطر می آورد زیرا باید رعایت حال ننه سکینه را می کرد آخر آنطور که میگفتند، اصغر قرقی دوست گرمابه و گلستان عباس پسر ننه سکینه بود و حالا که ننه سکینه، عباس را از دست داده بود بی شک زندان کردن اصغر قرقی ضربه ای دیگر به روح و روان این پیرزن بود
بالاخره کاروان کوچک قصه ما به کاروانسرا رسید مردم با دیدن اصغرقرقی در حالی که دست هایش بسته بود، هوهوکنان به جلوی در کاروانسرا آمدند هر کدام از دیدن این وضع نظریه ای میدادند و به زودی با این سر و صداها همه داخل حیاط کاروانسرا جمع شدند.
اصغر قرقی به همراه ایلماه و بهرام خان روی حیاط کاروانسرا متوقف شدند.
ایلماه با یک حرکت از اسب به زیر آمد و بهرام خان هم همین کار را کرد سربازان بهرام خان به اشاره او، بیرون کاروانسرا در انتظار بودند و داخل کاروانسرا نشدند.
بهرام کمک کرد اصغرقرقی از اسب پایین آمد در همین هنگام ننه سکینه که جلوی در اتاق بود با دیدن آنها با تعجب در حالی که چارقد روی سرش را مرتب می کرد جلو آمد و رو به ایلماه گفت چه شده دخترم افسانه؟! اصغر تو چرا دست هایت بسته است؟!
بهرام قدمی به جلو نهاد و نگاهی به ننه سکینه کرد در حالی که به او سلام می داد گفت: سلام ننه! این پسر امروز قصد جان دخترتان را کرده بود او بند زین اسب افسانه را بریده بود و افسانه انگار در درگاه خدا عمر داشت که من رسیدم و او را بین زمین و هوا قاپیدم وگرنه الان می بایست حلوای این دختر را بخورید
ننه سکینه با تعجب نگاهی به بهرام خان کرد و گفت: جوان تو که هستی؟!و سپس بدون اینکه به او اجازه دهد حرفی بزند رو به اصغر قرقی کرد و گفت: اصغر این جوان راست می گوید؟! تو... تو قصد جان افسانه را کرده بودی؟! آخر برای چه؟! بگو که اینها اشتباه می کنند.
اصغر قرقی سرش را پایین انداخت حرفی نزد، بهرام جلوتر آمد و گفت: حرف راست را از من بشنوید،من بهرام خان هستم همه در ایالت خراسان مرا می شناسند، بهرام خان پسر حکمران خراسان هستم و خوشحالم از اینکه شما را می بینم و به شما تبریک می گویم به خاطر داشتن دختر باکمالاتی مانند افسانه و بدان این پسر به بهانه های واهی می خواست دختر شما را بکشد و آنطور که من متوجه شدم این دومین بار است که افسانه از اسب اینچنین به زیر افتاده و شک ندارم دفعه اول هم کار اصغر قرقی بوده است، الان اصغر باید مشخص کند که دفعه اول برای چه و به دستور چه کسی، قصد جان این دختر را کرده، این بار که چیزهایی گفته، درست است مورد قبول ما نیست اما حرفی زده و دلیل کارش را گفته...
ننه سکینه دوباره به سمت اصغر قرقی برگشت و همانطور که چشمهایش را ریز می کرد گفت: ای جوانمرگ شده! افسانه چه هیزم تری به تو فروخته بود؟ چرا قصد جان او را کردی ها حرف بزن آن هم دو بار....دو بار می خواستی دختر مرا بکشی؟ اخر به چه گناهی؟ اصغر قرقی این بار سرش را بالا گرفت و گفت: ننه سکینه به خدا من یک بار می خواستم، غلط اضافی بکنم، اشتباه کردم توبه می کنم از کاری که کردم اما به خدا قسم به همان خدایی که می پرستید قسم به همین امام رضا قسم که من همین یک بار قصد جان افسانه را کردم آن هم در آخرین لحظات از کارم پشیمان شدم و میخواستم به او بگویم ولی دیگر کار از کار گذشته بود من همین یک بار برای افسانه نقشه کشیدم و روحم از حرفی که شاهزاده می زند خبر ندارد.
ننه سکینه با عصبانیت به اصغر قرقی نگاه کرد و گفت: پس راست می گویند تو نقشه کشیده بودی و قصد جان افسانه را کرده بودی، آخر برای چه نمک به حرام؟! تو مگر از شکارهایی که افسانه می کرد نمی خوردی تو نمک دست ما را خوردی الان می خواستی نمکدان بشکنی؟! بگو برای چه؟! و ننه سکینه با دست محکم روی سر اصغر زد گفت: حرف بزن، اقرار کن برای چی؟! در همین هنگام اصغر سرش را بالا گرفت و گفت: من از همان روز اول که افسانه را دیدم بدون آنکه بفهمم همراه شما هست دل از کف دادم، هر چه می گذشت مهر این دختر بیشتر به جانم می نشست، من او را دوست می داشتم اصلا عاشق او شده بودم برای همین برای همین رازی را که در چند منزل مانده به خراسان در مورد عباس فهمیدم به شما نگفتم تا افسانه را بدست بیاورم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_نهم🎬: ایلماه و بهرام خان در حالی که اصغرقرقی با دست های بسته روی اسب در جلویشان
#ایلماه
#قسمت_هفتاد🎬:
ننه سکینه که انگار با این حرف، شوک بزرگی به او وارد شده بود به سمت اصغر قرقی برگشت، مانند گرگی زخمی، چشمانی که از خشم سرخ شده بود را به صورت پر از عرق اصغر دوخت، یقه پیراهن اصغر را در دست گرفت و همانطور که به شدت او را تکان میداد فریاد کشید: زبان باز کن ببینم چه کردی؟! حرف بزن نمک به حرام، درباره عباس چه رازی را نگفتی هااا، تو کم نمک مرا خوردی؟! من تو را مثل عباس بزرگ کردم ....
ننه سکینه انگار به سیم آخر زده بود و اگر دشنه ای در دست داشت شاید آن را در قلب اصغر فرو می کرد.
در این حال ایلماه جلو آمد و همانطور که از پشت شانه های لرزان ننه سکینه را در آغوش می گرفت گفت: ننه! آرام باش، بگذار اصغر قرقی حرف بزند، بگذار این سراپا تقصیر، بگوید دیگر چه خیانتی کرده است.
ننه سکینه نفس بلندی کشید، یقه اصغر را رها کرد و قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا خونت را نریخته ام بگو چه کردی؟!
اصغر سرش را پایین انداخت و گفت: من.... من کاری نکردم، فقط یک خبر را از تو پنهان کردم، آنهم به خاطر....
ننه سکینه که آتشش شعله ور تر شده بود به میان حرف اصغر دوید وگفت: جان بکن بگو، صغری وکبری نچین، اصل حرفت را بزن
اصغر آه کوتاهی کشید و گفت: راستش قاصدی به آبادی آمد و خبر داد که گمان می کند عباس کشته شده، اما به ما سپرد در منزلی بین خراسان و تهران، او به شدت مجروح بوده و راهی تا مرگ نداشته و... پس اهالی مرا فرستادند تا ته توی قضیه را درآورم و آنگاه خود را به خراسان برسانم و به شما اطلاع دهم که از بخت خوبم، من و شما در کمال ناباوری همسفر شدیم.
روز اول سفر که دیدمتان هنوز معتقد بودم عباس کشته شده اما بعد از اینکه کمی از سفرمان گذشت و به همان شهر مورد نظر رسیدم، جستجو کردم و فهمیدم که عباس انگار زنده مانده و همراه قشون دولتی به تهران منتقل شده البته سلامتی اش را کامل بدست نیاورده و به دستور شاه او را به پایتخت برده اند تا همراه دیگر زخمی ها معالجه شود، آنزمان که این خبر را شنیدم، من سخت شیفته افسانه بودم و چون متوجه شدم شما افسانه را برای عباس لقمه گرفته اید، با خود گفتم اگر بفهمید عباس زنده است، هرگز دست من به افسانه نمی رسد، پس به دروغ گفتم عباس کشته شده تا بعدها در فرصتی مناسب دل افسانه را به دست آورم با او ازدواج کنم و زمانی که افسانه زن من میشد، آنوقت به شما میگفتم عباس زنده است، ولی حالا که افسانه از دست من و عباس در رفته و گویا بهرام خان گوی سبقت را از همه ربوده ....
حرفهای اصغر قرقی تمام نشده بود که ناگهان ننه سکینه دستانش را به سمت آسمان بالا برد و گفت: خدایااااا شکررررت....خدایاااا شکرت و بعد دستان ایلماه را در دستش گرفت و گفت: دیدی می گفتم عباس من زنده است، دیدی زنده بود و بعد همانطور که کِل می کشید در حیاط کاروانسرا شروع کرد به چرخیدن و هلهله کردن و فریاد میزد: یکی برود به استاد قاسم برساند که پسرم زنده است، که عباس من نمرده و....
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_یک🎬:
ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت، او را در آغوش گرفت و گفت: ننه! من خیلی خوشحالم، خدا را شکر که پسرت زنده است.
ننه سکینه با دستهایش صورت ایلماه را قاب گرفت و گفت: آره دخترکم، آره عزیزکم، من که می دونستم عباسم زنده است، دلم می خواهد زودتر به سمت تهران پر بکشم، دست تو را بگیرم و با خودم ببرم، نشان عباس بدهم و بگویم این فرشته زیبا را برایت در نظر گرفتم...
ایلماه ناخوداگاه اخمهایش را در هم کشید و گفت: ان شاالله که عباس را پیدا کنی اما....اما....
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: اما چه؟!
ایلماه سرش را بالا گرفت، او می بایست در همین لحظه به ننه سکینه بگوید که عباس را نمی خواهد، پس گفت: اما من عباس را ندیده ام، شاید هیچ وقت هم او را نبینم اما از همین الان به شما می گویم، حس من نسبت به عباس مثل حس یک خواهر به برادرش است، من عباس را برادر بزرگتر خود می دانم.
ننه سکینه که انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: اما تو به من قول دادی، یادت که نرفته؟! تو قول دادی تا وقتی عباس را پیدا می کنم در کنار من باشی، همراه من بیایی تا عباس را پیدا کنم.
ایلماه نفس بلندی کشید و می خواست چیزی بگوید که بهرام این گفتگو برایش ناخوشایند بود به میان حرف او دوید و گفت: من این جوان خطاکار را اینجا اوردم تا حقیقت را فاش کند اما او چیزی را گفت که ما انتظارش را نداشتیم، حالا دوباره سوالم را تکرار می کنم، آیا سو قصد اولی را به جان افسانه تو انجام دادی؟!
اصغر سرش را به دوطرف تکان داد و گفت: به پیر به پیغمبر، به همین امام رضا قسم من اولین بار افسانه را همراه ننه سکینه دیدم، اصلا نمی دانم او کیست و از کدام ولایت است، من با او دشمنی نداشتم اما جهالت جوانی باعث شد اینبار حماقت کنم و خدا را شکر می کنم شاهزاده در وقت درست جان افسانه را نجات داد.
بهرام با شلاق به صورت اصغر زد و گفت: چند بار گفتم اسم این بانو را روی زبانت نیاور؟!
اصغر گفت: چ...چ...چشم
بهرام بند دست اصغر را کشید و گفت: سوار اسب بشو تو باید به زندان خراسان منتقل شوی تا تکلیفت معلوم میشود.
در این هنگام ننه سکینه خودش را به بهرام رساند وگفت: جوان تو را به هر که دوست داری قسم از گناه این جوان ناپخته درگذر...
بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: مادرجان! مثل اینکه تو متوجه نیستی این جوانک چه کرده؟! توطئه قتل...آنهم قتل میهمان شاهزاده، قتل یک فرشته زیبا...
بهرام فوری حرفش را خورد و ننه سکینه سری تکان داد و گفت: پس تو هم در دام عشق افسانه افتادی و رو به ایلماه گفت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_یک🎬: ننه سکینه انگار مجنون شده بود، کل میکشید و می خندید، ایلماه به سمت او رفت
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_دو🎬:
ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پیدا کردن عباس با من باشی!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: فقط تا پیدا کردن عباس! بعد از آن برمی گردم خراسان!
بهرام قدمی جلوتر نهاد و گفت: اما... تو نمی توانی بروی، تو باید ...
ننه سکینه نگاه تندی به بهرام کرد و گفت: اگر افسانه را دوست داری پس به خواسته اش احترام بگذار، من فقط تا پیدا شدن عباس او را همراه خود دارم، قصد ندارم او را به عقد عباس درآورم، افسانه از آن تو...
بهرام نگاهی از زیر چشم به ایلماه که انگار در برزخ دست و پا میزد کرد و گفت: من بعدا با افسانه در این مورد صحبت می کنم و هر چه او خواست عمل خواهم کرد، او باید بدون زور و اجبار تصمیم بگیرد و با اختیار کامل عمل کند و اگر خواست همراه شما برای پیدا کردن پسرتان بیاید، مشکلی نیست، گروهی سرباز همراهتان می کنم و چه بسا خودم هم راهی سفر پایتخت شوم .
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: باشد قبول و بعد اشاره ای به اصغر کرد و گفت: شاهزاده! بزرگواری کن و این جوان را ببخش!
بهرام نگاهی به ننه سکینه کرد و نگاهی هم به ایلماه و سپس گفت: اختیار این جوان یاغی را هم به افسانه میدهم، هر چه او تصمیم گرفت.
ننه سکینه دستان سرد ایلماه را در دست گرفت و گفت: افسانه، اصغر اشتباه کرده، خدا را شکر تو را طوری نشده که اگر چشم زخمی به تو زده بود خودم با همین دستانم خفه اش می کردم، اما الان اصغر را بر من ببخش، همانطور که روزها و شبها پرستاری ات را کردم و جانت را خریدم، تو هم اینک جان اصغر را بخر.
ایلماه با قدم هایی محکم به طرف اصغر رفت، روبه رویش ایستاد.
اصغر با دستان بسته سرش را پایین انداخت
ایلماه از زیر جلیقه لباسش، خنجر کوچک و تیزی بیرون کشید و بایک حرکت خنجر را بر بند دستان اصغر کشید و گفت: اینبار به خاطر ننه سکینه بخشیدمت، اما اولین و آخرین بار است، فراموش نکن کوچکترین خطایت باعث نابودیت به دست من خواهد بود.
اصغر همانطور که چشم می گفت به سرعت به آن طرف حیاط کاروانسرا رفت و در چشم بهم زدنی ناپدید شد.
بهرام خنده کوتاهی کرد، به سمت ایلماه رفت، سرش را نزدیک گوشش برد و آهسته گفت: آفرین دختر! فردا صبح زود یک ندیمه با سربازی به اینجا می فرستم، با همین لباسهای زیبا، مرتب و منظم همراه ندیمه می آیی، می خواهم چیزی جدید نشانت دهم و با گفتن این حرف منتظر شنیدن جواب ایلماه نشد و به سمت اسبش رفت و با یک حرکت بر اسب نشست و به تاخت به سمت دروازه کاروانسرا رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_دو🎬: ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پید
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_سه🎬:
ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال نداد و سپار بر اسب از کاروانسرا بیرون زد و ایلماه با تعجب خیره به رد رفتن او شد و زیر لب گفت: یعنی چه؟! فردا ندیمه با سرباز به اینجا می آید؟! برای چه؟! یعنی می خواهد با همراهی یک ندیمه مرا به شکارگاه ببرد؟! آخر برای چه؟!
ایلماه هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه میرسید و شانه ای بالا انداخت و ناگهان متوجه ننه سکینه شد که به سمتی روان بود و همانطور که جلو میرفت بلند بلند فریاد میزد: کجا رفتی ای اصغر جوانمرگ شده؟! کجا رفتی ای کلاغ بدشگون؟! حالا کارت به جایی رسیده که عباس دوست بچگی ات را به خاطر عشق دخترکی غریبه می کشی و ناجوانمردانه و سنگدلانه خبر دروغ مرگش را به منِ دلسوخته و ساده دل می دهی؟! و کار از این هم فراتر می رود و می خواهی آدم بکشی؟! آنهم دختری را بکشی که هیچ بدی به تو نکرده بود؟! حرام به جانت آن لقمه ای که این دختر رفت شکار کرد و تو لونباندی ، کجایی نمک به حرام؟! کجا غیبت زد؟!
اصغر بی همه چیز، فکر نکن افسانه بخشیدت و شاهزاده هم از تو گذشت، من هم میگذرم! خیال خام است، تو نه تنها باید جواب من را بدهید بلکه جواب این دختر و آن دوستت عباس را نیز باید بدهی اگر آب شوی به زمین فرو روی یا دود شوی به آسمان بروی، من پیدایت می کنم.
ننه سکینه این حرفها را میزد و در حالیکه چوبی در دست داشت و به هر سوراخ سنبه ای فرو می کرد تا اصغر را پیدا کند دورتا دور کاروانسرا را می گشت اما اصغر نبود که نبود.
ایلماه به سمت اتاق رفت و در حین رفتن تازه متوجه نگاه های سرشار از تعجب و تحسین اطرافیان میشد و در همین حین دختری جلو آمد و گفت: افسانه خانم! این لباس زیبا را از کجا خریدی؟! چقدر زیبا شده ای...
افسانه که اصلا حوصله وراجی های بقیه را نداشت، نگاهی به دخترک کرد و گفت: از بازار بزرگ خریدم، برو آنجا پول داشته باشی از این لباس قشنگ تر هم گیرت می آید و با زدن این حرف، در اتاق را باز کرد و داخل رفت.
افسانه لباسش را عوض کرد، لباس نو را با دقت تا کرد در بقچه اش گذاشت و هنوز ذهنش درگیر حرف بهرام بود، آخر او با این لباس و ندیمه مرا کجا می خواهد ببرد و چه چیزی می خواهد به من نشان دهد؟!
در همین حین ننه سکینه داخل اتاق آمد. نکاهی به ایلماه کرد و گفت: در اتاق را باز بگذار لااقل کمی هوای تازه و نور آفتاب داخل شود.
ایلماه به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت و همانطور که شمع روی طاقچه را بر میداشت تا روشنش کند گفت: حالا کو نور آفتاب؟! دم دم غروب است.
ننه سکینه یک لنگه در را باز کرد و همانجا بر زمین نشست و به در تکیه داد.
ایلماه حس کرد ننه سکینه چیزی می خواهد بگوید اما رویش نمی شود، شاید هم ترس از گفتن داشت.
ایلماه شمع را روشن کرد و به طرف ننه سکینه آمد و گفت: اصغر قرقی را پیدا نکردی؟!
ننه سکینه ابروی بالا پراند و گفت: پسره ی نمک به حرام معلوم نیست کدام گوری رفته و بعد خیره در صپرت ایلماه شد و گفت: اگر بلایی سرت آمده بود مم او را می کشتم و خودم هم از غصه دق می کردم و می مردم.
ایلماه کنار ننه سکینه نشست دستان او را در دست گرفت و گفت: حالا شکر خدا من خوبم، راستی ننه، تبریک میگم خدا را شکر عباس زنده هست.
ننه سکینه که انگار هنوز شوق باریدن داشت، مانند کودکی سرش را در بغل ایلماه گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و گفت: خدا را شکر....خدا را صد هزارمرتبه شکر که هم تو و هم عباس زنده اید.
ایلماه شروع به نوازش سر ننه سکینه کرد و ننه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: افسانه...تو...تو...واقعا آن حرف را راست گفتی یا همینطور حرفی پراندی؟!
تو....تو..
ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: کدام حرف؟
ننه گفت: گفتی عباس را مثل برادرت....نکند...نکند مهر این شاهزاده را به دل گرفتی؟!
ایلماه همانطور مه ناخوداگاه گونه هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و گفت: عباس را ندیدم، اما تو را دیده ام و مهربانی ات را چشیده ام و نی دانم عباس مردی ست که نظیرش پیدا نمی شود چرا که مادری مثل تو دارد، من شما را مثل مادر خودم که نه نامش و نه چهره اش را به خاطر دارم دوست می دارم و همانطور که گفتم عباس را مانند برادرم دوست دارم، هنوز او را ندیدم اما احساس می کنم برادری غیور...
ننه با بی حوصلگی به میان حرف ایلماه دوید و گفت: برای اینکه عشق خودت به شاهزاده را توجیه کنی، آسمان ریسمان بهم نباف، عباس می تواند تو را خوشبخت کند، تو گول یال و کوپال و مال و منال این شاهزاده را نخور و بدان شاهان و شاهزاده ها به یک زن قناعت نمی کنند و اگر همسر چنین کسی شوی حکمن حرمسرایی از زنان رنگ و وارنگ را تجربه خواهی کرد اما برای عباس اینطور نیست، طبق شناختی که از او دارم تو تاج سر او خواهی شد و تو را بر سرخواهد نهاد و نمی گذارد آب در دلت تکان بخورد.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_دو🎬: ننه سکینه آهی کشید و به ایلماه گفت: تو باید همراه من باشی، تو باید تا پید
ایلماه که حوصله حرفهای ننه را نداشت از جا بلند شد، به سمت کوزه آب رفت و گفت: حرف همان است، عباس برادر من است و بس
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_سه🎬: ایلماه با شنیدن این حرف از بهرام ، می خواست چیزی بگوید که بهرام خان مجال
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_چهار🎬:
ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت می خواست ایلماه عروسش شود و او را از دست ندهد پس رو به ایلماه کرد و گفت: دخترم! تو که تا به حال عباس را ندیدی، او هم مثل خودت شکارچی قابل و یک جنگجوی ماهر است، البته مردی به غایت مهربان، قامتی بلند و هیبتی پهلوانی دارد هر بار که به روستا می آمد دختران زیادی جلویش عرض اندام می کردند تا شاید دلش را ببرند، اما من می دانم این کار فقط از تو بر می آید.
ایلماه پیاله ای آب ریخت و گفت: عباس برادرم است و در همین حین استاد قاسم داخل شد، انگار از حرفهای آنها چیزی شنیده بود پس با تعجب گفت: عباس؟! شما از چه حرف می زنید؟
ننه سکینه سریع از جایش بلند شد و با ذوقی در کلامش گفت: آقا قاسم...مژده بدین....عباس زنده است، پسرم زنده بوده و من براش عزاداری می کردم.
استاد قاسم با تعجب نگاهی به ننه سکینه کرد و رو به ایلماه گفت: سکینه حالش خوبه؟! این حرفها چیه میزنه؟!
ننه خنده بلندی کرد و گفت: من حالم از همیشه بهتره، این اصغر گوربه گور شده دروغ و دغل سر هم کرده، عباس زخمی میشه و میبرنش مریضخونه تهران، این جوانک ابله چون چشمش افسانه را گرفته و میترسیده اگر افسانه بفهمه که عباس زنده است اونو جواب کنه این دروغ را سر هم می کنه، تازه امروزم این جوانمرگ شده رفته تا به خیال خودش افسانه را بکشه چون افسانه برای اصغر تره هم خورد نکرده...
ننه سکینه با گفتن این حرف خنده بلندی کرد و استاد قاسم با خوشحالی گفت: پس چشم دلت روشن زن، حالا شیرینی این خبر خوش هم به ما بدین
ننه سکینه چشمکی به استاد قاسم زد و گفت: این دختره را راضی کن تا عروسم بشه، اونوقت شیرینی درست حسابی بهت میدم، این دختر می خواد لقمه بزرگتر از دهنش برداره، رفته قاپ شاهزاده خراسان را دزدیده آخه یکی نیست بهش بگه ما بدبخت بیچاره ها را چه به شاهان!!!
استاد قاسم اخمهاش را توی هم کشید و گفت: تا دیروز فکر می کردی عباسی وجود نداره ناراحت بودی و اگر یکی بهت می گفت عباست زنده است حاضر بودی دست از تمام دنیا بکشی حالا که فهمیدی زنده است می خوای همه دنیا را در کنار عباس داشته باشیو بعد نگاهی از زیر چشم به ایلماه کرد و گفت: افسانه باید خودش تصمیم بگیره که با کی ازدواج کنه، بعدم ما از گذشته این دختر خبر نداریم خودش هم که یادش نمیاد، از کجا معلوم که اونم از بزرگان نباشه؟!
ننه سکینه تا این حرف را از زبان قاسم شنید نگاه عجیبی به ایلماه کرد و گفت: یعنی ممکنه؟!
قاسم گفت: افسانه هیچ شباهتی به یک دختر معمولی نداره، نگاش کن، متوجه میشی...
ننه سکینه که انگار تازه متوجه موضوع شده بود زیر لب گفت راست میگی هاا و بعد به طرف ایلماه رفت و گفت: تو واقعا هیچی از گذشته یادت نیومده؟!
ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: امروز وقتی از اسب سقوط می کردم یاد گذشته افتادم، انگار این صحنه یکبار دیگه برای من پیش اومده بود...
ننه دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: خدای من! یعنی...یعنی...
استاد قاسم نگاهی پر معنی به ننه کرد و رو به ایلماه گفت: تو باید خوب فکر کنی،بلید به مغزت فشار بیاری، هر جایی که برای تو خاطره ای زنده می کنه ، اونجا بیشتر برو ،هر چی به ذهنت اومد سریع بنویسش تا یادت نره، متوجه شدم سواد داری و این نشان میده خانواده تو از اعیون ها بودن چون آدم های معمولی که دختراشون سواد ندارن...
ننه سکینه سری تکان داد وگفت: راست میگی هااا چرا من تا به حال به این نکات توجه نکرده بودم...
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_چهار🎬: ننه سکینه دست بردار نبود، انگار ایلماه دل او را هم برده بود و بهر قیمت
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_پنج🎬:
در این هنگام ایلماه آرام شروع به لب زدن کرد: من دیدم سرم روی سنگها کشیده میشد، من دیدم که خون روی زمین می ریخت
استاد قاسم قدمی جلو گذاشت و گفت: دیگه چی یادت میاد؟
ایلماه سرش را بالا گرفت و گفت: هیچی...اما از شنیدن اسم پایتخت انگار چیزی در خاطرم تداعی میشه اما من قادر نیستم بفهمم آن چی هست و از شنیدن نام ناصر الدین شاه گویی چیزی توی وجودم تکان می خورد اما واقعا نمی دانم موضوع چیست؟
ننه با تعجب به استاد قاسم نگاه کرد و گفت: قاسم این چی میگه؟! منظورش از ناصرالدین شاه، شاه ایران هست؟!
استاد قاسم همانطور که به سمت ننه می آمد سری تکان داد، جلوتر آمد و سرش را در گوش ننه سکینه گذاشت و گفت: من فکر می کنم خط و ربط این دختر به خود شاه ایران برسه...
ننه یکّه ای خورد و گفت: اوه خدای من! امکان ندارد...
استاد قاسم پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت: امکان دارد، گردنبند افسانه را ببین، قول میدهم ان به دست ماهرترین زرگر قصر ساخته شده است و تک دانه است و نمونه ای دیگر در کل ایران ندارد.
ننه سکینه با دیده احترام به ایلماه که حالا مشغول مرتب کردن وسایلش بود کرد و زیر لب گفت: تو کیستی افسانه؟!
آن شب سرشار از شگفتی و ابهام به صبح پیوند خورد، شبی که در آن استاد قاسم و ننه سکینه تصمیم گرفتند به محض اینکه سرمایه سفرشان به تهران جور شد به سمت پایتخت حرکت کنند و ایلماه هم جوابی به همراهی کردن آنها در این سفر نداد، نه گفت می آیم و نه اعلام کرد که نمی آید.
نماز صبح را خواندند، ننه سکینه کمی عدس روی هیزم های گُر گرفته داخل اجاق گلی که در دل دیوار اتاق جاسازی شده بود گذاشت، او می خواست قبل از اینکه استاد قاسم به سر کار برود کاسه ای عدسی داغ بخورد.
ایلماه هم از جا بلند شده بود او تصمیم داشت از امروز تا روزی که سرمایه رفتن به پایتخت جور میشود به تنهایی به صحرا برود، چیزی شکار کند و با فروش گوشت شکار کمکی به این زن و مرد که حق پدر و مادری به گردنش داشتند بکند اما امروز گویی روزی خاص بود، درست است که در ظاهر نشان میداد شرایطش عادی ست اما در دل منتظر آمدن قاصدهای بهرام خان بود.
بخار داغ همراه با بویی مطبوع که آب دهان انسان را روان می کرد از کاسه های عدسی روی سفره بلند بود، عطر پیاز کوهی که در روغن گاو سرخ شده بود و روی عدسی ها نشسته بود اشتهای هر کسی را تحریک می کرد.
ایلماه اولین قاشق را به دهان برد و همانطور که مزه بی نظیر این قاتق را به جان می کشید ناگهان صدای پسرک پادو کاروانسرا از پشت در بلند شد، افسانه.....افسانه....یه کالسکه آمده، دنبال تو آمده اند...
ننه سکینه با حالتی دستپاچه از جا بلند شد و رو به ایلماه گفت: چکار کنیم؟! سفره را جمع کنید تا پیش این اعیون ها آبرویمان نرفته
ایلماه با بی خیالی قاشق دوم را به دهان گذاشت و گفت: حالا مگه ناشتایی خوردن باعث رفتن آبرو میشود؟! نهایتش دعوتشون می کنیم داخل تا اونا هم با ما هم غذا بشن!
استاد قاسم لبخندی زد و ته مانده عدسی را با هورتی بلند خورد و از جا بلند شد وگفت: سکینه بانو، دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود، بیایین شما هم سر سفره، من میرم برم بازار اما قبلش میرم خدمت این میهمانان و راهنمایی شان می کنم به اینجا...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_پنج🎬: در این هنگام ایلماه آرام شروع به لب زدن کرد: من دیدم سرم روی سنگها کشیده
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_شش🎬:
با رفتن استاد قاسم کمی بعد تقه ای به در خورد، ایلماه ته مانده عدسی را داخل قابلمه ریخت و قابلمه را به کناری گذاشت و ننه سکینه هم با حالتی دستپاچه سفره را بهم پیچید و در کنار قابلمه و اجاق گلی چپاند.
تقه دیگری به در خورد و پشت سرش صدای زنی بلند شد: آیا کسی در این اتاق نیست؟!
ایلماه مشغول درست کردن روسری اش بود که ننه سکینه جلو رفت و همانطور که لنگه های در را از هم باز می کرد گفت: بفرمایید...بفرمایید
یک زن وارد اتاق شد و دو مرد دو طرف در اتاق ایستاد.
زن همانطور که در را می بست، روبنده اش را بالا زد، نگاهی به اتاق و وسایلش کرد و بعد نگاهی به ننه و سپس نگاهش روی چهره ایلماه خیره شد و گفت: ماشاالله...شما باید افسانه بانو باشید، چه زیبایید، انگار خدا تمام هنرش را در خلق صورت تو به کار گرفته، به شاهزاده حق می دهم که از دل و جان شیفته تو شود.
ایلماه رنگش سرخ شد و ننه سکینه با دستپاچگی آن زن را به بالای اتاق تعارف کرد تا بنشیند و گفت: خوش آمدین، کلبه حقیرانه ما را منور کردید، ببخشید وسایل آنچنانی نداریم، همانطور که می دانید ما اینجا مسافریم و مسافر هم همه چی را به کول میکشد و ناچاریم وسایل کم و ساده برداریم.
زن سری تکان داد و گفت: بله، حرف شما صحیح هست، راحت باشید، من نیامدم برای بازدید از خانه زندگیتان بلکه آمدم دختر گلم را ببینم، آخه خیلی تعریفش را شنیدم و الان فهمیدم تمام تعاریف واقعیت داشته
ننه سکینه، استکانی چای دیشلمه ریخت و با حالتی که انگار برلی او خواستگار امده، چای را جلوی آن زن گذاشت و گفت: می تونم بپرسم شما اسمتون چی هست و اصلا کی هستین و هدفتون از آمدن اینجا چی هست؟ البته معذرت می خواهم که با این صراحت پرسیدم
زن لبخندی زد و گفت: اوه، شما ببخشید من باید زودتر خودم را معرفی می کردم، من خیرنسا دایه ی شاهزاده بهرام هستم، او مرا همچون مادرش دوست دارد و خیلی از حرفهایش را به هیچ کس جز من نمیزند، خیلی چیزها می دانم که هیچ کس حتی مادر شاهزاده نمی داند.
الان هم ماموریتی دارم که به اینجا آمدم و سپس صدایش را بلند کرد و گفت: آهای کرمعلی، اون بقچه را بیاور
در همین موقع در اتاق را زدند، مردی که خیرنسا آن را کرمعلی صدا زده بود دو لنگه در را باز کرد و بی آنکه داخل شود بسته ای را از بین در داخل داد و سپس در را بست.
خیر نسا به بسته اشاره کرد و ننه سکینه با سرعت از جا بلند شد و بسته را برداشت وجلوی زن گذاشت.
زن بقچه زردوزی شده را از هم باز کرد، ابتدا صندوقچه ای کوچک روی چند دست لباس به چشم آمد، صندوقچه را باز کرد، مقداری زیورالات طلا بود، همانطور که آنها را به ننه سکینه نشان میداد گفت: اینها تحفه ناچیزیست برای افسانه جانم، البته شما خیال نکنید اینها تحفه خواستگاری و... هست نه ابدا، اینها را بهرام خان فرستاده تا افسانه برای میهمانی بپوشه و یک عرض ارادتی به شما باشه و سپس دست کرد و از بین صندوقچه، چند عدد النگوی زیبا بیرون آورد و به سمت ننه سکینه داد و گفت: این النگوهای ناقابل هم هدیه ای کوچک از طرف شاهزاده برای شماست که جان افسانه را نجات دادید.
ننه سکینه که اصلا باورش نمیشد اینها را در بیداری می بیند با تته پته گفت: نه...نه...من...من
خیر نسا النگوها را به دست ننه کرد و جعبه را جلوی ایلماه گذاشت و سپس یک دست لباس زیبای اعیانی جلوی ننه گذاشت و یک دست لباس که خیلی شبیه بود به لباس صورتی رنگی که ایلماه دیروز پوشیده بود، اما این لباس زردوزی شده و شکیل تر و اعیونی تر بود و پارچه اش لطیف تر و گرانبهاتر بود رتچا پیش روی ایلماه گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد گفت: من بیرون منتظر می مانم، شما آماده شوید و دربین بهت و حیرت ننه سکینه، بیرون رفت
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_شش🎬: با رفتن استاد قاسم کمی بعد تقه ای به در خورد، ایلماه ته مانده عدسی را داخ
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_هفت🎬:
به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گفت افسانه یعنی من هم باید بپوشم و همراه شما بیایم اصلا اینها از کجا آمده اند و می خواهند ما را به کجا ببرند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم از کجا آمده اند، همانطور که خودش را معرفی کرد دایه بهرام خان است پس حتما از قصر خراسان آمده اند و وقتی که دو دست لباس آورده اند و برای تو هم تحفه آورده اند یعنی تو هم همراه ما بیایی...
ننه سکینه دستش را تکان داد صدای جرینگ جرینگ النگوها در اتاق پیچید ننه سکینه همانطور که نگاه به النگوها می کرد و چشمانش برقی می زد گفت: همیشه چقدر دوست داشتم که النگو طلا داشته باشم و حالا از برکت سر تو به این آرزویم رسیده ام ایلماه بی توجه به النگوهای طلا گفت: اما من خوشم نیامد که برای من صندوقچه طلا و لباس فرستاده، انگار که من در عمرم از این چیزها ندیده ام و نداشته ام به من برخورد.
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: به نظرت در عمرت از اینها داشته ای؟! اصلا به خاطر می آوری چنین چیزهایی در عمرت دیده باشی؟! ایلماه آهی کشید و گفت: درست است زمانی که مرا پیدا کردی چیزی جز اینکه گردنبند همراهم نبود اما احساس می کنم اینجور چیزها هیچ وقت برای من جلب توجه نمی کرده و اهمیت نداشته است
ننه سکینه اوفی کرد و گفت: اما طلا و زیورالات همیشه برای زن ها قابل توجه بوده و چون تو هم زن هستی و از جرگه ما زن ها خارج نیستی پس تو هم طلا دوست داشتی حالا به خاطر این که شاهزاده به تو لطف کرده و این ها را فرستاده غرورت خدشه دار شده و می گویی به اینها توجه نداری، اگر واقعا از طلا خوشت نمی آمد آن گردنبند طلا در گردنت چکار می کرد؟!
ایلماه آهی کشید و گفت: نمی دانم نسبت به آن گردنبد حسی عجیب دارم ننه به سمت ایلماه آمد و گفت: بپوش من هم می پوشم، باید برویم اصلا چرا نرویم؟! باید برویم ببینیم چه خبر است! شاید مرغ شانس اینک بر شانه ما می خواهد بنشیند بپوش دخترم بپوش من هم همراهت می آیم تا برویم و از نزدیک یک قصر واقعی را با هم ببینیم
ایلماه آرام گفت: نمی دانم برویم یا نه؟!
ننه سکینه که انگار خیلی دوست داشت قصر را از نزدیک ببیند با حالتی دستپاچه به سمت بقچه رفت، بسته لباس خودش را برداشت و گفت: من پشتم را به تو میکنم و تو هم پشت به من کن و هر دولباس بپوشیم .
ایلماه به ناچار مشغول پوشیدن شد و همانطور که لباس ها را بر تن می کرد گفت: اما من از لباس خودم بیشتر خوشم می آید.
ننه سکینه خنده بلندی کرد و گفت: دختر مگر مشاعرت را از دست داده لی آن لباس زمخت کحا و این لبلس حریر نرم و زیبا کجا... درست هست که هر دو لباس یک رنگ هستند اما درخشندگی این را ببین و از آن را نگاه کن، بعد نگاه کن چه مهره دوزی های ظریفی دارد.
ایلماه بدون آنکه جوابی به حرفهای ننه سکینه دهد، لباسش را پوشید و از داخل صندوقچه کوچک انگشتری که نگین فیروزه آبی رنگ داشت بیرون آورد و بر دستش کرد، نگاهی به گردنبند داخل صندوقچه انداخت و بعد آهسته گفت: نه...گردنبند خودم زیباتر است و گردنبندی که مدال ایلماه روی آن بود را برگردن انداخت
بعد از دقایقی هر دو زن آماده شدند، ننه سکینه سرتاپای خودش را در لباسی پسته ای رنگ که به پوست گندمی او می آمد کرد و مدام از خودش تعریف می کرد که ناگهان چشمش به ایلماه افتاد.
با دهان باز به ایلماه خیره شد وگفت: خدای من! تو چقدر زیبا شده ای...به خدا اگر نمی شناختمت می گفتم حکمن فرشته ای از آسمان به زمین نزول کرده
ننه سکینه حقیقت را می گفت، ایلماه در این لباس به غایت زیبا شده بود.
ننه سکینه در اتاق را باز کرد، خیر نسا به سمت اتاق برگشت، نگاهی سرشار از تحسین به ایلماه کرد و همانطور که زیر لب ماشاالله می گفت، کالسکه جلوی در را نشان داد و گفت: بانوان محترمه،بفرمایید سوار شوید تا دیر نرسیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_هفت🎬: به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گف
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_هشت🎬:
ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه شدند و خیر نسا هم در کنارشان قرار گرفت.
کالسکه با صدای ترق تروق منظمی به پیش میرفت.
ننه سکینه از پنجره کالسکه بیرون را نگاه می کرد، او به جاهایی از شهر می رفت که تا به حال پایش به آنجا نرسیده بود و با تعجب به همه نگاه می کرد، انگار وارد دنیایی دیگر شده بود.
ایلماه اما در دنیای خودش غرق بود، حسی خاص داشت یک نوع استرسی پنهانی که انگار قلبش را بهم می فشرد.
بالاخره به قصر رسیدند و درواز قصر را گشودند، نگهبانان از کنگره های قصر سرک می کشیدند.
ننه سکینه بدون توجه به خیرنسا که با چشمان تیز بینش آنها را زیر نظر داشت، خودش را بیشتر به پنجره چسپانده بود، کالسکه وارد راه سنگفرش باریکی شده بود که دو طرفش درختان سرسبز و سربه فلک کشیده بود.
ننه سکینه ناخوداگاه رو به ایلماه گفت: اوه خدای من! اینجا را ببین، گویی قطعه ای از بهشت است، ایلماه کمی خودش را به سمت پنجره کشاند و نگاهش را به بیرون دوخت، باز هم احساس می کرد اینجایی که هست شباهت به خاطرات مبهم فراموش شده اش هست.
احساسات در هم آمیخته بود و وضعیتی مبهم برای ایلماه پیش آمده بود.
کالسکه متوقف شد و وقت فکر کردن در گذشته و ابهاماتش نبود.
ایلماه و ننه سکینه به تبعیت از خیر نسا، روبنده شان را انداختند و از کالسکه پیاده شدند.
جلوی عمارتی بلند با در قهوه ای رنگ چوبی کنده کاری شده ای که چند پله داشت ایستادند، ننه سکینه از زیر روبنده توری نگاهی به عمارت کرد وگفت: عجب بزرگه و آرزو می کرد کاش استاد قاسم اینجا بود اما ایلماه که نمی دانست هدف بهرام خان از اینکه خواسته اینجا بیایند چیست، مثل انسان های گیج بود و از این گیجی خوشش نمی آمد.
چند لحظه ای ایستادند تا بالاخره خیرنسا از داخل عمارت بیرون آمد و به آنها اشاره کرد تا جلو بروند.
ایلماه و خیرنسا همقدم با هم پشت سر خیر نسا حرکت کردند.
داخل عمارت بسیار با شکوه تر از بیرون بود، آنها وارد سالن بسیار بزرگی شده بودند که گوش تا گوش آن فرش های دستباف ابریشمی لاکی رنگ پوشیده شده بود و چلچراغی زیبا با شمع های کوچک و بزرگ، در وسط سقف به آنها چشمک میزد.
دور تا پور سالن هم کرسی های سلطنتی چیده بودند، در این هنگام صدای پایی از راهروی سمت راست آمد و ایلماه به محض اینکه رویش را به سمت راهرو کرد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، اوه خدا! این بهرام بود اما در لباسی مردانه و زیبا که تا به حال ایلماه او را در چنین لباس رسمی ندیده بود، پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آنچنان بهرام با آن هیکل پهلوانی و چهارشانه را برازنده کرده بود که ناخوداگاه همه را به خود جذب می کرد
قلب ایلماه با دیدن بهرام به تپشی شدید افتاد، انگار او واقعا عاشق شده بود، حسی شیرین که تا به حال نچشیده بود.
بهرام با لبخند جلو آمد و گفت: سلام، خوش آمدید، ممنون که دعوتم را قبول کردید، کاش روبنده هایتان را بالا میزدید.
با این حرف، ایلماه و ننه سکینه روبنده ها را بالا زدند و سلام کردند، لبخند بهرام پررنگ تر شد و گفت: حالا این شد.
خیرنسا اشاره ای به بهرام کرد و گفت: جناب شاهزاده، مادر و شاهزاده خانم منتظرن...
بهرام سری تکان داد و همانطور که راه پله بزرگ و عریضی که از وسط سالن به بالا می رفت را نشان می داد گفت: بفرمایید برویم بالا، مادرم قراره این بانوی زیبا، شکارچی ماهر و جنگاور لایق را ببیند، یعنی این دختر سراپا هنر را ببیند.
ایلماه تازه متوجه موقعیتش شد، اوه خدای من، نمی دانست که امروز بهرام چنین برنامه ای برایش تدارک دیده و برای همین با لکنت گفت: آ...آ...آخه جناب شاهزاده...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: اما و اگر و آخه نداریم، بفرمایید، هر کسی به راحتی به مادر من که همسر فرمانروای خراسان است را نمی تونه ببینه، مادرم بر خلاف موقعیتش زنی بسیار مهربان هست، اصلا نگران چیزی نباشید.
ننه سکینه که انگار دوست داشت زودتر جاهای دیگر قصر و ملکه این ولایت را ببیند دست ایلماه را گرفت و گفت: برویم دختر، خوبیت ندارد همسر فرمانروا را منتظر بگذاریم!
بهرام سری تکان داد و گفت: ننه درست میگه، بفرمایید.
ایلماه و ننه سکینه قدمی جلو گذاشتند که خیر نسا چادرش را در آورد و گفت: چون در اینجا محفل، محفل زنانه است چادرتان را همینجا بگذاارید...
هر دو زن چادرهایشان را درآوردند، ننه سکینه در این لباس جدیدش احساس سرخوشی داشت و ایلماه چنان لباس به تنش نشسته بود که بهرام از او چشم بر نمی داشت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرای عزیز روزتون مبارک 😍
🌱