#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_هفتم 🎬: میلاد وارد خانه رضوان شد و بعد از سلام و علیک کوتاهی به
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_هشتم 🎬:
شراره برای چندمین بار طول و عرض اتاق را پیمود، دردی وحشتناک زیر شکمش پیچید و او را مجبور کرد به طرف تختش برگردد.
شراره همانطور که زیر شکمش را گرفته بود چون لاک پشتی پیر خود را به تخت رساند و روی آن رها کرد.
درد امانش را بریده بود، شراره به شکمش چنگ زد و فریاد زد، این کرم های کوچک و متعفن از کجا وارد بدن من شدند؟! ایدز و هپاتیت کم بود این هم اضافه شد، کرم هایی که از پایین شروع کرده اند و کم کم دارن بالا میان و تمام اندام هام را میگیرن، وضعم اینقدر بد هست که نمی تونم و روم نمیشه پیش هیچ دکتری برم.
درد شدیدتر شد، تحملش سخت بود، شراره دوباره از روی تخت با کمری خم بلند شد، خودش را به میز کامپیوتر روبه رو رساند، کشوی میز را باز کرد و فندک و زرورق و بسته کوچکی گرد سفید رنگ بیرون آورد و خودش را روی صندلی انداخت.
پس از دقایقی که دودی سفید اطراف او را گرفته بود، شراره صورتش را توی صفحه خاموش کامپیوتر دید، همانطور که دستی به چانه اش میکشید گفت: با اینکه کلی پول خرج دست پزشک زیبایی کردم، اما هنوز آثار سوختگی به جا مانده، شراره انگار فکرش به جای دیگه کشیده شده بود دندانی بهم سایید و گفت: می کشمت روح الله...خفه ات می کنم فاطمه، بچه هاتون را یکی یکی میکشم، من به خاطر شما این بلاها سرم اومد..
بایددد جواب تک تک این بلاها را بازجر کش کردن شما بگیرم..
این روزها که همدست های قدیمیم خودشون را کنار کشیدن و تنهام گذاشتن، خودم خود خود خودم با حمله های پی در پی اول دیوونتون می کنم و بعد سر فرصت می کشمتون در همین حین تقه ای به در خورد.
شراره با سرعت زرورق دستش را توی کشو میز جا داد و با صدای ضعیفی گفت: کیه؟!
منور در اتاق را باز کرد و با نگاهش دنبال شراره می گشت و وقتی چشمش به او افتاد آهی کشید و گفت: کجایی دختر؟! یعنی صدای زنگ در را نشنیدی؟! وکیلت اومده، انگار درخواست طلاق روح الله داره به سرانجام میرسه و وکیلت می خواد باهات حرف بزنه....
دوباره زیر شکمش تیر کشید، شراره همانطور که دست به لبه میز میگرفت و بلند میشد گفت: برو بگو بره رد کارش، حالم خوش نیست، حوصله هیچ کس را ندارم، بگو هر غلطی دلش می خواد بکنه...
منور که زجر کشیدن شراره ناراحتش کرده بود،بغض گلویش را فرو داد و گفت: میگه بهترین راه اینه که نصف سکه های مهریه را بگیری و تمام ..
شراره روی تخت افتاد و گفت: بگو فعلا برو خبر مرگت، حالم خوب شد باهاش تماس میگیرم..
منور سری تکان داد و با همان حالت در اتاق را بست و شراره دنبال راهی بود برای زجر کش کردن روح الله و خانواده اش، دیگه طلسم برای روح الله و فاطمه و بچه هاش و حتی خانواده فاطمه، پدر و مادر و خواهر و دایی و عمو و .. که قبلا انجام داده بود مدنظرش نبود، طلسم هایی که باعث جنون دایی فاطمه، بیماری مادر و نزدیکان فاطمه شده بود، اما شراره دنبال راهی بهتر برای سوزاندن بیشتر روح الله و فاطمه بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_هشتم 🎬: شراره برای چندمین بار طول و عرض اتاق را پیمود، دردی وحش
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_نهم 🎬:
روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه، آخرین دادگاه آنها که بالاخره تکلیف را مشخص می کرد، روح الله می بایست غرامت ازدواجی را بدهد که حتی یک لحظه هم زیر یک سقف نبودند و تا دلت بخواهد زیر شکنجه های ابلیسی شراره بودند.
شراره فکرهای شیطانی زیادی در سرش چرخ چرخ میزد، باید ضربه اصلی را به روح الله میزد، ضربه ای سخت و ماندگار ...
این زن که مصداق واقعی «تجسم شیطان» بود، تصمیم خودش را گرفته بود، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه چند وجب، حالا خوب میدانست که با مرگ فاصله چندانی ندارد، پس میبایست آخرین زورش را هم بزند، پس بهترین نقشه را انتخاب کرد، باید داغی به دل این خانواده می گذاشت و سپس جایی خودش را گم و گور می کرد و تا پایان عمر مخفیانه زندگی می کرد، که البته زندگی نبود، بندگی شیطان می کرد.
وقت دادگاه ساعت ده صبح داخل یکی از دادسراهای تهران بود، شراره خوب می دانست، فاطمه از ذوقی که دارد شاید ساعتی زودتر از وقت مقرر در آنجا حاضر شود و از علاقه او به بچه هایش خبر داشت و بی شک این جلسه دادگاه را می خواست با حضور بچه ها به جشنی خانوادگی بدل کند.
شراره یک ساعت زودتر از وقت موعود، جلوی دادگاه حاضر شد، سروصورتش را آنچنان با شال مشکی و چادری که تنگ گرفته ، پوشیده بود که در لحظه اول شناخته نشود و مطمئنا هیچ کس به ذهنش خطور نمی کرد که این زن نحیف چادری، همان شرارهٔ بی حجب و حیا باشد.
شراره اطراف را با دقت از نظر گذراند، اما انگار خبری از آنها نبود، زیر لب گفت: احتمالا توی راهرو دادگاه هستن، اما با یه لشکر بچه که نمی شه رفت اونجا و با زدن این حرف می خواست به طرف در ورودی دادگاه برود که ناگهان متوجه سمند سفید رنگی شد که بدون تردید متعلق به کسی جز روح الله نبود.
شراره راه رفته را برگشت و در پناه دیواری دور از دید روح الله ایستاد.
با دیدن فاطمه و بچه هایش، سری تکان داد و گفت: درست حدس زده بودم، همه باهم اومدن، کاش یه تفنگ داشتم همه شون را به رگبار میبستم..
شراره تمام وجودش شده بود چشم، او برای ربودن حسین نقشه کشیده بود،نگاه شراره به عباس افتاد، از تعجب دهانش باز ماند و آهسته گفت: این که شده کپی باباش، فقط توی سایز کوچک تر، پسرکی با شانه های پهن که صورتش با روح الله مو نمیزد...
روح الله ماشین را پارک کرد و به طرف دادگاه رفت، فاطمه و بچه هایش هم به طرف نیمکت سیمانی آبی رنگی که روی چمن های روبه روی دادگاه گذاشته بودند رفت.
زینب و فاطمه روی نیمکت نشستند و حسین با دیدن چمن ها شروع به ورجه ورجه کردن نمود و عباس هم مثل عقابی تیز چشم بالای سر حسین ایستاده بود و مراقبش بود.
باید حداقل یک ربع می گذشت تا نقشه اش را عملی می کرد.
شراره خیره به حرکات فاطمه بود و دید که گوشی اش را بیرون اورد و انگار شماره ای را گرفت و شراره خوب میدانست که فاطمه شماره روح الله را گرفته تا بفهمد هوویش آمده یا نه؟!
شراره خیره به فاطمه که با گوشی صحبت می کرد زهر خندی زد.
فاطمه تماس را قطع کرد و حالا نوبت شراره بود، گوشی را بیرون آورد و می خواست شماره روح الله را بگیرد که ناگهان متوجه شد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_نهم 🎬: روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_سی 🎬:
شراره طبق نقشه قبلی می خواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت، یک لحظه فکری جدید از ذهنش گذشت، بله بهترین کار همین بود، او می خواست جگری از روح الله و فاطمه بسوزاند، پس با ربودن عباس بهتر به آن خواسته اش میرسید.
نگاهی انداخت به سمت عباس که هنوز از خیابان رد نشده بود و بعد خیره شد به حرکات فاطمه، فاطمه غرق حسین بود و حواسش بیشتر به سمت در دادگاه بود و اصلا متوجه عباس نبود.
شراره چادرش را زیر بغل هایش جمع کرد تا سرعت قدم هایش را نگیرد و با شتاب خود را به آن طرف خیابان رساند.
عباس جلوی در مغازه بود، شراره خودش را به او رساند و با لحنی مهربان رو به اوگفت: خوبی خاله؟!
عباس با دیدن شراره انگار کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت تا پشتش به در شیشه ای مغازه خورد و نگاهی از آن فاصله به مادرش که اصلا رویش به آن سمت نبود انداخت و با لکنت گفت:چ...چ...چکار من داری؟!
شراره جلو رفت وهمانطور که گونهٔ نرم و تپل عباس را نوازش می کرد گفت: چرا از من میترسی؟! یعنی من اینقدر ترسناکم؟! آخه پدر و مادرت چی از من تو گوش توخوندن که...
عباس آب دهانش را قورت داد و وسط حرف او پرید وگفت: به من دست نزن، چیکار داری؟! برو تو دادگاه بابام اونجاست..
شراره همانطور که هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود گفت: کاری ندارم یه پیغام با یه بسته برا بابات دارم، از قول من بهش بگوکه من دیگه کاری به زندگی شماها ندارم، میخوام یه جایی برم که هیچ کس نباشه، می دونی من دارم میمیرم، مریضم...
و چند لحظه صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند و بعد که حس کرد عباس کمی نرم شده با اشاره به ماشینش، ادامه داد: یک سری وسائل هست من گذاشتم توی کارتون صندلی عقب ماشین ، مال بابات هست، سنگینه بیا بردار ببر و پیغام منم بهش برسون..
عباس ناباورانه به شراره نگاهی انداخت و شراره زیر لب وردی خواند
عباس بی صدا به سمت ماشین شراره رفت، در عقب ماشین را باز کرد و در همین حین دستان شراره با دستمالی سفید جلوی دهان و بینی اش قرار گرفت و او چشمانش سیاهی رفت و چیزی از دور و برش نفهمید..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و راوی قصهٔ پر غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رونمایی که با حضور نویسنده کتاب و پاسخ به سوالات مخاطبین است همراه شوید.
مراسم تهران می باشد
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پایانی🎬:
عباس چشمهایش را از هم گشود، پشتش به شدت میسوخت،انگار کل کمرش خراشیده شده باشد. می خواست آخی کند که متوجه شد دهانش بسته است و عجیب اینکه دست و پاهایش هم بسته بودند، اطراف را نگاهی انداخت، چقدر اینجا به نظرش آشنا بود، باغی بزرگ با درختانی خشک که انگار بوی مرگ می داد، کسی در اطرافش نبود، رد کشیده شدن چیزی روی خاک مانند جاده ای روی زمین جلب توجه می کرد و این جاده باریک خاکی به او ختم میشد، عباس کمی به ذهنش فشار آورد، شراره...بسته ای برای بابا...بعد هم باز شدن در ماشین و دیگر هیچ..
درسته شراره اونو بیهوش کرده بود و به اینجا آورده بود.
عباس با دقتی بیشتر اطرافش را نگاه کرد، درست حدس زده بود، اینجا آشنا بود، همان باغی که پدرش روح الله سالها در اینجا کار کرده بود و بعد هم فتانه صاحبش شده بود و الان هم با این درختان خشکیده فرقی با بیغوله نداشت، اما چرا اینجا؟!
عباس در همین افکار بود که شراره از پشت ساختمان با چهار پایه ای در دستش پیدا شد.
عباس که از شراره می ترسید، ترجیح داد خودش را به بیهوشی بزند،شراره جلو آمد و بی توجه به عباس غرق کارش شد، عباس از زیر چشم طوری که شراره متوجه نشود حرکات او را می پایید و کاملا متوجه بود که شراره مشغول آماده کردن یک دار است، همانطور که در بعضی فیلم ها دیده بود.
قلب عباس مانند گنجشککی ترسان، سخت خود را به قفس تنش می کوبید، این درد برای عباس زیادی بزرگ بود، او هیچ گناهی نکرده بود که مستحق این مرگ باشد.
شراره روی چهارپایه ایستاده بود، حلقهٔ ریسمان را به دیوار محکم کرد و مطمئن شد که توانایی کشیدن هیکل عباس، که نوجوانی چهارشانه و تپل بود را دارد.
همه چیز درست و آماده بود، شراره از روی چهارپایه پایین آمد، نگاهی به عباس که هنوز انگار در بیهوشی بود کرد، همانطور که با نوک کفشش ضربه ای به پای عباس میزد گفت: پاشو تن لش...دیگه باید الانا اثر اون ماده بیهوشی از بین می رفت، پاشو وقت زیادی برای خواب داری..
عباس از ترسش هیچ حرکتی نمی کرد و دیگر جرأت نگاه های دزدکی هم نداشت اما حس کرد حلقه بسته شده دور پاهایش شل شد و پاهایش از هم باز شد، انگار وقت عملی کردن نقشه بود،لحظاتی بعد مشتی آب به صورت عباس ریخته شد و عباس ناخوداگاه چشمانش را باز کرد..
شراره قهقه ای زد و همانطور که با اسلحه دستش سر عباس را نشانه گرفته بود، با دست دیگرش طناب دار را نشان داد و گفت: پاشو نکبت...پاشو برو روی چهارپایه وایستا، اون حلقه را بنداز گردنت، می خوام صحنهٔ مرگ عموجانت سعید را دوباره تکرار کنم و اینبار هم اولین کسی که بالای سر تو برسه و این صحنه را ببینه پدرت ررروح الله باشه..
کل تن عباس زیر عرق شد و با لکنت گفت: م...من بلد نیستم..
شراره که انگار مواد صنعتی زیاد زده بود به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت: اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرم های نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتاده اند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد: خودت را بکش تا راحت شی...از این درد راحت شی...از دست کرم های متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد ، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد، شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد زندگی شراره باید سرمشقی شود برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی می سازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند و همه بدانند به گفتهٔ قران«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست و دشمن دشمن است چه او با او هم عهد شوی و چه بر علیه او بجنگی...
خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطان های جنی و انسی نجات بخش..
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
با عرض سلام خدمت مخاطبین عزیز و عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام عزای مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها
همانطور که مستحضرید رمان آنلاین کانال به پایان رسید برای رمان آنلاین بعدی پیشنهاداتتون را داخل گروه کانال به گوش ما برسانید فعلا سه پیشنهاد مطرح شده:
۱_رمانی درباره فرقه ضاله احمد بصری یا همان یمانی قلابی
۲_رمانی درباره کسانی که مرگ را چشیده اند و باز به زندگی برگشته اند
۳_رمانی تاریخی از زمان پادشاه های گذشته و داستان خان و خان زاده ها
هر سه رمان بر اساس واقعیت است
از فردا تا به توافق رسیدن آراء برای انتخاب از بین سه پیشنهاد بالا و رمان انلاین
داستانی تحت عنوان «بانوان آسمانی» خدمتتان ارائه میشود که در آن هر روز داستانی از زنی فرهیختهٔ ایرانی روایت می شود که در زمان خودش اسوه و سرامد زنان می باشد
جلسه رونمایی چهارشنبه هم فراموش نفرمایید، مشتاقانه منتظر حضور گرمتان در فرهنگسرای امید تهران هستم
با تشکر.....حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
﷽🕊🌹 #سلام_امام_زمانم 🌹🕊﷽
🌾 دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
🌿 آب از سرم گذشته و من دست بسته ام
🌼 کار مرا حواله نده دست دیگری
🌷 محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفـرج 🌼
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🍃http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی
#داستان_اول🎬:
مرضیه حدیدچی دباغ:
آخر شما زنها رو چه به مبارزه ؟! برید خونه بچه داری تون رو بکنید ، تو که هشت تا بچه داری ، برو بچسب به شوهر و بچه هات ، در افتادن با شاه مملکت به شما چه ؟
سرباز اینها را زیر لب می گفت و دست و پاهای زن جوان ۳۴ ساله را به صندلی می بست ...
در همین حین صدای مأمور ساواک بلند شد : دوساعته داری چه میکنی؟ زودتر اون کلاه فلزی را روی روسرش بگذار و وصلش کن به برق...
سرباز نگاهی دیگر به چهرهٔ زجر کشیدهٔ زن انداخت ،چشمی گفت ،کلاه را بر سر زن گذاشت ،سیم برق را به کلاه وصل کرد و با اشاره بازجو به بیرون رفت.
مأمور ساواک همانطور که شلاق را برکف دستش میزد ، جلوتر آمد ،شلاق را بالا برد و محکم بر روی پاهای زن فرود آورد و با صدایی بلند فریاد زد: خانم مرضیه حدیدچی دباغ، فرزند علی پاشا حدیدچی و همسرِ محمدحسن دباغ که گویا درس از شوهرت میگیری ،شنیدم اونم از همین خرابکاراست، شنیده ام شوهرت شده مراد و تو هم مرید ایشان و پا ،جای پای او میگذاری، دوباره گذر شما به اینجا افتاد، خودت خوب منو میشناسی که چقدر بی رحمم اینبار مثل دفعه قبل نیست هااا، اون دفعه چون همه فکر کردند داری واقعا میمیری آزادت کردند ، اما مثل اینکه دوستانت به زندگیت خیلی علاقه داشتند ،بردند بستریت کردند و عملت کردند و جونت را خریدند، اما اینبار یا اعتراف می کنی یا میکشمت....
بگو از کی خط میگیری؟ ارتباطت با خمینی چطوریه؟ اعلامیه ها را از کجا میاری؟ نکنه از تو همون حوزه ای که درس خوندی به دستت میرسه هااا؟؟
زن خیره به نقطه ای کور روی دیوار سیاه زندان ،هیچ عکس العملی نشان نمیداد.
نه فحش های ساواکی و نه ضربات شلاقش ، هیچ کدام زبان او را باز نکرد.
باز جو که از مقاومت زن پیش رویش به ستوه آمده بود، مثل گرگی زخمی به طرف زن آمد و همزمان با خاموش کردن سیگارش پشت دست زن ، جریان الکتریسیته را وصل کرد و ولتاژ آن را کم و زیاد می کرد ، تمام بدن زن میلرزید.
چشمانش سیاهی میرفت و انگار پیش چشمش هشت فرزندش ،رژه می رفتند ،او باید تحمل میکرد بالاخره این سالها هم میگذرد ، نور امیدی در دلش بود که انگار نوید آینده ای زیبا را میداد.
دوباره و دوباره ولتاژ برق را کم و زیاد کرد، درد تا مغز استخوان زن می پیچید ، زن با خود میگفت : نکند این بلاها را هم به سر دخترم رضوانه آورده باشند؟! بغض گلویش را فرو داد و اینبار صدای از ته حلق زن بیرون آمد.
بازجو لبخند کریهی بر لب نشاند و گوشش را به دهان زن نزدیک کرد و صدایی ضعیف شنید که میگوید:یا زینب...
بازجو عصبانی شد ولتاژ برق را زیاد کرد و همزمان با شلاق به جان او افتاد و مرضیه بیهوش شدو همراه صندلی بر زمین افتاد.
باز امیدی به زندگی اش نبود ، پس ساواک تصمیم گرفتند او را آزاد کنند که اگر زنده ماند با تحت نظر گرفتن او به هستهٔ اصلی تشکیلاتشان دست پیدا کنند.
مرضیه از زندان مخوف ساواک برای دومین بار آزاد شد ، تعلل جایز نبود باید به خارج از کشور میرفت ، تا هم جانش در امان باشد و هم آموزش ببیند .
سال پنجاه و سه است و مرضیه به دور از خانواده درآن سوی مرزهای ایران، جایی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های نظامی و چریکی میبیند، در گروهی عضو است که زیر نظر محمد منتظری ست و این زن یکی از اعجوبه های این گروه هست تا جایی که مأموریت های سخت به او میدهند و مرضیه هر زمان در یکی از کشورهای اروپایی ست گاهی در عربستان و گاهی انگلیس و فرانسه و گاهی هم در عراق به سر میبرد ،اما هرجا که هست همقدم با مبارزین آزادیخواه گام برمیدارد تا اینکه در سال پنجاه و هفت به او خبری میدهند...خبر میدهند که خبری در راه است...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 بانوان آسمانی #داستان_اول🎬: مرضیه حدیدچی دباغ: آخر شما زنها رو چه به مبارزه ؟! برید خونه بچ
ادامه داستان اول:
به او میگویند که امام خمینی به پاریس تبعید شده و مژده می دهند که مسؤلیت اندرونی بیت امام بر عهده اوست، گرچه مسؤلیت خطیریست اما بسیار شیرین و دلنشین است او مرید است و قرار است در بَر مرادش باشد.
پس سراز پا نشناخته به پاریس میرود، خارج از کشور با نام های مختلف او را صدا میزنند خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی ،خواهر طاهره.. و او اینک به نام خواهر طاهره دباغ خو گرفته است.
بهمن است و نفحات پیروزی به مشام میرسد ، خواهر طاهره دباغ همراه امامش که چون جان دوستش می دارد وارد ایران میشود.
انقلاب نوپاست و باید طرحی داد که تا نهال انقلاب به بار مینشیند از آفت ها در امان بماند ، پس طرح تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مطرح میشود و باز هم مرضیه دباغ قد علم میکند تا برای کشورش مادری کند و اینبار لباس سپاه برتن میکند و فرماندهی سپاه همدان را برعهده میگیرد.
روزها می گذرد و انقلاب جان میگیرد و به ثمر می نشیند و هربار مرضیه دباغ با عنوانی خدمت میکند گاهی در کسوت نماینده مردم ، گاهی مدرس دانشگاه و گاهی قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی و گاهی مسؤل بسیج خواهران کل کشور است و گاهی هم سفیر جمهوری اسلامی می شود و پیام رسان امام به گورباچف می شود.
خلاصه اینکه مادربزرگ ایران که تپش قلبش برای تپیدن فرزندان این مرز و بوم بود در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۵ در سن هفتاد و چهارسالگی آسمانی می شود.
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
📣 رونمایی کتاب «امینه»
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
♦️با ما در این رونمایی که با حضور نویسنده کتاب و پاسخ به سوالات مخاطبین است همراه شوید.
♦️مراسم در تهران برگزار می شود.
@bartaren
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
سلام آقاجانم یا صاحب الزمان 💕
عمری است که پناهمان هستید، بی آنکه بدانیم ... بی آنکه بخواهیم ...
عمری است نگاه گرم و نافذتان، تیرهای بلا را از ما دور کرده است ...
عمری است دعایتان، کوچک و بزرگمان را حفظ کرده است ...
عمری است به برکت شما روزی می خوریم، نفس می کشیم ...
چه جان پناه امنی داریم ...
#نوای_دلتنگی
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 بانوان آسمانی #داستان_اول🎬: مرضیه حدیدچی دباغ: آخر شما زنها رو چه به مبارزه ؟! برید خونه بچ
بانوان آسمانی
#داستان_دوم🎬:
شهیده زهرا حسنی سعدی:
زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همانطور که اشک از چشمانش پاک می کرد رو به همسرش محمد که او هم نخبه ای بود مثل خودش گفت : یادت است محمد، دو سال پیش بود،شهریور سال نودوشش، خودمان تازه به هم پیوند خورده بودیم، گلزار شهدای کرمان، سردار را دیدیم و سر از پا نشناخته به سمتش پرواز کردیم و به او گفتیم تازه ازدواج کردیم و سردار تا متوجه شد فرزند شهید حسنی سعدی هستم ،اشاره کرد که عکسی سه نفره بگیریم من و تو که سردار را مثل نگین انگشتر در برگرفتیم، یادت هست محمد که سردار چه گفت؟
محمد آهی کشید و همانطور که به طرف زهرا می آمد تا عکس را در دست بگیرد گفت : مثل روز در ذهنم ثبت شده، سردارمان لبخندی زد و گفت :این عکس عکس خوبی می شود و ماندگار خواهد شد.
زهرا با یادآوری آن خاطره عکس را به سینه اش چسپانید و هق هقش بلند شد : عموجان، حاج قاسم زود بود پر بکشی، دنیایی را عزادار عروجت کردی...
محمد جلوی صندلی زهرا زانو زد و گفت :گریه نکن عزیزم ،خوشا به سعادت سردار شهیدمان ، عمری مجاهدت کرد و عاقبت اجر مجاهدتش را با شهادت گرفت و کاش و ای کاش عاقبت ما هم با شهادت گره بخورد.
در این هنگام صدای گریه زهرا قطع شد و همانطور که خیره به عکس سه نفره شان بود، آه کوتاهی کشید وگفت : خدا می داند که تنها آرزویم شهادت است و بزرگترین آرزویم این است، چه آن زمان که در قم درس می خواندم ، چه آن زمان که پدرم را در راه خدا از دست دادم و چه زمانی که در المپیادهای مختلف مدال های رنگ و وارنگ میگرفتم ، حتی زمانی که سال ۱۳۹۲ در دانشگاه شریف قبول شدم و مشغول تحصیل در رشته فیزیک شدم ، یا آنموقع که برای گرفتن تخصص دکترا راهی کانادا شدم ، هیچ و هیچ از خدا نخواستم جز شهادت....
محمد، من زندگی ام را طوری تنظیم می کردم که برمدار شهادت بگردد، نه از سختی ها دلشکسته شدم و ناشکری کردم و نه موفقیت ها باعث غرورم شد، سعی کردم همیشه در کارم اخلاص باشد ،نمازم را همیشه اول وقت خواندم و در انجام واجبات و مستحبات تلاش کردم ، حجاب را، حجاب را از جان خود بیشتر دوست داشتم و سعی کردم در راهی قدم گذارم که مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علمداری می کند و با درس از مادر همیشه پیرو ولایت و گوش به فرمان ولی زمانم بودم...همهٔ اینها را سرلوحه قرار دادم که به چشم خدا بیایم و مرا چون شهیدان گلچین کند...یعنی می شود؟
محمد لبخندی بر لب نشاند دستان زهرا را در دست گرفت و گفت : اگر تو بنده خوبی بودی ، خدای خوبتری داری و مطمئن باش آنگونه که تو را شیرین بیاید ،گلچینت می کند و با زدن این حرف از جا برخاست و گفت : دلم سخت گرفته ، میروم بیرون تو نمی آیی؟
زهرا عکس را از روی زانویش برداشت و به سینه چسپاند و گفت : نه ، می خواهم با سردار تنها باشم.
ساعتی از رفتن همسرش محمد میگذشت که صدای زنگ گوشی اش ،او را از عالم خود بیرون کشید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_دوم🎬: شهیده زهرا حسنی سعدی: زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همان
#ادامه_داستان_دوم:
زهرا جا برخاست نگاهی به صفحه گوشی انداخت متوجه شد،همسرش محمد پشت خط است ، گوشی را وصل کرد ،هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که محمد با هیجانی در صدایش گفت : زدند...عین الاسد را زدند ، زهرا....سپاه پایگاه نظامیان آمریکایی عین الاسد را در عراق با خاک یکسان کرد.
زهرا مانند کودکی ذوق زده ،بدون اینکه جوابی به این بلبل خوش خبرش دهد از اتاق بیرون آمد ، خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت: «خدا را شکر انتقام حاج قاسم را گرفتیم» و سپس با خوشحالی ادامه داد: فردا باید شیرینی پخش کنم.
مجیده خانم ملایی مادر زهرا با دو دستش صورت زیبای دخترکش را که بیش از بیست و پنج سال از عمرش نمی گذشت، قاب گرفت و گفت : خدا را شکر بعد از این روزهای التهاب و عزا ،من خنده ات را دیدم.
زهرا بوسه ای از گونهٔ مادر گرفت و گفت : حالا با خیال راحت به همراه محمد به کانادا مراجعه می کنیم و سعی میکنیم مثل همیشه در عرصهٔ علم بدرخشیم و با کوله باری از تجربه و دانش به سرزمین پر از مهرمان مراجعه کنیم و به ملت ایران خدمت نماییم.
ساعت ۶صبح روز چهارشنبه ۱۸دی ماه ۱۳۹۸ بود ، محمدصالحه و همسرش زهرا حسنی سعدی سوار هواپیمای مسافربری اوکراینی شدند ، زهرا احساس خاصی داشت، حسی خوب که او را به ملکوت می کشاند، دقایقی از بلند شدن هواپیما نمی گذشت که زهرا و محمد به همراه دیگر همسفرانشان به آرزوی دیرینه شان رسیدند و آسمانی شدند و چه زیبا به دیدار پروردگارشان شتافتند..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
📣 رونمایی کتاب «امینه»
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
♦️با ما در این رونمایی که با حضور نویسنده کتاب و پاسخ به سوالات مخاطبین است همراه شوید.
♦️مراسم در تهران برگزار می شود.
@bartaren
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم ✋💚
❤️ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرَائِضِ وَ السُّنَنِ...
🌸 رگ خشک احکام الهی جز با خون گرم حضور تو جان تازه نمی گیرد!
🌷 سلام بر تو ای گنج ودیعه شده در خزائن الهی.
و سلام بر روزی که به یُمن جاری شدن احکام خدا، درخت شادی انسان شکوفه خواهد زد 🌼
📙 صحیفه مهـدیه، زیارت حضـرت صاحب الامـر در سرداب مقدّس
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌼
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_دوم🎬: شهیده زهرا حسنی سعدی: زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همان
#داستان_سوم
مجتهده سیده نصرت امین:
دخترکی چهار ساله که تمام عشقش یادگیری قرآن بود ، در زمانی که همهٔ همسن و سالانش دنبال بازی و شیطنت های کودکی بودند ، سیده نصرت پی فراگیری دانش بود او اعجوبه ای بود که در همان اوان کودکی درخشید و در یازده سالگی تحصیل زبان عربی را شروع کرد و در پانزده سالگی ازدواج نمود.
سیده نصرت بیگم امین ،ملقب به بانو امین که نسبش با سی واسطه به علی بن حسین می رسید ، الگویی بی همتا برای یک زن ایرانی و اصلا یک زن آزاده و مسلمان می تواند باشد او همراه با همسرداری و تربیت فرزندانش به تحصیل علوم اسلامی همت گمارد.
هنوز بیش از بیست سال از عمر بابرکتش نمی گذشت که به تحصیل فقه و اصول ، تفسیر وعلم حدیث پرداخت و خیلی زود به حکمت و فلسفه و عرفان روی آورد. سیده نصرت عارفه ای بود بی بدیل و بانویی بود که همچون ستاره در عرصهٔ علم می درخشید.
وی متولد اصفهان در سال۱۲۶۵خورشیدی بود و در آن زمان علی رغم تمام مشکلاتی که برای تحصیل زنان متدین وجود داشت ، آنچنان تلاشی بی نظیر داشت که چون پیامبرش که در سن چهل سالگی پیام آور خداوند شد او نیز در سن چهل سالگی به مقام اجتهاد نائل شد
بانو امین از درس استادانی چون : ابوالقاسم دهکردی،میرزا علی شیرازی،ابوالقاسم زفره ای، حسین نظام الدین کچویی، سید علی نجف آبادی بهره برد و علما و مراجعی چون :محمدکاظم شیرازی و عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم، سید ابراهیم حسینی شیرازی اصطهبانی، محمد رضا نجفی اصفهانی، مرتضی مظاهری نجفی اصفهانی به ایشان اجازه اجتهاد دادند.
بانو امین از چهل سالگی تا پایان عمر شریفشان تألیفات زیادی به زبان عربی و فارسی در علوم اسلامی داشته ، تألیفاتی که هر کدام در نوع خود بی نظیر و راهگشاست.
این بانوی فرهیختهٔ ایران زمین خدمات زیادی در میدان علم و دانش ارائه نمود و همیشه در پی تأسیس مؤسسات فرهنگی بود ، مدرسهٔ علمیه ای که او مؤسسش بود با نام مکتب فاطمه سلام الله علیهم در سال ۱۳۴۶ آغاز به کار نمود و هرساله بالغ بر ۶۰۰تا ۱۰۰۰ شاگرد می پذیرفت.
او در این سالهای سخت و نفس گیر که تحصیل علم برای زنان معتقد و با حجب و حیا ناممکن بود ، شرایطی فراهم می نمود که زنان علاقمند به آموختن معارف اسلامی به آرزوی قلبیشان برسند.
ایشان مؤسس چندین دبیرستان دخترانه بود که شاگردان زیادی را تربیت و به جامعه هدیه نمود.
در زمان کشف حجاب ،بیشتر در خانه بود و خیلی کم از منزل خارج میشد ولی ایامی که لازم میدید باید دفاعی صورت گیرد و کاری انجام شود ، مانند شیرزنی دلیر از منزل خارج میشد و به تدریس و راهنمایی زنان می پرداخت، آخر او در مکتب فاطمی درس گرفته بود و با الگو برداری از بانوی دوعالم ، پای در راهی میگذاشت که رضایت خداوند در آن بود.
در همان زمان بود به زنانی که کشف حجاب کرده بودند چنین میگفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_سوم مجتهده سیده نصرت امین: دخترکی چهار ساله که تمام عشقش یادگیری قرآن بود ، در زمانی که هم
#ادامه_داستان_سوم
«ای بانویی که با ادعای مسلمانی کشف حجاب نموده ای و با این وضعیت شرم آور، علنی در معابر و خیابان ها خودآرایی می نمایی!آیا فکر نمی کنی که با این عمل، که نباید آن را عمل کوچکی بپنداری، چه لطمه بزرگی به شریعت میزنی؟ ای بانوی اروپایی منش، این گناه را کوچک مشمار و اگر واقعا مسلمانی، این طریق مسلمانی نیست، اگر عقیده به تعلیمات اسلامی نداری، بی دینی خود را اعلام کن که عمل قبیح تو باعث جرأت دیگران نشود و اگر علاقمند به شریعت نیستی، دشمنی چرا؟! پیامبر(ص) با صنف زن بد نکرده است. در زمانی که زن ها در جامعه هیچ ارزشی نداشتند برای زن حقوق قائل شده و زن را در تمام شئون اجتماعی در ردیف مردها قرار داده است»
و چه زیبا گفت این عالمه و عارفهٔ دوران..
ایشان اعتقادی محکم به ولایت داشت و دربارهٔ امام خمینی گفته بود:« معرفت امام بالاست و عرفان ایشان به حد اعلای خود رسیده است، اگر کسی خواست خدای نکرده تهمتی بزند یا توهینی بکند، از قول من بگویید که بد میبینی»
بانو مجتهده امین فرزند سید محمدعلی امین التجار اصفهانی، بعد از سالها خدمت خالصانه در شب دوشنبه اول رمضان۱۴۰۳قمری مصادف با ۲۳ خرداد۱۳۶۲ دعوت حق را لبیک گفت و پیکرش در بقعهٔ خانوادگی خاندان امین در تخت فولاد اصفهان آرام گرفت.
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌺🌺🌺🌺