eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
344 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  کَلِمُتیوف
دل من در سحر مسجد ارگ است هنوز به ابوحمزه منصور الهی العفو @me_word
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـی‌دلیل‌شـاد‌باش درسـت‌مـثل‌یه‌بـچه.. اگه‌دلـیل‌حـال‌خوبت‌‌بستـگی‌به‌ چـیز‌یا‌ڪسی ڪه‌مـمڪنه‌از‌دستش‌بـدی‌داره‌قـطعا به‌مـشڪل‌بر‌میـخوری، چـون‌امـڪان‌‌یه‌روز‌نـبودن‌‌اون‌‌‌‌تو‌ زندگیــت‌‌‌زیــاده . . .📒🌱›' @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی و سوم: دقایقی بعد درب کابین را زدند، سارینا و نازگل انگار با وجو
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی و چهارم: سحر در حالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سرمای صبحگاهی و هوای شرجی دریا لرزی در جانش انداخته بود ،همقدم با الی وارد عرشهٔ کشتی شد. اطراف را نگاهی انداخت، چند نفر مرد روی عرشه ی کشتی بودند، یکی از آنها که لباس ملوانان کشتی را به تن داشت،با دیدن دخترها به سرعت به طرف آنها آمد. دیدن این صحنه ها برای سحر که تا به حال سوار کشتی نشده بود بسیار جالب بود. ان مرد نزدیک الی و سحر شد و گفت: ببخشید خانم های محترم، مگه به شما نگفتن تا رسیدن به مقصد حق خروج از کابینتون را ندارین؟! فقط برای استفاده از توالت میتونید خارج بشید اونم توالتی که چسپیده به کابین خودتون هست. سحر که انتظار چنین حرفی را نداشت ناباورانه نگاهی به الی کرد و الی اوفی کشید و بله ای گفت و راه برگشت به کابین را در پیش گرفتند. سحر مثل بچه ای که از ترس گم شدن مادرش را می‌چسپد، دست الی را محکم گرفت و گفت: من میترسم، تو رو خدا بگو اینجا چه خبره و قراره چه بلایی سرمون بیاد؟! الی چشمکی زد و گفت: بلا را که اونموقع با جولیا دل میدادی و قلوه میگرفتیم سر خودمون آوردیم، الانم این حرکات عجیب نیست، چون ما داریم غیر قانونی از کشور خارج میشیم و خروج ما توی هیچ دفتر مرزی ثبت نمیشه و انگار ما توی این کشورها نیستیم و توی کشور خودمون هم مفقود شدیم. تا این حرف از دهان الی بیرون زد، سحر یاد مادرش و خونه شون افتاد بغض گلوش را فشرود و گفت: کاش میشد برگردیم، چه غلطی کردم الی با لحن مهربانی گفت: نگران نباش سحر خانوم، درسته کار جالبی نکردی اما شاید تو هم مثل من مجبور بودی به این کار، اونجا که رسیدیم ، با من هماهنگ باش، هر کاری ازت خواستن حتما منو درجریان بگذار... سحر با تعجب گفت: مگه فکر میکنی ما را از هم جدا میکنن و از هر کدوممون کارهای مختلف میخوان؟! الی در حالیکه درب کابین را باز می کرد گفت: شک نکن... احتمالا به ظهر نکشیده به ترکیه میرسیم و اونجا دستورات جدیدی بهمون خواهد رسید. وارد کابین شدند،سحر خیره به دختری بود که فکر می کرد خیلی بیشتر ازسنش می فهمد ،دختری که الان حس سحر نسبت به او از خواهرش نرگس هم نزدیکتر بود. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‌ عشقم خداست
چگونه عبادات کنیم 15.mp3
11.09M
؟ ۱۵ 🤲 کیفیتِ عبادات ما ، ارتباط مستقیم با قدرت روح ما دارد! و روح قدرتمند، روحی است که توانایی دارد! چگونه می‌شود تمرکز داشت؟ شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
میدونستین خانم نویسنده سیده هستند😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بمونین باما کمی درگیری داشتیم ببخشید حلال کنید
بیایین داخل گروه انتقاد کنید بجز رمان چه چیزی براتون به اشتراک بزاریم:)
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی و چهارم: سحر در حالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سر
رمان آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت سی و پنجم: وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند،سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد. دریا آرام و گاهی در تلاطم بود ،البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است. بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی که روی عرشه دیده بودند تقه ای به درب کابین زد. الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم ، حق ترک کابین را ندارید. الی سری تکان داد و درب را بست. دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباس هایشان بودن ، نازگل و سارینا از لحاظ پوشس راحت بودند اما الی و سحر ،طوری رفتار می کردند که مشخص بود رگه هایی از مذهب در وجودشون نهفته است..و الی نسبت به سحر راحت تر و پوشش آزادتر بود. دقایق انگار ساعت بود و میگذشت ، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: دختران زیبا موقع خروج رسیده.. دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگین تر است ،انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند. غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود با اشاره مرد پیش رو دخترها به راه افتادند مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه ی ماشین ها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده ، خواهی دید،ایشون به دنبال شما آمدند. سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿