eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
305 عکس
291 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست ... این دکلمه زیبا تقدیم به نگاه شما عزیزان♥️ 🪡@sana_Leatherbags
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و ششم: از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره... ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه.. پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت. نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم.. دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار.. قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده گرامی سرکار خانم حسینی؛ روز قلم، روز خلقت معرفت، بر شما مبارک‌باد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 📝 📎ناشر تخصصی حوزه جهاد و شهادت https://eitaa.com/hamasehyaran🇮🇷
اووووف جذابیتِ این چَنِلووووو🤤 قابل توجه آقایان🤴🏻و بانوان👸🏻خاص پسند♛ 💥یک کانال عاالی واستون آوردم😍↷ 🛍 با چرم طبیعی دست دوز به همراه حکاکی اسم و شعر دلخواه↷ و...👇🏻 جشنواره رایگان به مدت محدود🎁 بدوووو جا نمونی🏃🏼‍♀🏃🏻🏃🏼‍♂ https://eitaa.com/joinchat/3668443562C0d055d3034 کپی بنر🚫🚶🏻‍♀
کیا میگفتن از کجا هدیه بخریمم؟!☝️🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/3668443562C0d055d3034
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هفتم: صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد. همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم‌و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم. حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد. سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم. زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم.. در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت. دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد. احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور.. بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟! زینب خنده بلندی کرد و‌گفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟! وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟! با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست... زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد.. وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم. ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید و جشن گرفتن امیرالمومنین و امام حسن و امام رضا علیهم السلام برای روز غدیر @bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با عرض سلام و تبریک عید سعید غدیر خم، عید الله الاکبر، عید ولایت و امامت... با توجه به قولی که به مخاطبین عزیز دادیم ، همزمان با عید بزرگ ولایت، رمانی تحت عنوان«ماهِ آفتاب سوخته» که قدم به قدم با کاروان کربلا همراه است و قصهٔ غصهٔ نینوا را روایت می کند، کلید می زنیم. امیدوارم که مورد توجه ارباب بی کفن قرار گیرد و بر دل شما مخاطبین عزیز بنشیند. با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف اهل بیت علیه السلام، سهیم باشید التماس دعا ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هشتم: انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچ‌کدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم. وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟ تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه شوریست در عرش اعلاء و چه نورانی شده دنیا‌... ملکی ندا می دهد در سماء شده حلال مشکل ها: « وصی مصطفی » همو که هست همسر زهرا، پدر حسن مجتبی هم شهید کربلا و علمدار نینوا... وصی اوصیا،عزیز انبیاء، امیر اولیاء... گنج فقرا، شفیع عقبی، ولی خدا، علی مرتضی... پس چشم تو روشن ای حجت خدا ، ای پور مرتضی ، ای منتقم خونهای کربلا، ای مهدی زهرا ، ای وارث غدیر علی اعلی.. قدم نِه بر فرشی از چشمها و زیبا نما این دنیا ومرهمی شو بر درد دلها و با ظهورت بده عیدی ما را... ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هم برگ سبزی تحفه درویش ،تقدیم به شما اگر به دلتان نشست، انتشار دهید..... ، برآمده: الهی مرحبا بردرگهت باد که مادر هم مرابا(یاعلی)زاد چو میخواستم پا بگیرم بایستم، قد بالا بگیرم به من گفتا؛ پدر، آن یار دیرین بگوتو «یاعلی» ای جان شیرین تمام پهلوانان، روز میدان بگویند« یاعلی » یاشاه مردان اگرافتد گره در کارو مشکل بگویم «یاعلی » من از ته دل ملائک ذکرشان «نادعلی» است که ورد قدسیان وهرنبی است چو آدم رانده از خلدبرین شد به ذکر«یاعلی» ازغم رهین شد گلستان شد برابراهیم آن سوز آتش چو ذکر «یاعلی» اندر دهانش چو زدبر آب موسی آن عصارا به ذکر «یاعلی» شد شقه دریا بلا چون یارِ ایوب نبی گشت به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر «یاعلی» رفت عرش اعلاء به ذکر «یاعلی» محشربه پاشد قسیم ناروجنت مرتضی شد به ذکر «یاعلی » کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه ها مرد برای« یاعلی» زهرا فدا شد به ذکر« یاعلی» سوی خداشد به ذکر«یاعلی» شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر «یاعلی» در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان وهم سر به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم به عشق« یاعلی »مازنده هستیم به ذکر «یاعلی» مهدی بیاید به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید، نور مطلق :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی ،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و... این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد... با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.اگر از طریق اطلاعیه کانال اقدام به خرید کتاب کنید مشمول تخفیف چهل درصدی کتاب خواهید شد برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید: @Asrezohoor110 ❌❌توجه توجه پنجاه درصد تخفیف عید غدیر را از دست ندین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 به نام خدا به نام خداوند عاشق و عاشق آفرین ، همانا «عشق» مرحمتی ست از جانب خدا و از وجود نورانی حق در جان ما آدمیان به ودیعه گذاشته شده، باشد که آن را با هوسی دنیایی در هم نیامیزیم و عاشقانه زندگی کنیم و عاشقانه به جوار خدا پر کشیم و «عشق» سه حرف است که بی شک حرف «ع» آن از نام مولای عرشیان و فرشیان، امیر مومنان علی بن ابیطالب علیه السلام به عاریت گرفته شده و حرف«ش» آن از شهدا و اولاد علی می آید و حرف «ق» آن اشاره به قیامتی دارد که مهر علی و اولادش در جان ما به پا می کند... پس عشق است یک کلام علی و اولاد او....والسلام داستان«ماهِ آفتاب سوخته» قسمت اول🎬: دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش می رفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه می زدند که یکی از آنها گفت: آرام تر حرکت کن، نترس به شام این جشن می رسی! دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت: هعی...از شانس من باشد که تا برسیم می گویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟! و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانه های مردهمراهش فرود اورد و گفت: واقعا بی معرفتی کردی، تو می دانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی! مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانه هایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت: حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بی معرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر می کردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغوله های مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی.. مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت: حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست. همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت: چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیله های شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعل های فراوان روبه رو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت و او کاسهٔ سفالین دستش را محکم تر گرفت و ادامه داد: چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اومدم بگم اگه معلمی یا این که مهندسی 🤗 شاید هم خیاط یا خانه داری⁉️ فرقی نمیکنه 🤔 این کانال یه نماد خوشگل از حرفه ی خودت با شخصیت اصلی خودت سفارش بده 😌 با هنری که داری بدرخشی 😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و نهم: با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت. از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿