eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
685 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬 اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکشان جدا شد و هر سر به قبیله ای ارزانی شد تا بر نیزه بزنند و در بین کاروان بگردانند. غل و زنجیر سنگین و آهنین برگردن و دست و پای مبارک علی بن حسین که تنها مرد بازمانده در کاروان بود انداختند و او را بر شتری لخت و بی جهاز نشاندند و چون بیمار بود و توان نشستن نداشت، پس پاهای نازنین ایشان را از زیر شکم شتر به هم بستند و دستان ایشان را از دو طرف گردن شتر، در هم قفل کردند و امام چهارم شیعیان با شکم روی شتر افتاده بود. دستان زنان و‌کودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک در حالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند. راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود،زینب و رباب و رقیه و سکینه و.. به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود ، اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر »و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود. باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت. زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود: بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد. همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را می خورد فریاد زد: با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد و زیر لب گفت: این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند. بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد می گردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود. کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: وارد اتاق شدند، فاطمه مبل یک نفره قهوه ای رنگ کنار تختخواب را به روح الله تعارف کرد و روح الله همانطور که سرش پایین بود با اجازه ای گفت و نشست. فاطمه روی تختی که با ملحفه آبی رنگ پوشیده شده بود، نزدیک به مبل نشست، در اتاق باز بود و مامان مریم در دید فاطمه بود، سکوت برقرار شده بود،فاطمه که استرس وجودش را گرفته بود، با انگشتان دستانش مشغول بازی بود، روح الله که از زیر چشم حرکات این دخترک زیبا را نگاه می کرد، لبخند نمکینی زد و آرام گفت: یعنی باید با تله پاتی با هم حرف بزنیم؟! چقدر سربه زیر هستی و بازیگوش، دست از سر این انگشتان بردار و سرت را بالا بگیر یه ذره ما را بنگر ای خورشید عالمتاب.. فاطمه خنده ریزی کرد و سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهرهٔ مردانه و آفتاب سوختهٔ روح الله کرد، چهره این مرد با چشمان سیاه و درشت و ابروهای کشیده و بینی کمی گوشتی و ریش و سبیل پر و سیاه رنگ و موهای پرپشت که نیم فرق باز کرده بود، بدجور به دلش نشست و یک باره انگار کل بدنش گُر گرفت و سرش را پایین انداخت، روح الله خنده ریزی کرد و گفت: لپهاتون هم چه گلی انداخته بانو! فاطمه همانطور که نگاهش به دستان ترک خورده روح الله بود ارام زیر لب گفت: کاش صورت پر از عرق خودتون هم میدیدین.. روح الله مثل پسرکی بازیگوش، با آستین لباسش عرق پیشانی اش را گرفت و با همان لحن مهربان و صدای آرام بخشش گفت: خوب دیگه عرقی هم موجود نیست. فاطمه که خنده اش گرفته بود گفت: عه نکنید لباستون لک میشه روح الله سری تکان داد و گفت: مشکلی نیست، دوست داشتم آنچه یارم میخواد انجام بدم با این حرف دوباره بدن فاطمه گرم شد و خودش میدانست که الان صورتش هم مثل لبو قرمز شده.. فاطمه بریده بریده شروع کرد و تک تک خواسته هایش را پشت سر هم شروع به گفتن کرد.. فاطمه یک نفس حرف میزد، می خواست چیزی را از قلم نیندازد که ناگاه روح الله با لحنی آرام گفت: صبر کنید، یه ذره نفس بگیرید بانو، اجازه بدین.. فاطمه با تعجب به روح الله نگاه کرد و روح الله زیر نگاه خیره فاطمه، دست برد داخل جیبش و لیست بلند بالایی را که شب گذشته نوشته بود بیرون آورد و به طرف فاطمه داد. فاطمه با نگاهی پرسشگرانه به برگه دست روح الله نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند برگه را گرفت و باز کرد و مشغول خواندن شد. چشمهای متعجب فاطمه خیره به برگه پیش رویش بود و هر چه بیشتر می خواند،بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. بعد از دقایقی سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت: این...این که همهٔ خواسته های من است، اصلا انگار من گفتم و شما نوشتین...چقدر جالب.. روح الله سری تکان داد و گفت: بله بانو! آیا حاضری همسفر این مرد تنها که احساس میکند در یک نگاه و یک کلام عاشق صورت و سیرت شما شده، بشید؟! فاطمه سرش را پایین انداخت و همانطور که باز صورتش گل انداخته بود، لبخند زیبایی بر چهره اش نشست ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartareen 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را می نگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود، یک آن تصمیم خودش را گرفت به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره می کرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد. منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت: چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمی خوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟! و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش می کنی، پس من نیستم، اگر می خواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار. محیا با لحنی مملو استیصال گفت: منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم،حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام. بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه و‌جا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین منیژه اوفی کرد و گفت: چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش می کنم هااا محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم می خورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود، منیژه خنده کوتاهی کرد و گفت: عجب مادر مهربانی! بچه را حصارش هم میکنه اما این حصار برا صادق بزرگه کاش به من میدادیتش... محیا سرش را تکان داد و گفت: می خوام تا دوباره صادق را میبینم این زنجیر گردنش باشه، برای صادق هست و با زدن این حرف حلقه دستش را در آورد و بعد گوشواره های گوشش هم بیرون کشید، هر دو را در مشت منیژه گذاشت و گفت: گوشواره ها مال خودت، حلقه هم بده به مادرم تا برسونه به مهدی تا وقتی خودم برمیگردم امانت دستش باشه و بعد آدرس خونه مامان رقیه را داد و بی آنکه بگذارد منیژه حرفی بزند، به طرف پسرک برگشت و گفت: بریم عزیزم، بگو از کدام طرف باید بریم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجاه_نهم🎬: یک هفته از آن خواستگاری کذایی می گذشت، یک هفته ای که من
🎬: هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعنی من واقعا بیدار بودم؟! انگار که خشکم زده بود، هر چی لب میزدم صدام بیرون نمی‌آمد، سرم گیج میرفت، جلوی چشمام کلا سیاه و تاریک شده بود و همون وسط آشپزخانه شترق افتادم روی زمین.. مادرم با حالتی دستپاچه جلو آمد و همانطور که فریاد میزد کمک...کمک بیاین منیره... توی سرش هم میزد. مادرم سرم را روی زانوش گرفت و همانطور که گونه هام را نوازش می کرد گفت: چی شدی منیره؟! چرا اینکار می کنی دخترم...پسر به این خوبی... گوشه های روسری مادرم را توی دست گرفتم و همانطور که تکون می دادم و با نگاهی عاجزانه بهش چشم دوخته بودم گفتم: مامان...آخه چرا؟! من حتی خودم نباید از عقد خودم خبر داشته باشم؟! مگه مگه اصلا هیچ کجا دختر را بدون حضور خودش عقد می کنن؟! تو رو خدا بگین که شوخی کردین... مادرم آهی کشید و می خواست چیزی بگه که پدرم همانطور که بالای سرم ایستاده بود گفت: دخترم آقا عنایت و بچه هاش خیلی آدم های خوبی هستن، میگی نه برو از عمه عطیه و شوهرش بپرس، موضوع خواستگاری وحید را به عمه ات که گفتم، دهانش باز موند، آخه می گفت پسر به این خوبی را چطور تور کردین و خیلی سفارش کرد که اونو از دست ندیم، منم دیدم خیلی تعریفش را می کنن ومی دونستم تو اصلا علاقه ای به ازدواج نداری، اما چون خوشبختی تو برام مهم بود، دیروز که رفتم شهر، با وحید رفتیم پیش یه ملّا، ملا هم خطبه عقد تو رو و وحید را خوند... از دست این عمه عطیه که عمه بابام بود و توی همه چیز دخالت می کرد عاصی بودم سرم را گرفتم بالا و همینجور که می نشستم گفتم: پس مبارکتون باشه، شما با وحید رفتین محضر،خودتون هم برین باهاش زندگی کنین... در این هنگام مادرم محکم توی صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده منیره، این حرفا چی هستن که میزنی؟! پدرت و وحید محضر نرفتن، اصلا هنوز ازدواج شما توی شناسنامه ثبت نشده هر وقت بخواین برین محضر ، خوب خودت هم باید باشی... در عین ناراحتی خنده تلخی کردم و گفتم: نکنه می خوایین مثل محبوبه به سرم بدین، بچه دومش هم به دنیا آمد و هنوز نرفتن محضر... بابام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کار به کار مردم نداشته باش، حواست به خودت باشه، الان تو شوهر داری میفهمی؟! فردا هم وحید میاد اینجا، مثل یه خانم پخته با شوهرت برخورد کنی فهمیدی؟! غریبگی نکنی، حرف درشت نزنی.. از اسم شوهر حالم بهم میخورد و بدون انکه خجالت بکشم با صدای بلند زار زدم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_شصت🎬: هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعن
ویک🎬: اون روز یک سره به بهانه شستن لباس توی حمام رفتم و یک سره اشک ریختم، باورم نمی شد به این راحتی از یه دختر بچه به یک خانم و همسر تبدیل بشم، دلم از دست پدر و مادر و عمه عطیه گرفته بود و نمی دونستم شکایت این بزرگترهایی که محبتشون را با نشاندن یک داغ بزرگ روی دلم نشان می دادند، به کجا ببرم، به ناچار زورم به خودم و چشمام میرسید و مأمنی هم جز حمام نداشتم. دم دم غروب بود که مارال پشت در حمام آمد و گفت: منیررره ، چقدر لباس می شوری؟! بابا کارت داره، سریع برو تو اتاق... از جا بلند شدم، کمرم خشک شده بود بس که روی سکوی رخت کن نشسته بودم، همانطور که دماغم را بالا می کشیدم از حمام بیرون رفتم. مارال که انگار دلش به حالم می سوخت از زیر چشم نگاهی بهم کرد و گفت: چقدر چشمات قرمز شده و ورم هم کرده... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: فدا سر بقیه، حالا بگو‌ ببینم بابا چکارم داره؟! مارال شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم فقط گفت خیلی سریع بیا... خودم را به اتاق نشیمن رساندم، بابا در حال صحبت با موبایل بود و با دیدن من سری تکان داد و گفت: گوشی را میدم به منیره و سپس گوشی را داد به طرفم... با حالت سوالی نگاهش کردم و لب زدم: کیه؟! پدرم لبخندی زد و گفت: بگیر وحید هست، همسرته، غریبی نکن... نمی خواستم گوشی را بگیرم اما نگاه پدرم آنقدر با تحکم و مستبدانه بود که جرأت نکردم بگم نه... برای همین گوشی را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم، به طرف انباری رفتم، فضای خالی پشت دیوار انباری جای خوبی برای پنهان شدن از دید بقیه بود. بدون اینکه حرفی بزنم گوشی را به گوشم چسپاندم و صدای وحید از اونطرف گوشی بلند شد: سلام منیره جان!‌حالت خوبه خانمم؟! با شنیدن این حرفا لرزی توی بدنم افتاد، هنوز نمی خواستم بپذیرم این آقایی که صحبت می کنه همسر من هست، دندان هایم را بهم فشار دادم و حرفی نزدم که وحید دوباره شروع به حرف زدن کرد: منیره جان یه حرفی بزن، می دونم الان یه ذره استرس داری اما کم کم برای هم عادی میشیم، یکی دو دفعه که بیام و برم رابطه مون خوب میشه بعد هم که زیر یک سقف زندگی کنیم با همدیگه اخت میشیم و یک روزی میرسه که از شدت دوست داشتن برای همدیگه می‌میریم... شنیدن این حرفا از تحمل من بیرون بود، با لحنی بغض دار گفتم: من و تو زیر یک سقف؟! تو با پدر من ازدواج کردی پس بهتره با همونم بری زیر یک سقف فهمیدی؟! من از هر چی مرد هست متنفرررم، اینو توی گوشت فرو کن، هیچ وقت هم فکر آمدن به اینجا به سرت نزنه، که اگرم بیای بی فایده هست چون من نمی خوام حتی یک لحظه ببینمت...این حرف را زدم و بدون اینکه اجازه بدم وحید حرفی بزنه گوشی را قطع کردم. به عقب برگشتم و متوجه مارال شدم که مثل سایه پشت سرم آمده بود، گوشی را به طرفش دادم و گفتم: ببر برای بابا.... نگاهی به من و نگاهی هم به گوشی کرد و گفت: نمی خوای مثل همیشه باهاش بازی کنی؟! بغض گلوم را فرو دادم و‌گفتم: انگار وقت بازی کردن من تموم شده و زمزمه کردم اصلا شروع نشده بود که تموم بشه...ما باید توی زندگی واقعی نقش بازی کنیم... مارال به طرف اتاق رفت و بین راه پدر که بیرون آمده بود تا سری از کار من دربیاره را دید و گوشی را داد طرفش. پدرم همانطور که صدایش را بالا می برد تا منم بشنوم گفت: زیبا، حلیمه فردا از شهر مهمون داریم، یه غذای مجلسی خوب آماده کنین... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_نهم🎬: دم دم های غروب ایلماه با لاشه ای از شکار کوهی به سمت کاروانسرا حرکت کرد،
🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند. استاد قاسم دست به کار شد و ننه سکینه هم کمک دستش و شروع به لخت کردن شکار شدند و اغلب مسافران هم دور آنان را گرفتند، استاد قاسم برای هر کیلو‌ گوشت شکار قیمتی مشخص کرد قیمتی که کمتر از بازار بود و البته اینجا به جای گوشت گوسفند، گوشت شکار آنچنانی می خریدند. همهمه ای در کاروانسرا افتاده بود، ایلماه خسته از روزی پر از جنب و جوش به سمت اتاق رفت او می خواست لباسش را عوض کند و به حرم امام رضا برود و قبل از بسته شدن درب حرم، حداقل سلامی به امام مهربانی ها داده باشد، به در اتاق رسید و قبل از اینکه وارد اتاق شود نگاهی به ننه سکینه کرد و وقتی او را مشغول کار دید لبخندی زد و گفت: خدا را شکر لااقل باعث شدم چند ساعتی از فکر مرگ پسرش عباس بیروم بیاید. چند روز مثل برق و باد گذشت، چندروزی که ایلماه ساکت تر از همیشه بود و به محض باز شدن درب حرم به آستان امام رضا مشرف میشد و ساعتها را در کنار ضریح منور ایشان می ماند، فقط امروز زودتر از حرم خارج شد و به بازار رفت، او می خواست فردا صبح طبق قراری که با بهرام داشت و می بایست به شکارگاه برود، با لباس نو و دخترانه به آنجا برود. ایلماه برای اولین بار وارد بازار بزرگ خراسان که درست جنب حرم مطهر امام رضا بود شد. جنب جوشی عجیب در بین مردم موج میزد یکی از نخود کشمش های آنچنانی اش تعریف می کرد و آن یکی از نبات های شاخه ای شعرها می خواند و مردی هم سینی بر سر فریاد میزد: بامیه آی بامیه، شیرین عسل هست بامیه، عین شکر هست بامیه... ایلماه مشتاقانه به هر طرف نگاه می کرد، بوی شیرینی و حلوا و نبات و زعفران در مشامش پیچیده بود و او را سر خال تر از قبل می نمود. ایلماه لباس فروشی ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت، اینجا تنوع زیادی در پارچه ها بود، اما لباس های دوخته شده ای که عرضه می شد، عموما یک شکل و یک طرح بود و هیچ کدام نتوانست نظر ایلماه را جلب کند. بازار داشت به انتهایش نزدیک میشد، ایلماه خسته از گشتن و نیافتن، اوفی کرد و می خواست برگردد که نا گهان در گوشه ای از بازار که خیلی در دید نبود، لباسی را دید که در نگاه اول زیبا به نظر میرسید. ایلماه جلو رفت، پیراهن ساتن بلند صورتی که بالا تنه ای کت مانند به رنگ سرخ روی آن قرار داشت و لبه های کت روی پیراهن با سنگ های صورتی و قرمز درخشان سنگ دوزی شده بود. ایلماه با دیدن پیراهن لبخندی زد و همانطور که به دنبال صاحب مغازه می گشت زیر لب گفت: این پیراهن در کل بازار تک است. در این هنگام صدای پیرمردی از پشت سرش بلند شد: چی شده دخترم، دنبال چی هستی؟! ایلماه لباس را نشان داد و گفت: این...من این را می خواهم. پیرمرد لبخندی زد و گفت: ستاره به من گفت این روی دستت نمی ماند من باور نداشتم، آخر برای دوختن این پیراهن خیلی خرج روی دستم گذاشت و هر کسی از عهده خریدش بر نمی آید. ایلماه بی توجه به کنایه ای که در سخن پیرمرد بود گفت: من این پیراهن را می خواهم اما نه آن قیمت گزافی که شما می گویید. ایلماه و پیرمرد مشغول چک و چانه زدن شدند و بالاخره سر یک قیمت به توافق رسیدند. ایلماه روسری سفیدی که گلهای صورتی کوچکی روی آن نقش بسته بود و با رنگ لباس مطابقت داشت انتخاب کرد و آن را خرید و بقچه لباس نو را در بغل گرفت و مانند دخترکی ذوق زده به سمت کاروانسرا حرکت کرد. و زیر لب گفت: خدا را شکر ننه سکینه و استاد قاسم، سهم من را از پولی که به دست می آورند محفوظ می دارند وگرنه من توان خرید یک نخ هم برای خودم نداشتم، این زوج با من درست مانند دختر خودشان برخورد می کنند. ایلماه با قدم های بلند راه بازار تا کاروانسرا را طی کرد و اصلا متوجه نشد که اصغر قرقی مانند سایه او را دنبال می کند، او می خواست زودتر به اتاقشان برود و لباس را امتحان کند و اگر لباس احیانا برای اندام لاغر او گشاد بود، با دست های هنرمند ننه سکینه، اندازه تنش شود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺