#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هفدهم 🎬: روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_هجدهم 🎬:
با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، روح الله توانست موکلین قرانی زیادی به خدمت بگیرد، حال دیگر آن روی سکه نمایان شده بود.
روح الله روزها به اداره می رفت و شب هنگام که موقع خواب انسان ها و کار اجنه بود، مجال خواب نداشت زیرا موکلین سفلی متوجه قدرت او شده بودند و حمله های شبانه شان را شدت داده بودند.
روح الله اکنون که چشم سومش به عالم ماورایی باز شده بود،هر شب با چشم خود حمله اجنه سفلی و شیطانی را به خانواده اش میدید،اکنون میدانست که این اجنه موکلین جادوگرهای انسان نما هستند و او با بکار گیری اجنه علوی و روحانیت های پاک به مبارزه با آنها بر می خواست.
هر چه روح الله بیشتر تلاش می کرد، حمله اجنه هم بیشتر می شد و هر جنی که از بین می رفت شب بعد یکی دیگر جلوی راهش سبز می شد، روح الله با کمک موکلین قرانی متوجه شده بود که این اجنه از سمت یک زن و مرد به طرف آنها حمله می کنند و پس از کنکاش زیاد، فهمید که آن زن و مرد کسی جز زن داداش فاطمه و برادرش نمی توانند باشد،برایش جای تعجب بود که به چه دلیل و چه کینه ای این دو نفر به آنها حمله میکنند و نمی دانست که این دو ماموری از جانب شراره هستند ، چون شراره رابطه مخفیانه با برادر رضوان داشت و اصلا همین رابطه منجر شد که شراره نقشه بکشد و رضوان را وارد زندگی فاطمه و خانواده اش بکند.
شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند، پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت.
چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمی ترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد، پس باید کاری می کرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود می کرد، شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله می کردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها می جنگیدند و موکلین شیطانی را می کشتند و از بین می بردند تا اینکه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هجدهم 🎬: با مدد خداوند و یاری آن پیرمرد نورانی که از اجنه شیعه بود، ر
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_نوزدهم 🎬:
شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری داشت و شبها هم جنگ با موکلین شیطانی و اگر اینجور پیش می رفت، طولی نمی کشید که روح الله از پا در می آمد، پس باید فکری می کرد، فکری اساسی که فرصتی برای خواب و استراحت برایش فراهم شود.
شراره هم که با موکل قوی اش پا به میدان گذاشته بود و حمله های وحشیانه ای انجام میداد.
درست سر شب بود و سفره غذا پهن شد که دل دردی شدید به جان فاطمه افتاد و کم کم این درد به بقیه اعضاء بدنش سرایت کرد و بعد از آن استفراغ شدید هم عارضش شد، زینب سرش را گرفته بود و از درد می نالید، عباس بداخلاق تر از همیشه به حسین می پرید و حسین بی بهانه و با بهانه مدام جیغ می کشید، با این وضعیت دست روح الله به غذا نمی رفت، کفگیری برنج کشید که احساس کرد کسی گلویش را گرفته و به شدت فشار میدهد، به طوریکه درد از گلو شروع و به ریه های او می رسید.
روح الله بدون زدن حرفی از سر سفره بلند شد، سفره ای که هیچ مشتری نداشت.
روح الله وارد اتاق شد و یکی از موکلین قرانی را احضار کرد، موکل به او گفت که هم اکنون زنی دست به کار شده و لشکری اجنه به سمت خانهٔ او فرستاده، روح الله هم امر کرد تا موکلین قرانی به مبارزه با آنها بپردازند و در کمتر از ساعتی به او خبر دادند که تمام حمله کننده ها از پای درآمدند و به یکباره وضعیت خانواده به صورت عادی در آمد، نه خبری از دل درد فاطمه بود و نه زینب از سردرد شکایت داشت و حسین و عباس هم بی صدا مشغول بازی و درس بودند.
روح الله برایش سوال پیش آمده بود و از همان پیرمرد نورانی سوال کرد اگر یک زن با جادو به آنها حمله کرده باید یک موکل به انها حمله می کرد چون هرکسی یک موکل می تواند داشته باشد اما با دیدن وضعیت ساعتی قبل ،کاملا مشخص بود به جای یک موکل یک لشکر به آنها حمله کرده..
پیرمرد نورانی با لحنی ملکوتی جواب داد: زنی که موکل گرفته، موکلی قوی گرفته و ان موکل مهتر و بزرگتر لشکر عظیمی از اجنه شیطانی ست که برای حمله، نه خودش بلکه از لشکرش استفاده می کند.
روح الله با تعجب سوال کرد، آن موکل قوی چه کسی ست؟ و پیرمرد جواب داد: او ملکه عینه یکی از دختران ابلیس است که قدرتی عجیب دارد و به خدمت درآوردنش بسیار راحت است و تعهداتی که در مقابل خدمتش میگیرد، تعهداتی بسیار مخرب و ویرانگر است.
از شنیدن این سخنان نفس در سینه روح الله حبس شد و با ترسی که از او بعید بود گفت: آیا موکلین علوی توان مبارزه با ملکه عینه را دارند؟ و چه کسی این ملکه عینه را برای مبارزه با من به خدمت گرفته؟!
پیرمرد باز جواب داد: موکلین علوی هر دستوری به انها داده شود اجرا می کنند و با کمک خداوند هر کاری امکان پذیر است گرچه در این جنگ تلفات و کشتاری هم از موکلین علوی خواهد بود و سپس مشخصات زنی را که ملکه عینه را به خدمت گرفته بود به روح الله داد..
هر چه که پیرمرد بیشتر توضیح میداد ، روح الله بیشتر و بهتر به این نتیجه میرسید که آن زن کسی جز شراره نمی توانست باشد و برایش قابل قبول نبود، شراره ای که جلوی او سجاده آب می کشید حاضر باشد با اعمال خلاف حیا و عفت ملکه عینه را به استخدام خود درآورده باشد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با عرض سلام خدمت تمامی مخاطبین عزیز:
مخاطبین قدیمی که با همراهیشون همیشه یاور ما بوده اند و مخاطبینی که تازه قدم رنجه فرمودند و به کانال خودشون پیوستند.
بزرگواران پیرامون رمان«تجسم شیطان» خیلی سوالات مطرح شد و یکی از پر تکرارترین سوالات این بود: آیا ما هم میتوانیم مانند روح الله موکل بگیریم؟!
در جواب این سوال باید بگم: خیر!!
استخدام موکل چه سفلی و چه علوی ممکنه به قیمت زندگی تان تمام شود و مشکلات عدیده ای برای فرد به دنبال می آورد، استخدام موکل سفلی و شیطانی که انسان را به مرز انحطاط و کفر می کشاند و استخدام موکل علوی کار هر کسی نیست، فقط از عهده علما برمیاید و بس، پس پا توی این حیطه نگذارید و به هرکس که ادعا کرد مسلط به علوم غریبه است اعتماد نکنید و اصلا پای اجنه را به زندگیتان باز نکنید که این راه را باز گذاشتن همان و از بین رفتن آرامش زندگی خود و اطرافیانتان همان...
یکی از عزیزان پیامی داخل گروه گذاشتند که جالب بود، شما هم بخونید خالی از لطف نیست:
❌❌❌خواهش میکنم با دقت بخونید:
امروز یکی از عزیزان گروه رو دیدم بهم گفت کاش میشد ماهم مثل روح الله چله نشینی میکردیم و موکل خوب میگرفتیم هم زندگی خودمون بهتر میشد هم به بقیه کمک میکردیم خیییلی تعجب کردم....😱🤦♂😢
حکمت خداوند بر جدا بودن دنیای ما و اجنه هست همه هم شنیدید هم از علما و مراجع و هم اهل فن و حتی تو فیلمای تلویزیون هم مشخصه تا ما خوووودمون با کارامون پای اجنه و شیاطین رو به خونه و زندگیمون باز نکنیم اونا نمیتونن وارد بشن...
یکی از مصادیق باز کردن درب دنیای اجنه هم ارتباط با اجنه خوب هست چه مثل روح الله بعد از درگیری با شیاطین چه همینجوری بدون مشکل...
چون با به خدمت گرفتن اجنه علوی شما وارد یک جنگ بزرگ خواهید شد مثل روح الله و هرکسی ظرفیت این مدل زندگی رو نداره دیدید که روح الله خواب هم نداره نه خودش نه خونوادش...دائم درگیرن
از طرفی بیرون اومدن از این دنیا پس از ورود تقریبا غیر ممکنه و خیلی تبعات داره
روایتی از امیرالمومنین هست که فرمودند هرکس به دنیای اجنه ورود کرد و ضرر کرد فقط خودش را سرزنش کند
علما و مراجع هم همگی منع کردن از همچین ارتباطاتی...مگر موارد نادر مثل روح الله که تکلیف بوده و اساتیدش هم ظرفیتش رو دیدن که میتونه بعد بهش آموزش دادند.التماس دعا
با تشکر
التماس دعا.....حسینی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_نوزدهم 🎬: شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم🎬:
روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ها را کشتن ملک اصلی آنها که همان ملکه عینه بود، می دانست. پس قاضی الجن را احضار کرد، شکایتش را از دست اذیت و آزارهای ملکه عینه ابراز کرد و حکم جهاد با ملکه عینه را از قاضی الجن گرفت.
سپس به لشکری بزرگ از اجنه علوی امر کرد تا به جنگ با ملکه عینه بروند.
دقایق و ثانیه ها به کندی می گذشت، روح الله روی سجاده نشسته بود و مدام ذکر و قران به لب داشت و گوشش به زنگ بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی، همان پیرمرد نورانی به خدمت روح الله رسید و مژدهٔ نابودی ملکه عینه را به او داد.
روح الله همانطور که تسبیح به دست داشت، دستانش را بالا برد و خدا را شکر کرد و سر به سجده نهاد، اما همچنان حضور و عطر پیرمرد را حس می کرد.
پس از دقایقی سر از سجده بلند کرد و رو به روحانیت علوی گفت: من واقعا از شما ممنونم، آیا در این جنگ تلفاتی هم دادیم؟!
پیرمرد آه کوتاهی کشید و گفت: نزدیک به یک میلیون اجنه علوی کشته شدند اما در مقابل ملکه عینه و صدها میلیون اجنه شیطانی که همه خدمتگزار ملکه عینه بودند نابود شدند.
بغضی سنگین به گلوی روح الله نشست و برای روحانیت های علوی که در این جنگ کشته شده بودند باران چشمانش شروع به باریدن کرد، هر چه گریه می کرد سبک نمی شد و آنقدر گریست که متوجه نشد کی خوابش برد...
صدای روح بخش اذان در فضا پیچید و روح الله همزمان با صدای اذان از خواب بلند شد، از جا برخواست و خودش را روی سجاده دید، باز به یاد ساعاتی قبل افتاد، چقدر سخت و نفس گیر بود، برای گرفتن وضو به سمت سرویس ها رفت..
نماز صبح را خواند و مشغول تعقیبات نماز بود که متوجه شد گوشی اش زنگ می خورد، سجاده را بهم آورد و به سمت میز عسلی کنار مبل رفت، نگاهی به صفحه گوشی انداخت، باورش نمی شد ، یکی از اساتیدی بود که در علوم غریبه او را راهنمایی می کرد.
روح الله با تعجب تماس را وصل کرد، اخر این وقت صبح سابقه نداشت..
روح الله با صدای گرفته گفت: سلام استاد، صبح به خیر...
استاد که با صدایی سرشار از هیجان گفت: سلام، ان شاالله حالت خوب باشه، ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم، اما خبر مسرت بخشی بود که حیفم اومد بهت نگم
روح الله لبخند کمرنگی زد و گفت: نفرمایید استاد، شما مراحمید، اتفاقی افتاده؟!
استاد با لحنی ملکوتی گفت: بله اتفاق افتاده اونم چه اتفاقی...دیشب به من خبر رسید که در آسمان ها بین روحانیت های علوی جشنی بزرگ برپا بود، انگار جنگی بین اجنه در گرفته و یکی از دختران ابلیس که سهم بزرگی در گمراهی انسان ها داشته و تقریبا میشه گفت یکی از بزرگترین ابلیس های جادوگری بوده که اغلب جادوگران برای سحر و طلسم به او متوسل میشدند به درک واصل شده، این ابلیس نامش ملکه عینه بوده، الان باید بگم دست خیلی از ساحرانی که موکلشون این ابلیس بوده از سحر و جادو کوتاه شده و ....
روح الله دیگه حرفهای استادش را نمی شنید و دوباره گریه اش شروع شد و این اشک ها، هم اشک شوق بود و هم دلتنگی...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
50.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : جلوگیری و رفع مشکلات ماورائی
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_بیستم_هشتم 🎬: هامان دست هایش را دو طرف میز زد و همانطور که هر سه مرد پیش رویش را
«روز کوروش»
#قسمت_بیست_نهم🎬:
مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات نامنظم به سمت اقامتگاه ملکه میرفت و زیر لب مدام چیزی تکرار میکرد و هر بار صورتش سرخ و سرخ تر می شد، انگار چیزی چون گدازه اهن در درونش می جوشید.
مرد نزدیک در اقامتگاه شد و به نگهبان گفت: به ملکه بگویید مردخای، مشاور پادشاه تقاضای دیدار دارند.
نگهبان نگاهی با تعجب به مردخای کرد و گفت: ملکه خسته از جشن دیروز هستند و اینک درحال استراحت هستند، چرا که باید برای جشن شبانه آماده شوند، شما که خوب میدانید تا یک ماه به مناسبت نوروز در ایران زمین و در این قصر جشن های بهاری برگزار می شود.
مردخای دندانی بهم سایید و گفت: میگویم به گوش ملکه برسانید من اینجا هستم و شما در مقابل من، حرف بیهوده میزنید مردک؟!
نگهبان که گه گاهی رفت و آمد مردخای را به اقامتگاه ملکه دیده بود، با شنیدن سخنان محکم و لحن عصبانی مرد خای چشمی گفت و سریع به ندیمه ورودی اقامتگاه اطلاع داد و خیلی زود مردخای به حضور ملکه استر رسید.
استر تمام ندیمه ها را از اتاق بیرون کرد و وقتی تنها شدند با لحنی آهسته گفت: چه شده عموجان؟! احساس می کنم که بسیار آشفته ای..
مردخای شروع به قدم زدن کرد و گفت: چطور آشفته نباشم؟! هم اینک از نزد پادشاه می آیم، این مردک، وزیر هامان گروهی از یهودیان را به بند کشیده و با سند و مدرک به حضور شاه آورده و خشایار شاه هم با توجه به اعمال خلاف انان، حکم قتل همهٔ آنها را امضاء نمود...آخر...آخر انها نمی فهمند! اما تو که میفهمی یهودیان قوم برگزیده اند، هیچ کس نباید کوچکترین اهانت و تعرضی به آنها کند، اما بالاخره روزی خواهند فهمید که این دنیا برپا شده تا همه به قوم یهود خدمت کنند و به آنها بهره برسانند،بالاخره روزی میرسد که هر چه زر و سیم و نعمت هست در دستان یهود باشد و آنها به خاطر اینکه از مال خود برمی دارند به عنوان دزد و قاتل و جانی مجازات نشوند..
استر با شنیدن این حرفها از جا بلند شد و همانطور که دستهای لرزانش را مشت می کرد گفت: حکم قتل یهودیان را چه وقت اجرا می کنند؟!
مردخای آه بلندی کشید و گفت: قرار است در سیزدهمین روز نوروز در ملاء عام مجازات شوند..
استر خیره به سنگ های سفید مرمر با صدایی کشدار و آهسته، گفت: بسپار به من....امشب کاری کنم کارستان، کاری که سروری یهود را تا ابد به رخ جهانیان بکشد، کاری که هر ایرانی با غیرت را تا ابد عزادار نماید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هدایت شده از نایت کویین
*عادات افراد موفق را بشناسید:
یک پژوهشگر روسی با بررسی زندگی بیش از 100 فرد موفق، عادتهای روزانهی آنها را که به موفقیتشان کمک میکند، کشف کرده است.
مطالعهی مداوم
ورزش منظم
نشست و برخاست با افراد موفق
دنبال کردن اهداف خود
سحرخیزی
کمک گرفتن از مشاوران مجرب
مثبتنگری
همرنگ جماعت نبودن
روزانه ۱۵ تا ۳۰ دقیقه تفکر و تعمق
کمک کردن به دیگران
🎖 @bluebloom_madehand 🎖
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم🎬: روح الله ساعت ها فکر کرد و تنها راه نجات از دست حمله شیطانک ه
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیستم_یکم 🎬:
شراره که انگار سرتا پایش در آتشی سوزنده بود و به رسم کودکی شروع به جویدن ناخن هایش کرد، اصلا حواسش نبود که خون زیر ناخن هایش را که جاری شده بود، می خورد.
شراره دستی توی موهای بهم ریخته و شرابی رنگش کشید، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس رفت و داخل آینه روی در کمد لباس خودش را نگاهی انداخت با مشت به آینه کوبید و گفت: چررررا وشوشه ها از کار افتادن، چرا خبر برام نمیارن...
چرا موکلم خبری ازش نیست؟! من که به تعهداتم عمل کردم...چرا؟!
و با زدن این حرف به سمت گوشی اش رفت، گوشی را از روی پاتختی برداشت، داخل مخاطبین رفت و اسم استاد را لمس کرد و صدایی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در حال مکالمه است..
شراره اوفی کرد و دوباره روی تخت نشست، در حرکاتش اثری از یک جنون بود، دوباره شماره استادش را گرفت و باز هم همان و دوباره و دوباره...
آخرش گوشی را محکم روی تخت پرت کرد، باید کاری می کرد که آرام بشود، از جا بلند شد روبه روی تخت پشت میز جلوی سیستم نشست، روشنش کرد و وارد پوشهٔ آهنگ ها شد، آهنگ تندی را انتخاب کرد و صدای اسپیکر را تا جایی که راه داشت باز کرد.
به سمت تخت برگشت و خودش را روی تخت انداخت، چشمانش را بست و شروع به همخوانی با آهنگ کرد...
حرکاتش دست خودش نبود، دوست داشت تیشه ای برمی داشت و توی قلب روح الله و فاطمه فرو می کرد، نفهمید که چه مدت گذشت،با تکان های شدید شانه اش چشمانش را باز کرد.
زیور به طرف میز رایانه رفت و همانطور که صدای دستگاه را کم می کرد گفت: چه خبرته شراره؟! یادت رفته ما اینجا توی خونه آپارتمانی مستأجر هستیم؟! بابات خونه ویلاییش را به نام اون زنیکه زده و من و تو و خواهرات هم انگار به چشم نمی یومدیم، حالا تو اینقدر صدای این آهنگ را زیاد کن که از همین جا هم عذرمون را بخوان و بیرونمون کنن..
شراره روی تخت نیم خیز شد و گفت: مامان کمش کردی برو بیرون، سر به سر من نذار، اعصابم داغونه...داغون میفهمی؟!
زیور که برای اولین بار بود حالات شراره را اینجور میدید به سمتش آمد و همانطور که روی تخت می نشست، دست شراره را توی دستش گرفت و گفت: چی شده دخترم؟! مشکلی پیش اومده؟! هر چی شده به من بگو..
شراره چشمهایش را خیره به نقطه نامعلومی روی دیوار کرد و گفت: مامان وشوشه من از کار افتاده، موکلم که کلی برای استخدامش زحمت کشیدم هم یک دفعه ناپدید شده، دارم دیوونه میشم...
زیور آه بلندی کشید و گفت: عه...یعنی چی شده؟! وشوشه منم کار نمی کنه...اما موکلم هنوز هست..
نکنه مثل همین اختلال های امواج تلفن، وشوشه ها دچار اختلال شدن؟!
شراره خندهٔ جنون آمیزی کرد و گفت: چی میگی مادرمن؟! مگه اجنه فضا مجازی هست که از کار بیافته؟! اونا واقعی هستن فقط انسان ها نمی تونن ببیننشون همین..
زیور دست شراره را نوازش کرد و گفت: می خوای دوباره به روح الله و فاطمه حمله کنی؟!
شراره سری به نشانه بله تکان داد و زیور ادامه داد: خوب بگوچکار کنم؟! من به موکلم میگم انجام بده..
شراره آه کوتاهی کشید وگفت: تو هر کار دستت میرسه برای سلب آرامش این دو تا آب زیر کاه انجام بده، اما کارهایی که من می خوام کنم باید یه موکل قوی داشته باشه...من باید استادم را ببینم و اینبار نه بچه شیطان بلکه خود ابلیس را به خدمت بگیرم...
در همین حین گوشی شراره زنگ خورد و نام استاد روی آن نقش بسته بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیستم_یکم 🎬: شراره که انگار سرتا پایش در آتشی سوزنده بود و به رسم کودک
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_دوم 🎬:
شراره تماس را وصل کرد و از آن طرف خط صدای بی حال استادش توی گوشی پیچید: سلام شراره چی شده؟! مهلت نفس کشیدن نمی دی ، تماس پشت تماس...
شراره با لحنی غمگین گفت: سلام ببخشید،دست خودم نبود، موضوع اضطراری بود، وشوشه هام کار نمی کنن، موکلم هم که اینهمه براش زحمت کشیدم، نیست، هر چی احضارش میکنم نمیاد انگار ملکه عینه آب شده رفته تو زمین
استاد آهی کشید و گفت: بله...انگار روح الله، همسر جنابعالی کار خودش را کرده، ملکه عینه و تمام اعوان و انصارش را کشته، دست منم از این موکل قوی کوتاه شده..
شراره که باورش نمی شد،روح الله بتونه توی وادی اجنه وارد بشه از جاش بلند شد و ناخوداگاه به سمت دیوار رفت و دست مشت شده اش را به دیوار کوبید و گفت: روح الله همسر من نیست...همسری که یک بار هم دستش به دست من نخورده و رابطه نداشته همسر نیستتتت، من دشمن خونی روح الله هستم تا خودش و اون زن و توله هاش را از بین نبرم از پا نمی نشینم، یعنی چی ملکه عینه کشته شده؟! مگه کسی میتونه دختر ابلیس را بکشه؟
استاد اوفی کرد و گفت: حالا که تونسته، رد گیری کردم به روح الله رسیدم، مثل اینکه اونم موکل های قوی قرانی و علوی داره ، حالا تو تلاشت را بکن، شاید تونستی به این آدم ضربه بزنی، دیگه کاری نداری؟!
شراره با دستپاچگی گفت:ن..ن..نه صبر کن کارت داشتم، اگر ملکه عینه نابود شده، پدرش که هست، من می خوام خود ابلیس را به خدمت بگیرم...
استاد که تعجب در حرفهایش موج میزد گفت: چی میگی تو؟! ابلیس را به خدمت بگیری؟!
شراره سری تکان داد و گفت: بله...من تا زهرم را به اینا نریزم ول کن نیستم،یا من نابود میشم یا روح الله و خانواده اش...
استاد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی سخته...یعنی از سخت بودن هم یه پله اونورتره، فکر نکنم بتونی و شایدم به قیمت جونت تموم بشه، آیا با این وجود حاضری؟!
شراره آب دهنش را قورت داد و گفت: آ...آره من هستم.
استاد لحظه ای سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: ببین من الان خودم می خوام ابلیس را به استخدام در بیارم، حالا که تو هم میخوای،بیا با هم تلاش می کنیم، بالاخره یکیمون موفق میشیم ،یک سری وسایل و ملزومات هست باید تهیه کنم.
سعی کن وقت غروب آفتاب بیای پیش من، همون خونه اونروز، یا آدرس بده یه جا بیام دنبالت که با هم انجام بدیم، چون وشوشه ها منم از کار افتاده و این برای تو شاید یه موضوع ناراحت کننده باشه اما برای من یه فاجعه است، چرا که من مریدهای زیادی دارم و همچنین دشمنان بی شماری...بارها و بارها لو رفتم و پلیس در صدد دستگیریم بوده، همین وشوشه ها باخبرم کردند و دست کسی به من نرسیده، اما اگر الان اقدام به دستگیری من کنن، مطمئنا در امان نیستم، چون وشوشه ای نیست به من خبر بده
پس باید ابلیس را به خدمت بگیرم تا قدرتمندترین موکل را داشته باشم و...
استاد توضیح داد و توضیح داد، شراره سرش را تکان میداد و زیور که شاهد ماجرا بود ترس از آن داشت که با این کارهای شراره بلایی به سرش بیاد، درسته براش مهم بود دخترش موکل داشته باشه اما دوست نداشت این ما بین از طرف موکلش آسیبی به او برسد...
ادامه دارد..
📝بر اساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_بیست_نهم🎬: مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات ن
«روز کوروش»
#قسمت_پایانی🎬:
جشن شبانه به انتهایش نزدیک میشد که به امر استر، مردخای از آن شراب خاصش برای خشایار شاه آورد، امشب می خواست کاری کند که تا ابد نام یهود و جنایاتش در خاطر ایرانیان بماند البته اگر ایرانی ها دچار فراموشی نشوند.
خشایار شاه، جام های شراب را پی در پی می نوشید و انگار دوباره صحنه های گذشته جان می گرفت، خشایار شاه قاصدی به دنبال ملکه روان کرد و باز از او خواست که خود را برای حضار رونمایی کند و اینبار ملکه وشتی پاکدامن نبود که تمرد کند، بلکه ملکه استر یهودی بود که حاضر میشد شرافتش را برای اعتقادات سخیف و شیطانی اش بدهد، در بین نگاه حضار، ملکه استر نقاب از چهره افکند، شال نازک و حریری را که به روی موهای نرم و بلندش انداخته بود به زیر افکند و به همین نیز قناعت نکرد و در بین نگاه هیز مردان مدهوش شروع به طنازی و رقص نمود، خود را آنچنان وقیح تکان تکان میداد، بطوریکه سفیدی پاهای مرمرینش با کنار رفتن چاک پیراهن سرخ رنگ و درخشانش در دید همگان قرار گرفت، خشایار شاه که سخت مدهوش و مخمور بود و این حرکات ملکه را لایق ستایش و پاداش میدانست با لحنی کشدار گفت: ای ملکهٔ زیبای من، ای طنازترین زن پارسی، اینک به پاس این زیبایی و طنازی چیزی از ما طلب کن که هر چه بگویی همان کنیم..
ملکه استر که مترصد این لحظه بود به مردخای اشاره ای نامحسوس کرد و طوماری را که مردخای زیر لباسش پنهان کرده بود از او گرفت، جلو آمد و گفت: من هیچ برای خود نمی خواهم فقط اگر می خواهید به من پاداش دهید مهر سلطنتی خود را زیر این طومار زنید..
خشایار شاه قهقه بلندی زد و همانطور که انگشتر دستش را که مهر بر آن حک شده بود نشان میداد گفت: بیا خودت بزن مهر را بر آن طومار که اگر تو اینک جان هم طلب کنی، دریغ نمی کنم.
وزیر هامان که به هوش بود، جلو آمد و با تعظیم کوتاهی گفت: پادشاها... خودتان بارها می فرمودید هیچ سندی را بدون خواندن مهر و تایید نکنید، پس ابتدا بخوانید ببینیم خواسته ملکه چه می باشد.
خشایار شاه که در نوشیدن افراط کرده بود، وزیر معتمدش را به چشم رقیب و دشمن دید و گفت: خاموش باش مردک...برای ملکه استر هر چه گوید همان کنم و با زدن این حرف مهر را بر طومار زد و سپس بی حال روی تخت سلطنتی افتاد ...
صبح زود که هنوز خشایار شاه در خوابی سنگین بود، مردخای و سربازانش به همان حکم طومار دیشب به خانهٔ ایرانیان ریختند و همه را ، کوچک و بزرگ و نوزاد و پیرمرد و زن و مرد، از دم تیغ گذراندند، مردم که این وقایع را شنیدند، برای اینکه جانشان را نجات دهند، روز سیزدهم عید نوروز از خانه بیرون زدند و به کوه و دشت و صحرا پناه آوردند تا از چشم سربازان مردخای پنهان شوند، در آن روز تمام یهودیان دربند، که قرار بود مجازات شوند به تدبیر ملکه استر از بند رها شدند و هفتاد هزار ایرانی را سر بریدند که اولین آن وزیر هامان بود و گویا تاریخ و ایرانیان فراموشکار شدند، فراموش کردند که «روز کوروش» روزیست که کوروش رحم بر یهود کرد و یهودیان مفلوک را از بند رهانید، فراموش کردند که یهودیان بابت سرزمینی که تصرف کردند، وامدار حکومت ایران هستند و باید بهایش را می پرداختند که نپرداختند...فراموش کردند که روز سیزدهم نوروز مردم ایران باستان نه برای جشن و پایکوبی به دشت و کوه صحرا پناه بردند، بلکه از ترس جان و از ظلم یهود شیطان پرست به بیابان ها پناه بردند و فراموش کردند که اولین هولوکاست تاریخ را یهودیان برای ایرانیان ساختند و صدایش هم خفه کردند...
اما اینک من و ما حاضریم و جنایات یهود را در سرزمین مقدس میبینیم...ما فراموش نمی کنیم
بلکه تلافی می کنیم و تا آمدن منجی کل دنیا، مهدی زهرا سلام الله علیها از پا نخواهیم نشست بی شک فلسطین کلید رمز آلود ظهور است...
«یارب المظلوم، بحق المظلوم اکشف کرب المظلوم بالظهورالحجة»
التماس دعا
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
37.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقتی درباره کوروش و کوروش پرستان
ببینید خالی از لطف نیست
@bartaren
هدایت شده از نایت کویین
🖋 یادته دیروز گفتی "از فردا" شروع میکنم،
"فردا" انجام میدم،
"فردا....
فردا....
فردا...."،
امروز همون فرداست،
از راه رسیده و منتظره تا تو بهش برسی✋️
#نبض_رویش🌱
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج🇵🇸
🎖 @bluebloom_madehand 🎖
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم همسرداری از حاج آقا ایزدخواه یاد بگیرید😂
🎖@bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای بانوی صبر عظمی...
مبارک باد بر شما روزی که پا به این دنیا نهادید تا صبر را خجلت زده نمایید از مقام زینبی...
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_دوم 🎬: شراره تماس را وصل کرد و از آن طرف خط صدای بی حال استادش
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_سوم🎬:
زیور برای چندمین بار شماره شراره را گرفت و باز هم مشترک مورد نظر در دسترس نبود.
زیور که دستانش از استرس می لرزید زیر لب گفت: کجا رفتی دختر، آخه تو چقدر کله نترسی داری نمی دونی با دل من چکار میکنی؟! و بعد اسم مادر را لمس کرد و با شمسی تماس گرفت.
تماس وصل شد، صدای شمسی توی گوشی پیچید: الو ...
زیور با بغضی در صدایش گفت: سلام مادر، حالت چطوره؟!
شمسی آهی کشید و گفت: هی میگذره، تو چطوری؟! بچه هات خوبن؟!
زیور بغضش را فرو داد وگفت: شراره یه چند روزه رفته و نیست، اصلا نگفت کجا میره فقط گفت پیش یکی از استاداش میره، من میترسم این دختر دست به کار خطرناکی بزنه که به قیمت جونش تمام بشه، اونطور که از حرفاش فهمیدم می خواست ابلیس را به استخدام خودش در بیاره، من خیلی میترسم، الانم می خواستم ببینم شما میتونین در بیارین کجاست و..
شمسی اوفی کرد و وسط حرف زیور دوید وگفت: انگار وشوشه هام از کار افتادن، نمی تونم چیزی ازشون بپرسم، اما شراره باهام تماس گرفت که با موکلاش به روح الله و زنش حمله کنم ومنم هر وقت سرم خلوت باشه انجام میدم، نگرانش نباش مادر، این دختر اینقدر مار خورده که افعی شده، حقا که دختر همون پدری هست که کلاه همه را برمیداشت و آب از آب تکون نمی خورد..
زیور دندان هاش بهم سایید وگفت: اسم اون گور به گور شده را جلو من نیار، تا وقتی خودش بود از خودش می کشیدم و الانم که نیست از دخترش..
زیور توی آشپزخانه مشغول صحبت کردن با شمسی بود که صدای باز شدن در هال بلند شد.
گوشی را به گوشش چسپاند و از پشت اوپن سرکی کشید و تا چشمش به شراره افتاد گفت: مامان ببخشید،شراره اومد، من برم ببینم کجا بوده و با زدن این حرف خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.
زیور با شتاب خودش را به شراره که به طرف اتاقش می رفت و هیچ توجهی به مادرش نداشت و حتی سلامی کوتاهی هم نکرد، رفت و پشت سرش ایستاد و گفت: کو سلامت؟! چند روزه کجا غیبت زده؟! یه خبر کوچولو هم نمی تونستی به من بدی؟! حالا هم اومدی،انگار نه انگار که مادری وجود داره .
شراره دستش روی دستگیره در بود و گفت: مامان تو رو خدا دست از سرم بردار، خسته ام..
زیور شانه های شراره را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند و گفت: چی چی دست از سرت بردارم، چند شبانه روزه که....
و تا چشمش به صورت شراره افتاد، جیغ بلندی کشید و دوتا دستش را روی سرش کوبید و گفت: خدا مرگم بده، چرا این شکلی شدی؟!
شراره همانطور که زیور را به کنار میزد به سمت اتاق برگشت و گفت: دوست ندارم کسی مزاحمم بشه، حق نداری به کسی چیزی بگی، با یه دکتر زیبایی صحبت کردم، با چندتا عمل زیبایی درست میشه و با زدن این حرف داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست.
زیور در حالیکه گریه می کرد به سمت آشپزخانه رفت، ناخوداگاه گوشی را از روی اوپن برداشت و شماره مادرش را گرفت، تا تماس وصل شد صدای گریه اش بلند شد و گفت: مامان به دادم برس، شراره برگشته، صورتش انگار سوخته، نه مثل سوختگی های معمول که پر آبله باشه، مثل یه سوختگی که خیلی از زمان سوختگیش گذشته باشه، گوشت روی گوشت،از پیشانی تا چانه اش را گرفته، دختر به اون خوشگلی الان مثل یه هیولا شده که نا گاه با صدای جیغ شراره به خود آمد..
شراره مثل یک گراز وحشی به سمت زیور یورش برد و گوشی را از دستش گرفت و همانطور که قطعش می کرد گفت: مگه این هیولا نگفت که حق نداری به کسی بگی؟! مگه نگفتم صحبت کردم با یه عمل زیبایی درست میشه...چرا تو آبروی منو می بری؟!
زیور که خیلی ترسیده بود با لکنت گفت: ما...ما..مامان بزرگت بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼