eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
345 عکس
318 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی ، آزدای قسمت چهل و یکم: بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و دوم: الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت.. بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش... هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم.... سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری.. الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه... و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده... نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند ادامه دارد..‌ 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 18.mp3
9.55M
؟ ۱۸ 🤲 نماز، درست شبیه یک هواپیمای سریع است! که تو را بسرعت به مقصد می‌رساند؛ اما بشرطی که؛ قبلاً فنّ خلبانی را آموخته باشی! شجاعی 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و دوم: الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بس
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و سوم: یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته ای که در خفا گذشت و ما حق بیرون رفتن از خانه را نداشتیم، انگار ما اسیری در بند بودیم ، اسیری که از ماهیت زندان بانشان چیزی نمی دانستند، فقط نام جولیا برای هر چهار نفرمان آشنا بود. درست سه روز از آمدن ما گذشته بود که سه دختر وچند پسر به ما اضافه شد. پسرها را به خوابگاه پسران که ساختمانی کوچک تر بود و روی حیاط روبه روی ساختمان ما میشد بردند ، مثل اینکه اینها از ما مسلمان تر بودند و قانون های اسلامی را سخت تر از ما رعایت می کردند. در برخوردی که با دخترها داشتیم، متوجه شدیم که آنها اصلا ایرانی نیستند، من از لهجه های عربی چیزی سر درنمی آوردم، اما الی که واقعا باهوش بود، با اطمینان میگفت که اینها از دختران فلسطینی هستند،حالا چرا به اینجا منتقل شدند؟ نمی دانیم.. امروز بعد از یک هفته بی خبری، به ما اطلاع دادند که ساعت ۱۲ شب، با هواپیمایی که واقعا نمی دانیم از کجا پرواز میکرد و چه نوع هواپیمایی بود به سمت مقصد اصلی یعنی انگلیس پرواز می کردیم. حالا دیگه اون کورسو نور امیدی هم که به بازگشت به وطن داشتم ،خاموش شده بود. من هنوز به مقصد نرسیده، پشیمان شده بودم و یک حسی درونم به من تلنگر میزد که این راه، تو را به قهقرا می کشد، اما نه راه پس داشتم و نه راه پیش... سحر غوطه ور در افکارش بود که درب حمام باز شد و الی درحالیکه با حوله ای صورتی رنگ موهایش را بالای سرش نگه داشته بود گفت: آخی...چسپید...و بعد چشمکی به سحر زد و گفت: تو هم برو یه دوش بگیر،معلوم نیست اونجایی که میریم ،همچی ساختمان مجلل و حمام خوشگلی در اختیارمون قرار بدن...برو حالش را ببر.. سحر تکانی به خود داد و‌گفت: اصلا حالش را ندارم یه حسی دارم که... الی همانطور که سرش را تکان میداد گفت: قراره نیست از احساساتت بگی، پاشو دو سه ساعت دیگه پرواز داریم...پاشو تمام افکار منفی را از خودت دور کن...ببینم چمدانت را بستی؟ سحر اوفی کرد و همانطور که روی تخت می‌نشست گفت: مگه اصلا چمدونم را باز کرده بودم که ببندم؟! دو تا تیکه لباس بود که گذاشتم داخلش.. گوشی و ساعتم هم که ندادن... یعنی واقعا دیگه هیچ وقت به ما موبایلامون نمیدن؟؟ آخه مگه اسیرشونیم؟! الی به طرف آینهٔ قدی که کنار در ورودی داخل دیوار تعبیه شده بود رفت و همانطور که خودش را توی آینه برانداز میکرد گفت: برو دوش بگیر، به این چیزا هم فکر نکن...باید به آینده امیدوار بود.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 19.mp3
10.64M
؟ ۱۹ 🤲 حس آخر یک عبادت باکیفیت؛ شبیه حس شنا توی یه رودخانه‌ست! وقتی تمام شد؛ سبکیِ طهارت، و رهایی از چرک‌های گناهانِ ساعات قبلت رو، باید حس کنی . شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و سوم: یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته ا
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل وچهارم: بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند. با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود، سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت: حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم نازگل ،خندهٔ ریزی کرد و‌گفت: برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه و سارینا لبخندی زد و گفت: آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید و بعد رو به سحر گفت : قشنگ شدم؟ سحر لبخند کمرنگی زد و گفت: آره قشنگ شدی و بعد در عالم افکارش غرق شد... سحر توی این یک هفته ،مدام فکر خانواده اش بود،الان مادرش چکار می کرد؟باباش...خواهرش...وای عمه و پسرش و... و وقتی که به حماقتی که کرده بود می اندیشید، حس بدی به او دست میداد. سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد: انگار داریم از شهر خارج میشیم. الی که حرف سارینا را شنید گفت: نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا.. سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خنده اش بلندتر شد با سادگی بچگانه ای گفت: خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم... اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس ، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما... الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم الی قهقه ای زد و گفت: اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم. ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت. دیگه همه داشتن نگران میشدند ، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمی آمد و با ترس اطرافش را نگاه می کرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت. راننده از آینه بغل ماشین نگاه کرد تا ببیند بقیهٔ ماشین ها پشت سرش هستند و بعد با آرامش به رفتنش ادامه داد. بالاخره بعد از دقایقی به جایی رسیدیم که ما فکر میکردیم فرودگاه استانبول باید باشد. از ماشین پیاده شدند، سحر کنار الی ایستاد، الی نگاهی به اطراف کرد و گفت: این یه فرودگاه تاریخ گذشته است...خدا کنه هواپیمایی که می خوان با اون به این سفره خاطره انگیز بسپارمون ،مستعمل نباشه و با این حرف خنده ریزی کرد. سحر هر چه که در این فرار مهلکانه ، جلوتر میرفت ترسش بیشتر میشد. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل وچهارم: بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و پنجم: به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدان ها را همراه خود می کشیدند ، به اطراف نگاه کردند ، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمی کرد با صدای الی به خود آمد.. اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم..سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید ،علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمی کرد به چشم میخورد. سحر با خود اندیشید این بچه ها برای چی از خونه گریزان شدند؟! اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه... هر چه که بیشتر فکر میکرد،ترس درونی اش بیشتر می شد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟! خدای من!! پدر و مادر وخانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟ قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: تکون بخور دختر...باید سوارشیم...کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش...حالا خوشبختانه ،خیلب از مسافراش کوچولو تشریف دارن... سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برشداشته بود رو به نازگل گفت: چی فکر میکردیم و چی شد!! یعنی قراره با این بچه های خردسال ،مدارج علمی را طی کنیم؟! آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟! وبا این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به ابی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد... سوار هواپیما شدند.. هواپیما بر خلاف طاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچ وقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما می کرد ، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست. سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا پناهم باش.. @bartaren 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
چگونه عبادات کنیم 20.mp3
9.67M
؟ ۲۰ 🤲 هدف عبادت ، توشه چینی ست! توشه چینی؛ یعنی تهیه‌ی ابزار لازم و مورد استفاده، برای زندگی بعد از وفات! عبادت چگونه می‌تواند، به توشه چینی منجر شود؟ شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا