eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
329 عکس
304 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و چهارم : بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از
راز پیراهن قسمت سی و پنجم: ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیره اش به پیراهنی ماند که گویا زیر پای او پهن شده بود. زری همانطور که خم میشد پیراهن را بردارد به ژینوس گفت : برو سوار ماشین بشو ، امیدوارم برات درسی شده باشه که دیگه برای من امداد غیبی نخواهی و از مقدساتتان کمک نگیری اما ژینوس انگار در این عالم نبود ، او اصلا چیزی به یاد نمی آورد ، نمی دانست این زن کیست و چه می گوید، نمی دانست اینجا کجاست و او از کجا آمده و به کجا می رود ، گویی او فراموش شده ای در دیار فراموشان بود. فقط هر گاه نگاهش به آن پیراهن قرمز رنگی که در دستان زری بود و داشت خاکهایش را می تکاند، می افتاد ، انگار چیزی آن ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، اما چه چیز؟ واقعا نمی دانست... ژینوس بدون کوچکترین حرفی داخل ماشین شد و زری هم با کلی غرو لند در کنارش نشست. ماشین حرکت کرد و راننده از آینه وسط جلوی ماشین نگاهی به مسافرانش انداخت. ماشین از جاده خاکی و پیچ در پیچ میگذشت و داخل ماشین گویی حکم سکوت صادر کرده باشند. زری متعجبانه نگاهی به ژینوس کرد و باورش نمی شد این دخترک ساکت کنارش که خیره به بیابان پشت شیشه است ، همان ژینوسی ست که نقشه فرار می کشید. زری ناخودآگاه خود را به ژینوس نزدیک کرد ،به طوریکه شانه های آنها به هم چسپید ، او تمام تمرکز خود را به کار گرفت تا بفهمد در ذهن ژینوس چه می گذرد ، اما هر چه دقت می کرد ، چیزی نبود...و واقعا نبود ، گویی ذهن ژینوس ، مانند دفتر نقاشی سفیدی بود که هنوز هیچ رنگ و نقشی به خود نگرفته بود. دقایق به سرعت می گذشت تا اینکه بعد از گذر از آخرین پیچ جاده ، درختانی نمایان شد ، درختانی که با دیواری بلند حصار شده بودند. ماشین جلو رفت و سر انجام مقابل درب آهنی قرمز رنگی که اشکال عجیبی بر آن حک شده بود ایستاد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن قسمت سی و ششم: تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند. ماشین داخل خانه شد و ژینوس میدید که در حقیقت خانه نیست و باغی بزرگ است که در انتهای جاده سنگفرش، ساختمانی بزرگ با پنجره هایی سیاه رنگ خود نمایی می کرد ، ساختمانی که با سفال های قرمز بنا شده بود. ژینوس نگاهش را از ساختمان انتهایی گرفت و به درختان اطراف دوخت، چیزی روی بعضی از شاخه های درخت ، برایش جلب توجه می کرد. درب ماشین باز شد و زری و ژینوس پیاده شدند و حالا که خوب نگاه می کرد میدید ، کاغذهایی که به شکل مربع و مثلت بودند و روی آنها شکل های عجیب و نوشته هایی که انگار خطوط ابتدایی مثل خط میخی است خود نمایی می کرد و این کاغذها با نخی بر بعضی شاخه های درخت آویزان بود. زری که دید ژینوس غرق مشاهده اطرافش است ، دست او را گرفت و همانطور که او را همراه خودش به جلو می کشاند گفت : اه بیا دیگه ، چت شده میخ درختا شدی هااا؟؟ وارد ساختمان شدند، پیش رویشان هالی بزرگ و مربعی شکل بود که با موکت قرمز رنگی فرش شده بود ، به طوریکه وقتی نگاه به زیر پای می کردیم ، احساس میشد که جوی خون روان است یک طرف سالن پنج درب بود که هرکدام به اتاقی باز میشد و یک طرفش هم راهرویی بلند بود که به طبقه بالا می خورد. دورتا دور سالن هم پنجره هایی بود که با پرده سیاه و ضخیم پوشیده شده بود ، به طوریکه نه نوری وارد سالن میشد و نه نوری خارج... چراغ های کم نوری که بیشتر شبیه چراغ خواب بودند و به شکل بزی که وسط پیشانی اش نور میدهد ، روی دیوارها تعبیه شده بود. هنوز تا غروب خورشید مانده بود اما آدم در این فضا حس میکرد که به زیر زمینی غرق خون پا گذاشته است. تعدادی هم مبل ساده و سیاهرنگ در اطراف دیده میشد. زری دست ژینوس را گرفت و به سمت مبل دونفره حرکت کرد و گفت: اینجا بشین تا من بیام و بعد به طرف اخرین دری که در سالن بود حرکت کرد.. اگر ژینوس همان دختر فضول قبل بود ، الان خارج از ترس و واهمه اش ، به همه جا سرک میکشید تا از اسرار این خانه عجیب سر درآورد اما ژینوس واقعا مانند نوزادی بود که تازه با دنیای بیرون آشنا شده ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و ششم: تا ماشین ایستاد ، درب باز شد ، انگار منتظر آمدن این جمع سه نفره بودند. ما
راز پیراهن قسمت سی و هفتم: زری با کفش های پاشنه بلند و شلواری چسپان و مانتویی تنگ و‌کوتاه که نپوشیدنش بهتر از پوشیدن بود، به طرف آخرین درب حرکت کرد. ابتدای تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای کلفت مردی بلند شد و زری وارد اتاق شد. عجیب اینکه ،به نظر می رسید کسی دیگر غیر از زری و ژینوس و آن مرد داخل اتاق آنجا نیست ، ژینوس حتی نفهمید آن راننده کجا رفت و چه شد ، این مکان به نظرش خیلی مرموز می آمد و حسی ناشناخته به او نهیب میزد که الان اینجا را ترک کن...ولی او اینقدر خود را ضعیف می دانست که توان حرکت دررخود نمی دید ژینوس اینک که تنها شده بود ، آزادانه اطراف را نگاه میکرد اما ، نیرویی در خود احساس نمی کرد که از جا بلند شود و دور و برش را سرک بکشد. نگاهش به سر بزی بود که لامپی کم نور از وسط پیشانی اش نور میداد ، نا گهان لامپ خاموش شد و سپس روشن شد و پشت سر آن لامپ های اطراف همین طور شد. قلب ژینوس شروع به تند زدن کرد... احساس ترس عجیبی داشت.. خود را بیشتر در مبل سیاه رنگ فرو برد و سعی کرد به لامپ ها که الان همه عادی شده و روشن بودند نگاه نکند. ناگهان مبل یک نفره ای که کنارش بود با صدای قیژ بلندی جابه جا شد. ژینوس جا خورد و همانطور که با دست قفسه سینه اش را ماساژ میداد ، آب دهانش را به سختی قورت داد، هیچ کس اینجا نبود اما این مبل چطوری جابه جا شد؟ ژینوس همانطور که تمام بدنش می لرزید ، از جا بلند شد و خواست به سمت درب ورودی برود و خود را به بیرون بیاندازد ، ناگهان انگار نیرویی نا مرئی او را نگه داشته بود ، برجای خود قفل شد و درب ورودی ،یک بار باز و محکم بسته شد. ژینوس که از ترس ، آرزوی مرگ می کرد جیغ بلندی کشید و بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
اتفاقات آخرالزمان.mp3
7.44M
➖این روزها چه خبر است؟ ➖ دلیل این اتفاقات دردناک، آشوب و اغتشاش‌ها، حملات تروریستی، کشتار مردم بی گناه، به خط شدن تمام غرب و استکبار جهانی برای از بین بردن ایران چیست؟ ➖ سرانجام این اتفاقات، و سرنوشت ما چه خواهد شد؟ 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راز پیراهن قسمت سی و هشتم: ژینوس چشمانش را آرام باز کرد ،لامپ کم نوری که از سقف آویزان بود چشمانش را زد و دوباره چشمهایش را بست. اما به هوش آمده بود و‌گوشهایش تیز بود ، صدای زن و مردی که انگار پشت به او بودند در گوشش می پیچید.. زن که کسی جز زری نبود گفت : استاد...من...من نمی دونستم که اون دختره اینجور از کار درمیاد. من مدتها ژینوس را تحت نظر گرفته بودم ، این دختر بی کس و کارترین دختری هست که میشناسم و گفتم حتما یکی مثل خودش باهاش دوسته ، خصوصا که پول آنچنانی هم نداشتن خرج کنن.. آن مرد اوفی کرد و گفت : تو‌کوتاهی کردی ، و خودت هم باید جورش را بکشی ... سپس صدای هر دو آهسته شد و ژینوس احساس کرد کسی کنارش نیست. چشماش را دوباره باز کرد ،متوجه شد روی کاناپه قهوه ای رنگ تیره ای دراز کشیده ، تکانی به خود داد و سرش به طرفی که صدای آن دو نفر از آنجا می آمد ،چرخاند و در کمال تعجب دید کسی آنجا نیست... آرام روی کاناپه نشست و تازه متوجه دری شد که از آن اتاق به جایی دیگر باز میشد. ژینوس خسته تر از آن بود که حرکتی کند ، اما حس ناامنی که در وجودش افتاده بود به او نهیب میزد که کاری کند ، پس تمام نیرویش را جمع کرد تا از جا برخیزد. با بی رمقی پشتی کاناپه را تکیه گاه دستش کرد و از جا برخاست. دو تا در اتاق داشت ، ابتدا به طرف دری رفت که فکر می کرد در ورودی هست، اروم آروم از کنار میز جلوی مبل که با چوب سیاه ساخته شده بود خودش را به در رساند ،دستگیره در را پایین داد و متوجه شد در قفل است. پس با احتیاط به طرف در آنطرف اتاق رفت همان دری که به نظرش زری و اون مرد از آنجا بیرون رفته بودند. نزدیک در رفت، احساس کرد صدای آه و ناله ای کوتاه از پشت در می آید. اول گوش خودش را به در چسپاند ، احساس می کرد صدا آشناست ، شاید زری بود . خم شد و میخواست از زیر در که شکاف کوچکی داشت ، داخل اتاق را نگاه کند که ناگهان ، مردی قوی هیکل با وضعی بسیار فجیع در را باز کرد و همانطور که قهقه ای بلند سر میداد و دندان های زرد و بزرگش را به نمایش میگذاشت گفت : به به...میبینم جان گرفتی و سپس دست ژینوس را گرفت و او را به زور وارد اتاق کرد... دنیا پیش چشمان این دخترک نگون بخت تیره و تار شده بود ، دخترکی که گناهش عاشقی بود ، عاشق نامزد دوستش شده بود و به خاطر این عشق به سمت رمال و دعانویس ها کشیده شده بود و اینک بدون آنکه خود بخواهد در منجلابی از کثافت دست و پا میزد... ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن قسمت سی و نهم: چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداشت ،به نوعی زندانی شده بود. اینجا چیزهایی دیده و شنیده بود که در عمرش سابقه نداشت. او حالا به یاد می آورد کیست و چرا به اینجا کشیده شده است ، اما میلی به زندگی نداشت ، چون زندگی اش پر از کثافت شده بود و از یک دخترک درسخوان و سربه زیر به زنی دربه در و عروسک خیمه شبازی تبدیل شده بود. حالا می دانست در دستان کسانی اسیر شده که شیطان نیستند اما از شیطان خط می گیرند و کاملا می دانست موجوداتی ماورایی به این مکان آمد و شد داشتند. او می دانست که در این مکان جز سبزیجات چیزی برای خوردن پیداذنمی شود چون کسانی که با اجنه در ارتباطند باید اینگونه باشند، حتی پوشش اینجا با بیرون فرق داشت و انگار از ما بهتران میپسندیدند تا ادمیان را لخت و با لباس های چسپان و بدن نما ببیند و گویی این امری از جانب شیطان بود و میبایست اجرا شود تا مقام اینان بالا و بالاتر رود.. در این خانه خبری از تمیزی و طهارت نبود و هر چه کثیف تر و بی بند و بارتر بودند ، ارج و قربشان بیشتر بود... خلاصه دنیای اینجا با دنیای بیرون فرسنگها فاصله داشت.. و ژینوس طبق یک قانون نانوشته کم‌کم داشت به این زندگی خو می کرد.. ادامه دارد 📝ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه و دوم: عایشه کمی جلوتر آمد و گفت : همانطور که می دانید و من و ای
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه سوم: دوران، دوران قدرت نمایی عثمان بن عفان بود و عجیب اینکه ، خلیفه سوم ، دنیایش با دو خلیفه دیگر فرق داشت . اگر آن دو بین مردم بر کرسی ساده می نشستند و در خانه ای مانند دیگر مردم ساکن بودند ، اما این خلیفه طبع شاهانه اش ،بسی بیش از همه بود و در همان اول راه خانه ای محکم با درهای زیبا و بزرگ ساخت که در نظر مردم قصری باشکوه بود و تا به حال مانند آن را ندیده بودند.. دیگر زمین خانه با حصیر یا گلیمی ساده پوشیده نبود بلکه فرش های زیبا و چشم نواز سراسر ،قصر خلیفه را در بر گرفته بود و تزیینات زیبا ،چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. و کاش این اسراف بیت المال به همینجا خاتمه می یافت ، خلیفه خود خوانده سوم دوست داشت نه تنها خود شاهانه زندگی کند بلکه نزدیکانش را نیز در این مورد شریک می کرد و از بیت المال مسلمین بذل و بخشش های فراوان به اقوام و امویان می نمود و هرکس نسبش به بنی امیه نزدیک تر بود ، بهره اش از بیت المال بیشتر می شد... این اعمال و‌حرکات آنقدر ادامه داشت که کم کم صدای همه را حتی طلحه و زبیر را در آورد.. عایشه و‌حفصه هم که این بذل و بخشش ها را دیدند طمع کردند و برای طلب میراث پیامبر به او مراجعه کردند که تیرشان به سنگ خورد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی روحت شاد سردار دلها ❤️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و نهم: چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداش
راز پیراهن قسمت چهلم: روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد . و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است. حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود. او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود. زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید . ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت... ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود. وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات... گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند‌. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن قسمت چهل و یکم: ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند. ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند. ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم. ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :... ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه چهار: روزگار بر وفق مراد خلیفه خود خوانده سوم می گشت و عثمان بن عفان مانند انسانی دست و دل باز ، بیت المال مسلمین را در اختیار نزدیکان و اقربا که عموما امویان بودند می گذاشت. عایشه و حفصه که دیدند نصیبی از این بذل و بخشش ها ندارند ، در گوش زنان مدینه از ظلم های خلیفه سوم سخنها می گفتند و مردان مدینه هم که چیزهایی با چشم خود میدیدند که سابقه نداشت ، کم کم صدایشان در آمد و در صدر آنها طلحه و زبیر ،قد علم کردند. خلیفه سوم بی خبر از همه جا ، در قصر بزرگ و سنگی خود آسوده نشسته بود که به او خبر رسید ،مردم طغیان کرده اند ، به کارهایش اعتراض دارند و دیگر نمی خواهند که او زمامدار مسلمین باشد و بر مسند خلافت تکیه زند...آری براستی وقتی که انتخاب، الهی نباشد باید انتظار هر چیزی را داشت ، اینان نمی دانستند که عامل بدبختی و سیه روزی امروزشان ، بیعت شکنی سی و پنج سال پیششان است ، همان زمان که پیامبر دست حیدر کرار را بالا برد و فرمودند:«من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه...» آری کسی که به حکم خدا پشت پا بزند و بر مدار هوس های دنیا بگردد ، سرانجام خوبیهای دنیا به آنها پشت پا میزنند... خبر به عثمان بن عفان رسید و ایشان هراسان از جای برخواست و دستور داد ،سریع لشکر را به قصر بخوانید... قاصد سرش را پایین انداخت و گفت : کدام لشکر؟! مردم علم قیام به دست گرفته اند و دور تا دور قصر را محاصره کرده اند ... عثمان رو به قاصد کرد و گفت : از جانب شام خبری نشد؟ معاویه چه میکند؟ در این هنگام یکی از مقربان خلیفه جلو آمد و گفت : معاویه دست دست می کند ، بر خلاف قول حمایتی که داده است ، گویی منتظر است که مردم کار شما را یکسره کنند و این بین نصیبی از خلافت ببرد.... عثمان نمی دانست چه کند ...مانند مرغی سرکنده طول و عرض سالن قصر را میپیمود... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سروران وبزرگواران این توسط گرام حذف شد لطفانشر بدید تو همه گروهها 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت چهل و یکم: ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیش
راز پیراهن قسم چهل و دوم: زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است. زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم. هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟! تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم... ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم... حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!! زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..‌ یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..‌ ژینوس بلندتر فریاد زد و‌گفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم... بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم.... حالا چی؟؟ حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را.... زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...‌ دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسم چهل و دوم: زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می ک
راز پیراهن قسمت چهل و سوم: مدتها بود که نظم زمان و مکان از دست ژینوس در رفته بود و نمی دانست در کدام زمان و کدام مکان سیر می کند و البته حق هم داشت ، کسی که در عالم شیاطین و اجنه سیر می کند نمی تواند زندگی انسانی و انسانگونه ای که لیاقتش را دارد ، داشته باشد. ژینوس به سمت آینه انتهای اتاق رفت و چهرهٔ خودش را که هر روز چندین بار رنگ امیزی می کرد که در جشن روز موعود ،بهترین آرایش را داشته باشد، نگاه می کرد. چهره ای که هیچ شباهتی با ژینوس چندین ماه قبل نداشت... چشمانی که زیرشان را تا بالای گونه سفید کرده بود و بیننده تصور میکرد ، چشمان او از حدقه بیرون زده و ژینوس هیبتی ماورایی پیدا می کرد. ژینوس دستی به دهانش کشید ، دندان های نیش پلاستیکی که بر روی دندان های ریز و ردیف خودش کشیده بود و قطره های خونی که دور دهانش به سمت پایین در فوران بود ،نقش بسته بود و او را ترسناک تر از همیشه به چشم می آورد. موهای بلند و چسپیده به هم ژینوس هم دلیلی دیگر برای ترسناک شدن او بود ، ژینوس خیره در چشمانی بود که دیگر هیچ‌معصومیتی در خود نداشت ، او به جشنی فکر میکرد که زری وعده اش را داده بود . جشنی که ژینوس باید در آن می درخشید و خود را به رخ تمام دخترکان و آدمیان نگون بختی که به آن دعوت شده بودند، می کشید ،جشنی پنهانی و اما بزرگ و ماورایی..‌ ژینوس با انگشت اشاره به تصویر خوذش در آینه اشاره کرد ، در همین حین درب اتاق باز شد و زری با لبخند گل گشادی که روی صورتش نشسته بود وارد اتاق شد و با دیدن ژینوس در این حالت گفت : آفرین....افررررین....براووووو، تو شگفت انگیزی ژینوس... الحق که انتخاب من و آموزش های استاد بزرگ داره به ثمر میرسه و تو...و تو باید در جشن هالووین بدرخشی... تو باید با مهارت و حرکات خارق العاده ات تمام کسایی را که به جشن میایند به خود جذب کنی.... تو عضوی از حزب ماورایی ما هستی و ما باید این حزب را گسترش دهیم....باید خیلی بی صدا افرادمان را زیاد کنیم ... باید کم کم رو به یک ایرانی آزاد پیش رویم... آه چه میشود اگر به همین زودی آن زمان را درک کنیم...ایرانی آزاد با دخترکانی ملوس و زیبا که موهای افشان خود را روی شانه های عریانشان بریزند و زیبایی های تن و بدنشان را به رخ دنیا کشند و اینچنین شود که زیبا دوستان کل جهان به سمت ایران ما بیایند تا گلی از گلستان ایران را در بغل گیرند و از عطرش مدهوش شوند و اگر اینچنین شود ،دل استاد بزرگ و اساتید استاد بزرگ که کسی غیر از ارواح ماورایی نمی باشد از ما خشنود میشود و کل دنیا را به پای ما میریزند... به پای من و تو.... میفهمی ژینوس؟! من و تو... من و تو... زنان زیبای ایران زمین...‌ ادامه دارد 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 شما را به کانال نویسندگان حوزوی دعوت می‌کنیم 💬 نوشتن، اکسیژن است و نویسندگی نان شب. 📢 جامعه امروز چه مقدار از دیدگاه حوزویان در عرصه ادبیات، فرهنگ، سیاست و اجتماع باخبر است؟ 🌻نویسندگان حوزوی، محفلی با حضور نخبگان حوزه و دانشگاه و فرصتی برای حضور نوقلمان در عرصه رسانه و یادداشت‌نویسی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3834314754C58903f67c6 📢 با نخبگان و نویسندگان جوان حوزوی همراه شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
🖤جهان را ماتم عظماست امشب 🕯عزای دختر موساست امشب 🖤سر مهدی سلامت، 🕯نه تنها شهر قم ماتم گرفته 🖤زمین و آسمان را غم گرفته 🕯رحلت حضرت معصومه (س) تسلیت باد🏴 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه پنجم: روزها از محاصرهٔ خانهٔ عثمان بن عفان ، خلیفه خود خوانده سوم می گذشت و هر روز مردم جری تر از قبل خواستار محاکمهٔ خلیفه بودند ، تا اینکه در روز چهل و نهم از محاصره ،خبری از گوشی به گوش دیگر میرسید : خلیفه سوم را کشتند... خلیفه سوم را کشتند... و کم کم خبر بلند و بلندتر شد... و حالا کل مدینه می دانستند که عثمان را کشته اند و به همین هم قناعت نکردند و جمعیت ،حاضر نشدند که او را در قبرستان مسلمین دفن کنند. خبر به گوش فضه هم رسیده بود. فضه روی حیاط خانه در حال آسیاب کردن گندم بود تا نانی بپزد و به بهانهٔ نان تازه ، به مأمن امن زندگی اش ، خانهٔ مولایش علی علیه السلام سربزند. آتش تنور جان گرفته بود و بوی نان تازه در فضا پیچیده بود. فضه قرص دیگری نان از تنور بیرون آورد و رو به دخترش گفت : عزیز مادر ، به همراه خواهرت بقیه نان ها را بپزید ، من بی قرارم برای دیدار مولایم و اهل بیتش... دختر که خوب از دل عاشق مادر خبر داشت و می دانست فضه اگر نفس می کشد به عشق علی و اولادش است، لبخندی زد و گفت: برو مادر ، خدا به همراهت ،اما مراقب خودت باش که اینروزها اوضاع مدینه بهم ریخته است ، مبادا آتش این وقایع دامن زنی بیگناه چون تو را گیرد. فضه آه کوتاهی کشید و‌گفت : من بدتر از این روزها را دیده ام، زمانی را درک کردم که آتش حقد و حسد این نامردان مردنما دامن زنی پاک و معصوم را که از قضا دختر پیامبرشان هم بود ، گرفت و سیلی زدند و پهلو شکستند و کودک سقط کردند و درب خانه آتش زدند. و با میخ در به سینهٔ بانوی خانه نشتر زدند... فضه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود ، عبا و روبنده پوشید ، نان ها را روی بقچه ای پیچید و به سمت بیرون خانه روان شد. از خانه فضه تا خانه مولایش راهی نبود،اما دورتا دور خانه را جمعیتی زیاد گرفته بود ، جمعیتی که عجز و لابه می کرد تا امیرالمؤمنین ،علی علیه السلام بر مسند خلافت تکیه زند ، مسندی که از ازل تا ابد متعلق به علی و اولادش بود اما سالیان درازی غصب شده بود. حالا بعد از گذشت سی و پنج سال از واقعه غدیر و سی و پنج سال خلافت های بی کفایت که هر کدام مسیر اسلام را به ناکجا آباد کشانده بودند ، مردم تازه فهمیده بودند که کسی جز ولی بلافصل پیامبر صل الله علیه واله لیاقت رهبری این دین را ندارد. فضه نگاهی به جمعیت کرد و همانطور که آه می کشید گفت : آمدید ، اما چه دیر آمدید...دین خدا را به یغما دادید...حق ولی خدا را غاصبانه ستاندید و در حق خدا و رسولش و دینش ظلمها کردید... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا