سلام علیکم برای پیشرفت کانال مجبور به تبادل هستیم
باما بمانید
اجرکم عندالله
-آرزوتالانچـیه؟!
+داشتـنیکجفـتپایِ
خسته۸۰کیلومتـریکربلا:)
@bartaren
جوانهااگربخواهندازدستِشیطان،
راحتشوندعشقبهشھادترا،
دروجودخودزندهنگهدارند
-حاجحسینیکتا
@bartaren
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 14.mp3
11.58M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۴ 🤲
کیفیت عبادات ما،
به نوع تمرکزهای فکری، دغدغهها، و خیالات ما، بستگی دارند.
هر چه قدرت تمرکز بر افکار و خیالات مثبت، در ما افزایش مییابد، کیفیت عباداتمان بالاتر رفته، و در رشد انسانیمان مؤثرتر خواهد بود.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی ام: قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش می
رمان آنلاین
زن ،زندگی آزادی
قسمت سی و یکم:
دخترها هر کدامشان روتخت های خود دراز کشیده بودند و در عالم خود غرق بودند و سکوت بین آنها حکمفرما بود، گویی سکوت سخنی گیراتر از هر حرفی بود
گهگاهی با تکان های کشتی اندکی تکان می خوردند و در این لحظه صدای الی بلند میشد و چیزی میپراند.
سحر غوطه ور در افکارش بود متوجه نبود که تاریکی شب سیاه به روشنایی روز گره خورده، داشت فکر میکرد به راستی که جولیا درست و صادقانه گفته و با اینکه خارج شدن این دخترا غیر قانونی بود ، اما شرایطی فراهم شده بود که کوچکترین ناراحتی برایشون پیش نیاد.
دیشب که با سه دختر همسفرش صحبت می کرد متوجه شد که هر کدام از اینها داستانی برای خودشون دارند ، قصه ی زندگی هر کدام متفاوت بود و هیچ شباهتی با هم نداشت، اما انگار از این زمان همراهی شان ، داستان زندگیشان شبیه به هم خواهد شد.
چون هر سه دختر توسط جولیا و گروهش به خارج از کشور برده میشدند.
سارینا و نازگل و سحر آینده ای روشن را میدیدند و اصلا به این فکر نمی کردند که دلیل اصلی جولیا به کمک کردن به آنها و تامین نیازهایشان چی هست؟ ولی الی نظرش فرق میکرد و مابین حرفهایش مدام عنوان میکرد: ببینید دخترا، من میدونم زیر کاسه جولیا یه نیمکاسه هست یا به قول قدیمیا گربه در راه خدا موش نمیگیره، جولیا از خروج خودمون به خارج کشور حتما یه نیتی داره که به نفع خودش و یا گروهش هست...
سحر سرش را بالا آورد و تخت روبه رویش را کهکسی جز الی نبود ،نگاهی انداخت و متوجه شد ،الی هم که مثل او تخت بالایی را انتخاب کرده بود، خیره به سقف کابین پلک نمیزد.
سحر نفسش را آرام بیرون داد و آهسته گفت: الی....هی الی...
الی به پهلو خوابید و همانطور که چشمایش را می مالید گفت: هعی روزگار!! چته دختر چی میگی؟؟
سحر خیره به صورت کشیده و سبزه ی الی و چشمهای بادامی میشی رنگش گفت: دیشب میگفتی جولیا یه هدفی داره از بردن ما به لندن، به نظرت هدفش چیه؟ من یه ذره نگران شدم.
الی خنده ریزی کرد و گفت: چیه باحرفم دلشوره به دلت انداختم؟! بعدم الان دیگه آب از سرت گذشته، نگرانی را بزن کنار دل بده به دریا...مثل این کشتی
سحر با صدای لرزان گفت: تو رو خدا اگر چیزی میدونی بگو، ما تازه اول راهیم، الان که میرسیم ترکیه، اگر بفهمم واقعا خطری تهدیدم میکنه دوباره این راه رفته را برمیگردم
الی دستش را زیر سرش زد و گفت: چی میگی دختر؟ دلت خوشه...ببینم مدارک داری؟ پول داری که برگردی؟؟ مگه همیطو الکی هست...
سحر آهی کشید و...
ادامه دارد
📝به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
نام تو زنده کند جان و تنِ این دنیا
آن مسیحا که بگویند...
تویی یا مولا
بداهه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از موزیک تایم mz_time
Amin Rostami - Maham Toyi [SevilMusic] [128].mp3
3.02M
💞 ماهم تویی 💞
💫 #امین_رستمی 💫
🎶 صبح بخیر تنها دلیل حال خوبم، این روزا...🎶
01:43 ━━━●─── 03:00
⇆ㅤ ㅤ◁ㅤ ❚❚ ㅤ▷ ㅤㅤ↻
ılıılıılıılıılıılı
🎻موسیقی زبان مشترک مردم جهان🎻
#کانال_موزیک_تایم
#موسیقی #آهنگ #موزیک #عشق #عاشقانه #شاد #غمگین #ترانه #کانال_موزیک_تایم #کلیپ #اینستا #استوری #نوستالژی #گیف #استیکر #عکس #ویدیو #رمان
@mz_time 🎧
برای انسانهای موفق، در هفته هفت امروز وجود دارد، و برای انسانهای ناموفق هفت فردا. تفاوتهای کوچک، نتیجه های بزرگی به بار میآورد
@bartaren
43142دیدی-رمضان-رفته-و-پر-باز-نکردم.mp3
35.06M
مناجات درشب اخر ماه خدا
مهدی رسولی😭😭😭😔😔
#رمان های جذاب و واقعی📚
مناجات درشب اخر ماه خدا مهدی رسولی😭😭😭😔😔
چقدر وصف قشنگی
باهندزفوری گوش کنید
بمونین باما با قسمت جدید رمان :) که در راه است
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی آزادی قسمت سی و یکم: دخترها هر کدامشان روتخت های خود دراز کشیده بودند و در عا
رمان آنلاین
زن ،زندگی ، آزادی
قسمت سی و دوم:
سحر دوباره نگاه خیره اش را به الی دوخت و گفت: تو رو خدا بگو...
چی حدس میزنی، دلشوره به دلم افتاده، میدونی خدا میدونه فردا چه به روز پدر و مادرم بیاد.
الی سری با تاسف تکان داد و گفت: دختر اگر من میخوام آواره کشور غریب بشم، دلیل دارم، من کسی را توکشور خودم ندارم که منتظرم باشه، آخه تو چه مرگت بود که تلپ تلپ راه افتادی بری خارج؟ زندگیت هم تعریف کردی خیلی خوب بوده و من حاضرم کل عمرم را بدم و یه خانواده ای مثل خانواده تو داشتم...
سحر در دلش صدق کلام الی را تایید می کرد و الی بعد مکث کوتاهی ادامه داد: ببین جولیا و گروهش هر کی و هرچی هستند ،یه هدف خاص دارن، اگر نازگل و سارینا را جذب کردن ،چون نخبه ان می خوان حتما یه استفاده ای ازشون کنن ، اما من و تو که چیز قابل عرضی توی پروندمون نداریم حتما میخوان جایی ازمون استفاده ابزاری کنن...نگاه نکن به عزیزم عزیزم گفتن جولیا...پشت این همه عشق فدا کردن حتما یه گرگ خوابیده دختر...
سحر با شنیدن حرفهای الی ،تازه میفهمید که چه اشتباه مهلکی کرده با لکنت گفت: پ..پ...پس منه احمق الان چکار کنم؟!
الی چشمکی بهش زد و با دستش یه قلب براش فرستاد و با اشاره به طوری که سارینا و نازگل نفهمند گفت: من از تو خوشم اومده، یه نقشه دارم...
از کشتی پیاده شدیم ، برات میگم
سحر آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام چشمهایش را بست
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فِطر ما بر دوش صاحب خانه ای افتاده است
کز نگاهش یک جهان جیره مواجب میخورند
@bartaren
+مواظبباشحالخوبیکهخدابهت
توماهرمضونهدیهدادهازدست
ندی،،
خوبازاینهدیهمراقبتکن...🌱🦋
@bartaren
یا ایهالرفیق منم بی وفا رفیق
اصلاغریبه نیستم ای آشنارفیق:)
یا "ایهالرفیق" منم "لارفیق له"
یک لحظه ام بکن به دلم اعتنا رفیق💔
سلام علیکم خیرمقدم به بزرگواران جدید
تشکر از بزرگواران قدیم که همچنان باما هستین:)
بهترین حس "دنیـــا" اینه که
یه رفیق شهید داشته باشے
بهش "نِگــــاه" کنی و ببینی اونم
داره دلتو "نگــــاه" می کنه..
شهیدسیدحمیدرضاهاشمی❤️
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی ، آزادی قسمت سی و دوم: سحر دوباره نگاه خیره اش را به الی دوخت و گفت: تو رو خد
رمان آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی و سوم:
دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجود اینهمه تلاطم دریا در خوابی عمیق بودند و الی که مانند سحر ،خواب به چشمانش نمی آمد ،با یک حرکت از جا برخواست ،شالی را که به نردبان تخت تکیه داده بود برداشت و روی سرش انداخت و همانطور که چشمکی به سحر میزد گفت: درست است قصد داریم به مهد آزادی سفر کنیم ،اما حفظ اصالت ایرانی بودن خودمان واجب تر است.
سحر لبخندی زد و برای دومین بار تقه ای به درب خورد و پشت سرش صدای مردی بلند شد: خانم ها کسی بیدار نیست؟
الی پله های نردبان فلزی را دوتا یکی پیمود و گفت: صب کن اومدم.
درب کابین باز شد و سینی بزرگی داخل آمد.
الی سینی را گرفت و تشکری کرد و با انگشتان پا درب کشویی کابین را بست و همانطور که سینی را روی میز کوچک وسط کابین میگذاشت گفت: اوه اوه ، چه خبره اینجا!! دخمل پاشین که انگاری خاله جولیا خیییلی سفارشتون کرده و سفرهٔ صبحانهٔ رنگ و وارنگی براتون تدارک دیدن و اشاره به سحر کرد که پایین بیاید.
سحر همانطور که مشغول پایین آمدن بود ، نگاهی به میز کوچک وسط کرد، سینی پلاستیکی سفید رنگ رویش اینقدر بزرگ بود که چیزی از میز کوچک پیدا نبود.
دخترا یکی یکی بیدار شدند، الی کنار سارینا و سحر کنار نازگل نشست
همه به سینی صبحانه ای خیره شدند که خیلی چیزها داخلش بود،از شیر و آب پرتقال و قهوه گرفته تا پنیر و کره و مربا و تخم مرغ و عسل...
انگار ابن چهار دختر پیش رو شاهزادگانی گمشده در دیار دیگر بودند..
سحر همانطور که لقمه ای از نان شیر مال پیش رویش جدا میکرد با خود گفت: یعنی واقعا جولیا کیه؟
چرا اینقدر به ما اهمیت می دهد؟! و این الطاف در پی اش چه خواسته ای نهفته است؟
بعد از صرف صبحانه، الی که دختری پر از انرژی بود رو به دخترا گفت: بچه ها من میرم رو عرشه قدم بزنم کسی هست با من بیا؟!
نازگل و سارینا که انگار تو عمرشون فقط کمبود خواب داشتند نه کم جانی گفتند و روی تخت دراز کشیدن..
اما سحر که ذهنش مملو از سوالات ریز و درشت بود و حس می کرد جواب تمام این سوالات را الی میداند،از جا بلند شد.
مانتویش را که تازه بود از لبه تخت برداشت وهماتطور می پوشید گفت: من میام، منم دلم گرفته...
الی بشکنی زد و گفت: ای جاااانم...سحر را عشقه...بریم گلم و با هم از کابین خارج شدند..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از کَلِمُتیوف
بـیدلیلشـادباش
درسـتمـثلیهبـچه..
اگهدلـیلحـالخوبتبستـگیبه
چـیزیاڪسی
ڪهمـمڪنهازدستشبـدیدارهقـطعا
بهمـشڪلبرمیـخوری،
چـونامـڪانیهروزنـبودناونتو
زندگیــتزیــاده . . .📒🌱›'
@bartaren