eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
338 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع)؛ ۱۳۱۸ ۲۵ جولای ۱۹۳۹ میلادی، یک گردشگر سوئیسی به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه افغانستان خودش را به ایران رسانده و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده اولین فیلم رنگی از حرم امام رضا (ع) را ثبت کرده است. ۲۳ ذی القعده روز زیارت مخصوصه ی حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام 🎋🎋🦋🦋🦋 @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«اربعین» #قسمت_هفتم🎬: پس از صرف غذا و استراحتی کوتاه، مرتضی از جا برخواست و رو به دیوید گفت :
داستان« اربعین» 🎬: قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هر چه که بیشتر پیش میرفتند ، صحنه های ناب تری شکار می کردند. مرتضی که مردی پخته و زود جوش و در حقیقت اهل علم و روحانی بود ، کاملاً متوجه بود که دیوید برای مقصدی خاص به این راه قدم گذاشته است. دیوید اطراف را با تیزبینی از نظر میگذراند و گهگاهی با دوربینش صحنه هایی شکار می کرد. اینک داخل قاب دوربین دخترکی بود با لباسهای فرسوده که سطلی شیر در کنار داشت و هر زائری که از کنارش عبور میکرد ،لیوان پلاستیکی دستش را پر از شیر می کرد و با التماس از او می خواست تا لیوان شیر را بگیرد. دیوید صحنه را ثبت کرد و همزمان با ثبت تصویر می گفت : این است پیاده روی شیعیان جهان سومی ،دخترکی در این سن برای گذران زندگی بر سر راه مسافران می ایستد و با خواهش لیوان شیر به آنها میفروشد. مرتضی که متوجه حرکات دیوید بود، به سمت دختر رفت لیوان شیر دستش را گرفت و به طرف دیوید داد. دیوید نگاهی به چشمان معصوم دختر کرد و نگاهی به لیوان شیر ، یاد دخترک کبریت فروش داستان کودکی اش افتاد، لیوان شیر را گرفت و یک نفس سرکشید و بعد سخاوتمندانه دست در جیبش کرد و اسکناس دلاری بیرون آورد و به طرف دخترک داد، دخترک همانطور که غرق تماشای مردان پیش رویش بود ، سرش را به نشانه نه، تکان داد و زیر لب به زبان عربی چیزی گفت... دیوید رو به مرتضی گفت : چرا اسکناس را نمی گیرد؟ نکند قیمت یک لیوان شیر بیش از این است؟ مرتضی لبخندی زد و گفت: بگذار از خودش بپرسم و سپس جلوی پای دخترک زانو زد و با زبان عربی چیزی به او گفت ،مرتضی ساکت شد و دخترک خیره به دیوید شروع به حرف زدن کرد و در حین حرف زدن ، اشک هایش روان شد،دیوید از حرفهای دختر چیزی نفهمید ،فقط انتهای سخنش به «حسین» ختم شد. دیوید مبهوت از حرکات دخترک عراقی رو به مرتضی گفت : این دختر چه می گوید؟ مرتضی بغض گلویش را فرو داد و گفت : می گوید در خانه به جز این شیر ، چیز دیگری نداشتند که تقدیم زائران کربلا کنند، آنان روزی خودشان را به عشاق حسین ارزانی می دارند تا نامشان در زمرهٔ دوستدارن حضرتش ثبت شود دادا... فهم این سخنان برای دیوید سنگین بود و اصلاً این دنیا با دنیایی که در آن بزرگ شده بود در تضادی آشکار بود. ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_نهم 🎬: همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند. رو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود، منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد: کاش نمی آمدی.. عاطفه در را بست و در حالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت: سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟! سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا می کرد گفت: حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چی شده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟! عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتک ها به خودش می پیچید گفت: من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟! فتانه ترکه را محکم تر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت: زود باش بگو مادرت و داییت به مامان بزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی می گفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟ عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: من نمی دونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمی گفتن با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه می کرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد، اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره... فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحش های زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت: چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا... روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش ، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد. فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد. روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید. فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید: ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه،چکار به اون طفلک داشتی هاا فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ... محمود آه کوتاهی کشید و گفت: روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟ فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و... محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست. داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش می کرد خالی بود اما ...اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهلم🎬: روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته ب
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله،نوجوانی دوازده ساله شده بود، نوجوانی که تجربه های تلخی همچون کهنسالان داشت، در این چند سال، به خاطر کار پدرش که کارمند یکی از ارگانهای دولتی بود چند بار خانه آنها از روستا به شهرستانهای مختلف انتقال پیدا کرده بود اما سرانجام دوباره گذار آنها به همان روستا افتاد، اما الان خیلی وسعت پیدا کرده بود و شکل شهر کوچکی به خود گرفته بود، ولی روزگار برای روح الله همانگونه بود که قبلا می بود با این تفاوت که اینک یک برادر و یک خواهر دیگر به جمع آنها اضافه شده بود، سعید و سعیده و مجید فرزندان فتانه بودند که وضعیت آنها در خانه نسبت به روح الله، مانند تخت نشین به کوخ نشین بود، فتانه از هیچ ظلمی در حق روح الله فرو گذار نبود و جدیدا مدام بهانه میگرفت که این پسر هیچ هنری ندارد و.. او می خواست به گونه ای روح الله را از خانه فراری دهد و آنقدر در گوش همسرش وز وز کرد که سرانجام محمود قانع شد که روح الله از این سن باید مرد کار شود، گرچه قبلا هم به لطف مرحمتهای فتانه، دست به هر کاری که فکرش را بکنید، زده بود. محمود با تدبیر فتانه، زمین بزرگ زراعی داخل روستا خریداری کرد، دورتا دور آن را دیوار خشتی کشیدند و به روح الله امر کردند که این زمین را به باغی پر درخت تبدیل کند. فتانه از این پیشنهادش چندین هدف داشت، اول اینکه روح الله را از جلوی چشمش دور می کرد، دوم اینکه می دانست پسری در این سن قادر نخواهد بود حتی بوته ای بنشاند چه رسد به آباد کردن یک باغ و اینگونه میتوانست روح الله را از چشم محمود بیاندازد و پسران خودش سوگلی پدر باشند و سوما با وجود تمام سختی هایی که به کام روح الله میریخت باز هم شاهد بود که همیشه شاگرد اول کلاسشان هست و موفقیت های بی نظیری در میدان درس و مدرسه کسب می کند، موفقیت هایی که اصلا برای بچه های او پیش نمی آمد، پس با این پیشنهاد روح الله مجبور بود به باغ برسد و از درس و مدرسه دور شود و در درسش افت کند و از همه مهم تر اینکه، میدانست که اجنه در جاهای پرت و بیابان ها بهتر می تواند سحرشان را انجام دهند و این باغ دور افتاده و سحری که موکل فتانه انجام میداد، میتوانست در دیوانه کردن روح الله تاثیر بسیار زیادی داشته باشد و انسان دیوانه از چشم همه می افتد و در آخر اگر روح الله واقعا موفق به آباد کردن آن باغ بی درخت می شد، سرمایه فتانه و محمود اضافه میشد و بدون زحمت صاحب باغی پرثمر میشدند. روح الله که پسری سخت کوش بود، علاوه بر کتاب های درسی، کتاب های دینی و مذهبی زیادی از هرکجا که به چنگش می افتاد، مطالعه می کرد. او خود را غرق در عالم کتاب و معنویات می کرد و اینگونه از روح خود نه نوجوانی دوازده سیزده ساله،بلکه مردی شصت ساله ساخته بود، به راستی که انسان با سختی ها آزموده و آبدیده میشود و این نوجوان معصوم روحش همچون کهنسالان بزرگ و عظیم شده بود. محمود به دستور فتانه زمین را خریداری کرد و نقشه ها آنگونه که او می خواست پیش رفت، محمود حتی یک بار هم فکر نکرد که بچه ای در این سن باید مشغول درس و مدرسه باشد نه اینکه آبادکردن زمین خشک و بی علف... ادامه دارد بر اساس واقعیت به قلم:ط_حسینی @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_پنجم 🎬: ساعتی ست که حسین روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچ کس را یارای
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا! ای کسی که فرشتگان آسمان به تو درود میفرستند، نگاه کن و ببین این حسین توست که به خون خود آغشته شده است» مرثیهٔ جانسوز دختر حیدر کرار، همه را به گریه واداشته است، گویی او زینب نیست بلکه فاطمه است که خطبه می خواند، زینب از جای برمی خیزد، همه سپاه چشم به او دارند، دختر حضرت زهرا می خواهد چه کند؟! نا گاه زینب دست می برد و بدن چاک چاک برادر را برمیدارد و رو به آسمان میگوید:«بارخدایا!این قربانی را از ما قبول کن» به راستی زینب کیست، اینهمه داغ دیده، برادرش را که بند قلبش به قلب او وصل بوده در پیش چشم او ذبح کردند و او اینگونه رجز می خواند.همانا که صبر خجلت زده زصبر زینبی ست عمر سعد چشم غره ای به سپاه می رود و میگوید: او را ساکت کنید که اگر ساکت نکنید، کل سپاه را هم اینک از راه به در میکند و بر ما میشوراند.. شمر میگوید چه کنیم؟! ناگاه فکری شیطانی به مخیله اش میرسد...زینب از نسل حیدر کرار است، غیرت در این خانواده میجوشد، همانطور که غیرت فاطمی،زهرا را به پشت در کشاند و فدایی علی نمود ، غیرت زینبی هم او را از رجز خوانی می اندازد. زینب اینک مرد کاروان حسین است پس به خیمه ها حمله برید که زینب را از خطبه خواندند بیاندازید نانجیبان با آتش در دست به سمت خیمه ها حمله می کنند،زینب نگاهی به پشت سر می اندازد و فریاد میزند: وای من! علی بن حسین را دریابید... زینب با سرعت به طرف خیمه ها میرود و میبیند که لشکر کوفه به زنها و کودکان هم رحم نمی کند و آتش به خیمه ها انداخته، زینب همانطور که به سمت خیمه سجاد میرود، فریاد میزند: همگی از خیمه ها بیرون آیید، عزیزانم! در بیابان پخش شوید که دست این نانجیبان به شما نرسد. بچه ها هراسان و بدون کفش به بیابان میریزند، یکی دنبال عبا و روسری هست و آن دیگری گوش کودک را برای غنیمت گرفتن گوشواره پاره می کند. یکی خلال از دست فاطمه کوچک میرباید و آن یکی چادر زنی را میکشد.. هیاهویی به پا شده ، زینب به سمت خیمه سجاد میرود و خوب میداند که سجاد ذخیره خدا در روی زمین است، حجتی است از حجتهای دوازده گانه، پس باید همچون مادرش زهرا تا پای جان از ولایت زمانش دفاع کند. زنها و کودکان بر سر زنان کمک می طلبند اما کسی نیست که به ناموس رسول خدا مدد رساند، ناگاه از بین کشتگان مردی بلند میشود، انگار ندای معصومانه کودکان او را دوباره زنده کرده، درست است او سوید است، همانکه صبح امروز به میدان رفت و وقتی از اسب سرنگون شد، همگان فکر کردند که مرده است اما او بیهوش شده،اینک با هیاهوی کودکان به هوش می آید ، اطرافش را نگاه میکند وای من عباس...علی اکبر...عون...محمد...همهٔ یاران و رفقا رفته اند...خدای من زینب...کودکان کربلا را ببین که حرامیان دورشان قهقه زنان میگردند، سوید شمشیر می کشد و به سوی سپاهی که به خیمه ها حمله کرده اند حمله می کند، تعدادی را به درک واصل میکند و سرانجام در یک حمله دسته جمعی از سمت سپاه کفر، به شهادت میرسد و عنوان آخرین شهید دشت نینوا را سوید از آن خود میکند. سپاهیان ترسیده اند...خدای من مرده ها زنده میشوند، نکند حسین هم زنده شود، پس به دستور عمر سعد ده نفر با اسب های تازه نعل شده به پیکر بی جان حسین ، اسب میتازند ... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم🎬: زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا!
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را می رباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد، آن سوار نامرد به این بسنده نمی کند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیر لب می گوید: تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آن طرف تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی توجه به تازیانه هایی که بر بدنش فرود می آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد می گوید: گوشم را پاره کردند و گوشواره ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده می گوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمی گوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می ایستند شمر فریاد میزند: گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته ایم و نسلش را منقرض کرده ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را می دهد، قلب زینب در سینه چون گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و می گوید: این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمی داند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5958744872356679374.mp3
35.44M
| ســـخنرانی | | حجةالاسلام والمسلمین حاج آقاشیبانی‌فر | | محرم الحرام ۱۴۴۵ | دانلود 👌 🍃 ❤️🍃 @bakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا