🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_یکم🎬: ایلماه آخرین نگاه را به گنبد طلایی کرد و عقب عقب چند قدم رفت و می خواست
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
اسب با سرعت به پیش میرفت و بعد از لحظاتی به ایلماه رسید که هنوز در بیابان می دوید.
اصغر نزدیک ایلماه شد و فریاد زد: صبر کن دختر!!
چرا اینهمه ناراحتی؟! اگر عباس نیست ، خدایش بیامرزد، دور و برت را نگاه کن، هستند کسایی که تو را از جان خودشون بیشتر می خوان...
ایلماه با خشم نگاهی به اصغر کرد و فریاد زد: من می خواهم تنها باشم، بگذار تنها باشم، بگذار فکر کنم که من کی هستم و در این شهر غریب چه می کنم؟!
اصغر نادم از کاری که کرده بود گفت: ببخشید تنهایی ات را بهم زدم، آیا کاری از دست من بر می آید برایت انجام دهم؟!
ایلماه نگاهی به اصغر کرد و بعد نگاهش روی اسب او قفل شد و گفت: آری! اسبت را ساعتی به من قرض بده، شاید سوار کاری حافظه ام را بر گرداند.
اصغر از اینکه می توانست کمکی کند که مورد توجه ایلماه قرار گیرد، سریع از اسب پایین پرید و همانطور که افسار اسب را به دست ایلماه می داد گفت: این تو و این هم اسب اصغر ، من هم پیاده بر می گردم، فقط مراقب خودت و اسب باش.
ایلماه که باور نداشت اصغر به این راحتی از اسبش بگذرد، لبخندی زد و گفت: ممنون، من با اسب ها بیشتر از انسان ها حس آشنایی دارم.
ایلماه سوار اسب شد و اسب را هی کرد و اسب همچون باد دل به بیابان زد و اصغر همانطور که رد رفتن ایلماه را نگاه می کرد گفت: براستی تو کیستی؟! تو از کدام قبیله و ایل و تباری که اینچنین مردانه می تازانی!
ایلماه بی هدف به پیش می رفت، بعد از گذشت مدتی از شهر فاصله گرفت و سایه هایی از درختان انبوه در پیش چشمش می دید، او درخت ها را نشان کرد و پیش رفت.
اسب جلو می رفت و باد به صورت قرص و سفید ایلماه می خورد و ان را گلگون می کرد، بالاخره به درختان انبوه رسیدند.
ایلماه نفسش را محکم داخل کشید، او بوی دار و درخت را خوب می شناخت و این بو را دوست داشت، انگار یکی از آشناهای قدیمی اش که در ذهنش مانده بود، همین درخت ها و جنگل بود.
ایلماه بین چند درخت سر به فلک کشیده ایستاد، اشعه های عصرگاهی خورشید به صورت خورد، ایلماه که خود را تنها می دید، سرش را رو به آسمان بلند کرد و فریاد زد: خدااااااا من کیستم؟! چراااااا کسی راستش را به من نمی گوید؟! سایه های مبهمی که در ذهنم حک شده را باور کنم یا حرفهای بو دار ننه سکینه را؟!
با فریاد ایلماه صدای پای شکارهایی که بین درختان لمیده بودند بلند شد و ناگهان مردی که اسلحه به دست داشت از پشت تخته سنگی درست روبه روی ایلماه بیرون آمد و همانطور که با چشمان درشت خود به ایلماه خیره شده بود گفت: خفه شو دختر! تو از کجا پیدایت شد؟ تمام زحماتم را به هدر دادی، شکارها را فراری دادی و حالا باید تاوانش را بدهی...
ایلماه با دیدن این مرد جوان که از پوشش بر می آمد از اشراف باشد، یکه ای خورد اما سریع خودش را جمع کرد و در حالیکه گردن فرازی می کرد گفت: نابلدی و شکار ناشیانه خودت را گردن من نیانداز فهمیدی؟!
آن مرد که انگار طرز حرف زدن و تحکم صدای ایلماه برایش جالب آمده بود، قهقه ای زد و گفت: دخترک زرنگ، کار خطا کردی و حالا طلبکار هم شدی؟!
ایلماه بی آنکه به او جواب دهد، از اسب پایین امد و دستش را دراز کرد و با نگاهش به تفنگ در دست مرد،از اوخواست تا تفنگش را بدهد
مرد جوان که هر لحظه تعجبش بیشتر می شد ، قدمی عقب رفت و...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_دوم🎬: اسب با سرعت به پیش میرفت و بعد از لحظاتی به ایلماه رسید که هنوز در بیابا
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_سوم 🎬:
اما ایلماه قدم جلو گذاشت و در حرکتی سریع که از یک دختر بعید بود، تفنگ را قاپید و با همان سرعت سوار بر اسب شد و اسب را به سمت درختی تنومند هدایت کرد.
پشت درخت متوقف شد و با چشمان درشتش که حالا شبیه چشمان یک عقاب تیز بین شده بود اطراف را از نظر گذراند.
مرد جوان از پشت سر حرکات تیز ایلماه را زیر نظر گرفته بود.
ایلماه سرش را تند تند به اطراف می چرخاند او تمام اصول شکارچی گری را از حفظ بود، دقایق کوتاهی گذشت و یکباره ایلماه تفنگ را روی دوش گرفت تا مرد جوان به خود بیاید که چه چیزی در حال وقوع هست، تیر را شلیک کرد و نفسش را محکم بیرون داد.
از اسب پایین آمد و همانطور که به نقطه ای بین درختان اشاره می کرد گفت:برو شکارت را از آنجا بردار...
مرد جوان با چشمانی که انگار از حدقه بیرون زده بود گفت: راستی چیزی شکار کردی؟!
ایلماه با همان تحکم در صدایش گفت: برو با چشم خودت ببین، مرد جوان حرکتی نکرد که ایلماه فریاد زد، خوب بررررو،چرا وایستادی منو نگاه می کنی...
مرد جوان با حالتی دستپاچه به سمتی که ایلماه اشاره کرد رفت، بعد از دقایقی با صدای بلند فریاد زد: تو یک اعجوبه هستی، شکل و شمایلت زن هست اما در میدان شکار، فرماندهی بی نظیر هستی، این بزرگترین و بهترین شکاری هست که در عمرم دیدم.
ایلماه افسار اسب را به شاخه درخت کنارش بست، روی تخته سنگ کنار درخت نشست و همانطور که به تنه درخت تکیه میداد آه کوتاهی کشید، چشمانش را بست و زیر لب گفت: به راستی من چه کسی هستم؟! یا امام رضا، یک نشانه برایم بفرست، یک نشانه که مرا به گذشته وصل کنه، یک نشانه که نشان از مهر امام رئوف باشه.
ایلماه در عالم خود غرق بود که صدای مرد جوان به گوشش خورد: اسم من بهرام هست، تقریبا تمام اهالی خراسان مرا میشناسند، شکارچی ماهر که اتفاقا...
ایلماه که حوصله تُپق های این جوانک را نداشت به میان حرف او دوید وگفت: حالا که چی؟!
به من ربطی ندارد که شما کی هستی، شکارت را بردار و ببر پیش خانواده ات و بگو خودت شکارش کردی، فقط بگذار من در این جنگل و دار و درخت کمی تنها باشم.
بهرام اخم هایش را در هم کشید و گفت: تو کیستی و از کجا آمدی و به چه جرأتی با من اینطور حرف میزنی؟ اصلا چگونه می توانی مرا از ملک شخصی خودم بیرون کنی؟!
ایلماه که فکر می کرد با جوانی که سرش پر از باد است و می خواهد فخر فروشی کند طرف است، اوفی کرد و گفت: هر کسی می خواهی باش، فقط برو، اینجا هم ملک پدری شما نیست و جنگل خداست، برو و بیش از این حال مرا خراب نکن.
بهرام زیر لب گفت: عجب دختر سرتقی هست یعنی واقعا نمی داند من پسر حاکم خراسان هستم؟! یعنی تا به حال اسم بهرام به گوشش نخورده که اینچنین بی حرمتی می کند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_سوم 🎬: اما ایلماه قدم جلو گذاشت و در حرکتی سریع که از یک دختر بعید بود، تفنگ ر
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_چهارم🎬:
بهرام به سمت جایی رفت که گویا شکار آنجا بود و بعد از دقایقی فریاد زد: اوه اوه، چه شکاری!!! من به تنهایی نمی توانم جابه جاش کنم بیا و کمکم کن.
ایلماه افسار اسب را در دست گرفت و پیش رفت، کنار بهرام ایستاد و نگاهی به شکار انداخت، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: این که چیزی نیست، من شکار از این بزرگتر هم زدم و با زدن این حرف به سمت شکار رفت و همراه با بهرام آن را تا نزدیک تخته سنگ بزرگ و صافی که آنجا بود حمل کردند.
بهرام که انگار در سرخوش ترین روز زندگی اش بود، خنده بلندی سر داد وگفت: اوه دختر براستی تو دیگر کیستی؟! نامت را به من بگو
ایلماه شانه ای بالا انداخت وگفت: خودم هم نمی دانم...
بهرام با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: چرا هویتت را مخفی می کنی؟! نترس من کاری با تو ندارم، قرار نیست مشکلی برای تو به وجود بیاید، راحت باش و بگو کیستی؟!
ایلماه اوفی کرد وگفت: یعنی تو می خواهی برای من مشکل بوجود بیاری؟! اصلا اونقدری نیستی که بتوانی مرا تهدید کنی، اگر با من کاری نداری؟! من باید بروم
بهرام که نمی خواست این هم صحبت زیبا و این شکارچی ماهر را از دست بدهد گفت: اصلا....اصلا هر چی تو میگویی درست، نامت را به من بگو و بگو مسافری یا از اهالی خراسانی؟ البته به نظرم مسافری، بگو از کدام شهر آمده ای؟!
انگار این حرف بهرام داغ دل ایلماه را تازه کرد شانه ای بالا انداخت و گفت: گفتم که نمی دانم، من نه نامم را می دانم نه نشانی از خانواده ام دارم و نه می فهمم از کجای ایران زمین هستم فهمیدی؟!
بهرام که جوانی فهمیده بود، نخواست در این شرایط این بحث را ادامه دهد پس گفت: ببین اینجا که میبینی ملک من است، نامم بهرام خان است، در خراسان همه مرا میشناسند، من می خواهم از تو دعوت کنم تا فردا برای شکار به اینجا بیایی، دوست دارم بفهمم شکار امروزت بر حسب شانس و اتفاق بود یا مهارتت اینچنین زیاد است.
بهرام رگ غیرت ایلماه را قلقلک داد و ایلماه با تحکم نگاهی به او کرد و گفت: درست است که از گذشته چیزی به خاطر ندارم اما تفنگ و اسب و شکار را خوب می شناسم، گویی کل عمرم را در میدان بوده ام.
بهرام سری تکان داد و گفت: باشد قبول، اما من می خواهم ببینم.
ایلماه که خودش هم له له می زد برای اسب سواری و شکار، سری تکان داد و گفت: شرط دارد
بهرام که احساس کرد ایلماه کمی نرم شده گفت: چه شرطی؟!
ایلماه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: فردا برایم یک اسب اصیل و تفنگی برای شکار بیاور، با هم مسابقه سوار کاری و شکار میدهیم، اگر من بردم، تفنگ و اسب از آن من باشد و اگر تو بردی، هر چه گفتی همان کنم.
بهرام بار دیگر خنده بلندی کرد و گفت: باشد قبول، فقط قبل رفتنت بگو در کجا ساکنی؟!
ایلماه سوار بر اسب شد و همانطور که اسب را هی می کرد گفت: ما در کاروانسرای اول شهر هستیم، من در آنجا پیش ننه سکینه هستم...
بهرام لبخند محوی زد و زیر لب گفت: پس تو دختر زنی به نام ننه سکینه هستی، من سالها در پی چنین دختری بودم....پس امروز دست تقدیر بی خود مرا به اینجا نکشانیده بود و ایلماه در بین غباری که به هوا بلند شده بود گم شد و خبر نداشت در کاروانسرا چه غوغایی بر پا است.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_پنجم🎬:
ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات بهرام بود و نه اصلا توجهی به رفتار عاشقانه اصغر قرقی داشت، تمام خواسته دلش این بود: براستی من کیستم؟!
خیلی زود به شهر رسید و به دوراهیی که یک راهش به حرم مطهر و یک راهش به کاروانسرا ختم میشد رسید، اسب را هی کرد، چند متری در راه کاروانسرا رفت و یکدفعه اسب را متوقف کرد و اسب را به سمت مخالف راند.
کمی جلوتر، گنبد نورانی امام مهربانی ها که در گرگ و میش غروب چون ماه شب چهارده میدرخشید به چشم خورد، ایلماه روبه روی گنبد ایستاد و گفت: به خدا قسم پا به صحن و سرایت نمی گذارم مگر اینکه نشانی از گذشته به من بدهی، می گویند تو به میهمانان و زائرانت نظر ویژه ای داری، من هم میهمان توام، پس میهمانت را دریاب.
ایلماه این حرف را زد و اسب را به سمت کاروانسرا هی کرد.
پس از گذشت دقایقی به کاروانسرا رسید، حالا دیگر خورشید در پشت کوه ها غروب کرده بود و شفق قرمز رنگ در حال ناپدید شدن بود.
ایلماه از اسب پایین آمد و می خواست به سمت اصطبل برود که متوجه شد جلوی در اتاقی که آنها در انجا ساکن شده بودند جمعیتی جمع شد و صدایی شبیه صدای ناله ننه سکینه به گوشش خورد.
ایلماه یک لحظه ذهنش خالی از افکار قبل شد، آب دهانش را به زور قورت داد، می خواست قدمی جلوتر رود که سایه ای از تاریکی بیرون آمد و صدای اصغر قرقی به گوشش خورد: افسانه! حالت بهتر شد؟!
ایلماه به سمت صدا برگشت و با لکنت گفت: ح...ح...حال من خوب است، آنجا چه خبر شده؟! به گمانم صدای ننه سکینه هست.نکند...نکند استاد قاسم را طوری....
ایلماه بدون آنکه حرفش را کامل کند، افسار اسب را رها کرد و به سمت اتاق رفت.
اصغر افسار اسب را گرفت و صدا زد: نترس، هیچ کس را طوری نشده، ننه سکینه تازه فهمیده پسرش را از دست داده...
ایلماه چیزی از حرفهای اصغر نشنید و اصغر زیر لب گفت: اووف بخشکی شانس! یک تشکر خشک و خالی بابت اسب نکرد.
ایلماه جلو رفت، جمعیت را شکافت، مردم با دیدن ایلماه خود را کنار می کشیدند.
ایلماه وارد اتاق شد، ننه سکینه در حالیکه روی می خراشید و ناله میزد وسط اتاق نشسته بود و تا چشمش به ایلماه افتاد، آغوشش را باز کرد و گریه اش شدت گرفت و گفت: کجایی دخترم؟! کجایی افسانه ام؟! کجایی ای عروس سیاه بخت که بدانی عباسم دیگر نیست، می گویند او کشته شده، می گویند دیگر در این دنیا نیست، بیا...بیا جلوتر که دیگر عباسی نیست تا تو را خوشبخت کند.
ایلماه کنار ننه سکینه نشست، دستان پیرزن را که مثل برف یخ شده بود در دست گرفت و بوسه ای از گونه ننه سکینه گرفت و گفت: خدا عباس را رحمت کند، من که هیچ از او به یاد ندارم اما وقتی زیر دست مادر مهربانی مثل تو تربیت شده حتما خودش هم گوهری یکدانه بوده...
ننه سکینه سر ایلماه را به سینه چسپانید و در بین گریه هایش گفت: آن شب که کاروانیان تو را زخم و زیلی و بیهوش با لباس مردانه در جنگل پیدا کردند مهرت به دلم نشست و گفتم تو عروس خوبی برای عباسم خواهی شد.
ایلماه یک لحظه فکر کرد دارد اشتباهی می شنود، ننه سکینه چی می گفت و داشت از چه حرف میزد؟! من با لباس مردانه؟!
ایلماه سرش را بلند کرد وگفت: پس اصغر راست میگفت، من از اهالی روستای شما نیستم، من یک غریبه ام، تو...تو چرا تا به حال به من چیزی نگفتی...
استاد قاسم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است خودش را جلوتر کشید و آرام در گوش ایلماه گفت: دخترم! ننه سکینه به شدت اندوهگین است، فعلا چیزی نگو، بگذار حالش بهتر شود.
ایلماه که انگار نه چشمانش حال زار ننه سکینه را میدید و نه گوش هایش حرفهای معقولانه استاد قاسم را میشنید، از جا بلند شد و همانطور که به جمعیت پیش رو نگاه می کرد فریاد زد: من کی هستم!!!!! یکی به من جواب دهد، من کی هستم....
گریه ننه سکینه بیشتر شد، انگار فهمیده بود حرفی را که نباید بزند ،زده است اما الان دیگر هیچ چیز براش مهم نبود، مانند انسان های مجنون با حرکاتی عجیب و شتاب زده به سمت خورجینش رفت وگفت: م..م..من به تو محبت کردم، جان تو را نجات دادم، اصلا جان تو را خریدم و بعد همینطور که داخل خورجین دنبال چیزی می گشت رو به ایلماه کرد وگفت: منم نمی دانم تو کیستی، بعد تکه پارچه ای را بیرون کشید، گوشه اش گرهی داشت، همانطور که گریه می کرد گره را باز کرد و سرش را بالا گرفت و قبل از اینکه رو کند داخل پارچه چه بوده نگاهی به جمعیت جلوی در کرد و رو به استاد قاسم گفت: بگویید ما را تنها بگذارند
فقط من باشم و این دختر....
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پنجاه_پنجم🎬: ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات ب
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_ششم 🎬:
با اشاره استاد قاسم، تمام کسانی که جلوی در ایستاده بودند بیرون رفتند،استا قاسم از جا بلند شد و می خواست در اتاق را ببندد رو به ننه سکینه گفت: من بیرون منتظرم!
ننه سکینه نگاهی به او کرد و گفت: لازم نیست، شما باید در جریان باشی چون جزو این خانواده اید.
استاد قاسم سری تکان داد و منتظر حرکت بعدی ننه سکینه بود.
ننه سکینه همانطور که دوباره گریه اش شدت گرفته بود و زیر لب پسرم ،نوگلم ، جوانمرگم می گفت، گره پارچه دستش را باز کرد و ناگهان گردنبند طلایی ظاهر شد.
ننه سکینه با دستان لرزان گردنبند طلایی را به سمت ایلماه داد و گفت: وقتی مردان کاروان که در پی آب رفته بودند تو را در لباس مردان قشون دولتی بیهوش پیدا کردند و به چادر من آوردند، متوجه شدم یک زن هستی، اما این موضوع را از تمام همسفرانم پنهان کردم و تا روزی که از آنها جدا شدم کسی نفهمید تو یک دختر هستی، من می خواستم تو همسر عباس شوی پس وقتی متوجه شدم چیزی از گذشته ات در خاطر نداری، هر چه همراهت بود را برداشتم و پنهان کردم، این گردنبند به گردن تو بود و رویش چیزی نوشته، من که سواد خواندن ندارم اما فکر می کردم اسم خدا یا اسم مقدسی باشد.
ایلماه که با هر حرف ننه سکینه در شوکی جدید فرو میرفت، دستش را دراز کرد تا گردنبند را بگیرد.
ننه سکینه در یک حرکت دستش را عقب کشید و گفت: این گردنبند را به شرطی به تو میدهم، یعنی من بابت تمام زحماتی که برایت کشیدم، فقط چیز کوچکی طلب می کنم.
ایلماه که حالا کمی آرام گرفته بود، سرش را تکان داد و گفت: چه شرطی؟!
ننه سکینه دماغش را بالا کشید وگفت: می گویند که عباس را در نزدیکی پایتخت دفن کرده اند، باید همراه من شوی تا قبر او را پیدا کنم، شاید واقعا نمرده باشد.
ایلماه با شنیدن اسم «پایتخت» انگار خاطره ای محو در ذهنش جان گرفت، قشون دولتی...خانه ای بسیار بزرگ و زیبا(قصر) اما اینها در حد یک تصویر مبهم بود، ایلماه چند بار زیر لب تکرار کرد: پایتخت....پایتخت..
ننه سکینه سرش را تکان داد وگفت: بله باید تا پایتخت مرا همراهی کنی
ایلماه کنار ننه سکینه زانو زد و گفت: باشد هر چه تو بگویی
ننه سکینه نگاه خیره اش را به ایلماه دوخت و گفت: نه اینجور قبول نمی کنم و بعد رو به استاد قاسم گفت: آقا قاسم قرآنت را بیاور تا افسانه دست روی قران بگذارد.
استاد قاسم چشمی گفت و قران را بین آنها گذاشت، ایلماه دست روی قران گذاشت و گفت: به این قران قسم می خورم تا پیدا کردن قبر یا خود عباس تو را همراهی کنم.
ننه سکینه همانطور که گردنبند را در دست ایلماه می گذاشت، قرآن را برداشت و به سینه چسپاند.
ایلماه گردنبند را گرفت و نوشته روی گردنبند را خواند«ایلماه» و آهسته گفت: ایلماه....اینجا نوشته ایلماه...پس نام من ایلماه است.
ننه سکینه آهی کشید وگفت: تا همراه من هستی نامت افسانه است و بس...
ایلماه از جا بلند شد، همانطور که گردنبند را به سینه فشار می داد گفت: من باید بروم....من باید به حرم امام مهربانی ها بروم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: با اشاره استاد قاسم، تمام کسانی که جلوی در ایستاده بودند بیرون رفتند،اس
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف شده بودند، هنوز بازنگشته بودند.
ایلماه در اتاق را باز کرد و مانند دخترکی تخس جلوی در نشست تا اشعه هانور خورشید بر جانش بنشیند، او به خاطر نداشت آیا این کار را قبلا انجام میداده یا نه؟! اما از انجام آن لذت میبرد.
ایلماه به یاد شب گذشته افتاد که ننه سکینه تا صبح گریه کرد، دلش برای او می سوخت و نمی دانست آیا اینک در حرم امام، آرام گرفته است یانه؟!
ایلماه از یادآوری حرم امام، لبخندی محو روی لبانش نشست، براستی چه آرامشی در آن صحن و سرا جاری بود و چه زود امام رضا جوابش را داد، حالا او می دانست نامش ایلماه هست و از صحنه های محوی کخ با شنیدن نام پایتخت در ذهنش ایجاد شده بود، متوجه شد که گذشته او ربطی به پایتخت دارد.
ایلماه نفس عمیقی کشید، احساس سنگینی نگاهی روی خود را داشت، چشمش را در اطراف گرداند اما تک و توک مسافرانی را می دید که هر کدام بدون توجه به او مشغول کار خود بودند ولی حسش درست بود چون اصغر قرقی از کمی آن سوتر، درست پشت دیوار کوتاهی که اصطبل را از حیاط خاکی کاروانسرا جدا می کرد، پنهان شده بود و نگاهش مدام روی ایلماه بود.
ایلماه ریه هایش را از هوای خنک صبحگاهی پر کرد و ناگهان متوجه سوارانی شد که با شتاب وارد کاروانسرا شدند، لباس سواران نشان میداد که از قشون حکومت هستند.
ایلماه استثنائا اینبار طبق خواسته ننه سکینه که همیشه به او می گفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و سایه اش را کسی نبیند، داخل اتاق شد و دو لنگه در را بهم آورد.
به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت، آینه شکسته ای را که ننه سکینه مثل جانش از ان محافظت می کرد و اینک داخل طاقچه خود نمایی می کرد برداشت، دستی به ابروهای کمانی اش کشید، روسری گل گلی اش را که استاد قاسم برایش خریده بود و چهره اش را زیباتر از همیشه می کرد، روی سرش مرتب کرد که ناگهان درب اتاق را زدند و پشت سرش صدای نخراشیده مردی بلند شد: ننه سکینه های ننه سکینه!
ایلماه آینه را سر جای اولش قرار داد و با شتاب به سمت در رفت و لنگه های در را از هم گشود و همانطور که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: چه خبرتون آقا؟! بفرمایید
سرباز با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: شما ننه سکینه هستید؟!
ایلماه با تحکمی در صدایش گفت: نه خیرررررر، من افسانه دختر ننه سکینه هستم، امرتون؟!
سرباز نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: پس فکر می کنم منظور خان زاده شما بودین...
ایلماه اخمهایش را در هم کشید وگفت: خان زاده؟!
سرباز دستی به سبیل پر پشتش کشید و گفت: آره دیگه، بهرام خان، پسر ارشد حکمران خراسان ما را اینجا فرستاده و تحفه ای قابل با پیغامی برایت فرستاده...
ایلماه تازه یاد جوانک دیروز در شکارگاه افتاد، حالا می فهمید که آن جوان پسر حاکم خراسان بوده و به نوعی شاهزاده محسوب میشه، پس با دستپاچگی گفت: چه تحفه ای فرستادن و چه پیغامی داده اند؟!
سرباز رویش را به کنارش کرد و فریاد زد: محرم آی محرم، اسب و تفنگ را بیار...
و خیلی زود اسبی سیاه و اصیل که از همان نگاه اول مشخص میشد از آن اسب های ناب است جلوی چشم ایلماه ظاهر شد و سرباز تفنگ شکار را هم به طرف ایلماه داد و گفت: اینها همان چیزهایی بود که از بهرام خان خواسته بودید، پیغام داد که قبل از ظهر در شکارگاه منتظرتان هست برای مسابقه
ایلماه که با دیدن اسب از خود بیخود شده بود، انگار او با اسبها پیوندی ناگسستنی داشت، پا بیرون گذاشت و همانطور که پوزه اسب را نوازش می کرد، سری تکان داد و گفت: باشد، تا ساعتی دیگر، در شکارگاه هستم.
سرباز احترامی گذاشت و همانطور که می خواست به سمت در کاروانسرا برود گفت: پس یادت نرود، حتما بیایی چون بهرام خان از آدم های بدقول بیزار است و آنها را سخت تنبیه می کند.
ایلماه که حالا خوشحال از داشتن اسبی زیبا و قوی و تفنگی سرپر، خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: چه کنم امروز....چشمان همه را خیره خواهم کرد، نشان میدهم که یک زن می تواند بیش از مردان مهارت داشته باشد.
ایلماه سرخوشانه یال های اسب را با انگشتانش شانه می کرد و متوجه اصغر قرقی نبود که با حسادتی خاص به ایلماه و اسب و تفنگ نگاه می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام و خوش آمد خدمت تمامی مخاطبین عزیز، چه آنها که از قبل در خدمتشان بودیم و چه آنها که تازه به کانال رمان های واقعی، پیوستند.
به اطلاع کلیه عزیزان می رسانیم، خدا توفیق داد که داستان صبر تلخ را برای چاپ آماده کنیم، البته کتاب چاپی دو فصل دارد، فصل اول همان است که داخل کانال ارائه کردیم و فصل دوم سرگذشت مرجان است
لازم به ذکر است، فصل دوم فعلا در کانال بارگزاری نمیشود
هرکسی تمایل به خواندن فصل دوم دارد. میتوند کتابش را تهیه نماید
انشالله بعد از پایان چاپ کتاب در کانال اعلام میکنیم که اگر کسی خواست تهیه کند
ان شاالله که به دلتان بنشیند.
ارادتمند شما.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هفتم🎬: صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هشتم 🎬:
ایلماه دستی به یال و کوپال اسب کشید و سپس نگاهی به تفنگ دستش کرد، چیزهایی که آرزو داشت را اینک برای خودش داشت، اما با این لباس ها نمیشد سوارکاری کرد، او شب گذشته، بین اسباب و وسایل ننه سکینه لباس های مردانه قشون را دیده بود و الان شک نداشت که ان لباس ها روزی بر تن او بوده اند، پس نگاهی به دور و برش کرد و پسرک سیه چرده ای که پادو کاروانسرا بود را صدا زد و گفت: قنبر، آی پسر...
قنبر مثل قرقی خودش را به ایلماه رساند وگفت: بله خانم، بفرمایید
ایلماه افسار اسب را دست او داد وگفت: چند دقیقه لباس عوض می کنم حواست به این اسب باشه هااا
پسرک لبخند گل گشادی زد وگفت: ای به چشم خانم، شما خیالتون راحت باشه...
ایلماه سری تکان داد و همانطور میگفت: بارک الله قنبر وارد اتاق شد و خیلی زود لباس ها را از داخل بقچه ای که ننه سکینه پنهان کرده بود بیرون آورد، با دقت نگاهی به لباس ها کرد، به نظرش آشنا می آمد اما اصلا به یاد نداشت که کجا این لباس ها را پوشیده یا اصلا دیده است.
وقت تنگ بود و ایلماه می خواست تا قبل از اینکه ننه سکینه و استاد قاسم بیایند و او را بابت اسب و تفنگ باز خواست کنند و بخواهند او را استنطاق کنند که کجا میرود و...
ایلماه لباس ها را بر تن کرد، حس خاصی داشت،به طرف آینه شکسته داخل طاقچه رفت خودش را داخل آینه نگاه کرد، کلاهش را پایین تر کشید و همانطور که به چشمان درشت داخل آینه خیره شده بود زیر لب گفت: ایلماه! تو واقعا ایلماه هستی؟! پس چرا من چیزی به خاطرم نمی آید؟!
صدای قنبر از پشت در که انگار با کسی حرف می زد به گوشش خورد، ایلماه فوری لباس هایی را که از تنش در آورده بود، جمع کرد و گوشه اتاق زیر وسایل و خورجین ننه سکینه پنهان کرد و با شتاب در را باز کرد و در کمال تعجب دید کسی کنار قنبر نیست اما سایه ای پشت دیوار پنهان شد.
ایلماه تفنگ را روی شانه اش انداخت و همانطور افسار اسب را از قنبر می گرفت، از او تشکر کرد وگفت: اگر ننه سکینه سراغ مرا گرفت، بگو رفته در اطراف گشتی بزند و بر گردد.
قنبر باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: یعنی این مرد همان دختر بود؟
ایلماه اسب را می تازاند و او نام تیز پا را بر روی اسب گذاشت، نمی دانست به چه علت این نام را گذاشته اما به .
نظرش نامی زیبا و آشنا بود.
تیزپا مانند باد حرکت می کرد و ایلماه از این نسین صبحگاهی به صورتش می خورد سر ذوق آمده بود
بالاخره بعد بیش از نیم ساعت سوارکاری، به همان جنگلی که احتمالا شکارگاه سلطنتی بود رسید.
ایلماه وارد جنگل شد، او دار و درخت را دوست می داشت، انگار در این فضل شخص دیگری میشد.
مستقیم به سمت مکانی رفت که دیروز در آنجا بهرام خان را دیده بود.
ایلماه نزدیک تخته سنگی شد که دیروز لاشه شکار را روی آن گذاشته بودند، کسی در اطراف نبود، پس از اسب پایین امد و همانطور که افسار اسب را در دست داشت، می خواست گشتی در اطراف بزند.
کمی جلوتر رفت، درختان جنگل صحنه هایی زیبا و بکر خلق کرده بودند، ایلماه ریه هایش را از هوای پاک و مفرح جنگل پرکرد که ناگهان با صدایی که از پشت سرش بلند شد از جا پرید: آهای سرباز! مگر نگفتم این اسب را به آن دختر برسانید؟! چرا اینک افسارش دست توست هاااا؟!
ایلماه رویش را به عقب برگرداند، درست میدید همان جوانک دیروز بود.
او با قدم های شمرده به بهرام نزدیک شد، بهرام با خشمی در صدایش گفت: نفهم که بودی، انگار لال هم هستی! چرا جوابم را نمی دهی؟!
حالا ایلماه به یک قدمی بهرام رسیده بود، کلاهش را کمی بالا کشید، بهرام لا دقت چشمان ایلماه را نگاهی انداخت و گفت: اووه خدای من! تو تو همان دخترک دیروز هستی....اسمت چیست که چنین در دل من آتش افروزی می کنی؟!
ایلماه بدون توجه به کنایه ای که در حرف بهرام بود گفت: سلام...نامم افسانه است، یعنی ننه سکینه افسانه صدایم می کند
بهرام با او همقدم شد و خنده بلندی کرد و گفت: یعنی چه ننه سکینه افسانه صدایت می کند؟ مگر بقیه تو را چه صدا می کنند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم....شاید....شاید ایلماه
بهرام سرتا پای ایلماه را از نظر گذراند و گفت: الحق که هر دو اسم برازنده توست اما من با ننه سکینه موافقم، تو یک افسانه در جهان واقعی هستی، پس من نیز تو را افسانه صدا می کنم.
این شد آغاز صحبت بهرام با ایلماه...
تا نزدیکی ظهر هر دو با هم مسابقه دادند، سوارکاری، تیر اندازی و هر بار یکی از آنها می برد، انگار این دو جوان، در مهارت های شکار و جنگ همردیف یکدیگر بودند و عجیب اینکه هر دو حس می کردند قرابتی با هم دارند.
نزدیکی های ظهر دسته ای سرباز به آنجا آمد و چیزی در گوش بهرام گفتند، بهرام که نمی خواست این مصاحب و همراه خوب را از دست دهد، سربازان را به طریقی برگرداند و بعد از نهار که کباب کبک کوهی بود برنامه شکار ریختند.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هفتم🎬: صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف
خلاصه که تا وقت غروب ادامه داشت و بهرام و ایلماه اصلا متوجه گذر زمان نشدند و صد البته متوجه حضور جوانی که از پشت درختان با بغض و کینه هر دو را نگاه می کردند نشدند.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هشتم 🎬: ایلماه دستی به یال و کوپال اسب کشید و سپس نگاهی به تفنگ دستش کرد، چیزه
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_نهم🎬:
دم دم های غروب ایلماه با لاشه ای از شکار کوهی به سمت کاروانسرا حرکت کرد، بهرام خان هم با دسته ای از سربازان همراهش به سمت قصر راهی شد، اما باز هم قرار شکار برای سه روز دیگر را گذاشتند.
بهرام و ایلماه هر دو از گذراندن این روز در کنار هم سرخوش بودند، این روز برای ایلماه خوشایند بود انگار در زمان های گذشته هم چنین حال و هوایی داشت اما نمی دانست دقیقا این خاطرات مبهم واقعیت دارد یا نه؟!
ایلماه به جلو می راند و اینبار تمام حواسش پی بهرام بود، جوانی خوش بر و رو، بلند قامت و با هیکلی پهلوانی که در مهارت های جنگی استاد بود و در مسابقه با ایلماه که تقریبا هیچ مردی از اطرافیانشان به پای او نمی رسید، چندین بار برنده شد و از طرفی جوانی صادق ومهربان بود، انگار بهرام توانسته بود کمی نظر ایلماه را به خود معطوف کند اما ایلماه به خاطر غروری که داشت چیزی از این احساس بروز نداده بود.
ایلماه نگاهی به پشت سرش کرد و زیر لب گفت: حالا جواب ننه سکینه را چه بدهم؟! و بعد محکم بر کپل اسب کوبید و سرعتشان بیشتر شد اما چون لاشه شکار سنگین بود ، حرکت اسب کمی کندتر از معمول بود.
هنوز راهی تا شهر و کاروانسرا بود که ایلماه متوجه صدایی از پشت سرش شد، سرعت اسب را کمتر کرد و رویش را به عقب برگرداند، درست میدید، سواری روی بسته در تعقیب او بود.
ایلماه با حرکاتی فرز، خود را به کناره راه کشید و در حین حرکت، تفنگ را از شانه اش بیرون اورد و در یک دست گرفت که صدایی آشنا به گوشش خورد: افسانه! تا این موقع کجا بودی؟!
ایلماه ابروهایش را در هم کشید و گفت: تویی اصغر قرقی؟! چرا روی خود را بسته ای و از چه موقع مرا تعقیب می کنی؟!
اصغر اسبش را هدایت کرد و همردیف ایلماه ایستاد و گفت: دختر به این نترسی و ولگردی نوبر است والا...
ایلماه دندانی بهم سایید و گفت: من جز از خدا از کسی نمی ترسم دوم اینکه ولگرد هم خودت هستی، این حرف را اینبار زدی دیگر نزن فهمیدی؟ حالا بگو چرا مرا تعقیب می کردی؟!
اصغر قرقی اوفی کرد و گفت: تعقیب چیست؟! من هم چون تو به دشت زدم تا گشتی بزنم و بعد با اشاره به لاشه شکار گفت: به به! میبینم دست پر هستی، راستش را بگو این شکار را خودت زدی یا آن جوانک...
اصغر قرقی حرفش را نیمه خورد و ایلماه هم بدون توجه به او بر سرعتش افزود و به طرف کاروانسرا رفت.
نزدیک کاروانسرا بود که سایه دو نفر را دید، جلوتر که رفت متوجه شد ننه سکینه و آقا قاسم هستند، انگار اینقدر نگران او بودند و جلوی کاروانسرا در انتظارش نشستند.
ایلماه جلوی ننه سکینه از اسب پیاده شد، ننه سکینه که انگار از خشم لبریز بود، چشمانش را بست و دهانش را باز کرد و هر چه که روی زبانش می امد به ایلماه گفت، اما ایلماه نمی خواست خوشی این روزش را به خاطر حرف های تلخ ننه سکینه که از طبیعت مهربانش نشأت می گرفت، زایل کند، بنابراین اجازه داد هر چه می خواهد بگوید و بعد از اتمام حرفهای ننه سکینه، افسار اسب را دست استاد قاسم داد و گفت: گوشت شکار است، می توانیم هم خود استفاده کنید و هم به مردم اطراف با قیمتی مناسب بفروشید، استاد قاسم نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قنبر گفت که این اسب و تفنگ را از کسی تحفه گرفتی، چه کسی چنین هدیه های گرانبهایی به تو داده و به چه دلیل این مار را کرده؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم کیست، نامش بهرام بود و این تحفه ها هم شرط مسابقه بود و با زدن این حرف داخل کاروانسرا شد.
استاد قاسم همانطور که دستی به شکار پروار روی اسب می کشید به ننه سکینه گفت: این دختر اعجوبه ای بی نظیر است، به خوبی بلد است مراقب خود باشد، هیچ وقت نگران احوالات او نباش، همین شکار کلی سرمایه است که در جیب ما میریزد
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_نهم🎬: دم دم های غروب ایلماه با لاشه ای از شکار کوهی به سمت کاروانسرا حرکت کرد،
#ایلماه
#قسمت_شصت🎬:
ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
استاد قاسم دست به کار شد و ننه سکینه هم کمک دستش و شروع به لخت کردن شکار شدند و اغلب مسافران هم دور آنان را گرفتند، استاد قاسم برای هر کیلو گوشت شکار قیمتی مشخص کرد قیمتی که کمتر از بازار بود و البته اینجا به جای گوشت گوسفند، گوشت شکار آنچنانی می خریدند.
همهمه ای در کاروانسرا افتاده بود، ایلماه خسته از روزی پر از جنب و جوش به سمت اتاق رفت او می خواست لباسش را عوض کند و به حرم امام رضا برود و قبل از بسته شدن درب حرم، حداقل سلامی به امام مهربانی ها داده باشد، به در اتاق رسید و قبل از اینکه وارد اتاق شود نگاهی به ننه سکینه کرد و وقتی او را مشغول کار دید لبخندی زد و گفت: خدا را شکر لااقل باعث شدم چند ساعتی از فکر مرگ پسرش عباس بیروم بیاید.
چند روز مثل برق و باد گذشت، چندروزی که ایلماه ساکت تر از همیشه بود و به محض باز شدن درب حرم به آستان امام رضا مشرف میشد و ساعتها را در کنار ضریح منور ایشان می ماند، فقط امروز زودتر از حرم خارج شد و به بازار رفت، او می خواست فردا صبح طبق قراری که با بهرام داشت و می بایست به شکارگاه برود، با لباس نو و دخترانه به آنجا برود.
ایلماه برای اولین بار وارد بازار بزرگ خراسان که درست جنب حرم مطهر امام رضا بود شد.
جنب جوشی عجیب در بین مردم موج میزد یکی از نخود کشمش های آنچنانی اش تعریف می کرد و آن یکی از نبات های شاخه ای شعرها می خواند و مردی هم سینی بر سر فریاد میزد: بامیه آی بامیه، شیرین عسل هست بامیه، عین شکر هست بامیه...
ایلماه مشتاقانه به هر طرف نگاه می کرد، بوی شیرینی و حلوا و نبات و زعفران در مشامش پیچیده بود و او را سر خال تر از قبل می نمود.
ایلماه لباس فروشی ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت، اینجا تنوع زیادی در پارچه ها بود، اما لباس های دوخته شده ای که عرضه می شد، عموما یک شکل و یک طرح بود و هیچ کدام نتوانست نظر ایلماه را جلب کند.
بازار داشت به انتهایش نزدیک میشد، ایلماه خسته از گشتن و نیافتن، اوفی کرد و می خواست برگردد که نا گهان در گوشه ای از بازار که خیلی در دید نبود، لباسی را دید که در نگاه اول زیبا به نظر میرسید.
ایلماه جلو رفت، پیراهن ساتن بلند صورتی که بالا تنه ای کت مانند به رنگ سرخ روی آن قرار داشت و لبه های کت روی پیراهن با سنگ های صورتی و قرمز درخشان سنگ دوزی شده بود.
ایلماه با دیدن پیراهن لبخندی زد و همانطور که به دنبال صاحب مغازه می گشت زیر لب گفت: این پیراهن در کل بازار تک است. در این هنگام صدای پیرمردی از پشت سرش بلند شد: چی شده دخترم، دنبال چی هستی؟!
ایلماه لباس را نشان داد و گفت: این...من این را می خواهم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: ستاره به من گفت این روی دستت نمی ماند من باور نداشتم، آخر برای دوختن این پیراهن خیلی خرج روی دستم گذاشت و هر کسی از عهده خریدش بر نمی آید.
ایلماه بی توجه به کنایه ای که در سخن پیرمرد بود گفت: من این پیراهن را می خواهم اما نه آن قیمت گزافی که شما می گویید.
ایلماه و پیرمرد مشغول چک و چانه زدن شدند و بالاخره سر یک قیمت به توافق رسیدند.
ایلماه روسری سفیدی که گلهای صورتی کوچکی روی آن نقش بسته بود و با رنگ لباس مطابقت داشت انتخاب کرد و آن را خرید و بقچه لباس نو را در بغل گرفت و مانند دخترکی ذوق زده به سمت کاروانسرا حرکت کرد. و زیر لب گفت: خدا را شکر ننه سکینه و استاد قاسم، سهم من را از پولی که به دست می آورند محفوظ می دارند وگرنه من توان خرید یک نخ هم برای خودم نداشتم، این زوج با من درست مانند دختر خودشان برخورد می کنند.
ایلماه با قدم های بلند راه بازار تا کاروانسرا را طی کرد و اصلا متوجه نشد که اصغر قرقی مانند سایه او را دنبال می کند، او می خواست زودتر به اتاقشان برود و لباس را امتحان کند و اگر لباس احیانا برای اندام لاغر او گشاد بود، با دست های هنرمند ننه سکینه، اندازه تنش شود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺