🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهلم_پنجم🎬: سریع داخل حمام شدم، درب آهنی قرمز رنگ که از نصف آن تا با
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهلم_ششم🎬:
کلاس ششم هم شروع شد و من در عین ناباوری مشغول تحصیل شدم، بدون اینکه اینبار مخالفی داشته باشم، یعنی ان حرکت نابخردانه من، تاثیر عمیقی بر پدرم و مادرم گذاشته بود و می خواستند مسائل را به صورت مسالمت آمیز حل کنند و دیگر علنا با خواسته هایم مخالفت نمی کردند، پس من هم با خیال راحت به درسم می رسیدم اما در کنارش تمام کارهای خانه را انجام میدادم و حتی به مارال و مرجان هم در درس و مدرسه کمک می کردم.
دوقلوها هر دو باهوش بودند و فوری درس را می گرفتند، مرجان درس را سرسری می خواند اما مارال برعکس اون به درس خیلی علاقه داشت، وقتی مارال و درس خواندنش را میدیدم یاد خودم می افتادم، خیلی خیلی علاقه داشت و همین باعث شده بود که جای مرا پر کند و همیشه شاگرد اول کلاسشان بود، دوقلوها اینک کلاس دوم دبستان بودند و هر روز صبح با هم به مدرسه می رفتیم و با هم برمی گشتیم.
روزها و هفته ها و ماه ها به سرعت برق و باد گذشت و آخرین سال تحصیلی من هم به پایان رسید، درست است از نظر خانواده ام درس خواندن من تمام شده بود، اما خودم نقشه های زیادی در ذهن داشتم، رؤیاهایی که زندگی روزانه دختر شهری ها بود و برای من بسیار دست نیافتنی بود، از خانم معلممان که ساکن شهر بود و هفته ای یک بار به شهر می رفت و آمد می کرد، تعریف شهر و مدرسه های شهری را شنیده بودم، او برایم توضیح داد که اگر با همین روند در درسخواندن موفق باشم، به راحتی می توانم دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم، خانم معلم اینقدر به آینده من امیدوار بود که می گفت: منیره تو خیلی باهوشی و می توانی با همین سبک درسخواندن و تلاش وکوششی که داری پزشکی هم قبول شوی و روستای شما هم صاحب یک خانم دکتر شود، وقتی معلممان اینچنین حرف می زد، من به زندگی و آینده امیدوار می شدم و گویی هزارتن قند در دلم آب می کردند، این از رؤیاهای من بود که تحصیلات عالیه داشته باشم.
برای همین آخرین روز مدرسه با اینکه رویم نمیشد، پیش خانم معلم رفتم و با مِن و مِن از او خواهش کردم تا به خانه ما بیاید و پدر و مادرم را راضی کند تا اجازه دهند من به شهر بروم و به درسم ادامه بدهم، خانم شکوری، زنی مهربان بود که انگار مادر ما بود و قول داد که قبل از رفتن به شهر، سری هم به خانه ما بزند و به هر نحو شده، رضایت پدرم را برای تحصیل در شهر بگیرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂