#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
(عشق سرخ)قسمت شانزدهم:
بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم,خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,همینطورکه داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم .زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁
وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت,میکرد,بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...
دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرامیشد.
زهرا:بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد.
با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تواینجورمسایل با,بابا محمد رودربایسی داشتیم.بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود,بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد وزهرا گفت:بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😊
حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت:خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟
مامان:بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا....
ماهم باهم گفتیم:ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود...
بابا:اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها.....
زهرا:بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜
بابا:قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم.
مامان:چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟
من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه شان جواهربودند,برگزیده بودند,پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت ع....
بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد وچیزی لونداد که علوی چی چی گفته.
نزدیک دیار کریمان,یاهمان شهرکرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود.....
وارد کوچه شدیم,روی دیوارخانه مان ,خیلی ازاقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف😊
وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم,باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.
ادامه دارد....
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
sharhe_ziarate_ashura_1.mp3
10.9M
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هفدهم:
یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ
زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.
رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست.
من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم....
مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام..
دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟
هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای....
اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد.
مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
عشق سرخ,قسمت هجدهم:
اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم ,طوری خودش متوجه قضیه نشه وبااجازه ای گفتم ورفتم داخل اتاقم.
اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن راپسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت وهرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم,اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,بوی گل سرخ پیچید تودماغم,نفهمیدم کی خوابم برد اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,محکم ملافه روم راکشید وگفت :پاشو دیگه...
تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه,فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده.
زهرا:خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂
میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم ودرعین حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحوانجام بدهم,گفتم:زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده ای مجنون واز دایره عقل خارج
میشوند😂😂😂
اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا راچپوندم زیرتخت وگفتم:آهان..
زهرا:آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟
فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا,ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت رابرم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه.
زهرا:توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂
کل کلام مامان رادودستی کردی توحلقم ,اصلانم ذهنم درگیرنشد خانم دکتر😂😂😂
یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟
گفتم:اره ,ما بدبرداشت کردیم😔
زهرا:خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂
من:جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم.
زهرا درحالی که لباسای مدرسه اش را آویزان میکرد گفت:الان میرم سه سوته ته قضیه رادرش میارم....
زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم:عجب وظیفه ای که مامان برعهده ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...
همینطور که در افکارخودم غرق بودم یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:سیرتا پیاز قضیه را دراوردم,من که قصدازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه
اما برای خاطر توگفتم بیان
من:برای خاطر من؟!!
زهرا:اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم.
من:زهراااااا
زهرا:التماس نکن خانم دکترررر
ادامه دارد..
داستان مهییج ترمیشود,باماهمراه باشید
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹