eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
317 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۰ #قسمت_چهلم 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از
رمان آنلاین 🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد. رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند. اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین. مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد. مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند. مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است. رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه... مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت... رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🌸 آقاجان امروز یک امید و آرزو در قلبم کاشته و ورد زبانم جارے می‌شود؛ کـاش دَر صَحراے مَحـشَر وَقتی خُدا پُرسید بَندِه مَن روزِگآرَت رآ چِگونه گُذَراندے مَهدے فآطِمه بَرخیزَد وگویَد مُنتَظِر مَن بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۱ #قسمت_چهل_یکم 🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن
رمان آنلاین 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخانه قرار داشت رفت، اما اثری از هیچ کدامشان نبود. نه مهدی و نه محیا، انگار آب شده بودند و به زمین رفته بودند. گویی نفس رقیه تنگ شده بود، به سمت هال آمد و همانطور که روی مبل دونفره می افتاد گفت: نیستن! هیچ کدومشون نیستن و با زدن این حرف، دنیا دور سرش به چرخش افتاد و همه جا تیره و تار شد. ننه مرضیه که تا این موقع شاهد نزاع هایی که از بحثشان چیزی متوجه نمیشد، بود به سرعت از جا بلند شد و بالای سر رقیه ایستاد و همانطور که شانه های او را ماساژ میداد به عباس اشاره کرد تا مقداری اب بیاورد. عباس که از دیدن رقیه در این حال ناراحت بود و قلبش به شدت میزد، همانطور که با ناراحتی سری تکان میداد، چشمی گفت و به طرف آشپزخانه رفت. اقدس خانم رو به رقیه نیشخندی زد و گفت: اینها همه فیلمشون هست، خانم نه چک زد و نه چونه داماد دسته گل را اورد به خونه، الان هم خودش را به غش زده تا بلکه سر و ته قضیه را هم بیاره... مهدیس لبش را به دندان گرفت و گفت: مامان! این چه حرفایی هست، نمی بینی رنگ این زن بیچاره مثل مجسمه سفید شده؟! اقدس خانم چشم غره ای به مهدیس رفت و گفت: تو که همه اش طرف اون پسرهٔ ساده لوح باش در این هنگام داریوش با لحن آرامی گفت: من دیدم، همون دفعه اول که دعوا را شروع کردین، عروس خانم و آقا داماد بی صدا فرار کردند. اقدس دندانی به هم سایید و رو به جمع گفت: بریم دیگه، جای ما اینجا نیست، بالاخره اون پسرهٔ خیره سر را گیر میارم و حقش را میزارم کف دستش.. با این حرف، میهمانان خانه، با هم به سمت در رفتند، انگار خانواده اقدس خانم از کوچک و بزرگ و دختر و داماد تحت سیطرهٔ او قرار داشتند و تنها کسی که برای اولین بار خلاف حرف اقدس خانم عمل کرده بود، مهدی بود و این سنت شکنی برای این زن لجوج و کینه توز بسیار گران می آمد. خانه خلوت شد و ننه مرضیه بی توجه به رفتن مهمانها، همانطور که نگرانی از سر و رویش می بارید با دست چکه های آب به صورت رقیه می پاشید،اما رقیه همچنان چشمانش بسته بود. عباس بی قرار بود و می خواست کاری کند که رقیه به وضع عادی برگردد، پس چند دور هال را بالا و پایین کرد و یکدفعه روی پاشنه پا چرخید و‌گفت: ننه مرضیه میتونی رقیه را تا دم در بیاری؟! می خوام ماشین را روشن کنم و ایشون را به بیمارستانی، جایی برسونم. ننه مرضیه آب دهانش را قورت داد و همانطور که سرش را به نشانه بله تکان می داد گفت: مادر برو ماشین را روشن کن بیارش جلوتر، منم هر طور شده رقیه را میارم، این بیچاره که همه اش پوست و استخوان هست و وزنی نداره... عباس با شتاب بیرون رفت و دقایقی بعد ماشین از در خانه بیرون آمد و عباس پرسان پرسان با زبان الکن خود راه بیمارستان را از عابران می پرسید، نزدیک چهار راه بودند که عباس از مردی سراغ بیمارستان را گرفت و آن مرد حاضر شد، تا بیمارستان آنها را همراهی کند. عباس یک لحظه احساس کرد که آن مرد را قبلا دیده اما شرایط طوری بود که افکارش متمرکز نبود و نمی توانست به این مسیله فکر کند... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکسپیر میگه : من همیشه خوشحالم، می دانید چرا ؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است ... پس به زندگی ات عشق بورز ... ...خوشحال باش ... و لبخند بزن ... فقط برای خودت زندگی کن و ... قبل از اینکه صحبت کنی ،گوش کن قبل از اینکه بنویسی، فکر کن قبل از اینکه خرج کنی ،درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ، ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی ، احساس کن قبل از تنفر ، عشق بورز زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر... 🎖 @bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۲ #قسمت_چهل_دوم 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخان
رمان آنلاین 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس به بیمارستان رسید. رقیه خانم هنوز بیهوش بود و عباس با دستپاچگی از ماشین پیاده شد تا برای بردن رقیه به داخل ساختمان بیمارستان، تختی ،چیزی بیاورد و اصلا متوجه نشد که آن آقای راهنما، بی صدا از ماشین پیاده شد و در گوشه ای پنهانی کمین گرفت و انها را زیر نظر گرفت. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، رقیه خانم که دچار افت فشار شده بود و حالا به کمک سرم و دارو حالش بهتر شده بود با عباس و ننه مرضیه که خیلی نگران رقیه خانم بودند از بیمارستان بیرون آمدند. همه سوار بر ماشین شدند، عباس همانطور که سعی می کرد نگاهش را بدزدد سرش را به عقب برگرداند و گفت: کجا برم؟! رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: منو ببر توی همون خونه، باید جم و جور کنم و ببینم خبری از محیا میشه یا نه؟! عباس چشمی گفت و حرکت کرد و سعی می کرد تا تمرکز کند و به یاد اورد که به کدام طرف باید برود و متوجه نبود که همان مرد راهنما، پشت ترک موتوری، سایه به سایه آنها حرکت می کند. بالاخره به خانه رسیدند و رقیه با حالی نزار وارد ساختمان شد، نگاهی ناامیدانه به هال انداخت، همه چیز مثل قبل بود و بعد در حالیکه زیر لب نام محیا را تکرار می کرد به طرف اتاقها رفت و در هر اتاقی را که باز می کرد همزمان دخترش محیا را صدا می کرد. اما محیا نبود، انگار که هیچ وقت در انجا نبوده.. رقیه خودش را به هال رساند و مثل مرغ سرکنده اینطرف و ان طرف می رفت، ننه مرضیه هم مانند مادری مهربان به دنبالش روان بود. عباس که نگرانی رقیه، مانند خنجری قلبش را می شکافت با نگاهش حرکات انها را دنبال می کرد. ننه مرضیه به عباس اشاره کرد تا لیوان آبی از آشپزخانه بیاورد، عباس نزدیک در آشپزخانه رسید که همه با صدای زنگ تلفن در جای خود میخکوب شدند. رقیه هراسان به سمت تلفن گام برمی داشت که پایش به لبهٔ قالی ابریشمین گرفت و تلو تلو خوران به جلو پرت شد و دستش را به میز تلفن گرفت تا سرنگون نشود و گوشی را برداشت. از ان طرف خط صدای پر از التهاب محیا در گوشی پیچید: الو! مامان! کجایین؟! چقدر من زنگ بزنم و خودم را بالا و پایین بزنم؟! چرا گوشی را بر نمیداری؟! نمی دونی قلبم اومد تو دهنم؟! رقیه نفس راحتی کشید و‌گفت: تو یکهو کجا رفتی؟! نمی گی با دل من چه می کنی؟ الان کجایی؟! بیا خونه، من تازه از بیمارستان اومدم.. محیا که از استرس صداش می لرزید گفت: بیمارستان؟! آخه برای چی؟! نکنه همون بیماری قلب قدیمی؟! الان چطوری مامان؟ رقیه نفسش را بیرون داد و‌گفت: به خیر گذشت، جواب سوالاتم را ندادی محیا همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: خدا منو بکشه که به خاطر من اینقدر زجر نکشی، آخه خودت اوضاع خونه را دیدی، اگر اونجا می موندیم حتما یه اتفاق بدی می افتاد، پس مهدی بهم گفت سریع از خونه خارج بشیم، الانم هتل هستیم. رقیه که انگار می خواست حرفی بزند و از برخورد محیا می ترسید با تردید گفت: محیا جان! میگم بهتر نیست مهدی را فراموش کنی، چیزی نشده، یه خطبه عقد خوندن که میگیم باطلش کنن... با این حرف هق هق محیا تبدیل به گریه صدا دار شد.. رقیه که محیا تمام زندگیش بود با دستپاچگی گفت: گریه نکن عزیزم، اگر واقعا اینقدر دوستش داری، من حرفم را پس می گیرم، خوشحالی تو خوشحالی منم هست، فقط بگو برنامه تون چیه؟! محیا کمی آرام گرفت و گفت: فعلا هتل هستیم، قرار شده مهدی یه اتاقی چیزی پیدا کنه و یه مدت پنهانی زندگی کنیم تا آبا از آسیاب بیافتن، بعدم که همه قبول کردند ما زن و شوهریم،میام پیشت، الان شما چکار میکنی؟ مامان توی اون خونه درندشت تنها نمونی هااا، عباس و ننه مرضیه را نگه دار پیش خودت... رقیه نگاهی به ننه مرضیه کرد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم، می خوام برم خونه خودمون پیش مهمانانمون، تو که نیستی، دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیافته... ادامه دارد... 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۳ #قسمت_چهل_سوم 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد
رمان آنلاین 🎬: رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آقا مهدی را جم و جور کرد و به همراه آقا عباس و مادرش راهی خانهٔ خودش شد و قرار بر این شد که محیا مدام تلفنی با او در تماس باشد و کلید این خانه را آقا مهدی در یک فرصت مناسب بیاید و از آنها بگیر یا کسی را بفرستد تا این کار را انجام دهد. روزها در پی هم می آمد و می گذشت، ننه مرضیه نماز صبح و ظهر و شب را در حرم می خواند و خود را غرق در شیرینی زیارت امام غریب می کرد. عباس با سرمایه ای که داشت، حجره ای در بازار مشهد راه انداخته بود و کما بیش هم فارسی یاد گرفته بود و اندک اندک پرده از راز دلش برداشته بود و رقیه هم مسائل را بالا و پایین می کرد تا به یک تصمیم نهایی برسد، اما ته دلش مهر عباس را به دل گرفته بود، چون او را فرشتهٔ نجاتی می دانست که مولا علی سر راهش قرار داده بود و حضرت علی بن موسی الرضا هم مهر تایید بر ارادت عباس و مادرش به اهل بیت زده بود، پس نمی خواست جواب رد به خواستهٔ عباس بدهد. انگار گلیم بخت رقیه را طوری بافته بودند که می بایست همراه زندگی اش در هر زمان، یک مرد عراقی باشد، ولی لازم بود قبل از اینکه به عقد عباس در آید، در فرصتی مناسب، جایی دخترش محیا را میدید و او را نیز در جریان می گذاشت تا محیا احساس نکند که مادرش چیزی را از او پنهان کرده، اما الان چند ماه بود که فقط تلفنی با محیا در ارتباط بود، نه محیا و نه مهدی به این محله نیامده بودند، انگار که واقعا همچی زوجی وجود نداشت. رقیه، سعی می کرد با اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارش، رو در رو نشود اما اقدس خانم کل محله را پر کرده بود که دختر دو رگهٔ این زن اهوازی، قاپ پسرش را دزدیده و او را از کار و زندگی انداخته، رقیه سعی می کرد این حرفها را نشنیده بگیرد، اما سخت بود. صبح زود بود، رقیه داخل اتاق خودش، روبه روی آینه بزرگ با قاب نقره که روی دراور چوبی گذاشته بود، مشغول شانه زدن مویش بود که چند تقه به در خورد و صدای پر از التهاب عباس بلند شد: رقیه خانم! مادرم، ننه مرضیه... رقیه هراسان از جا بلند شد و... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ تو امامِ لحظه‌های امان منی؛ سلام بر تو که سایه‌ی امن خدا بر اهل زمین هستی! ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمَأْمُونُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۴ #قسمت_چهل_چهارم 🎬: رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آ
رمان آنلاین 🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد. نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛ کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید. صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود. رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم. چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست. عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد. ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی... عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست. محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد.. محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟! در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟! محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ... زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم.. محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست... محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎖چطور با امام زمان ارتباط حقیقی بر قرار کنیم با امام زمان 🎖 ظهور مهدوی ✨ 🌼 های امام زمانی 🌼 👇👇👇 https://eitaa.com/bakhooda/2004
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🌸‍ ‍ اول ماه مبارک رمضان 🌸‍ 〖اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ〗 ● خدايا روزه ام را در اين ماه روزه روزه داران قرار ده، و شب زنده داری ام را شب زنده دارى شب زنده داران، و بيدارم كن در آن از خواب بی خبران، و ببخش گناهم را در آن اى معبود جهانيان، و از من درگذر، اى درگذرنده از گنهكاران.● 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۵ #قسمت_چهل_پنجم🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد
رمان انلاین 🎬: محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت. محیا زیر لب گفت: مادر... انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد. محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد. محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم. رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن... محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند. محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند. یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟! محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند.. رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟! محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟! محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل... عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین #دست_تقدیر۴۶ #قسمت_چهل_ششم 🎬: محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش ر
رمان انلاین 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد، محیا به دنبالش راه افتاد و سوالاتی پرسید که عباس مفهومشان را نمی فهمید اما جواب دکتر طوری بود که محیا بیش از قبل ناراحت به نظر می رسید. بعد از دقایقی، رقیه از اتاق بیرون آمد و محیا با شتاب خودش را به او رساند، عباس هم جلو آمد. محیا که احساس می کرد رنگ مادرش برافروخته شده آهسته گفت: ننه مرضیه چی گفت بهتون؟! الان خوبه؟! رقیه همانطور که نگاهش را از عباس می دزدید آهسته کنار گوش محیا گفت: می تونی الان با مهدی تماس بگیری؟ محیا با تعجب گفت: مهدی برای چی؟! رقیه صدایش را پایین تر آورد و شروع به گفتن چیزی در گوش محیا کرد. هر چه که رقیه بیشتر حرف میزد چهرهٔ محیا بازتر میشد و عباس با تعجب به آنها چشم دوخته بود. محیا سری تکان داد و همانطور که نگاهی از زیر چشم به عباس می کرد گفت: برای اینکه اقدس خانم مزاحم مهدی نشه، مهدی محل کارش را تغییر داده و الان توی سپاه کار می کنه، بزار الان بهش زنگ میزنم که اوامر شما و ننه مرضیه را اجرا کنه و خودم هم با رئیس بخش هماهنگی می کنم که راحتتون بزارن البته باید مدت زمانش کم باشه و با زدن این حرف به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا به مهدی زنگ بزند. رقیه که انگار شوک روی شوک به او وارد شده بود، مثل انسان های منگ روی نیمکت نشست، اصلا باورش نمیشد ننه مرضیه حالش به این وخامت باشه و از اون بدتر،برایش باور پذیر نبود که یک روزی بخواد توی بیمارستان مراسم عقد خودش را برپا کند، رقیه تصمیم گرفته بود که ننه مرضیه را به آخرین آرزویش برساند و قبل از اینکه بخواد بلایی سر ننه مرضیه بیاد، او شاهد عقد پسرش عباس با رقیه باشد. رقیه غرق در عالم افکار خودش بود که با صدای محیا به خود آمد: مامان! به مهدی گفتم، انگار خودش سرش خیلی شلوغ بود، از تصمیمتون بی نهایت خوشحال شد و قرار شد،هماهنگی کنه و تا یکی دوساعت دیگه عاقد را بفرستن بیمارستان و الانم شما اینجا نشین، من که بیمارستان هستم، شما با آقا عباس برین خونه، مدارک شناسایی تون را بیارید تا.... رقیه که با شنیدن این حرفا، انگار دختر هجده ساله است، مثل لبو سرخ و سفید شد و نگذاشت محیا حرفش را تموم کنه و گفت: باشه دخترم، تو رو خدا حواست به ننه مرضیه باشه، ما زود میریم و برمیگردیم و با زدن این حرف از جا بلند شد و چادرش را روی سرش جلو کشید و با قدم های آرام به طرف عباس که روبه رویش ایستاده بود و گویا حس کرده بود حادثه ای بزرگ در زندگی اش در شرف انجام است، رفت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان «روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و هم‏سنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛   سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج