eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
305 عکس
291 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید و جشن گرفتن امیرالمومنین و امام حسن و امام رضا علیهم السلام برای روز غدیر @bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با عرض سلام و تبریک عید سعید غدیر خم، عید الله الاکبر، عید ولایت و امامت... با توجه به قولی که به مخاطبین عزیز دادیم ، همزمان با عید بزرگ ولایت، رمانی تحت عنوان«ماهِ آفتاب سوخته» که قدم به قدم با کاروان کربلا همراه است و قصهٔ غصهٔ نینوا را روایت می کند، کلید می زنیم. امیدوارم که مورد توجه ارباب بی کفن قرار گیرد و بر دل شما مخاطبین عزیز بنشیند. با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف اهل بیت علیه السلام، سهیم باشید التماس دعا ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هشتم: انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچ‌کدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم. وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟ تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه شوریست در عرش اعلاء و چه نورانی شده دنیا‌... ملکی ندا می دهد در سماء شده حلال مشکل ها: « وصی مصطفی » همو که هست همسر زهرا، پدر حسن مجتبی هم شهید کربلا و علمدار نینوا... وصی اوصیا،عزیز انبیاء، امیر اولیاء... گنج فقرا، شفیع عقبی، ولی خدا، علی مرتضی... پس چشم تو روشن ای حجت خدا ، ای پور مرتضی ، ای منتقم خونهای کربلا، ای مهدی زهرا ، ای وارث غدیر علی اعلی.. قدم نِه بر فرشی از چشمها و زیبا نما این دنیا ومرهمی شو بر درد دلها و با ظهورت بده عیدی ما را... ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هم برگ سبزی تحفه درویش ،تقدیم به شما اگر به دلتان نشست، انتشار دهید..... ، برآمده: الهی مرحبا بردرگهت باد که مادر هم مرابا(یاعلی)زاد چو میخواستم پا بگیرم بایستم، قد بالا بگیرم به من گفتا؛ پدر، آن یار دیرین بگوتو «یاعلی» ای جان شیرین تمام پهلوانان، روز میدان بگویند« یاعلی » یاشاه مردان اگرافتد گره در کارو مشکل بگویم «یاعلی » من از ته دل ملائک ذکرشان «نادعلی» است که ورد قدسیان وهرنبی است چو آدم رانده از خلدبرین شد به ذکر«یاعلی» ازغم رهین شد گلستان شد برابراهیم آن سوز آتش چو ذکر «یاعلی» اندر دهانش چو زدبر آب موسی آن عصارا به ذکر «یاعلی» شد شقه دریا بلا چون یارِ ایوب نبی گشت به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر «یاعلی» رفت عرش اعلاء به ذکر «یاعلی» محشربه پاشد قسیم ناروجنت مرتضی شد به ذکر «یاعلی » کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه ها مرد برای« یاعلی» زهرا فدا شد به ذکر« یاعلی» سوی خداشد به ذکر«یاعلی» شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر «یاعلی» در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان وهم سر به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم به عشق« یاعلی »مازنده هستیم به ذکر «یاعلی» مهدی بیاید به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید، نور مطلق :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب «امینه» نوشتهٔ خانم حسینی ،داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و... این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد... با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.اگر از طریق اطلاعیه کانال اقدام به خرید کتاب کنید مشمول تخفیف چهل درصدی کتاب خواهید شد برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید: @Asrezohoor110 ❌❌توجه توجه پنجاه درصد تخفیف عید غدیر را از دست ندین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 به نام خدا به نام خداوند عاشق و عاشق آفرین ، همانا «عشق» مرحمتی ست از جانب خدا و از وجود نورانی حق در جان ما آدمیان به ودیعه گذاشته شده، باشد که آن را با هوسی دنیایی در هم نیامیزیم و عاشقانه زندگی کنیم و عاشقانه به جوار خدا پر کشیم و «عشق» سه حرف است که بی شک حرف «ع» آن از نام مولای عرشیان و فرشیان، امیر مومنان علی بن ابیطالب علیه السلام به عاریت گرفته شده و حرف«ش» آن از شهدا و اولاد علی می آید و حرف «ق» آن اشاره به قیامتی دارد که مهر علی و اولادش در جان ما به پا می کند... پس عشق است یک کلام علی و اولاد او....والسلام داستان«ماهِ آفتاب سوخته» قسمت اول🎬: دو مرد ژنده پوش در تاریکی شب با شتاب به پیش می رفتند و گاهی از شدت شتاب به هم تنه می زدند که یکی از آنها گفت: آرام تر حرکت کن، نترس به شام این جشن می رسی! دیگری که نگاهش به جلوی پایش بود که مبادا قلوه سنگی باعث زمین خوردنش بشود گفت: هعی...از شانس من باشد که تا برسیم می گویند غذا تمام شده، آخر این جشن چندین شب است که در مدینه برقرار است و من باید همین شب آخر متوجه شوم؟! و بعد دستش را بالا برد و محکم بر شانه های مردهمراهش فرود اورد و گفت: واقعا بی معرفتی کردی، تو می دانستی و چند شب رفتی و خوردی و بردی و مرا فقط شب آخر خبر کردی! مرد که انگار از ضربه دست رفیقش بین شانه هایش میسوخت، دستی به پشتش کشید و گفت: حالا کار بدی انجام دادم که امشب خبرت کردم؟ حقا که تو بی معرفتی، جای تشکرت هست؟!! در ثانی، من فکر می کردم تو خودت میدانی، دیشب متوجه شدم که حضور نداری و به دنبالت بیغوله های مدینه را گشتم تا پیدایت کنم و از آخرین سور و سفره این جشن محروم نشوی.. مرد دیگر، نفسش را به آرامی بیرون داد انگار از حرکتش پشیمان شده بود و آهسته گفت: حالا این میهمانی باشکوه و اینهمه بذل و بخشش و خرج و غذا برای چیست. همراهش شانه ای بالا انداخت و گفت: چمیدانم، صاحب این خانه یکی از ثروتمندان عرب است که به تازگی اسلام آورده و گویا خلیفهٔ دوم امارت یکی از قبیله های شام را به او واگذار کرده ، شاید به همین خاطر است که سور و مهمانی برای نیازمندان راه انداخته و در همین حین از پیچ کوچه پیچیدند و مشعل های فراوان روبه رو و جمعیتی که ظرف به دست در صف ایستاده بودند تا غذایشان را بگیرند در پیش چشم آن مرد قرار گرفت و او کاسهٔ سفالین دستش را محکم تر گرفت و ادامه داد: چکار داری برای چه چنین سخاوتمند شده و میهمانی میدهد، تو برو غذایی خوشمزه بگیر و نوش جان کن و با زدن این حرف هر دو شروع به دویدن کردند تا خود را به صف غذا برسانند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اومدم بگم اگه معلمی یا این که مهندسی 🤗 شاید هم خیاط یا خانه داری⁉️ فرقی نمیکنه 🤔 این کانال یه نماد خوشگل از حرفه ی خودت با شخصیت اصلی خودت سفارش بده 😌 با هنری که داری بدرخشی 😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و نهم: با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت. از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت دوم 🎬: زن و مرد پشت در خانه جمع شده بودند و بهم تنه می زدند، هر کس که میتوانست از درزی و راهی باریک خود را به داخل خانه میرساند تا میهمان سفره ای که گسترده بودند باشد. بعضی ها با دیدن جمعیت که خیلی بیشتر از شبهای قبل بود، زیر لب می گفتند: با این جمعیت محال است تکه نانی به ما برسد، آبگوشت دیگر جای خود دارد، در همین هنگام صاحب خانه در حالیکه عبا و عمامه ای نو به سر گذاشته بود بیرون آمد. تعدادی مرد جمعیت را عقب راندند و روی سکوی جلوی خانه ، جایی را باز کردند و از آن مرد خواستند تا بر آنجا قرار گیرد. صاحب خانه روی سکو ایستاد، همهمهٔ جمع بلند شد، یکی میگفت غذا تمام شده ،حتما آمده این خبر را بدهد که ان مرد دستانش را به علامت سکوت بالا برد. جمعیت یکباره ساکت شدند، مرد گلویی صاف کرد و گفت: به نام خدا...به نام خدای آسمان و زمین، به نام خدای محمد رسول الله... همگی خوش آمدید و قدم بر چشمان من نهادید و منزلم را به قدومتان منور فرمودید تا در این شادی و پایکوبی با من سهیم باشید. سفره داخل خانه گسترده هست نگران کمبود غذا نباشید، گروه گروه وارد شوید ، غذایتان را تناول کنید و ظرفهایی را که همراه آورده اید پر نمایید و بعد از اینجا بروید، توجه کنید هیچ کس دست خالی نرود، غذا به اندازهٔ کافی موجود است. پیرمردی با کمر خمیده ، عصا زنان خود را جلو کشید و بلند گفت: چه گفتی تو ای مرد؟ تا جایی من در خاطر دارم شما به دین اسلام نبودید، حالا دلیل اینکه از خدای محمد صحبت می کنید و دلیل اینهمه خرج و مخارج برای جشن چیست؟ صاحب خانه لبخندی زد و گفت: عمری در خواب غفلت بودم و چند صباحی ست که راه کمال و رستگاری را پیدا کرده ام و به دین اسلام درآمده ام و بعد لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد ، این جشن و سرور هم به یمن عروسی دخترانم است، نه یک دختر و نه دو دختر ،بلکه سه دخترم در یک شب به خانهٔ بخت می روند، خوش باشید میهمانان من! ان شاالله به شما خوش بگذرد و من و نوعروسان این خانه را از دعای خیرتان فراموش نفرمایید. آن مرد با زدن این حرف از سکو پایین آمد و داخل خانه شد. همهمهٔ جمعیت بلند شد، مردی جوان و خوش سیما که لباس های گرانبهای تنش نشان از متمول بودن او داشت ، در گوشه ای کمی دورتر در تاریکی شب خود را پنهان کرده بود، آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: پس راست است که عروسی دخترانش بود، کاش آن دختر کوچک را به من میداد، حیف آن شاعرهٔ با احساس، آن دختر زیبا و فاضله...به خدا اگر نصیب من میشد تمام ثروتم را برایش خرج می کردم تا خم به ابرویش نیاورد. او نمی دانست دامادهای این خانه چه کسانی هستند اما مطمین بود با آنهمه ثروتی که دارد از داماد سوم یک سر و گردن بالاتر است پس با تحکمی در صدایش ادامه داد: باید بروم ...باید همین امشب و همین الان بروم و تلاشم را بکنم، شاید هنوز خطبه عقد آن فرشتهٔ زیبا جاری نشده باشد و شاید امیدی باشد و آن دختر سهم من شد و با این حرف به سرعت به طرف خانه به راه افتاد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود: حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر.. دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم. زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو‌چه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟ به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه... زینب سری تکان داد و‌گفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال و‌فروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند.. آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند. زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم. نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟! از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو... از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره.. اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟ آه کوتاهی کشیدم و‌گفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده... زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت و‌گفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران... باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» قسمت سوم🎬: مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ می کرد: من او را می شناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت: شاید آمده غذا بگیرد و هر دو زن، خنده کنان کناری رفتند تا راه باز شود. مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه،زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند. مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تخت های چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و می دانست کسی روی آن تخت ها نمی نشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله... با دیدن چهره های روبه رو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد. از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟! و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد.. پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند، پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد‌. پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت: در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی.. لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت: به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید. پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند. بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد: عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر می شوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی... دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نود و یکم: روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف های زینب.. عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار. زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟! زینب آهانی کرد و گفت: وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود ،گفت مشکلی براش پیش اومده نمی تونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش... اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم: قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران ، کی می خواد بیاد؟! هعی روزگار و ...اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد می داد، دلم می خواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم: کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت... شانه ای بالا انداختم و گفتم: حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران ،یه ذره از کابوس هایی را که دیدم فراموش می کنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم...به خدا توانش را ندارم زینب خنده بلندی کرد و گفت: اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج می کنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی می کنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمی‌رسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی... می خوام چشمات باز بشه میفهمی؟! سری تکون دادم و گفتم باشه... زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمی کردم و تنها چیزی که یادمه دوتا چشم جذاب بود که انگار باید اونا را هم فراموش کنم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود.. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتربه درد تغییر چهره می خورد وجود داشت. زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺