🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_پنجاه_پنجم🎬: ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات ب
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_ششم 🎬:
با اشاره استاد قاسم، تمام کسانی که جلوی در ایستاده بودند بیرون رفتند،استا قاسم از جا بلند شد و می خواست در اتاق را ببندد رو به ننه سکینه گفت: من بیرون منتظرم!
ننه سکینه نگاهی به او کرد و گفت: لازم نیست، شما باید در جریان باشی چون جزو این خانواده اید.
استاد قاسم سری تکان داد و منتظر حرکت بعدی ننه سکینه بود.
ننه سکینه همانطور که دوباره گریه اش شدت گرفته بود و زیر لب پسرم ،نوگلم ، جوانمرگم می گفت، گره پارچه دستش را باز کرد و ناگهان گردنبند طلایی ظاهر شد.
ننه سکینه با دستان لرزان گردنبند طلایی را به سمت ایلماه داد و گفت: وقتی مردان کاروان که در پی آب رفته بودند تو را در لباس مردان قشون دولتی بیهوش پیدا کردند و به چادر من آوردند، متوجه شدم یک زن هستی، اما این موضوع را از تمام همسفرانم پنهان کردم و تا روزی که از آنها جدا شدم کسی نفهمید تو یک دختر هستی، من می خواستم تو همسر عباس شوی پس وقتی متوجه شدم چیزی از گذشته ات در خاطر نداری، هر چه همراهت بود را برداشتم و پنهان کردم، این گردنبند به گردن تو بود و رویش چیزی نوشته، من که سواد خواندن ندارم اما فکر می کردم اسم خدا یا اسم مقدسی باشد.
ایلماه که با هر حرف ننه سکینه در شوکی جدید فرو میرفت، دستش را دراز کرد تا گردنبند را بگیرد.
ننه سکینه در یک حرکت دستش را عقب کشید و گفت: این گردنبند را به شرطی به تو میدهم، یعنی من بابت تمام زحماتی که برایت کشیدم، فقط چیز کوچکی طلب می کنم.
ایلماه که حالا کمی آرام گرفته بود، سرش را تکان داد و گفت: چه شرطی؟!
ننه سکینه دماغش را بالا کشید وگفت: می گویند که عباس را در نزدیکی پایتخت دفن کرده اند، باید همراه من شوی تا قبر او را پیدا کنم، شاید واقعا نمرده باشد.
ایلماه با شنیدن اسم «پایتخت» انگار خاطره ای محو در ذهنش جان گرفت، قشون دولتی...خانه ای بسیار بزرگ و زیبا(قصر) اما اینها در حد یک تصویر مبهم بود، ایلماه چند بار زیر لب تکرار کرد: پایتخت....پایتخت..
ننه سکینه سرش را تکان داد وگفت: بله باید تا پایتخت مرا همراهی کنی
ایلماه کنار ننه سکینه زانو زد و گفت: باشد هر چه تو بگویی
ننه سکینه نگاه خیره اش را به ایلماه دوخت و گفت: نه اینجور قبول نمی کنم و بعد رو به استاد قاسم گفت: آقا قاسم قرآنت را بیاور تا افسانه دست روی قران بگذارد.
استاد قاسم چشمی گفت و قران را بین آنها گذاشت، ایلماه دست روی قران گذاشت و گفت: به این قران قسم می خورم تا پیدا کردن قبر یا خود عباس تو را همراهی کنم.
ننه سکینه همانطور که گردنبند را در دست ایلماه می گذاشت، قرآن را برداشت و به سینه چسپاند.
ایلماه گردنبند را گرفت و نوشته روی گردنبند را خواند«ایلماه» و آهسته گفت: ایلماه....اینجا نوشته ایلماه...پس نام من ایلماه است.
ننه سکینه آهی کشید وگفت: تا همراه من هستی نامت افسانه است و بس...
ایلماه از جا بلند شد، همانطور که گردنبند را به سینه فشار می داد گفت: من باید بروم....من باید به حرم امام مهربانی ها بروم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: با اشاره استاد قاسم، تمام کسانی که جلوی در ایستاده بودند بیرون رفتند،اس
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف شده بودند، هنوز بازنگشته بودند.
ایلماه در اتاق را باز کرد و مانند دخترکی تخس جلوی در نشست تا اشعه هانور خورشید بر جانش بنشیند، او به خاطر نداشت آیا این کار را قبلا انجام میداده یا نه؟! اما از انجام آن لذت میبرد.
ایلماه به یاد شب گذشته افتاد که ننه سکینه تا صبح گریه کرد، دلش برای او می سوخت و نمی دانست آیا اینک در حرم امام، آرام گرفته است یانه؟!
ایلماه از یادآوری حرم امام، لبخندی محو روی لبانش نشست، براستی چه آرامشی در آن صحن و سرا جاری بود و چه زود امام رضا جوابش را داد، حالا او می دانست نامش ایلماه هست و از صحنه های محوی کخ با شنیدن نام پایتخت در ذهنش ایجاد شده بود، متوجه شد که گذشته او ربطی به پایتخت دارد.
ایلماه نفس عمیقی کشید، احساس سنگینی نگاهی روی خود را داشت، چشمش را در اطراف گرداند اما تک و توک مسافرانی را می دید که هر کدام بدون توجه به او مشغول کار خود بودند ولی حسش درست بود چون اصغر قرقی از کمی آن سوتر، درست پشت دیوار کوتاهی که اصطبل را از حیاط خاکی کاروانسرا جدا می کرد، پنهان شده بود و نگاهش مدام روی ایلماه بود.
ایلماه ریه هایش را از هوای خنک صبحگاهی پر کرد و ناگهان متوجه سوارانی شد که با شتاب وارد کاروانسرا شدند، لباس سواران نشان میداد که از قشون حکومت هستند.
ایلماه استثنائا اینبار طبق خواسته ننه سکینه که همیشه به او می گفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و سایه اش را کسی نبیند، داخل اتاق شد و دو لنگه در را بهم آورد.
به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت، آینه شکسته ای را که ننه سکینه مثل جانش از ان محافظت می کرد و اینک داخل طاقچه خود نمایی می کرد برداشت، دستی به ابروهای کمانی اش کشید، روسری گل گلی اش را که استاد قاسم برایش خریده بود و چهره اش را زیباتر از همیشه می کرد، روی سرش مرتب کرد که ناگهان درب اتاق را زدند و پشت سرش صدای نخراشیده مردی بلند شد: ننه سکینه های ننه سکینه!
ایلماه آینه را سر جای اولش قرار داد و با شتاب به سمت در رفت و لنگه های در را از هم گشود و همانطور که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: چه خبرتون آقا؟! بفرمایید
سرباز با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: شما ننه سکینه هستید؟!
ایلماه با تحکمی در صدایش گفت: نه خیرررررر، من افسانه دختر ننه سکینه هستم، امرتون؟!
سرباز نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: پس فکر می کنم منظور خان زاده شما بودین...
ایلماه اخمهایش را در هم کشید وگفت: خان زاده؟!
سرباز دستی به سبیل پر پشتش کشید و گفت: آره دیگه، بهرام خان، پسر ارشد حکمران خراسان ما را اینجا فرستاده و تحفه ای قابل با پیغامی برایت فرستاده...
ایلماه تازه یاد جوانک دیروز در شکارگاه افتاد، حالا می فهمید که آن جوان پسر حاکم خراسان بوده و به نوعی شاهزاده محسوب میشه، پس با دستپاچگی گفت: چه تحفه ای فرستادن و چه پیغامی داده اند؟!
سرباز رویش را به کنارش کرد و فریاد زد: محرم آی محرم، اسب و تفنگ را بیار...
و خیلی زود اسبی سیاه و اصیل که از همان نگاه اول مشخص میشد از آن اسب های ناب است جلوی چشم ایلماه ظاهر شد و سرباز تفنگ شکار را هم به طرف ایلماه داد و گفت: اینها همان چیزهایی بود که از بهرام خان خواسته بودید، پیغام داد که قبل از ظهر در شکارگاه منتظرتان هست برای مسابقه
ایلماه که با دیدن اسب از خود بیخود شده بود، انگار او با اسبها پیوندی ناگسستنی داشت، پا بیرون گذاشت و همانطور که پوزه اسب را نوازش می کرد، سری تکان داد و گفت: باشد، تا ساعتی دیگر، در شکارگاه هستم.
سرباز احترامی گذاشت و همانطور که می خواست به سمت در کاروانسرا برود گفت: پس یادت نرود، حتما بیایی چون بهرام خان از آدم های بدقول بیزار است و آنها را سخت تنبیه می کند.
ایلماه که حالا خوشحال از داشتن اسبی زیبا و قوی و تفنگی سرپر، خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: چه کنم امروز....چشمان همه را خیره خواهم کرد، نشان میدهم که یک زن می تواند بیش از مردان مهارت داشته باشد.
ایلماه سرخوشانه یال های اسب را با انگشتانش شانه می کرد و متوجه اصغر قرقی نبود که با حسادتی خاص به ایلماه و اسب و تفنگ نگاه می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام و خوش آمد خدمت تمامی مخاطبین عزیز، چه آنها که از قبل در خدمتشان بودیم و چه آنها که تازه به کانال رمان های واقعی، پیوستند.
به اطلاع کلیه عزیزان می رسانیم، خدا توفیق داد که داستان صبر تلخ را برای چاپ آماده کنیم، البته کتاب چاپی دو فصل دارد، فصل اول همان است که داخل کانال ارائه کردیم و فصل دوم سرگذشت مرجان است
لازم به ذکر است، فصل دوم فعلا در کانال بارگزاری نمیشود
هرکسی تمایل به خواندن فصل دوم دارد. میتوند کتابش را تهیه نماید
انشالله بعد از پایان چاپ کتاب در کانال اعلام میکنیم که اگر کسی خواست تهیه کند
ان شاالله که به دلتان بنشیند.
ارادتمند شما.......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هفتم🎬: صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هشتم 🎬:
ایلماه دستی به یال و کوپال اسب کشید و سپس نگاهی به تفنگ دستش کرد، چیزهایی که آرزو داشت را اینک برای خودش داشت، اما با این لباس ها نمیشد سوارکاری کرد، او شب گذشته، بین اسباب و وسایل ننه سکینه لباس های مردانه قشون را دیده بود و الان شک نداشت که ان لباس ها روزی بر تن او بوده اند، پس نگاهی به دور و برش کرد و پسرک سیه چرده ای که پادو کاروانسرا بود را صدا زد و گفت: قنبر، آی پسر...
قنبر مثل قرقی خودش را به ایلماه رساند وگفت: بله خانم، بفرمایید
ایلماه افسار اسب را دست او داد وگفت: چند دقیقه لباس عوض می کنم حواست به این اسب باشه هااا
پسرک لبخند گل گشادی زد وگفت: ای به چشم خانم، شما خیالتون راحت باشه...
ایلماه سری تکان داد و همانطور میگفت: بارک الله قنبر وارد اتاق شد و خیلی زود لباس ها را از داخل بقچه ای که ننه سکینه پنهان کرده بود بیرون آورد، با دقت نگاهی به لباس ها کرد، به نظرش آشنا می آمد اما اصلا به یاد نداشت که کجا این لباس ها را پوشیده یا اصلا دیده است.
وقت تنگ بود و ایلماه می خواست تا قبل از اینکه ننه سکینه و استاد قاسم بیایند و او را بابت اسب و تفنگ باز خواست کنند و بخواهند او را استنطاق کنند که کجا میرود و...
ایلماه لباس ها را بر تن کرد، حس خاصی داشت،به طرف آینه شکسته داخل طاقچه رفت خودش را داخل آینه نگاه کرد، کلاهش را پایین تر کشید و همانطور که به چشمان درشت داخل آینه خیره شده بود زیر لب گفت: ایلماه! تو واقعا ایلماه هستی؟! پس چرا من چیزی به خاطرم نمی آید؟!
صدای قنبر از پشت در که انگار با کسی حرف می زد به گوشش خورد، ایلماه فوری لباس هایی را که از تنش در آورده بود، جمع کرد و گوشه اتاق زیر وسایل و خورجین ننه سکینه پنهان کرد و با شتاب در را باز کرد و در کمال تعجب دید کسی کنار قنبر نیست اما سایه ای پشت دیوار پنهان شد.
ایلماه تفنگ را روی شانه اش انداخت و همانطور افسار اسب را از قنبر می گرفت، از او تشکر کرد وگفت: اگر ننه سکینه سراغ مرا گرفت، بگو رفته در اطراف گشتی بزند و بر گردد.
قنبر باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: یعنی این مرد همان دختر بود؟
ایلماه اسب را می تازاند و او نام تیز پا را بر روی اسب گذاشت، نمی دانست به چه علت این نام را گذاشته اما به .
نظرش نامی زیبا و آشنا بود.
تیزپا مانند باد حرکت می کرد و ایلماه از این نسین صبحگاهی به صورتش می خورد سر ذوق آمده بود
بالاخره بعد بیش از نیم ساعت سوارکاری، به همان جنگلی که احتمالا شکارگاه سلطنتی بود رسید.
ایلماه وارد جنگل شد، او دار و درخت را دوست می داشت، انگار در این فضل شخص دیگری میشد.
مستقیم به سمت مکانی رفت که دیروز در آنجا بهرام خان را دیده بود.
ایلماه نزدیک تخته سنگی شد که دیروز لاشه شکار را روی آن گذاشته بودند، کسی در اطراف نبود، پس از اسب پایین امد و همانطور که افسار اسب را در دست داشت، می خواست گشتی در اطراف بزند.
کمی جلوتر رفت، درختان جنگل صحنه هایی زیبا و بکر خلق کرده بودند، ایلماه ریه هایش را از هوای پاک و مفرح جنگل پرکرد که ناگهان با صدایی که از پشت سرش بلند شد از جا پرید: آهای سرباز! مگر نگفتم این اسب را به آن دختر برسانید؟! چرا اینک افسارش دست توست هاااا؟!
ایلماه رویش را به عقب برگرداند، درست میدید همان جوانک دیروز بود.
او با قدم های شمرده به بهرام نزدیک شد، بهرام با خشمی در صدایش گفت: نفهم که بودی، انگار لال هم هستی! چرا جوابم را نمی دهی؟!
حالا ایلماه به یک قدمی بهرام رسیده بود، کلاهش را کمی بالا کشید، بهرام لا دقت چشمان ایلماه را نگاهی انداخت و گفت: اووه خدای من! تو تو همان دخترک دیروز هستی....اسمت چیست که چنین در دل من آتش افروزی می کنی؟!
ایلماه بدون توجه به کنایه ای که در حرف بهرام بود گفت: سلام...نامم افسانه است، یعنی ننه سکینه افسانه صدایم می کند
بهرام با او همقدم شد و خنده بلندی کرد و گفت: یعنی چه ننه سکینه افسانه صدایت می کند؟ مگر بقیه تو را چه صدا می کنند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم....شاید....شاید ایلماه
بهرام سرتا پای ایلماه را از نظر گذراند و گفت: الحق که هر دو اسم برازنده توست اما من با ننه سکینه موافقم، تو یک افسانه در جهان واقعی هستی، پس من نیز تو را افسانه صدا می کنم.
این شد آغاز صحبت بهرام با ایلماه...
تا نزدیکی ظهر هر دو با هم مسابقه دادند، سوارکاری، تیر اندازی و هر بار یکی از آنها می برد، انگار این دو جوان، در مهارت های شکار و جنگ همردیف یکدیگر بودند و عجیب اینکه هر دو حس می کردند قرابتی با هم دارند.
نزدیکی های ظهر دسته ای سرباز به آنجا آمد و چیزی در گوش بهرام گفتند، بهرام که نمی خواست این مصاحب و همراه خوب را از دست دهد، سربازان را به طریقی برگرداند و بعد از نهار که کباب کبک کوهی بود برنامه شکار ریختند.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هفتم🎬: صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف
خلاصه که تا وقت غروب ادامه داشت و بهرام و ایلماه اصلا متوجه گذر زمان نشدند و صد البته متوجه حضور جوانی که از پشت درختان با بغض و کینه هر دو را نگاه می کردند نشدند.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_هشتم 🎬: ایلماه دستی به یال و کوپال اسب کشید و سپس نگاهی به تفنگ دستش کرد، چیزه
#ایلماه
#قسمت_پنجاه_نهم🎬:
دم دم های غروب ایلماه با لاشه ای از شکار کوهی به سمت کاروانسرا حرکت کرد، بهرام خان هم با دسته ای از سربازان همراهش به سمت قصر راهی شد، اما باز هم قرار شکار برای سه روز دیگر را گذاشتند.
بهرام و ایلماه هر دو از گذراندن این روز در کنار هم سرخوش بودند، این روز برای ایلماه خوشایند بود انگار در زمان های گذشته هم چنین حال و هوایی داشت اما نمی دانست دقیقا این خاطرات مبهم واقعیت دارد یا نه؟!
ایلماه به جلو می راند و اینبار تمام حواسش پی بهرام بود، جوانی خوش بر و رو، بلند قامت و با هیکلی پهلوانی که در مهارت های جنگی استاد بود و در مسابقه با ایلماه که تقریبا هیچ مردی از اطرافیانشان به پای او نمی رسید، چندین بار برنده شد و از طرفی جوانی صادق ومهربان بود، انگار بهرام توانسته بود کمی نظر ایلماه را به خود معطوف کند اما ایلماه به خاطر غروری که داشت چیزی از این احساس بروز نداده بود.
ایلماه نگاهی به پشت سرش کرد و زیر لب گفت: حالا جواب ننه سکینه را چه بدهم؟! و بعد محکم بر کپل اسب کوبید و سرعتشان بیشتر شد اما چون لاشه شکار سنگین بود ، حرکت اسب کمی کندتر از معمول بود.
هنوز راهی تا شهر و کاروانسرا بود که ایلماه متوجه صدایی از پشت سرش شد، سرعت اسب را کمتر کرد و رویش را به عقب برگرداند، درست میدید، سواری روی بسته در تعقیب او بود.
ایلماه با حرکاتی فرز، خود را به کناره راه کشید و در حین حرکت، تفنگ را از شانه اش بیرون اورد و در یک دست گرفت که صدایی آشنا به گوشش خورد: افسانه! تا این موقع کجا بودی؟!
ایلماه ابروهایش را در هم کشید و گفت: تویی اصغر قرقی؟! چرا روی خود را بسته ای و از چه موقع مرا تعقیب می کنی؟!
اصغر اسبش را هدایت کرد و همردیف ایلماه ایستاد و گفت: دختر به این نترسی و ولگردی نوبر است والا...
ایلماه دندانی بهم سایید و گفت: من جز از خدا از کسی نمی ترسم دوم اینکه ولگرد هم خودت هستی، این حرف را اینبار زدی دیگر نزن فهمیدی؟ حالا بگو چرا مرا تعقیب می کردی؟!
اصغر قرقی اوفی کرد و گفت: تعقیب چیست؟! من هم چون تو به دشت زدم تا گشتی بزنم و بعد با اشاره به لاشه شکار گفت: به به! میبینم دست پر هستی، راستش را بگو این شکار را خودت زدی یا آن جوانک...
اصغر قرقی حرفش را نیمه خورد و ایلماه هم بدون توجه به او بر سرعتش افزود و به طرف کاروانسرا رفت.
نزدیک کاروانسرا بود که سایه دو نفر را دید، جلوتر که رفت متوجه شد ننه سکینه و آقا قاسم هستند، انگار اینقدر نگران او بودند و جلوی کاروانسرا در انتظارش نشستند.
ایلماه جلوی ننه سکینه از اسب پیاده شد، ننه سکینه که انگار از خشم لبریز بود، چشمانش را بست و دهانش را باز کرد و هر چه که روی زبانش می امد به ایلماه گفت، اما ایلماه نمی خواست خوشی این روزش را به خاطر حرف های تلخ ننه سکینه که از طبیعت مهربانش نشأت می گرفت، زایل کند، بنابراین اجازه داد هر چه می خواهد بگوید و بعد از اتمام حرفهای ننه سکینه، افسار اسب را دست استاد قاسم داد و گفت: گوشت شکار است، می توانیم هم خود استفاده کنید و هم به مردم اطراف با قیمتی مناسب بفروشید، استاد قاسم نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قنبر گفت که این اسب و تفنگ را از کسی تحفه گرفتی، چه کسی چنین هدیه های گرانبهایی به تو داده و به چه دلیل این مار را کرده؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم کیست، نامش بهرام بود و این تحفه ها هم شرط مسابقه بود و با زدن این حرف داخل کاروانسرا شد.
استاد قاسم همانطور که دستی به شکار پروار روی اسب می کشید به ننه سکینه گفت: این دختر اعجوبه ای بی نظیر است، به خوبی بلد است مراقب خود باشد، هیچ وقت نگران احوالات او نباش، همین شکار کلی سرمایه است که در جیب ما میریزد
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_پنجاه_نهم🎬: دم دم های غروب ایلماه با لاشه ای از شکار کوهی به سمت کاروانسرا حرکت کرد،
#ایلماه
#قسمت_شصت🎬:
ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
استاد قاسم دست به کار شد و ننه سکینه هم کمک دستش و شروع به لخت کردن شکار شدند و اغلب مسافران هم دور آنان را گرفتند، استاد قاسم برای هر کیلو گوشت شکار قیمتی مشخص کرد قیمتی که کمتر از بازار بود و البته اینجا به جای گوشت گوسفند، گوشت شکار آنچنانی می خریدند.
همهمه ای در کاروانسرا افتاده بود، ایلماه خسته از روزی پر از جنب و جوش به سمت اتاق رفت او می خواست لباسش را عوض کند و به حرم امام رضا برود و قبل از بسته شدن درب حرم، حداقل سلامی به امام مهربانی ها داده باشد، به در اتاق رسید و قبل از اینکه وارد اتاق شود نگاهی به ننه سکینه کرد و وقتی او را مشغول کار دید لبخندی زد و گفت: خدا را شکر لااقل باعث شدم چند ساعتی از فکر مرگ پسرش عباس بیروم بیاید.
چند روز مثل برق و باد گذشت، چندروزی که ایلماه ساکت تر از همیشه بود و به محض باز شدن درب حرم به آستان امام رضا مشرف میشد و ساعتها را در کنار ضریح منور ایشان می ماند، فقط امروز زودتر از حرم خارج شد و به بازار رفت، او می خواست فردا صبح طبق قراری که با بهرام داشت و می بایست به شکارگاه برود، با لباس نو و دخترانه به آنجا برود.
ایلماه برای اولین بار وارد بازار بزرگ خراسان که درست جنب حرم مطهر امام رضا بود شد.
جنب جوشی عجیب در بین مردم موج میزد یکی از نخود کشمش های آنچنانی اش تعریف می کرد و آن یکی از نبات های شاخه ای شعرها می خواند و مردی هم سینی بر سر فریاد میزد: بامیه آی بامیه، شیرین عسل هست بامیه، عین شکر هست بامیه...
ایلماه مشتاقانه به هر طرف نگاه می کرد، بوی شیرینی و حلوا و نبات و زعفران در مشامش پیچیده بود و او را سر خال تر از قبل می نمود.
ایلماه لباس فروشی ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت، اینجا تنوع زیادی در پارچه ها بود، اما لباس های دوخته شده ای که عرضه می شد، عموما یک شکل و یک طرح بود و هیچ کدام نتوانست نظر ایلماه را جلب کند.
بازار داشت به انتهایش نزدیک میشد، ایلماه خسته از گشتن و نیافتن، اوفی کرد و می خواست برگردد که نا گهان در گوشه ای از بازار که خیلی در دید نبود، لباسی را دید که در نگاه اول زیبا به نظر میرسید.
ایلماه جلو رفت، پیراهن ساتن بلند صورتی که بالا تنه ای کت مانند به رنگ سرخ روی آن قرار داشت و لبه های کت روی پیراهن با سنگ های صورتی و قرمز درخشان سنگ دوزی شده بود.
ایلماه با دیدن پیراهن لبخندی زد و همانطور که به دنبال صاحب مغازه می گشت زیر لب گفت: این پیراهن در کل بازار تک است. در این هنگام صدای پیرمردی از پشت سرش بلند شد: چی شده دخترم، دنبال چی هستی؟!
ایلماه لباس را نشان داد و گفت: این...من این را می خواهم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: ستاره به من گفت این روی دستت نمی ماند من باور نداشتم، آخر برای دوختن این پیراهن خیلی خرج روی دستم گذاشت و هر کسی از عهده خریدش بر نمی آید.
ایلماه بی توجه به کنایه ای که در سخن پیرمرد بود گفت: من این پیراهن را می خواهم اما نه آن قیمت گزافی که شما می گویید.
ایلماه و پیرمرد مشغول چک و چانه زدن شدند و بالاخره سر یک قیمت به توافق رسیدند.
ایلماه روسری سفیدی که گلهای صورتی کوچکی روی آن نقش بسته بود و با رنگ لباس مطابقت داشت انتخاب کرد و آن را خرید و بقچه لباس نو را در بغل گرفت و مانند دخترکی ذوق زده به سمت کاروانسرا حرکت کرد. و زیر لب گفت: خدا را شکر ننه سکینه و استاد قاسم، سهم من را از پولی که به دست می آورند محفوظ می دارند وگرنه من توان خرید یک نخ هم برای خودم نداشتم، این زوج با من درست مانند دختر خودشان برخورد می کنند.
ایلماه با قدم های بلند راه بازار تا کاروانسرا را طی کرد و اصلا متوجه نشد که اصغر قرقی مانند سایه او را دنبال می کند، او می خواست زودتر به اتاقشان برود و لباس را امتحان کند و اگر لباس احیانا برای اندام لاغر او گشاد بود، با دست های هنرمند ننه سکینه، اندازه تنش شود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
#ایلماه
#قسمت_شصت_یک🎬:
ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق خودشان رفت، داخل اتاق شد، کسی نبود، حدس میزد حتما طبق معمول ننه سکینه به حرم رفته و استاد قاسم هم این روزها برای اینکه درآمدی داشته باشد به معالجه بیماران می پرداخت، این مرد آنچنان مهارت خاصی در تشخیص و درمان بیماری ها داشت که به گوش مردم خراسان هم رسیده بود که طبیبی در این کاروانسرا اقامت دارد اما استاد قاسم محل کارش را در جایی نزدیک حرم که فاصله ای تا بازار بزرگ نداشت، انتخاب کرده بود.
حجره ای کوچک که انگار قبلا ماست بندی محل بود اما اینک استاد قاسم با پول اندکی آن را اجاره کرده بود، درست است آن حجره کوچک بود اما برای شروع کار بدک نبود، استاد قاسم طبق امر ننه سکینه می بایست دیر یا زود به سمت تهران حرکت کنند تا یا به زنده عباس یا به مزار این جوان نگون بخت برسند، پس لازم بود مقداری پول که کفاف سفر سه نفر به پایتخت را بدهد، پس انداز کند.
ایلماه حالا که تنها بود، با شوق و ذوقی کودکانه که از او بعید بود، در بقچه لباس را باز کرد، با احتیاط آن را بیرون آورد ، اگر کسی این صحنه را میدید گمان می کرد که این لباس عروس است که ایلماه اینچنین با احتیاط عمل می کند.
ایلماه لباس را به تن کرد، روسری سفید گل گلی را هم بر روی سرش انداخت، دسته ای از پولکهای رنگارنگی که در وسایل ننه سکینه بود و معمولا زنها برای زینت از آن استفاده می کردند را دور تا دور سرش وصل کرد و سپس از جا بلند شد و به سمت آینه شکسته که داخل طاقچه قرار داشت رفت.
آینه را برداشت و چهره خودش را در آن دید، او صورت دخترکی زیبا با چشمان درشت و ابروهای کشیده که همچون شمشیر تیز و بران بود را می دید، چهره ای که با افسانه و ایلماه فرق داشت.
ایلماه دستی زیر چشمش کشید و زیر لب زمزمه کرد: براستی این پری دریایی کیست؟
در همین حین صدای قیژی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد.
ایلماه به عقب برگشت و قامت ننه سکینه را در چارچوب در دید.
ننه سکینه چند دقیقه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرد و بعد با دیدن ایلماه در این لباس، انگار زبانش بند آمده باشد گفت: اف...اف...افسانه خودتی؟!
ایلماه لبخندی زد و همانطور که دستانش را از هم باز می کرد گفت: خوشگل شدم ننه؟! این لباس به من می آید؟!
ننه سکینه همانطور که بغض گلویش را فرو میداد گفت: مثل عروس های درباری شدی، تو خوشگل بودی، حتی در همان لباس مردانه هم زیبا بودی اما با این لباس شبیه پری ها شده ای و بعد داخل شد و در را بست و گفت: سریع ...سریع درش بیاور، اینجا چشم شور زیاد است، میترسم چشم زخم ببینی، خودت می دانی که من غیر از تو فرزندی ندارم.
ایلماه از اینهمه محبت ننه سکینه نسبت به خودش که دختری غریبه بود غرق شگفتی شد، ننه سکینه را سخت در آغوش گرفت و گفت: ننه، تو همیشه مادر من بودی....کسی که مرا از مرگ نجات داده و من قول میدهم تو را تا رسیدن به مقصود همراهی کنم، تو هم زمانی به حرم مشرف میشوی دعا کن که من زودتر به خاطر بیاورم کیستم و چیستم و اصلا اینجا چه می کنم؟!
ننه سکینه که انگار دلش نمی خواست ایلماه سر از گذشته اش دربیاورد چون میترسید اگر به خاطر بیاور کیست، او را تنها بگذارد، نگاهی به چهره زیبای ایلماه کرد و گفت: گفتم که تو همیشه دختر من هستی، چکار به گذشته ات داری؟! آیا پدر و مادری بهتر از ننه سکینه و استاد قاسم نی خواهی؟ و بعد بدون اینکه به ایلماه اجازه دهد جواب سوالش را بدهد می خواست بحث را عوض کند گفت: حالا بگو این لباس ها را برای چی خریدی؟!
مگر قرار است به مجلس جشن و عروسی بروی؟!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: م..من بعد از مدتها می خواستم خودم را در لباسی دخترانه ببینم، می خواهم به شکار گاه بروم و اینبار با لباس دختران نه لباس عاریتی مردانه!!
ننه سکینه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: نکند با همان جوانک...همان که این اسب اصیل و تفنگ را برایت فرستاده قرار شکار داری؟!
دخترم حواست را جمع کن، نمی خواهم جلویت را بگیرم چون فهمیدم تو با دیجر دخترانی که تا به حال دیده ام فرق داری، برای خودت یک پا مرد هستی اما با اینحال...
ایلماه به میان حرف ننه سکینه دوید و گفت: ننه، اون مرد جوانک سبک سر و الکی خوشی مثل اصغر قرقی که نیست، او شاهزاده خراسان است...
ننه سکینه که قبلا هم این را شنیده بود اما باور نداشت، سری تکان داد و زیر لب گفت: بی شک تو خودت هم بزرگ زاده ای و خبر نداری و از همین روست که بزرگان به تو نظر می کنند.
ایلماه چرخی زد و گفت: لباس اندازه ام هست؟
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: آری انگار برای تو دوخته باشندش، اما دخترم تو با این لباس جلوی دیگران ظاهر نشو، چشمشان تنگ است.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
ایلماه شروع به در آوردن لباس کرد و گفت: خیالتان راحت، فردا صبح زود وقتی کسی در حیاط کاروانسرا نباشد، من از اینجا به سمت شکارگاه رفته ام، ان شاالله مثل دفعه قبل با دست پر بر می گردم
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_یک🎬: ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق
#ایلماه
#قسمت_شصت_دو🎬:
صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آخرین بار در آیینه نگاه کردو همانطور که با سر انگشتان پا به جلو می رفت تا مبادا ننه سکینه را از خواب بپراند به طرف در اتاق رفت، ننه سکینه بر خلاف همیشه که صبح زود بیدار میشد، انگار امروز حالش خوب نبود، حتی زمانی که استاد قاسم از اتاق خارج شد، او متوجه نشد.
ایلماه خود را به در رساند و سپس دولنگ در را خیلی آرام و بیصدا از هم گشود و آهسته بیرون را نگاه کرد خبری از کسی نبود فقط قنبر پسرک کاروانسرایی را دید، آهسته بیرون آمد قنبر را صدا زد و همانطور که سکه ای به سمت او پرتاب می کرد به او فهماند اسب را از اصطبل بیاورد و خودش هم قدم زنان با تفنگی بر شانه اش که هیچ تناسبی با لباس زیبا و اعیونی اش نداشت، به طرف دروازه کاروانسرا حرکت کرد.
دقایقی بعد اسب سیاه ایلماه مانند باد در حرکت بود و ایلماه با سرخوشی تمام فریاد میزد: بتاززززز تیز پا، بتاز
ایلماه با سرعت پیش میرفت و باز هم اصلا توجهی نداشت که جوانی روی پوشیده که کسی جز اصغر نبود، درست از جلوی کاروانسرا در تعقیب اوست.
انگار اصغر قرقی از ایلماه و شاید بهرام کینه ای به دل گرفته بود و الان احساس خطر می کرد و مصمم بود یا ایلماه را به چنگ بیاورد یا بکشد که نتواند به دست کسی غیر از او بیافتد.
ایلماه به شکارگاه رسید و دسته ای از سربازان را که بی شک همراهان بهرام خان بودند، به صورت ردیف کنار کلبه ای کوچک که متعلق به شاهزاده بود دید.
سربازان که از ایلماه تصوری دیگر داشتند و بیچاره ها فکر می کردند ایلماه یک مرد است، الان با دیدن دخترکی که همچون مردان جنگی میتاخت و به پیش می آمد، متعجب شده بودند.
بهرام خان که گویی مشتاقانه منتظر آمدن ایلماه بود، صبر از کف داده و بیرون کلبه در انتظار بود و با دیدن ایلماه گل از گلش شکفت، خودش را داخل کلبه انداخت، به میز چوبی داخل کلبه چشم دوخت و همانطور که خوراکی های روی ان را از نظر می گذراند زیر لب گفت: عسل وپنیر و کره و مربا و نیمرو....چرا فکر می کنم یک قلم کم است؟!
در همین حین تقه ای به در خورد، بهرام با حالت دستپاچه دستی به پیراهن سفید که جلیقه مشکی زیبایی روی ان به تن کرده بود و تیپش را زیباتر از همیشه نشان میداد کشید و گفت: بیا داخل!
ایلماه در کلبه را باز کرد، مانند دخترکی خجول که اصلا به او نمی آمد، سرش را پایین انداخت و گفت: س...سلام...فکر می کردم جناب بهرام خان در وسط میدان شکار منتظر من هستند.
بهرام لبخندی زد و گفت: از کجا میدانی اینجا میدان شکار نیست؟!
ایلماه از شنیدن این حرف کنایه آمیز رنگش سرخ شد و بهرام خنده بلندی کرد و گفت: باید چیزی ناشتایی بخوریم تا توان مبارزه با دخترکی زبل و زیبا را داشته باشیم و شکاری گرانبها صید کنیم؟!
ایلماه آرام لبش را به دندان گرفت، او فکر می کرد نمونه این حرفهای کنایی و محبت آمیز را که خبر از برپایی شعله عشق است را جایی شنیده، اما اصلا به خاطر نمی آورد کجا شنیده....
بهرام که دید ایلماه جلو نمی آید گفت: بیا روی نیمکت چوبی کنار میز بنشین و ناشتایی بخور، نکند توقع داری برایت لقمه بگیرم؟!
ایلماه که همچنان در فکر بود و هر لحظه احساس می کرد این صحنه ها و حرفها دارد تکرار می شود، از جا تکان نخورد.
بهرام تکه ای نان جدا کرد و روی آن مقداری کره و عسل گذاشت و همانطور که لقمه را بهم می آورد از جا بلند شد و به طرف ایلماه رفت و لقمه را به سمت او داد وگفت: کامتان را شیرین کنید بانو!
ایلماه که ناخوداگاه دستپاچه شده بود، لقمه را گرفت و روی نیمکت چوبی نشست، بهرام هم روبه رویش غرق دیدن این تابلوی زیبای هستی بود و لبخندی محو روی لب نشاند و گفت: افسانه! تو کیستی؟!
رفتارت مثل بزرگان می ماند اما افرادی را که برای تحقیق از رگ و ریشه ات روانه کرده ام می گویند فرزند یک زن و شوهر روستایی هستی، درست است؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_دو🎬: صبح زود بود ایلماه لباس نویی را که خریده بود به تن کرده بود و خود را برای آ
#ایلماه
#قسمت_شصت_سه🎬:
ایلماه سرش را پایین انداخت و همانطور که چشمانش به نقطه ای نامعلوم روی میز چوبی خیره شده بود گفت: من خودم هم به راستی نمی دانم چه کسی هستم، ننه سکینه و استاد قاسم، پدر و مادر من نیستن البته ننه سکینه حق مادری به گردن من دارد، نه برای اینکه مرا بزرگ کرده، بلکه برای اینکه چندین ماه که من بیهوش بوده ام از من مراقبت کرده.
تا همین چند روز قبل اصلا نمیدانستم کیستم و از کجا آمدم، تازه فهمیدم که چگونه سر راه ننه سکینه قرار گرفته ام، من....من بعد از اتفاق مرگ آوری که برایم افتاد و ماه ها بیهوش بوده ام، هیچ خاطره ای از گذشته در ذهنم نمانده است، اصلا نمی دانم کیستم.
بهرام که با دقت حرفهای ایلماه را گوش می کرد گفت: عجب! یعنی چه؟! بالاخره تو را در مکانی یافته اند و اگر اطراف آن مکان را جستجو می کردند بالاخره به کس و کارت پی می بردند و آیا کسی از خویشاوندانت در پی تو نیامده؟!
ایلماه آه بلندی کشید و گفت: مرا در جنگلی یافتند که انگار پای آدمیزاد به آنجا باز نشده بود، شاید من اولین کسی بودم که به آنجا پای گذاشته بودم و تا چند فرسخی آن جنگل، هیچ آبادی نبوده، معلوم نیست من از کجا آمده بودم و تا جایی که می دانم کسی هم به دنبال من نیامد و سراغ مرا نگرفته بود.
ایلماه دستش به طرف سینه اش رفت و همانطور که از روی لباس گردنبندش را لمس می کرد ادامه داد: تنها....تنها نشانی که من از گذشته دارم و یکباره ادامه حرفش را خورد.
بهرام دستش را روی میز گذاشت و گفت: تنها نشانی گذشته ات چیست؟! به من بگو،من آنقدر در ولایت خراسان و ولایات اطراف نفوذ دارم که به راحتی می توانم سر از همه چیز در آورم، سریع بگو آن نشانی چیست؟!
ایلماه گردنبند را با آرامی از گردنش بیرون آورد و همانطور که آن را به طرف بهرام می داد گفت: این....این گردنبند است.
بهرام با اشتیاق گردنبند را در دست گرفت و روی آن را خواند و زیر لب گفت: چه گردنبند زیبایی و بعد با دقت به طرح گردنبند و طرز ساختش دقت کرد و گفت: این گردنبند بسیار گرانقیمتی ست و اگر مال تو باشد نشان می دهد تو بی شک از طایفه ای دهان پرکن هستی، شاید از وابستگان مقامات حکومتی باشی، آخر چنین چیز گرانبهایی را در دست مردم عادی نمی توان یافت.
بهرام با دقت بیشتری گردنبند را نگاه انداخت و گفت: محال است استاد زرگری در کل ایالت خراسان و دیگر ایالت های ایران پیدا شود که چنین ظریفانه عمل کند، من فکر می کنم، یعنی مطمئنم این گردنبند توسط اساتید زرگری پایتخت تراشیده و ساخته شده و این اساتید انگشت شمار هستند و اگر به پایتخت برویم، به راحتی می توانیم سازنده آن را بیابیم.
وقتی نام پایتخت از دهان بهرام بیرون دوید، انگار باز خاطره ای محو در ذهن ایلماه ظهور کرد اما آن خاطره اینقدر مبهم بود که معلوم نبود خیال است یا واقعیت اما ایلماه زیر لب گفت: من با شنیدن اسم پایتخت، احساس آشنایی خاصی می کنم، گاهی به ذهنم می رسد که من یکی از اهالی پایتخت باشم.
بهرام با محبت به دختری که صادقانه پرده از زندگی اش برداشته بود نگاه کرد و گفت: من شک ندارم تو از بزرگ زادگانی و اگر این گردنبند را مدتی به من امانت دهی من می توانم راز گذشته ات را....
ایلماه که انگار مانند جانش به آن گردنبند وابسته بود به میان حرف بهرام دوید و در یک حرکت گردنبند را از دست او گرفت و گفت: نه...نه....من از این گردنبند نمی توانم جدا شوم.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺