32.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡️ از پوریم چه میدانید؟!
💥 #پوریم سند کینهٔ #یهود از ایران
💥 تأکید #نتانیاهو به کشتار ایرانیان با مکر #استر
📚 بیشتر بدانیم:
📖 جشن پوریم و ماه آدار
👉 https://jscenter.ir/hebrew-calendar/16532
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۴ #قسمت_شصت_چهارم 🎬: منیژه اوفی کرد وگفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره
#دست_تقدیر۶۵
#قسمت_شصت_پنجم🎬:
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: توکه فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...
تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد.
سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند.
بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟!
عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت: باشه قبول..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می
#دست_تقدیر۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_هفتم 🎬:
چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده بودند، یک ماه اول، برای همبوشی بسیار مهم و کلیدی بود و می بایست تمام تلاش خود را برای اینکه چهره اش را در بین مردم موجه جلوه دهد انجام میداد.
حیدرالمشتت هم به پیشنهاد همبوشی با او همراهی می کرد، گرچه گاهی با هم اختلاف پیدا می کردند اما احمد همبوشی چون نقشه ها در ذهن داشت می خواست تا زمانی معین از این همراهی و حمایت بهره ببرد.
حیدرالمشتت، سیاست مدارتر از احمد همبوشی بود و گاهی چیزهایی به ذهنش می رسید که برای همبوشی راهگشا بود؛ پس همبوشی نمی خواست این مهره را که از طرف موساد هم تایید شده بود؛ از دست دهد.
بصره شهری بود با مردمی ساده که البته همه ادعای دین داری می کردند، همبوشی طبق برنامه، ابتدا در کنار مسجدی ساکن شد و خود را شیخ ان مسجد جا زد و سعی کرد با روایاتی که از ظهور منجی می گوید افرادی را به دور خود جمع کند،چون حرفهای احمد طوری بود که به مذاق مردم رنج کشیده و ستم دیده خوش می آمد و حرف از عدالت بعد از ظهور میزد، همه به نوعی خواستار این امر شده بودند، بعد از گذشت چند ماه حالا اوضاع طوری بود که همبوشی میتوانست در بین مردمی که او را قبول داشتند و به او ارادت پیدا کرده بودند پرده از مأموریتش بردارد و درست مثل چند وقت قبل و با همان سناریو، مأموریتش را آشکار کرد؛ فقط با این تفاوت که در نجف اشرف به عنوان یک شیخ اخراجی، بدون داشتن تریبون، در گوشه ای دنج مردم را به خود می خواند که با شکست مواجه شد، اما اینجا منبر و تریبونی داشت که مریدانی ساده لوح دورش را گرفتند و وقتی احمد همبوشی، خود را نائب امام زمان عجل الله تعالی معرفی کرد نه تنها کسی به او اعتراض نکرد بلکه این حرف، زبان به زبان و گوش به گوش چرخید و تعدادی از مردم برای دست بوسی، دسته دسته به خدمتش رسیدند و زمانی که همبوشی خود را نواده امام معرفی کرد باز هم کسی نه اعتراض کرد و نه حتی مشکوک شد به او، بلکه برای به چنگ اوردن تکه ای از لباسش به عنوان تبرک از طرف فرزند قلابی امام، دست و پا می شکستند، احمد همبوشی نیاز به داشتن چنین مریدان نادانی داشت و البته به این هم راضی نشد و خود را امام سیزدهم خواند و حیدرالمشتت هم یمانی نامید و احادیثی در بزرگواری و هدایتگری یمانی جعل کرد و بر سر زبانها انداخت ولی کسی از بین مریدانش سوال نکرد، مگر می شود امام دوازدهم نیامده باشد و امام سیزدهم قد علم کند؟!
او به استناد کتاب وصیت مقدس که حدیثی جعلی و موهونی را باز کرده بود و در مدح این حدیث خزعبلاتی نوشته بودند، خود را احمدالحسن نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم بعد از مهدی زهرا خواند.
احمد همبوشی و حیدر المشتت روز به روز بر ادعاهایشان می افزودند، ادعای امامت همراه با ادعای معجزه شده بود، اما معجزاتش بیشتر شبیه سحر و ساحری بود تا معجزه!!
طرفداران همبوشی انقدر احمق بودند که دلیلی بر امامت، احمد نخواستند و به حدیثی جعلی کفایت کردند و وقتی پای معجزه به میان می امد به عقل نداشته هیچ کدامشان خطور نکرد که امام سجاد علیه السلام برای اثبات ولایتش با سنگ حجرالاسود سخن گفت و به اذن خدا، سنگ به سخن درامد و ولایت ایشان را تایید کرد.
آنها معجزه را در خواب های دروغین و استخاره های شیطانی همبوشی می دانستند.
شب را به صبح می رساندند، تا صبح خود را به محضر امامشان برسانند و او معجزه ای دیگر در قالب خوابی که دیده بود رو کند، خوابی که شاهدش فقط خودش بود و خودش ...
کم کم خبر ادعا و ظهور نائب امام دوازدهم و امام سیزدهم به همراه سید یمانی در عراق، ده به ده و شهر به شهر و استان به استان گشت و در این بین عاشقان ساده لوح امام زمان که عمری در انتظار ظهور دست و پا می زدند به هول و ولا افتادند و بی انکه بدانند که خنجر به دست گرفته اند و بدن نازنین امام غایب از نظر را از پشت خنجر می زنند و اشک مبارکشان را سرازیر می کنند، برای یاری امام دروغین به پا خواستند ، مکتب تشکیل دادند و کمک و اعانه از ملت جمع می کردند و این پول ها به جیب احمد همبوشی جاری شد و همین جرقه ای شد برای سرآغاز اولین نغمه های تفرقه بین نائب امام و یا همان امام سیزدهم با سید یمانی(حیدرمشتت) که میبایست بازوی راست امام مهدی باشد.
«پایان فصل اول»
ادامه سامری در فیسبوک را که بسیار جذاب تر از فصل اول است در فصل دوم سامری در فیسبوک که به زودی خدمتتان ارائه می شود دنبال کنید
با معرفی کانال به دوستانتان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام سهیم باشید.
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_هفتم 🎬: چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده ب
🎞🎞🎞🎞🎞
فصل دوم:
سامری در فیسبوک۲
#قسمت_اول
به نام خداوندی که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی در روی زمین قرار داد، حجت هایی آشکار و گاه پنهان در پرده غیبت و بر ماست تا برای رسیدن به ظهور حجت خدا، قدم هایی استوار برداریم و همانا یکی از این قدم ها، مبارزه با مدعیان دروغین مهدویت است، مدعیانی که غربت مولای غریبمان را صد چندان می کنند و گروهی ساده انگار را به خود جذب به غرقاب شقاوت و بدبختی می کشانند، باشد که این نوشته ناچیز نجات بخش فریب خورده ای، شود و لبخندی کوچک روی لبان مهدی زهرا سلام الله علیها بنشاند و دعای خیر آن حضرت، شامل حال ما گردد.
ساعتی از شب گذشته بود که درب خانه را زدند، احمد الحسن همانطور که با دست به اهل خانه اشاره می کرد که با او کار دارند از در ساختمان بیرون آمد و دمپایی به پا کرد و کلش کلش کنان به سمت درخانه رفت.
در را باز کرد و همانطور که انتظار داشت، حیدرمشتت پشت در بود.
احمد همبوشی لبخند گل گشادی زد و گفت: خوش آمدی یمانی ظهور و با این حرف هر دو قهقهٔ بلندی سردادند.
حیدر المشتت داخل خانه شد و به دنبال رفیق شفیقش راه افتاد و خوب می دانست باید وارد اتاقی شود که از ساختمان اصلی خانه فاصله داشت.
همبوشی وارد اتاق شد و برق را روشن کرد و همانطور که می نشست و به پشتی تکیه میداد گفت: حیدر! بنشین و هر چه می گویم گوش کن و البته این را بدان که هر چه شنیدی حرف من تنها نیست! اینا نتیجهٔ سالها آموزش در اسرائیل هست و تاییدیه مقامات اونجا هم داره...
حیدرمشتت آهی کشید و گفت: زهی سعادت! کاش ما هم یه تار مو روی سر شما بودیم و ممالک اونجاها را هم میدیدم، به گمانم اونجا خوش خوشان هست هااا
همبوشی خنده ریزی کرد وگفت: اگر حرفایی که میزنم را مو به مو اجرا کنی قول میدم خوش خوشان تو هم برسه و یه زمانی شخص شخیصی بشی و کلی خدم و حشم برای خودت راه بندازی.
حیدر مشتت خودش را جلوتر کشید و گفت: چکار کنم؟! من که هر چه گفتی نه نگفتم جناب نائب خاص امام، نوادهٔ مهدی موعود و باز هم قهقه را سر داد.
همبوشی نفسش را محکم بالا کشید و گفت: ببین حیدر، از ظاهر کار برمیاد مکتبی که ما راه انداختیم مقبول برخی از عوام مردم افتاده و خیلی از کسانی که عاشقانه امام زمانشون را دوست دارن و البته ساده لوح هستند، به راحتی آب خوردن جذب مکتب ما شدند، اما من به این قناعت نمی کنم، یعنی این مکتب ما نباید محدود به چند شهر در عراق شود، در قدم اول باید توی کل عراق همه گیر بشه و بعد از آن به کشورهای اطراف کشیده بشه و وقتی به خود بیایم که یک فرقه جهانی در پیش رویمان باشه، البته این خواستهٔ موساد است و می خوان آنهمه خرج و زحمتی که کشیدند به ثمری درست و حسابی برسه.
حیدر مشتت یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: الان دقیقا من چکار باید بکنم؟!
احمد همبوشی خیره به نگاه مرموزانه حیدر شد و گفت: از همین فردا به استان های عراق سفر می کنی، به همه میگی که نواده امام زمان شما را به یاری میطلبد، همانطور که برنامه ریزی کردیم، تو یمانی هستی و من نائب خاص امام زمان.... باید طوری به مردم القا کنیم که دوران غیبت به دوران قبل برمیگرده،یعنی دیگه علمای بزرگ اسلام نائب عام امام نیستند و امام اراده کرده که از طریق نائب خاص با مردم ارتباط بگیره و باید به مردم بفهمانیم که امام زمان از دست حوزه های علمیه و حوزویان و عمامه به سرها دل خوشی ندارد، مردم باید باورشون بشه که روحانی های حوزه ها همه دشمن امام زمانند و امام زمان در شرایط حال، فقط و فقط یک نائب خاص دارد اونم نواده خودش، احمدالحسن هست، متوجه شدی؟!
حیدر مشتت سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: حالا این وسط چی گیر من میاد؟!
احمد همبوشی نیشخندی زد و گفت: نه اینکه تا الان چیزی گیرت نیومده!! زندگیت زیر و رو شده، درسته رو نمی کنی و لباس درویش ها را به تن می کنی، اما من میدونم که این فیلمت هست، چون خودم کارگردان این سناریو هستم ولی اینو بدون هر چه که تبلیغاتمان بیشتر باشد، اولا مردم از علما زده میشن و تمام خمس و زکات و انفاق مالشون را به خانه فرزند امام سرازیر می کنند و از طرفی هر چه بازارمون گرم تر بشه، از طرف موساد هم مشتلق بیشتری گیرمون میاد و من هم که بخیل نیستم، هر چی گیرمون آمد، منصفانه تقسیم میکنیم و البته خیلی چیزهای دیگه هم غیر از مسائل مادی هست که کم کم متوجه میشی، الان در حد فهمت گفتم تا متوجه بشی کاری را شروع کردیم که از همه لحاظ به نفع ماست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۶ #قسمت_شصت_ششم 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و
#دست_تقدیر۶۷
#قسمت_شصت_هفتم 🎬:
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید.
محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت.
سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود.
محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..
محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته
محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوم🎬:
گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد.
کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند.
احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟!
همبوشی گلویی صاف کرد وگفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن
حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن!
همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن.
حیدر اوفی کرد وگفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن.
همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟
حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست.
همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟!
حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد.
احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم!
حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن..
احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟
حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ...
در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نتیجه نهایی حذف حجاب در یک جامعه
💥 در یک انیمیشن دیدنی
#حجاب
سیزده به در امسال با بقیهٔ سالها فرق می کند.
گویا خدا اراده کرده تا شیعیان مولا را که سنگ ارادت علی و فرزندانش را به سینه میزنند، امتحان کند و می خواهد ببیند که امسال به حرمت داغ پدر، ما چکار می کنیم؟!
آیا همچون هر سال به طبیعت می رویم و دلی صفا می دهیم؟!
حاشا که چنین کنیم، زیرا دلی که زخمی از داغ پدر است چه به گردش و تفریح؟!
ما حرمت نگه میداریم و امسال سیزده را پشت در خانهٔ مولا علی به در میکنیم و مطمئنیم سالی که با علی بدر شود، عطر علوی میگیرد و نگاه مهربان پدر را برایمان بهمراه دارد و این اوج خوشبختی ست.
@bartaren