#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_نهم🎬: رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکین
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_دهم🎬:
امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمودند: هم اینک به دارالحکومه مدینه به نزد ولید بن عتبه میرویم، ایشان مرا احضار کردند، دلیل احضار را نگفتند اما می توانم بدانم چه شده، زیرا دیروز به خواب دیدم که منبر معاویه واژگون شده و از خانه اش آتش زبانه می کشد و این بدان معناست که مرگ در خانهٔ معاویه را زده است و دلیل احضار من هم حتما همین است و احتمال میدهم نقشهٔ شومی در سر داشته باشند ، پس زمانی که پشت درخانهٔ ولید رفتیم ، من به تنهایی وارد خانه می شوم و شما جلوی در منتظر ندای من بمانید، چنانچه شنیدید صدایم بلند شد و سخنم را شنیدید که شما را صدا زدم:«ای خاندان پیامبر» بدون اجازه درون خانه بریزید، آنگاه شمشیرها را بکشید ولی شتاب نورزید، اگر چیز ناخوشایندی دیدید، شمشیر بکشید و هر کس را که آهنگ کشتن مرا داشت، بکشید.
آنگاه حسین پیشاپیش جمع حرکت کرد در حالیکه عصای پیامبر صل الله علیه واله را به دست داشت و سی تن از خاندان، موالی و شیعیان، او را مانند نگینی در بر گرفته بودند.
رباب این صحنه را می دید ، دل درون سینه اش چونان گنجشکی بی تاب، خود را به قفس تن می کوبید و اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری بود و می دانست که خبری و تهدیدی در راه است که اگر تهدیدی در کار نبود ، مولایش حسین چنین عمل نمی کرد.
پس دستانش را بالا برد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدای حسین، حسینم را به تو سپردم که بی شک بهترین نگاهبانی...
جمعیت به در خانهٔ ولید یا همان دارالحکومه مدینه رسیدند، امام قبل از داخل شدن اندکی توقف نمود و فرمود: ببینید چه سفارشی به شما کردم، از آن تجاور نکنید، من امیدوارم که سالم نزد شما بازگردم.
عباس بن علی چون شیری شرزه، دست روی چشم گذاشت و در مقابل مولایش سر فرود آورد و دیگران هم به تأسی از ایشان، چنین کردند.
پس حسین بر ولیدبن عتبه وارد شد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزدای #قسمت_نود_ششم: زینب لبخند مرموزانه ای زد وگفت: توی این مدت یکی از مهر
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
#قسمت_نود_هفتم:
شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم.
و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم.
به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست.
آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن...
سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟!
لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن..
مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست..
چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن..
مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد.
نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟!
بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی...
مامان زد زیر خنده وگفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره...
همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد.
با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم.
بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
😈تجسم شیطان:
با ما همراه باشید در داستانی واقعی از یک زندگی، واقعیتی که حلول شیطان را در انسان به تصویر می کشد و چهرهٔ ابلیسان آدم نمایی را به شما نشان می دهد که از قلهٔ انسانیت و مقام اشرف مخلوقات بودن به قهقرای حیوانیت نزول کرده اند و سر سجده بر آستان کسی نهاده اند که از سجده بر پدرشان،حضرت آدم ابوالبشر امتناع کرد.
📛 داستان زندگی عده ای که با اجنه گره خورده اند و گره در کار مؤمنین می اندازند.
❌ و اما نکته ای ظریف: اگر از لحاظ روحی ضعیف هستید و مشکل قلبی دارید خواندن این رمان برای شما توصیه نمیشود، چون صحنه هایی به تصویر کشیده میشود که در عین واقعی بودن ، بسیار ترسناک است.
✅ ان شاالله این رمان، روشنگری نماید و آگاهی لازم را به خواننده در مقابل اینگونه مسائل بدهد و باقیات الصالحاتی باشد برای ما و بانیان و طراحان این داستان...
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
😈تجسم شیطان: با ما همراه باشید در داستانی واقعی از یک زندگی، واقعیتی که حلول شیطان را در انسان به تص
با سلام
ان شاالله رمان «تجسم شیطان»
از سه شنبه ۲۷ تیرماه حضورتان ارائه میشود
با ما همراه باشید در این داستان واقعی، مهیج و روشنگرانه
با تشکر....حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از نایت کویین
برایان تریسی در کتاب قورباغهات را قورت بده میگوید:
هر چیزی که ذهن خود را به آن مشغول سازید در زندگی واقعیت پیدا می کند.
هر چیزی که روی آن تمرکز کنید و مرتبا به آن فکر کنید در زندگی واقعی شکل می گیرد و گسترش پیدا می کند.
بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که: "در زندگی واقعا طالب آن هستید"
💐 @bluebloom_madehand 💐
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_دهم🎬: امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمو
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_یازدهم🎬:
مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی بهم سایید گفت: اگر حرف مرا گوش نکنی و آنچه را که گفتم انجام ندهی سخت پشیمان میشوی
ولید می خواست جوابی محکم به مروان بدهد که حسین بن علی علیه السلام وارد شد و سلام کرد.
ولید از جا برخواست و با لبخند جواب سلام ایشان را داد و مروان با خشم و کینه هر دو نفر پیش رو را مینگرید
حسین علیه السلام که متوجه مشاجره مروان و ولید شده بود رو به ولید نمود و فرمود: خداوند کار امیر را راست گرداند، صلاح بهتر از فساد و پیوند، بهتر از خشونت وکینه جویی ست، اینک گاه آن رسیده که با هم گرد آیید و سپاس خدایی را که میان شما الفت ایجاد کرد.
آن دو به هم نگاهی کردند و دراین باره جوابی به امام ندادند.
سکوت بر جمع حاکم شد که حسین علیه السلام به سخن درآمد و فرمود: آیا از معاویه خبری ندارید؟ گویا بیمار بوده و بیماریش به درازا کشیده..
ولید فرصت را غنیمت دانست و گفت: اباعبدالله ، او هم طعم مرگ را چشیده و این نامه امیرالمومنین یزید است و شما را برای بیعت فراخوانده ام، گویا مردم هم او را به امیری برگزیده اند.
حسین نگاهی به هر دو نفر که منتظر پاسخ ایشان بودند، نمود و فرمود: کسی چون من پنهانی بیعت نمی کند، من دوست دارم که بیعتم آشکارا و در حضور مردم باشد، چون فردا فرا رسید و مردم را فراخواندی، مرا نیز دعوت کن تا کار یکجا صورت گیرد.
ولید سری تکان داد و گفت: اباعبدالله، گفتی و نیک گفتی، من هم انتظار همین پاسخ را از جانب شما داشتم، پس به برکت خداوند بازگرد تا انکه فردا همراه مردم نزد من بیایی.
مروان که اینچنین دید بار دیگر دندانی بهم سایید و گفت: یا امیر اگر حسین این ساعت از تو جدا شود، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و تو بر او و دوستداران او چیره نخواهی شد، پس حسین را هم اینک نزد خود زندانی کن و اجازه رفتن نده تا بیعت کند و اگر از بیعت سرباز زد، گردنش را بزن.
حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود:نفرین بر تو ای پسر کبود چشم، آیا به کشتن من فرمان می دهی؟! به خدا سوگند که دروغ می گویی، به خدا سوگند هر کدام از مردم چنین آرزویی کنند، پیش از این زمین را با خونش آبیاری می کنم و اگر راست می گویی دوباره تکرار کن و آرزوی زدن گردن مرا بکن..
انگاه حسین علیه السلام رو به ولید نمود و فرمود: ما خاندان پیامبر صل الله علیه واله، گنجینه رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمتیم ، خداوند به وسیله ما دنیا را گشود و این دنیا با ما هم پایان می یابد. یزید مردی ست فاسق و شراب خور، نفْس های محترم را می کشد و فسق آشکارا می سازد، بدان! کسی چون من با چون اویی بیعت نمی کند، ولی ما و شما شب را به صبح می آوریم و در آینده ای نزدیک میبینیم و می بینید که کدام یک از ما بر خلافت شایسته تر است....
در این هنگام...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_یازدهم🎬: مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_دوازدهم🎬:
همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند.
عباس بن علی، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع می خواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر در بر گرفتند و به سمت خانه هایشان به راه افتادند.
در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت: با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت ، آگاه باش به خدا قسم هیچ وقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی..
ولید آه بلندی کشید و گفت: وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد می کنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست می دهم، به خدا سوگند گمان نمی کنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمی نگرد و او را پاکیزه نمی سازد و برای او عذابی دردناک است.
مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبی ها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت.
و حسین رفت...حسین با همراهانش به سمت خانه می رفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد می کرد.
حال همه می دانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و می خواهد محرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام می کند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند.
حسین باید برود تا اسلام بماند....حسین باید برود تا دنیا دنیاست نام اسلام بر تارک هستی بدرخشد، حسین باید برود تا قیام قیامت، بشریت وامدار خون ثارالله باشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺