eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
341 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
کرونا تابهشت ۱۰۱ 🎬: من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر ودرخدمت حضرت است ومنم همینطور,وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم,علی میگه باید طبق نقشه ی حضرت خونه مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش,الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم,گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا انها رابه سزای اعمالشان برساند,ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد,ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را دردستورکار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تانهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیابهای فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندمهای ملت را ارد کند ودراختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ... اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظارمن,امرکرده کل خانواده به عراق ونجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم ودرلشکر مهدی زهراس خدمت کنیم,امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست.... نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست,اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم وحتی,قضاوت کنم... الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم...تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله است... دارد... 🖊به قلم ....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا بهشت ۱۰۲🎬: بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد درحالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد. خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر...خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند وخودشان را دراغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد وبیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این اغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم,به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست,مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم,همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند,سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت:کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید... با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم ,همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند... باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد.... #:ادامه دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۸۷🎬: سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،
روایت دلدادگی قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«شاهزاده ای در خدمت» قسمت :اول به نام خالق یکتا «ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی» همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم آغاز: قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست... دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم..... در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد. دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام... آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد و‌گفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست.... قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید. خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم‌. دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم... آمیشا خودش را کنار کشید و‌گفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد... شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۰۳ 🎬: حسین وحسن وزهرا که درب جلو وکنارمن بافشار نشسته بودند وخیره به حرکات مادرشان که ماهها ازش دور بودند,شده بودند ,یک دفعه حسین سکوت ماشین را شکست وگفت:مامان...کی میریم پیش اقا بقیه الله؟؟ من همینطور که رانندگی میکردم یه نیشگون کوچک از,لپش گرفتم وگفتم:اونجا هم میریم ,خیال راحت به وقتش...: اما حسین پاش رابه کف ماشین کوبید وگفت:ولی من الان میخوام برم,میخوام برم وبه اقا بگم که داداش عباس وابجی زینبم را نجات بدهد,میخوام برم به اقا بگم ,اجازه بده من در لشکرش ,سربازی باشم وبرم اونایی که بابام را کشتن ,بکشم... با این حرف حسین,بغض جمع داخل ماشین شکست,انگار همه شان منتظر تلنگری بودندکه عقده های تلنبارشده ی دلشان را باز کنند که حسین این تلگنر را زد... برگشتم به جلو یه نگاه انداختم وبا لبخندی به عقب هم نگاهی کردم وگفتم:قراره از این به بعد با وجود اقا امام زمان عج ,دیگه هیچ غمی تو این دنیا نباشه,دیگه نبایدگریه کنید... الان هم میریم خونه ی خودمان نجف اشرف,قراره یه مهمان ویژه بیاد خونه مان,میهمان ویژه که امد با هم میریم خدمت حضرت... با گفتن این حرف,اشکهای بچه ها به کنجکاوی پیرامون میهمان ویژه بدل شد... اما من میخواستم بعد از رسیدن به خانه,شرایطی بوجود بیارم وکم کم ,زنده بودن علی را بهشون بگم که درهمین حین علی زنگ زد... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا,بهشت ۱۰۴ 🎬: گوشی روی داشبرد بود,زهرا برداشت وگفت:مامان نوشته,عشقم علی... طارق از عقب ماشین با هول وهراس گفت:دایی بده این ور مامانت درحین رانندگی که نباید تلفن جواب بدهد بده من جواب میدم... فوری گوشی را از دست زهرا قاپیدم وداخل داشتبرد انداختم وگفتم:اصلااا ولش کن...داریم میرسیم... عرق سردی روبدنم نشسته بود وماشین دوباره درسکوتی سنگین فرو رفته بود,به نظرم همه فکر میکردند تواین مدت تنهایی ,من با کس دیگه ای که از,قضا اسمش علی هست اشنا شدم وازدواج کردم وبی شک همه شان حدس,زده بودند که احتمالا مهمان ویژه ی خانه شان ,شوهر جدید سلما خانم باشه...با این فکر لبخندی رو لبم نشست ,به خونه رسیدیم ,جلوی خانه ترمز کردم. همه یکی یکی پیاده شدند,ماشین را توکوچه کنار درب خانه پارک کردم ,میخواستم درب خانه رابازکنم که طارق با اخمهایی درهم اومد طرفم وگفت:سلما,کلید رابده عماد ورو به فاطمه گفت:فاطمه جان توهم بابا ومامان وبچه ها راببرداخل...,ودوباره گشت طرف من واشاره به ماشین کردوگفت:سلما ,بیا داخل ماشین کارت دارم... کلید را دادم عماد وبچه ها با هیاهو وارد خانه شدند. طارق با همان صورت اخمو کنار درماشین ایستاده بود,هنوز در ماشین را باز نکرده بودم که با فریادگفت:.... دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۸۸🎬 : سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش
روایت دلدادگی قسمت ۸۹🎬 : شاهزاده فرهاد ، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت ، انگار نگران موضوعی بود ، در همین هنگام سواری خاک آلود وارد قصر شد و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید. با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است ، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی می کشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید. مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود، از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم ، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم. سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌گفت : ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوار کاری نمی چسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌چروک پیرزن کشید و گفت : یک صبح دل انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب می چسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت، افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود ، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند می گفت :هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... وبی خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود... شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود. دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد ، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف ، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک ، شاهزاده خانم هست یا نه؟! ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا