داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
هیچ کس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است.
علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده..
رقیه که خود از تشنگی بی حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده می کند و می گوید: هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم.
رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیر لب می گوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود...اینک سپاه حسین عباس است و بس...
رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است.
جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است...چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می ایستد ، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می آورم.
رقیه به خیمه گاه می رود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب...
امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا...
دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند.
صدایی در دشت می پیچد:مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود
صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته..
عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچ کس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند.
باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید:«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم»
دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد.
حسین چشم می گرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟!
امام به سرعت به سمت خیمه گاه برمیگردد تا هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده...
مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار...
عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند
و به سوی خیمه ها حرکت میکند
لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند
عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartareen
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤۵۲
رمان واقعی «تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
وارد خانه شدند، فتانه مثل روحی از قفس پریده ناگهان غیب شد و بعد از چند دقیقه از اتاقی که به عنوان انبار بود بیرون آمد، روح الله نگاهی به او کرد و گفت: پول ها را بیارین، میخوام پیش خودم باشه..
فتانه نگاه تندی به او کرد و گفت: حالا پیش من باشه چی میشه؟! سرم داره از درد میترکه و تو صحبت پول میکنی؟! پاشو برو تو باغ به درختا برس، دیروز که تنبلی کردی و هیچ، از صبح هم که نرفتی
روح الله که متوجه حیله گری فتانه شده بود و خوب میدانست که خواب پولهایش را باید ببیند گفت: خودت خوب میدونی من مرد کار هستم و تنبلی با من جور درنمیاد، دیروز هم تو با اون مهربونی مصنوعیت منو کشوندی تو خونه، تمام هدفت هم این بود که پولهام را از دستم دربیاری، اما کور خوندی، اول که به بابا محمود میگم اگر اون پول ها را پس نگرفت شده این خونه را بهم بریزم و زیر و رو کنم، میکنم و پول هام را ازت میگیرم..
فتانه چشمهایش را در آورد و گفت: پاشو گمشو ،برا من پول پول نکن، چندرغاز بخ چشمش میاد، اصلا اینا بابت اینهمه سال که زحمتت را کشیدم، من کنیز بی جیره و مواجبت که نبودم..
روح الله از عصبانیت خون خودش را می خورد دست مشت شده اش را روی زانویش زد و از جا بلند شد و می خواست به باغ برود.
داخل باغ شد، آنقدر عصبانی بود که با مشت به تنهٔ درخت کوبید، صدایی در ذهنش اکو میشد: خودت را بکش و از این زندگی راحت کن...اما روح الله سخت تر از این را کشیده بود.
بیل را برداشت و بی هدف داخل باغ میگشت، حال و حوصله رسیدگی به درختان را نداشت، پس بیل را به کناری انداخت و خود را به زمینی که تازه علف های نورس از آن روییده بود رساند و روی علف ها دراز کشید، دستانش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد، کم کم پلک هایش سنگین شد..
نمی دانست چقدر خوابیده، ناگهان با فریاد تیز فتانه از جا پرید: ای پسرهٔ فلان فلان شده نگفتن بیای اینجا پی یللی تللی، گفتن بیای به باغ برسی، خاک بر سرت که مثل اون مادر بی آبروت هستی که حواسش همه اش پی مردهای دور و برشه ،یا مثل این خواهر....
فتانه انگار عقلش را از دست داده بود، فحش های زشت و ناموسی و تهمت های قبیح و الکی به مادر و خواهر روح الله میزد، روح الله هر چیزی را تحمل می کرد جز این...
ناگهان از جا بلند شد، انگار دست خودش نبود، خونش به جوش آمده بود، روبه روی فتانه قرار گرفت و با فریاد بلند گفت: یک بار دیگه حرفهایی که لایق خودت هستند به مادر و خواهر من بچسپانی کاری میکنم که دنیا جلوی چشمات تیره و تار بشه
فتانه که انتظار این گستاخی را نداشت فحش رکیکی به مادر روح الله داد و گفت: هیچ غلطی نمی تونی بکنی
روح الله مثل کوه آتشفشان فوران کرد به سمت فتانه رفت و شروع کرد به زدن، تمام فن هایی که توی کلاس رزمی یاد گرفته بود روی فتانه اجرایی کرد، انگار فتانه کیسه بوکسی بود که روح الله باید قدرتش را به آن نشان میداد و داد و فریاد فتانه هم هیچ اثری نداشت
روح الله آنقدر زد که فتانه بی حال روی زمین افتاد و انگار واقعا دنیا پیش رویش تیره و تار شد.
فتانه که افتاد، روح الله تفی روی صورتش انداخت و گفت: حقت بود، من قبلش بهت گفتم و به طرف اتاق حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن لباس ها و کیفش را برداشت و بی توجه به فتانه که آه و ناله میکرد، از باغ بیرون آمد و به طرف جاده حرکت کرد تا خود را به قم برساند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۹
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جلو میرفت؛ بوی الکل در مشامش پیچید و انگار دل و روده اش را بهم ریخت و او را به یاد موجود کوچکی انداخت که محیا هنوز نتوانسته بود خبر ورود او را به وجودش به کسی از عزیزانش بدهد، محیا رو به روی ایستگاه ایستاد و رو به خانم پرستار گفت: کی منو کار داشت و گفتن فوری هست؟
پرستار نگاهی به محیا کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: اولا مبارکه، دوما انگار یه ماشین از سپاه فرستادن دنبالتون، نمی دونم قضیه چیه؟ اما همسرتون پیغام فرستادن که فوری خودتون را به ایشون برسونید..
محیا که انگار از درون گر گرفته بود و نمی دانست قضیه از چه قرار است با سرعت خودش را به چادرش رسانید، چون سابقه نداشت مهدی اینگونه عمل کند و حتما اتفاق خاصی افتاده که ماشین برایش فرستاده بود.
محیا بدون اینکه از مادرش خداحافظی کند و یا او را در جریان قرار دهد از بیمارستان خارج شد.
پرستار درست میگفت و ماشین خاکی رنگ سپاه جلوی بیمارستان پارک شده بود.
محیا که انگار مغزش قفل کرده بود و نمی توانست مسائل را حلاجی کند، مستقیم به سمت ماشین حرکت کرد و در ماشین را باز کرد.
مردی پشت فرمان نشسته بود و به محض سوار شدن محیا، ماشین را روشن کرد و در حال حرکت، گفت: سلام خانم، آقا مهدی بنده را فرستادن دنبالتون..
محیا نگاهی به راننده کرد، چهره او برایش نا آشنا می آمد و عجیب تر از آن، اینکه اصلا لباس بچه های سپاه تن او نبود.
محیا دقایقی سکوت کرد و بعد با لحنی لرزان پرسید: چ..چه اتفاقی افتاده؟! آخه سابقه نداشت...
راننده به میان حرف محیا دوید و گفت: والا منم نمی دونم، به ما دستور داده شده تا شما را به آدرسی که دادند ببرم.
حالا که راننده صحبت می کرد، لحن کلامش به لات و لوت های بازاری بیشتر شبیه بود تا بچه های سپاه...
محیا یک لحظه انگار هوشیار شده باشد، نگاهی به راننده کرد و در ذهنش جرقه زد: مهدی امکان نداره ماشین سپاه را برای کارهای شخصیش استفاده کنه...او حتی از خودکاری که سرکار بهش میدادن برای امور شخصی استفاده نمی کرد،حالا بیاد ماشین اداره را بفرسته....پس یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: آقا مهدی هیچ وقت از وسایل اداره برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد، عجیبه که الان....و بعد حرفش را خورد و ادامه داد: نگه دارید آقا! من پیاده میشم، آدرس بدین کجا برم، خودم با تاکسی میرم.
مرد که حواسش به رانندگی بود، با این حرف محیا، نگاه تندی به او کرد و با تحکمی در صدایش گفت: احتیاج نیست، حالا یه بار هم شما با وسایل اداره جابهجا شین به کجا ور میخوره؟!
محیا که کم کم داشت مطمئن میشد قضیه چیز دیگه ای هست، صداش را بالاتر برد و گفت: میگم ماشین را نگه دار! وگرنه اینقدر داد و هوار می کنم که ....
راننده قهقه ای زد و گفت: که چی؟!
کی میاد ماشین سپاه را تفتیش کنه هااا؟! بعدم دندون رو جگر بزار، مگه قراره چکار کنیم؟! اینی اینها...رسیدیم به مقصد، بفرما خانم خانما، همسرتون منتظرتونن...
محیا که تا آن لحظه به مسیر حرکت توجهی نداشت، نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد وارد کوچه خانه شان شدند. همان کوچه ای که خانه خودشان و آقامهدی در آن وجود داشت، بازم گیج شد و در همین هنگام ماشین جلوی خانه اقدس خانم ترمز کرد،در حیاط باز بود، انگار همه منتظر ورود محیا هستن...
محیا باز هم ذهنش هنگ کرده بود، آخه خونه اقدس خانم؟!
و زیر لب گفت:نکنه ....نکنه اتفاقی براشون افتاده و با زدن این حرف، به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد و متوجه نشد که آن مرد وارد خانه شد و در حیاط را پشت سر محیا بست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_نهم🎬:
از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟!
باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته...
صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟!
فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما....
کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد.
صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود
الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند.
و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم.
کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🍂🌺🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_چهل_هشتم🎬: همانطور که دلم توی خونه بود، قرصی نان برداشتم و تکه ای پن
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_نهم🎬:
دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.
یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.
حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد...
هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم، مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.
نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم: چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!
مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.
توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد روی حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و...
اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم: برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.
مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت: منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم...
چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم: برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، بعدمیگم زود برمیگردم، نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دور گردنت....
مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هااا
باشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم.
نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.
از روی سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود، داخلش شدم و جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود، در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد..
هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.
در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونمرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هااا؟!
بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم...
با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_چهل_هشتم 🎬: کاروان روزها به پیش می رفت و شبها استراحت می کرد و انگار این سفر هم به پ
#ایلماه
#قسمت_چهل_نهم🎬:
استاد قاسم چشمانش را ریز کرد و گفت : برای تو چه موضوعی مهم تر از این؟
اصغر قرقی همانطور که سعی می کرد حالت عادی اش را حفظ کند گفت: راستش...راستش چند ماه پیش که ننه سکینه راهی خراسان شد، بعد از رفتن ننه سکینه یک اتفاق بد یعنی یک خبر بد به دهات ما رسید.
استاد قاسم که خیره به اصغر بود گفت: چه اتفاقی؟ مربوط به ننه سکینه بود؟
اصغر با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: هاا، عباس پسر ننه سکینه عضو قشون دولتی بود، قشون هم که با دزد و راهزن و اجنبی درگیر میشه، توی یکی از همین درگیری ها، عباس...عباس کشته میشه، وقتی خبر مرگ عباس را آوردند، ننه سکینه فرسنگها از دهاتمون دور شده بود و کسی هم نیامد دنبالش، چون کاری که نمی بایست بشه، شده بود، جسدی هم در کار نبود و انگار جسد عباس را در روستایی اطراف پایتخت دفن می کنند، پس گفتیم ننه بدون دانستن این خبر زیارتش را بکنه و بعد از سال که برگشت، بهش میگیم چه خاکی توی سرش شده...
استاد قاسم آه بلندی کشید و گفت: تو مطمئنی این خبر صحت داشت؟! اصغر سرش را تند تند تکان داد و گفت: آره، یکی از هم ولایتی هامون که با عباس هم قطار بوده و وقت مرگ کنارش بوده این خبر را آورد.
استاد قاسم نگاهی به رد رفتن کاروان که حالا کمی از آنها جلو افتاده بودند کرد و گفت: ای خدا! حالا چه جوری این خبر را به مادر بیچاره و اون دختر مریض احوال بدیم؟!
اصغر یک تای ابروش را بالا داد و گفت: مگه افسانه چش هست که میگین مریض احواله؟! اون که صد تا مثل منو میذاره تو لنگ خورجین اسبش و میبره اینور و اونور، حالا بعد این موضوع، می خوام....می خوام اگه بشه...
استاد قاسم به میان حرف اصغر دوید و گفت: پسر! یه کم حرمت نگه دار...مثلا رفیقت از دنیا رفته،زبون به دهن بگیر، وقت برای بقیه حرفا زیاده، الان باید فکرامون را روی هم بریزیم و ببینیم چطوری این خبر را به ننه سکینه بدیم و بعد سرش را به دوطرف تکان داد و گفت: زن بیچاره! چقدر عباس را دوست داشت، انگار بند دلش به دل عباس بسته است، از وجناتش خیلی تعریف می کرد و شرط ازدواج با من را گذاشت که به پایتخت بریم و در کنار افسانه و عباس زندگی کنیم.
اصغر قرقی با حالت خجالت پرسید: می دونم وقت درستی نیست اما میشه بپرسم که این افسانه خانم از کجا پیداش شده؟!
استادقاسم نگاه عجیبی به اصغر قرقی کرد و گفت: تو بچه دهاتشون هستی از من میپرسی افسانه از کجا اومده؟! مگه از اهالی روستای شما نیست؟
اصغر خنده ریزی کرد و گفت: والا توی دهات ما که هیچ، کل مناطق شمالی ایران را بگردین دختری مثل افسانه پیدا نمی کنین، این دختر مشخص هست با دخترای روستایی فرق داره، برای خودش یک پا مرد هست، من فکر می کردم افسانه از نزدیکان شماست که ننه سکینه برای عباس زیر سر گذاشتتش...
استاد قاسم با شنیدن این حرفها ذهنش پر از سوالات ریز و درشت شد یعنی افسانه کی هست؟! چه خط و ربطی با ننه سکینه داره؟! و اینکه چطور این خبر بد را به همسرش بدهد
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartsreen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿