نام تو زنده کند جان و تنِ این دنیا
آن مسیحا که بگویند...
تویی یا مولا
بداهه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از موزیک تایم mz_time
Amin Rostami - Maham Toyi [SevilMusic] [128].mp3
3.02M
💞 ماهم تویی 💞
💫 #امین_رستمی 💫
🎶 صبح بخیر تنها دلیل حال خوبم، این روزا...🎶
01:43 ━━━●─── 03:00
⇆ㅤ ㅤ◁ㅤ ❚❚ ㅤ▷ ㅤㅤ↻
ılıılıılıılıılıılı
🎻موسیقی زبان مشترک مردم جهان🎻
#کانال_موزیک_تایم
#موسیقی #آهنگ #موزیک #عشق #عاشقانه #شاد #غمگین #ترانه #کانال_موزیک_تایم #کلیپ #اینستا #استوری #نوستالژی #گیف #استیکر #عکس #ویدیو #رمان
@mz_time 🎧
برای انسانهای موفق، در هفته هفت امروز وجود دارد، و برای انسانهای ناموفق هفت فردا. تفاوتهای کوچک، نتیجه های بزرگی به بار میآورد
@bartaren
43142دیدی-رمضان-رفته-و-پر-باز-نکردم.mp3
35.06M
مناجات درشب اخر ماه خدا
مهدی رسولی😭😭😭😔😔
#رمان های جذاب و واقعی📚
مناجات درشب اخر ماه خدا مهدی رسولی😭😭😭😔😔
چقدر وصف قشنگی
باهندزفوری گوش کنید
بمونین باما با قسمت جدید رمان :) که در راه است
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی آزادی قسمت سی و یکم: دخترها هر کدامشان روتخت های خود دراز کشیده بودند و در عا
رمان آنلاین
زن ،زندگی ، آزادی
قسمت سی و دوم:
سحر دوباره نگاه خیره اش را به الی دوخت و گفت: تو رو خدا بگو...
چی حدس میزنی، دلشوره به دلم افتاده، میدونی خدا میدونه فردا چه به روز پدر و مادرم بیاد.
الی سری با تاسف تکان داد و گفت: دختر اگر من میخوام آواره کشور غریب بشم، دلیل دارم، من کسی را توکشور خودم ندارم که منتظرم باشه، آخه تو چه مرگت بود که تلپ تلپ راه افتادی بری خارج؟ زندگیت هم تعریف کردی خیلی خوب بوده و من حاضرم کل عمرم را بدم و یه خانواده ای مثل خانواده تو داشتم...
سحر در دلش صدق کلام الی را تایید می کرد و الی بعد مکث کوتاهی ادامه داد: ببین جولیا و گروهش هر کی و هرچی هستند ،یه هدف خاص دارن، اگر نازگل و سارینا را جذب کردن ،چون نخبه ان می خوان حتما یه استفاده ای ازشون کنن ، اما من و تو که چیز قابل عرضی توی پروندمون نداریم حتما میخوان جایی ازمون استفاده ابزاری کنن...نگاه نکن به عزیزم عزیزم گفتن جولیا...پشت این همه عشق فدا کردن حتما یه گرگ خوابیده دختر...
سحر با شنیدن حرفهای الی ،تازه میفهمید که چه اشتباه مهلکی کرده با لکنت گفت: پ..پ...پس منه احمق الان چکار کنم؟!
الی چشمکی بهش زد و با دستش یه قلب براش فرستاد و با اشاره به طوری که سارینا و نازگل نفهمند گفت: من از تو خوشم اومده، یه نقشه دارم...
از کشتی پیاده شدیم ، برات میگم
سحر آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرام چشمهایش را بست
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فِطر ما بر دوش صاحب خانه ای افتاده است
کز نگاهش یک جهان جیره مواجب میخورند
@bartaren
+مواظبباشحالخوبیکهخدابهت
توماهرمضونهدیهدادهازدست
ندی،،
خوبازاینهدیهمراقبتکن...🌱🦋
@bartaren
یا ایهالرفیق منم بی وفا رفیق
اصلاغریبه نیستم ای آشنارفیق:)
یا "ایهالرفیق" منم "لارفیق له"
یک لحظه ام بکن به دلم اعتنا رفیق💔
سلام علیکم خیرمقدم به بزرگواران جدید
تشکر از بزرگواران قدیم که همچنان باما هستین:)
بهترین حس "دنیـــا" اینه که
یه رفیق شهید داشته باشے
بهش "نِگــــاه" کنی و ببینی اونم
داره دلتو "نگــــاه" می کنه..
شهیدسیدحمیدرضاهاشمی❤️
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی ، آزادی قسمت سی و دوم: سحر دوباره نگاه خیره اش را به الی دوخت و گفت: تو رو خد
رمان آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی و سوم:
دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجود اینهمه تلاطم دریا در خوابی عمیق بودند و الی که مانند سحر ،خواب به چشمانش نمی آمد ،با یک حرکت از جا برخواست ،شالی را که به نردبان تخت تکیه داده بود برداشت و روی سرش انداخت و همانطور که چشمکی به سحر میزد گفت: درست است قصد داریم به مهد آزادی سفر کنیم ،اما حفظ اصالت ایرانی بودن خودمان واجب تر است.
سحر لبخندی زد و برای دومین بار تقه ای به درب خورد و پشت سرش صدای مردی بلند شد: خانم ها کسی بیدار نیست؟
الی پله های نردبان فلزی را دوتا یکی پیمود و گفت: صب کن اومدم.
درب کابین باز شد و سینی بزرگی داخل آمد.
الی سینی را گرفت و تشکری کرد و با انگشتان پا درب کشویی کابین را بست و همانطور که سینی را روی میز کوچک وسط کابین میگذاشت گفت: اوه اوه ، چه خبره اینجا!! دخمل پاشین که انگاری خاله جولیا خیییلی سفارشتون کرده و سفرهٔ صبحانهٔ رنگ و وارنگی براتون تدارک دیدن و اشاره به سحر کرد که پایین بیاید.
سحر همانطور که مشغول پایین آمدن بود ، نگاهی به میز کوچک وسط کرد، سینی پلاستیکی سفید رنگ رویش اینقدر بزرگ بود که چیزی از میز کوچک پیدا نبود.
دخترا یکی یکی بیدار شدند، الی کنار سارینا و سحر کنار نازگل نشست
همه به سینی صبحانه ای خیره شدند که خیلی چیزها داخلش بود،از شیر و آب پرتقال و قهوه گرفته تا پنیر و کره و مربا و تخم مرغ و عسل...
انگار ابن چهار دختر پیش رو شاهزادگانی گمشده در دیار دیگر بودند..
سحر همانطور که لقمه ای از نان شیر مال پیش رویش جدا میکرد با خود گفت: یعنی واقعا جولیا کیه؟
چرا اینقدر به ما اهمیت می دهد؟! و این الطاف در پی اش چه خواسته ای نهفته است؟
بعد از صرف صبحانه، الی که دختری پر از انرژی بود رو به دخترا گفت: بچه ها من میرم رو عرشه قدم بزنم کسی هست با من بیا؟!
نازگل و سارینا که انگار تو عمرشون فقط کمبود خواب داشتند نه کم جانی گفتند و روی تخت دراز کشیدن..
اما سحر که ذهنش مملو از سوالات ریز و درشت بود و حس می کرد جواب تمام این سوالات را الی میداند،از جا بلند شد.
مانتویش را که تازه بود از لبه تخت برداشت وهماتطور می پوشید گفت: من میام، منم دلم گرفته...
الی بشکنی زد و گفت: ای جاااانم...سحر را عشقه...بریم گلم و با هم از کابین خارج شدند..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از کَلِمُتیوف
بـیدلیلشـادباش
درسـتمـثلیهبـچه..
اگهدلـیلحـالخوبتبستـگیبه
چـیزیاڪسی
ڪهمـمڪنهازدستشبـدیدارهقـطعا
بهمـشڪلبرمیـخوری،
چـونامـڪانیهروزنـبودناونتو
زندگیــتزیــاده . . .📒🌱›'
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی و سوم: دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجو
رمان آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی و چهارم:
سحر در حالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سرمای صبحگاهی و هوای شرجی دریا لرزی در جانش انداخته بود ،همقدم با الی وارد عرشهٔ کشتی شد.
اطراف را نگاهی انداخت، چند نفر مرد روی عرشه ی کشتی بودند، یکی از آنها که لباس ملوانان کشتی را به تن داشت،با دیدن دخترها به سرعت به طرف آنها آمد.
دیدن این صحنه ها برای سحر که تا به حال سوار کشتی نشده بود بسیار جالب بود.
ان مرد نزدیک الی و سحر شد و گفت: ببخشید خانم های محترم، مگه به شما نگفتن تا رسیدن به مقصد حق خروج از کابینتون را ندارین؟! فقط برای استفاده از توالت میتونید خارج بشید اونم توالتی که چسپیده به کابین خودتون هست.
سحر که انتظار چنین حرفی را نداشت ناباورانه نگاهی به الی کرد و الی اوفی کشید و بله ای گفت و راه برگشت به کابین را در پیش گرفتند.
سحر مثل بچه ای که از ترس گم شدن مادرش را میچسپد، دست الی را محکم گرفت و گفت: من میترسم، تو رو خدا بگو اینجا چه خبره و قراره چه بلایی سرمون بیاد؟!
الی چشمکی زد و گفت: بلا را که اونموقع با جولیا دل میدادی و قلوه میگرفتیم سر خودمون آوردیم، الانم این حرکات عجیب نیست، چون ما داریم غیر قانونی از کشور خارج میشیم و خروج ما توی هیچ دفتر مرزی ثبت نمیشه و انگار ما توی این کشورها نیستیم و توی کشور خودمون هم مفقود شدیم.
تا این حرف از دهان الی بیرون زد، سحر یاد مادرش و خونه شون افتاد بغض گلوش را فشرود و گفت: کاش میشد برگردیم، چه غلطی کردم
الی با لحن مهربانی گفت: نگران نباش سحر خانوم، درسته کار جالبی نکردی اما شاید تو هم مثل من مجبور بودی به این کار، اونجا که رسیدیم ، با من هماهنگ باش، هر کاری ازت خواستن حتما منو درجریان بگذار...
سحر با تعجب گفت: مگه فکر میکنی ما را از هم جدا میکنن و از هر کدوممون کارهای مختلف میخوان؟!
الی در حالیکه درب کابین را باز می کرد گفت: شک نکن...
احتمالا به ظهر نکشیده به ترکیه میرسیم و اونجا دستورات جدیدی بهمون خواهد رسید.
وارد کابین شدند،سحر خیره به دختری بود که فکر می کرد خیلی بیشتر ازسنش می فهمد ،دختری که الان حس سحر نسبت به او از خواهرش نرگس هم نزدیکتر بود.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از عشقم خداست
چگونه عبادات کنیم 15.mp3
11.09M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۵ 🤲
کیفیتِ عبادات ما ،
ارتباط مستقیم با قدرت روح ما دارد!
و روح قدرتمند، روحی است که توانایی #تمرکز دارد!
چگونه میشود تمرکز داشت؟
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
بیایین داخل گروه انتقاد کنید بجز رمان چه چیزی براتون به اشتراک بزاریم:)