eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت: درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟! صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت: داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتاب های خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب می شوند را دو دستی تقدیم صهیونیست های خونخوار کنیم. ما فقط وانمود می کردیم که از اصل چیزی که حمل می کنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه می فهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند. کیسان که کمی گیج شده بود گفت: الان دقیقا می خواییم چکار کنیم؟! اصلا هدفمون چیه؟! صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت: خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم. کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت: یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران می خوایین این کتاب های عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟! صادق سری تکان داد و گفت: باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه... البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشن فکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری می کنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمی کنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشه ای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت: بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم.. در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد. هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن، صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن. کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده و‌کوچک داخل مشتش را فشار داد. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟! باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته... صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟! فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما..‌.. کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد. صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند. و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم. کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🍂🌺🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: اون کتاب های برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه ای بسیار نفیس از این کتاب های خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملت های مختلف درونشان نهفته هست. پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتاب ها را پس می گیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف می کنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما قبل از پرواز، یکی از خطرناک ترین ویروس هایی که تولید کردیم را به او تزریق می کنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود. با زدن این حرف،صدایی از هیچ کس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند. خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد، چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دوماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و می خواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد. محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب می دانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمی دانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند. مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را می کشید. محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر می کرد. او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست. حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند. مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد. محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد. مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: نمی دانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست. محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمی خواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: من اصلا نمی دانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر می کنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید. مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟! محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: من اصلا شما را به خاطر نمی اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم. در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید، در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: پسرم صادق..‌ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پنجاه 🎬: دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود. خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست. عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟! یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد. عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد. محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد. محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟! محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله... صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند... ..«پایان» ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مشاور احمدی نژاد : به احمدی نژاد گفتم با هرکی میخوای دربیفت ولی آقا، رهبر و ولی فقیه تو هست! ❌ احمدی نژاد گفت: مشکل ما خود ایشونه ! ولایت مداری رو از سید ابراهیم بیاموزیم! 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: حضرت آدم و حوا، چهل روز تمام در این مصیبت عظمی و اولین شهادتی که در روی زمین به وقوع پیوسته بود،بر سر مزار هابیل بر سرو سینه زدند و گریه و زاری نمودند. اشک ملائک از این حال و احوال آدم در آمده بود و در این هنگام فرشته وحی به سوی حضرت آدم فرود آمد و فرمود: ای آدم! گریه و عزاداری را تمام کن که خداوند اراده کرده به تو و حوا هدیه ای عنایت کند. حضرت آدم با دلی داغدار عرضه داشت: چه هدیه ای میتواند عنایت فرماید که تسکینی بر این دل زخم خورده باش؟! جبرییل لبخندی زد و فرمود: خداوند اراده کرده پسری که در سیرت و صورت شبیه حضرت هابیل است را به تو عنایت کند، پسری که «هبة الله» نام دارد و قرار است وصی و جانشین تو در روی زمین شود. حضرت آدم خداوند را به خاطر این موهبت شکر نمود و همراه حضرت حوا به شهر بازگشتند. اینجا دیگر خبری از قابیل نبود، قابیل و فرزندانش به بیرون شهر رفته بودند و گویا شهری در مجاورت شهر حضرت آدم برای خود بنا نمودند. این دو شهر که هیچ شباهتی با هم نداشتند، یکی سفید و یکی سیاه بودند، به امر حضرت ادم که برگرفته از اراده خداوند بود، نمی بایست کوچکترین ارتباطی بین این دو شهر وجود داشته باشد. پس دیواری بلند بین این دو شهر کشیده شد. مؤمنین نزد حضرت آدم می زیستند و انسان های شیطان صفت که از هیچ گناهی چشم پوشی نمی کردند در شهر قابیل زندگی می کردند. هر دو شهر در حال زاد و ولد و تولید نسل بودند، یکی از راه حلال و طیب و طاهر صاحب اولاد می شد و آن دیگری به هر طریق ممکن بدون مد نظر قرار دادن گناه، به این امر روی آورده بود. هبة الله که در کتاب تورات او را شیث می خواندند به دنیا آمد و رشد کرد و هر روز که بزرگتر و بالنده تر می شد شباهتش در گفتار و رفتار به هابیل بیشتر و بیشتر می شد. سالها در پی هم به سرعت می گذشت، هبة الله با حوریه ای انسان نما به نام نزله که از آسمان نزول اجلال نموده بود به عقد شیث در امد و آنها هم صاحب فرزندانی شده بودند حالا حضرت ادم عمرش به بیش از نهصد و اندی سال رسیده بود، حضرت شیث مردی نیرومند و باتقوا و قوی هیکل، دوش به دوش پدر کار می کرد و مشق بندگی می آموخت. و بار دیگر فرشته وحی به حضرت آدم نازل شد و او را از واقعهٔ مهمی با خبر کرد و به او فرمود: ای آدم! خودت را برای سفر آخرت مهیا کن که خداوند اراده کرده تا تو را برای همیشه در جوار خود، در ملکوت اعلی ببیند. حضرت ادم با شنیدن این موضوع، دستور ساخت دو تابوت را داد، مردم گیج و سردرگم بودند و نمی دانستند این ساخت تابوت برای چیست و به کجا ختم می شود. تابوت ها ساخته شد و به نزد حضرت آدم آوردندشان. حضرت آدم دستور داد که همه محضر او را ترک کنند و فقط هبة الله در کنارش بماند. خیلی زود حضرت آدم و فرزندش تنها شدند. هبة الله که برایش این تابوت ها عجیب بود اما می دانست که پدرش پیامبر خداست و همه کارهایش طبق حکمتی ست و هیچ کارش لغو و بیهوده نیست، با حالتی متواضعانه، بدون اینکه سوالی بپرسد در محضر پدر نشست و به دهان او چشم دوخت تا خود پدر پرده از راز تابوت ها بردارد‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حضرت ادم نگاهی از سر مهر به هبة الله انداخت و فرمود: ای فرزندم! فرشته خداوند برایم پیغامی آورده، گویی کار من در این دنیا تمام و عمرم به آخر رسیده و وقت رجعت به سوی خداوند فرا رسیده و طبق امر خداوند باید قبل از مرگم، وصی و جانشینی برای خودم انتخاب کنم تا امتم بدون رهبر و راهنما و پیامبر نماند و اراده خدا بر آن تعلق گرفته که این مقام از آن تو باشد. سپس به یکی از تابوت ها اشاره کرد و فرمود: همانا خداوند نعمت نوشتن را به آدم ارزانی داشت و ما هم از آن استفاده کردیم، هر چه یادگار پیامبری دارم و تمام نوشته ها و صحیفه هایم را در این تابوت میگذارم و به تو می سپارم، همانا تمام انبیا بعد از خود باید وصی مشخص کنند و امانت های انبیا نزد اوصیای انها دست به دست می شود و از یک وصی به وصی دیگر منتقل می شود، چرا که هیچ وقت زمین از حجت خداوند خالی نمی شود. حضرت آدم نفسی تازه کرد و ادامه داد: همانطور که انبیا بعد از خود وصی مشخص میکنند در مقابل طاغوت ها هم چنین می کنند، پس در روی زمین همیشه دو سلسله وجود دارد، یکی سلسله انبیاء و اوصیاء، یکی هم سلسله طواغیت که در مقابل انبیا قد علم می کنند. شیث که از خبر رجعت پدر، سخت اندوهگین بود با دقت سخنان پدر را به گوش جان می کشید. حضرت آدم که در طول سالهای سال معلمی ماهر برای هبة الله و فرزندانش بود، اینک می خواست کارش را تمام و کمال انجام دهد، پس اسم اعظم را به حضرت شیث آموخت و رموز خلقت را که همان تکرار کلمات مقدس بود را به فرزندش تعلیم داد و برای شیث از اعجاز کلمات گفت و از کینه ای که ابلیس نسبت به این کلمات داشت سخن ها فرمود. حالا که فرمان خداوند به شیث ابلاغ شده بود، حضرت آدم از جا برخواست به سمت شیث که دو زانو در مقابلش نشسته بود آمد و دست مبارکش را روی شانه شیث گذاشت و فرمود: از امانتی های من به خوبی مراقبت کن و هم اکنون هم به نزد مردم برو و به آنها بگو که همگی در اینجا حاضر شوند، سخنانی هست که باید در حضور مردم به تو بزنم تا آنها هم آگاه باشند که پس از من چه کنند. شیث از جا برخواست، خاضعانه بوسه ای بر دست پدر زد، چشمی گفت و حرکت کرد تا امر نبی خدا را انجام دهد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: هبة الله به میان مردم آمد و فرمود: آی ملت حضرت آدم ابوالبشر! بگوش باشید که پیامبر خدا، شما را به سوی خود می خواند،از هر کاری که دارید دست کشید و به سمت ایشان آیید تا سخنان ایشان را بشنوید، سخنان مهمی که همگان باید حضور داشته باشید. خیلی زود همه مردم شهر فکه به حضور حضرت آدم رسیدند. حضرت آدم از جای برخاست و هبة الله را به حضور طلبید، هبة الله نزدیک ایشان شد و در کنار او ایستاد. حضرت آدم نگاهی به همه کرد و فرمود: همانا ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم، بدانید و آگاه باشید که فرشته وحی برایم خبر آورده که به زودی شما را ترک می کنم و به ملکوت می پیوندم، همانا مرگ پیش آمدیست که برای همه اتفاق می افتد و همانطور که زمانی هابیل به دعوت حق لبیک گفت، اینک نوبت من و پس از من، نوبت شما خواهد رسید. مردم از شنیدن این سخن به گریه افتادند، آنها نمی توانستند تصور کنند دنیایی را که پدرشان در آن نباشد، یکی از گوشه ای فریاد بر آورد: یا نبی خدا، ما پس از تو چه کنیم و شما، ما را به چه کسی می سپارید. حضرت آدم سری تکان داد و فرمود: اینک برای همین موضوع شما را به حضور طلبیدم و سپس دست هبة الله را در دست گرفت و بالا برد و فرمود: همانا از طرف خدا به من امر شده تا هبة الله را وصی و جانشین خودم قرار دهم و من به شما امر می کنم که پس از من به سمت ایشان روی آورید، هبة الله جانشین من و سرپرست شماست و اینک می خواهم برای هبة الله از شما بیعت بگیرم، یکی یکی جلو آیید و با هبة الله بیعت کنید و هیچ وقت به این بیعتتان پشت ننمایید. جمعیت که از شنیدن خبر عروج پدر متألم شده بودند، اینک با شنیدن وصایت شیث که رنگ و بوی پدر را داشت و مهربان بود بر آنها، با خوشحالی جلو آمدند و با او بیعت کردند. زمانی که بیعت از همه ستانده شد، حضرت آدم با صدای بلند که همه بشنوند رو به شیث فرمود: به شما وصیت می کنم که از قابیل و شهر ملعون او بر حذر باشید، حق ندارید با آنها آمد و شد کنید، مبادا بین مردم این شهر و آن شهر لعنت شده عقد و نکاحی اتفاق بیافتد که اولین رابطه، سرآغاز بدبختی و سیه روزی شما خواهد بود. مردم همگی سخنان حضرت ادم را شنیدند و قول دادند که طبق وصیت او عمل نمایند. پس از آخرین سخنان حضرت آدم، به امر وی، جمعیت متفرق شدند، حضرت آدم مشغول راز و نیاز با پروردگار شد و در این هنگام میل عجیبی به تناول میوه ای بهشتی به او دست داد. حضرت آدم، هبة الله را به نزد خود خواند به او فرمود: ای فرزندم! دوست دارم در این آخرین ساعات عمرم، میوه ای بهشتی بخورم، از تو می خواهم به ملکوت آسمانها و بهشت برزخی بروی و برایم میوه ای از بهشت بیاوری. هبة الله که خبر عروج پدر غمی سنگین بر دلش نهاده بود، خم شد و بوسه ای از پیشانی پدر گرفت و همانطور که سعی می کرد مانع فرو ریختن اشک هایش شود فرمود: الساعه به بهشت می روم و میوه ای برایتان خواهم آورد. هبة الله از محضر پدر خارج شد و راه آسمان برای او که حکم وصایت داشت ، باز بود را در پیش گرفت. حضرت شیث در میانه راه بود که به جبرئیل و جمعی از ملائکه برخورد کرد، جبرییل خبری به او داد‌... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: جبرئیل با دیدن حضرت شیث جلو آمد و فرمود: قصد کجا را دارید؟! من و این جمع ملايکه به سمت زمین می رویم. حضرت شیث که انگار حسی درونی او را از واقعه ای دردناک با خبر می کرد،به ملائکه نگاهی انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد و فرمود: همانا آسمان جولانگاه شما و این ملائکه است، شما را اینک با زمین چکار؟! من به امر نبی خدا به بهشت میروم تا برای ایشان میوه ای بهشتی آورم. جبرئیل اشک چشمانش را سترد و فرمود، بازگرد و همراه ما بشو که هم اکنون حضرت عزرائیل حضرت آدم را قبض روح نموده و ما می رویم که مراسم تشییع و تدفین پیامبر خدا را برگزار نماییم. حضرت شیث درحالیکه بغض گلویش را فرو می خورد از میانه راه همراه جبرئیل به زمین برگشت. در سرزمین فکه غوغایی به پا بود و مردم بر سر و سینه زنان در غم هجران پدرشان، نبی خدا عزاداری می کردند، داغ داغی سنگین بود، همانا وقتی پدر ادم از کنارش می رود انگار روح و جان فرزندان را با خود میبرد، حال اگر این پدر، حضرت ادم باشد این مفارقت بسی سنگین تر خواهد بود. حضرت شیث که خود داغی بزرگ بر دل داشت، اما می بایست برای زنده ماندن امید در دل برادران و خواهران و تمام بنی بشر، مستحکم باشد، پس غم پدر را در گوشه ای از دل پنهان نمود و به همراه ملائکه، مشغول غسل و کفن حضرت آدم شد، پس از تجهیز پیکر مقدس حضرت آدم، حضرت شیث به جبرئیل رو کرد و فرمود: شما جلو بایستید تا ما و ملائکه آسمان پشت سر شما بر پیکر حضرت آدم نماز بخوانیم. جبرییل خاضعانه خود را عقب کشید و فرمود: من چنین خطایی نمی کنم! همانا تو جانشین کسی هستی که خداوند به همهٔ ملائکه امر نمود که بر او سجده نمایند، پس مقام شما بالاتر از من است و من نمی توانم مقدم بر شما نماز بخوانم، ای هبة الله! شما جلوی ما بایستید تا نماز را بر پیکر پیامبر خدا ادا نماییم. حضرت شیث پیش روی ملائکه ایستاد و نماز پدر را خواند، نماز حضرت آدم هفتاد و پنج تکبیر داشت و عدد تکبیر نماز، برابر بود با عدد صف ملائکه ای که پشت سر حضرت شیث بر آدم نماز خواندند. پس از اتمام نماز، پیکر مقدس ادم ابوالبشر را داخل تابوتی که قبل از این آماده کرده بودند، گذاشتند و بر دوش ملايکه آن تابوت به کوه ابو قبیس بردند و در آنجا به خاک سپردند و تقدیر خداوند بود که بعدها این تابوت، توسط پیامبری دیگر جابه جا شود و به سرزمینی مقدس منتقل شود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حضرت آدم از دار دنیا عروج کرد و هبة الله شد وصی و جانشین او و پیامبر خدا در روی زمین، پیامبری مانند بقیه پیامبران که نه تنها مربی اخلاق هستند، بلکه در تمام امور زندگی بشر رهبر آنها می باشند، پیامبرانی که به حکم خداوند باید قدرت و سلطنت داشته باشند و هم در امور دنیوی و هم امور معنوی پیشوای ملت باشند، پیامبرانی که برانگیخته شدند تا راز و رمز کلمات مقدس را به مردم آموزش دهند و باید برای ظهور تام آن کلمات تلاش کنند و بی شک هر زمان که این ظهور تام اتفاق بیافتد، آنزمان بشر روی زمین کامل ترین و خوشبخت ترین فرزندان آدم خواهد بود و ابلیس تمام عزمش را جزم کرده بود تا از ظهور این کلمات مقدس جلوگیری کند. هبة الله بر مسند پدر که همانا پیامبری و فرمانروایی بر مؤمنین روی زمین بود جلوس کرد که خبر آمد فردی می خواهد به ملاقات او بیاید و گویا آنقدر متکبر است که گرفتن اجازه را لازم نمی دارد و همانطور که به همه بی احترامی می کند به نزد پیامبر خدا رسید. هبة الله نگاهی به او کرد و چون آثار شرارت را از چهره اش خواند و او را شناخت، فرمود: چه امری موجب آمدن تو به اینجا شده... آن مرد که انگار آتشی در چشمانش شعله می کشید با فریاد گفت: اگر نمیشناسی، بدان که من قابیل هستم، آمده ام کاری را که سالها پیش در زمان حیات پدرم انجام دادم تمام کنم و بعد دندانی بهم سایید و ادامه داد: قربانی هابیل قبول شد و من می دانم آن قبولی قربانی در پی استفاده هابیل از کلمات مقدس بود، من او را کشتم چرا که نمی خواستم بر من برتری یابد و برایم قابل پذیرش نبود که فرزندان هابیل به فرزندان من فخر بفروشند و فرزندان من زیر پست آنان باشند. هبة الله نگاهی از سر تأسف به قابیل کرد و فرمود: از هنرنمایی های شیطانی ات نگو که زمین و آسمان میدانند تو چه جنایتی کردی، حالا برای چه به سرزمین من آمدی در صورتیکه که خوب میدانی من به وصیت پدر عمل خواهم کرد و هیچ وقت طرح دوستی و مراوده با تو و شهر سیاه تو را نخواهم ریخت. قابیل خنده ای قبیح کرد و گفت: نیامدم که دست دوستی به تو دهم، آمده ام تا با تو اتمام حجت کنم، قابیل با چشمانی که از کینه سرخ شده بود ادامه داد: می دانم که تو علمی از پدر آموختی که با اشاعهٔ آن و ظهور تامش، موفقیت بشر را در پیش خواهم آورد، تو از اسرار کلماتی آگاهی که باعث پذیرش توبه پدر شد و خوب می دانم که پدر به تو امر کرده آن را به دیگران بیاموزی تا به زعم خودتان این جامعه بشری را به سر منزل مقصود برسانید، من آمده ام به تو اخطار کنم که اگر تو این علم به ودیعه گذاشته شده را آشکار کنی، تو را همانند برادرت هابیل خواهم کشت. قابیل بار دگر نگاه تندی به هبة الله کرد و گفت: خوب می دانی که روی این حرفم هستم و لحظه ها را میشمرم برای زمانی که به گوشم برسد تو این علوم را عیان کردی، آنوقت جنگ من با تو آغاز خواهد شد و آن کنم که روح پدر در عالم ملکوت زخمی عمیق و بی درمان بردارد. قابیل با گستاخی تمام این سخنان را بر زبان آورد و از محضر هبة الله بیرون رفت. هبة الله که پیامبر خدا بود و به امر او میبایست جان و مال بندگان و مؤمنین را محافظت کند و از خون و خون ریزی جلوگیری نماید، مجبور به کتمان علم اسماء شد، هبة الله به فرزندانش این علم را آموخت و به آنها سفارش کرد که فعلا دم بر نیاورند و تبلیغ راز و رمز کلمات مقدس را ننمایند و این اولین «تقیّه» در روی زمین بود.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: هبة الله در حال تقیه روزگار می گذارند و آموزش در خفا داشت. اما یک روز استثنا بود و آن زمان روزی بود که به وصیت حضرت آدم، آن روزی را که پدر او را وصی خود قرار داد و برایش از مردم بیعت گرفت را «عید» اعلام نمود. هر سال در سالروز وصایت هبة الله، جشن و سروری برپا میشد، مردم دسته دسته به محضر حضرت شیث شرفیاب می شدند و با او تجدید بیعت می کردند. در این روز کودکان را لباس نو می پوشاندند و از خوردنی های حلال و متنوع استفاده می کردند و هبة الله مردم را گرد خود جمع می کرد و در روز عید، تابوتی را که امانتی های پدرش حضرت آدم ع بود را می گشود و صحیفه های او را برای همگان می خواند و سفارش های پدر را برای ملت گوشزد می کرد. و اما روزگار قابیل و قابیلیان جور دیگری می گذشت، آنها زیر پرچم ابلیس زندگی می کردند زندگی که نه بر مبنای اختیار انسان بود بلکه بر ظلم و جور و زور و قدرت استوار بود. در اینجا فرمانروایشان از هیچ گونه گناهی روی گردان نبود و هر چه که او می خواست باید انجام می شد و قدرت اختیار انسان که در حکومت هبة الله سر لوحهٔ کارها بود، در حکومت قابیل معنایی نداشت. روزگار به همین منوال می گذشت تا اینکه هبة الله هم به پایان عمر شریفش نزدیک میشد، او حالا پسری به نام ریسان بن نزله داشت، پسری که فرزند حضرت شیث و حوریهٔ زیبای بهشتی به نام نزله بود. ریسان را که مردم گاهی «انوش» می خواندند، حالا تبدیل به مردی بلند بالا و مؤمنی فرهیخته شده بود. خداوند به هبة الله امر نمود که تابوت امانت حضرت آدم و اسم اعظم و صحیفه های الهی را به ریسان بن نزله بسپارد. صبح از پشت کوه ها سر زده بود که قاصدی از جانب هبة الله به منزل ریسان رسید و او را به حضور طلبید. ریسان به محضر پدر رسید و پدر از هجران و فراق گفت، ریسان بغضش را فرو خورد و رو به پدر فرمود: ما را همین رنج کتمان و تقیه بس است، چگونه فراق تو را تاب بیاوریم و چگونه ظلم قابیلیان را بعد از تو تحمل نماییم؟ هبة الله لبخندی بر لبان مبارکش نشست و فرمود: خوشحال باشید که شما را بشارت می دهم به ظهور«منجی» ، زمانی که منجی قد علم کرد و خواست قیام کند او را یاری کنید که نجات شما در آن است این سخن حضرت شیث، نور امیدی در جان ریسان و مؤمنین شد و آنها اراده کردند تا سختی ها را تحمل نمایند تا منجی وعده داده شده که او را«نوح» می نامیدند از راه برسد. هبة الله سفارش پشت سفارش نمود و وصیت حضرت آدم را به ریسان گوشزد کرد و به انوش فرمود: ای فرزندم! چنانچه نبوت نوح را درک کردی علم و امانتی را که نزد تو می باشد به او تسلیم کن و امانت مومنین را از شر قابیل و فرزندان او مخفی گردان تا منتظر قیام نوح باشند. هبة الله از دنیا رحلت کرد و ریسان یا همان انوش، وصی و جانشین او شد. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: انوش جانشین حضرت شیث شده بود، مؤمنین شهر سفید یا همان شهر یکتا پرست در تقیه روزگار می گذراندند و به امید ظهور منجی نفس می کشیدند چرا که رویهٔ پیامبران الهی بر اختیار انسان ها استوار است و تا مؤمنین نخواهند، امری پیش نمی رود اما در شهرسیاه همه چی بر پایه ظلم و قدرت و شیطان پرستی برپا بود و قابیل و قابیلیان هر آنچه ظلم و ستم و گناهی که در روی زمین بود انجام می دادند. در این زمان مؤمنین به ستوه آمدند و از جناب انوش خواستند که چاره ای بیاندیشد. یعنی انسان های خداجو اراده کرده بودند با اختیاری که دارند برای یاری پیامبر و رهبر و پادشاه زمانشان که کسی جز حضرت انوش نبود قیام کنند و خداوند هم یاری می رساند یاری کنندگان دین خود را... در این هنگام فرشته وحی به جناب ریسان نازل شد و امر خدا را مبنی بر قیام به او ابلاغ کرد. حضرت انوش لباس رزم پوشید و مردان شهر سفید هم به یاری اش شتافتند، او قاصدی به نزد قابیل فرستاد تا قابیل را نصیحت نماید و شاید وادار به توبه کند، اما روحی که به ابلیس فروخته شده باشد، کلام حق در او تأثیری ندارد، قابیل گستاخانه جواب رد به قاصد پیامبر داد و لاجرم جنگ شروع شد جنگی عظیم بین شهر سیاه و شهر سفید. مومنین با اعتقاد کامل به خدا شمشیر میزدند و قابیلیان با امداد ابلیس جلو می آمدند و سر انجام جنگ با کشته شدن قابیل به اتمام رسید. قابیل کشته شد و به درک واصل شد، جنگاوران هر کدام به شهر خود بازگشتند و حالا مومنین می توانستند به دور از ظلم قابیل، آزادانه اعتقادشان را بیان کنند و به عبادت پروردگار بپردازند. با مردن قابیل غوغایی در شهر سیاه به پا شد و گویی دستان ابلیس به کار افتاده بود که مریدانش سردرگم نشوند، پس پسر قابیل که نامش«طهمورث» بود را بر اریکهٔ قدرت نشاند و جانشین پدرش شد. طهمورث پادشاهی ظالم بود که دویست و اندی سال حکومت کرد و در زمان او لباس پشمی و الات موسیقی ابداع شد. در شهر سفید هم پس از گذشت مدتی، جناب ریسان دعوت حق را لبیک گفت و نوادهٔ او یرد بن مهلائیل به نبوت رسید. حال در هر دو شهر زندگی در جریان بود، یکی طبق اراده خداوند پیش میرفت و آن دیگری طبق اراده ابلیس... ابلیس که عبادت مؤمنین شهر سفید را می دید و از این موضوع بسیار خشمگین بود، بار دیگر نقشه ای حیله گرانه طراحی کرد که با انجام آن نقشه می توانست گروهی از مؤمنین را به شهر خود بخواند و به این ترتیب وصیت حضرت آدم مبنی بر نداشته ارتباط بین دوشهر به فراموشی سپرده می شد و رفته رفته جمعیت مؤمنین کم و مشرکین بیشتر میشد و طبق این نقشه بالاخره زمانی میرسید که بویی از ایمان در زمین شنیده نمیشد... اما ابلیس فراموش کرده بود که اراده خدا بالاترین اراده هاست. و ابلیس دست به کار شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
🎬: ابلیس در شهر قابیلیان به دنبال کسی که بتواند نقشه اش را عملی کند، گشت میزد. به هر کجا که نگاه می کرد فرزندان آدم را می دید که از راه پدرشان منحرف شده بودند، با لبخند به آنها نگاه می کرد و می خواست از بین آنها خبیث ترینشان را انتخاب کند و سرانجام بعد از کلی سبک و سنگین کردن دو نفر به نام«یوبل» و«توبلیق» را برگزید و به آنها اشاره کرد تا دنبالش روانه شوند. یوبل و توبلیق که ارادت پدرشان قابیل را به ابلیس دیده بودند، با دلی شاد به دنبال او راه افتادند، زیرا به خود می بالیدند که توجه ابلیس بزرگ به آنها معطوف شده است. ابلیس وارد راهی شد که به معبد ختم می شد، معبدی که مردم در آن آتش را که نماد خودش بود، عبادت می کردند. وارد معبد شد و به یوبیل و توبلیق امر کرد که جلوی او بنشینند و خوب به حرفها و حرکات او گوش دهند. هر دو نفر سراپا گوش شدند و در کمال تعجب دیدند که ابلیس ابزار مختلفی که تا به حال ندیده بودند را جلوی دیدشان ردیف کرد و با اشاره به ابزار، نام و کاربردشان را می گفت: این دف است و این ساز، این تنبور است و این دیوان، این تار است و این بربط، این چگور است و این چنگ و.... ابلیس گفت و گفت و گفت و سپس یکی یکی طریقهٔ استفاده اش را به آنها می آموخت و تاکید داشت که همراه هر سازی، یک آوازی که باعث هیجان درونی افراد بشود را باید خواند. چندین روز این دو نفر در معبد ابلیس و تحت تعلیم او بودند تا بالاخره آموزش ها به پایان رسید و هر کدام بر سازی مسلط شدند. حالا نوبت تمرین بود، یوبل می نواخت و توبلیق آواز می خواند و سپس توبیلق می نواخت و یوبل آواز می خواند. مدتی هم تمرین ها ادامه داشت تا اینکه ابلیس از کار آنها احساس رضایت نمود و به آنها دستور داد که به میان شهر قابیل بروند و مردم را با هنری که آموخته بودند سرگرم کنند. یوبل و توبلیق در شهر می رفتند و هنر شیطانی شان را به رخ مردم شهر می کشیدند، آهنگ هایی می نواختند و اوازهایی می خواندند که اطرافیان را از خود بیخود می کرد. کم کم بازار این دو شاگرد ابلیس گرم شد و هر روز مردم برای دیدن نمایش آنها سر و دست می شکستند و روزی رسید که کار هم از این فراتر رفت و بعضی از جوانان شهر عرضه داشتند که می خواهند آنها هم بخوانند و بنوازند و یوبل و توبلیق مأمور به تعلیم آنها شدند. حالا شهر سیاه قابیلیان، سیاه تر از قبل شده بود و بساط لهو و لعب در هر کوچه و برزنی برپا بود تا جایی که زنان و مردان سالخورده در فسق و فجور بر جوانان پیشی می گرفتند. ابلیس از دیدن این صحنه قهقه های مستانه ای سر میداد و به خود می بالید که فرزندان آدم ابوالبشر را آنچنان منحرف کرده که گاهی در انجام گناه ازخود ابلیس هم جلوتر بودند و حالا نوبت اجرای مرحلهٔ دوم نقشهٔ ابلیس بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: سراسر شهر قابیلیان را فسق و گناه و فجور فرا گرفته بود، اوضاع به طوری بود که هر کدام از مردم تمام تلاششان را می کردند که در انجام گناه از دیگری جلو بزنند. ابلیس که سرمست از پیروزی بود، دوباره یوبل و توبلیق را احضار کرد و اینبار مأموریت جدیدی به آنها داد و رو به آنها گفت: ای عزیزان من! شما که دستورات مرا بر چشم نهادید و از خوشی های دنیا سیراب شدید، مأموریتی دیگر برایتان دارم و آن این است: هر دو نفر به همراه جمعی از شاگردانتان به پشت دیوار شهر آدم و فرزندانش، شهر بکه بروید و تا می توانید شبانه روز به ساز و آواز و رقص و پایکوبی مشغول باشید، دقت کنید که ساعتی از شبانه روز نباشد که این برنامه ترک شود، به نوبت پیش بروید و هر کدام در نوبتی از شبانه روز، بزنید و بخوانید و برقصید، صدایتان را آنچنان بالا ببرید که به گوش فرزندان مؤمن حضرت آدم و ساکنان شهر بکه برسد. یوبل و توبلیق دستی به روی چشم گذاشتند و سرخوشانه به دنبال انجام مأموریت رفتند. از آن طرف، مردم شهر حضرت آدم، مشغول زندگی و کار و بار خود بودند. کار می کردند و به عبادت خدا مشغول بودند و هر کجا و و در هر قسمت از زندگی درمی ماندند خود را به محضر یرد بن مهلائیل میرساندند و از رهبر خود راهنمایی می خواستند، هرسال روز جانشینی حضرت شیث را گرامی می داشتند و عید بیعت برگزار می کردند تا اینکه صداهایی عجیب از مرز بین شهر آنها با شهر قابیلیان به گوششان رسید. تعدادی از مردم کنجکاو شده بودند که این صداها که گاهی آدم را از خود بیخود می کرد و انسان دوست داشت به آن گوش دهد چیست؟! پس نزد حضرت یَرد بن مهلائیل رفتند از او سبب این حالات را جستجو کردند. حضرت یَرد آه کوتاهی کشید و فرمودند: ای امت خداجو! بدانید و آگاه باشید که شهر قابیلیان به ابلیس پیوند خورده، پس هر صدایی که از جانب آن شهر شنیدید، شک نکنید که صدای ابلیس است، پس به آن توجهی نشان ندهید و هرگز وصیت حضرت آدم و حضرت شیث را فراموش نکنید که فرمودند از شهر قابیلیان دوری کنید و مبادا به آن شهر و مردمش نزدیک شوید، آنان بندگان ابلیسند و شما بندگان خدای یکتا و هیچ مناسبتی بین این دو گروه نمی تواند باشد. در این هنگام یکی از مردها از میان جمعیت برخاست و گفت: یا پیغمبر! به ما اجازه بده فقط سرکی بکشیم و ببینیم منبع این صداها چیست؟! حس کنجکاویمان که فرو نشست به شهر خود برمی گردیم و دیگر حرف آنان را نخواهیم زد. حضرت یَرِد فرمودند: بدانید که رفتن همان و شکستن وصیت پدر همان و باز شدن پای ابلیس به زندگی هایتان همان و بعد با لحنی محکم ادامه داد: شما را به خون به ناحق ریختهٔ هابیل قسم می دهم که هرگز وارد شهر قابیلیان نشوید و وصیت پدر را به جا آورید. مردم از دور حضرت یَرِد متفرق شدند اما عده ای عزم خود را جزم کرده بودند که حتی اگر شده مخفیانه برای ساعاتی کوتاه سری به شهر قابیلیان بزنند و ببینند آنجا چه خبر است، البته قصدشان فقط فرو نشاندن کنجکاوی بود و اصلا به مخیله شان خطور نمی کرد که جذب شهر سیاه و مردمش شوند. پس چند نفری که ادعای شجاعت می کردند با هم قرار گذاشتند تا نیمه های شب از مرز بین دو شهر خارج شوند و خود را به شهر سیاه برسانند و ببینند در آنجا چه خبر است و برای دیگران نیز روایت کنند. شب موعود فرا رسید و چند نفر مرد از تاریکی قیرگون شب استفاده کردند و از مرز گذشتند و شد آنچه که نمی باید میشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: ابلیس در کنار مطربین شهر قابیلیان ایستاده بود اما تمام حواسش معطوف به مرز بین دو شهر بود و ناگهان با دیدن سایه هایی که از طرف شهر سفید که به آنجا نزدیک می شد چشمانش برقی زد. مردانی از آن شهر، بیصدا وارد جمعیتی که دور مطربها را گرفته بودند شدند و غرق تماشا بودند. ابلیس فرصت را مغتنم شمرد و جلو رفت، در هیبت یک مرد، شانه به شانه آنها ایستاد و وقتی دید که آن مردان سراپا چشم و گوش شده بودند و ساز و آواز را میشنیدند و طنازی رقاصان را نگاه می کردند، سرش را پایین آورد تا به گوش آنها نزدیک شود و آهسته گفت: صحنه خیلی قشنگی ست،اصلا حال و هوای انسان را عوض میکند. یکی از مردها نگاهی به ابلیس کرد و گفت: آری! براستی من تا به حال چنین هنرنمایی هایی ندیده ام، چقدر مردم این سرزمین در خوشی غرق هستند. ابلیس خنده بلندی کرد و گفت: خوب شما هم غرق خوشی شوید، کسی جلودارتان نیست... مرد، نگاهی به ابلیس انداخت و گفت: اگر این مردم مدام مشغول خوشگذرانی هستند پس میل به عبادت معبود که در وجود تمام بنی بشر است را چگونه التیام می دهند؟! ابلیس سرخوشانه سری تکان داد و گفت: ما هم معبود داریم و میل به عبادت را با پرستش چیزهایی که برایمان مقدس است و واقعا هم قدرتمند و مقدس هستند را برآورده می کنیم. آن مرد نگاهی از روی تعجب به ابلیس کرد و گفت: ما هم در شهر خودمان هم کار می کنیم و هم جشن و شادی داریم اما گاهی اوقات احساساتی مبهم به آدم دست می دهد که فقط و فقط با عبادت خدای یکتا آرام میشوند و عبادت خداوند لذتی بسیار در جان ما می اندازد و اما... ابلیس به میان حرف آن مرد دوید و گفت: فهمیدم منظورت چیست، سالها پیش، بزرگ این شهر که قابیل نام داشت نزد من آمد و چنین حرفی بر زبان آورد و من یک نوشیدنی به او عرضه داشتم که با خوردن آن لذتی بالاتر از سرخوشی عبادت به او دست داد، آیا می خواهی آن نوشیدنی را امتحان کنی تا حقیقت حرف من بر تو آشکار شود؟! مرد نگاهی به همراهانش کرد و گفت: باشد...چرا که نه؟! اما برایم سوالی پیش آمده، توکیستی که به قابیل هم مشاوره می دادی؟ ابلیس خنده ای صدا دار کرد و گفت: من یک دانای بر اسرار هستم و سپس جامی از شراب دستش را به سمت مرد داد و گفت: بخور و لذت ببر و سپس به شهر خویش باز گرد و از لذت این خوردن برای دیگران بگو... سرانجام مردان کنجکاو شهر سفید از شهر سیاه برگشتند و کم کم رفتن آنها دهان به دهان شد و به گوش حضرت یرد رسید حضرت یَرد باز هم شروع به موعظه نمود و فرمود: موسیقی یکی از نعمات خداوند است که اگر در مسیر صحیح باشد باعث آرامش روح و روان انسان می شود، اما ساز و اوازی که از شهر قابیلیان به گوش میرسد غنا و حرام است و شما را به قهقرا می کشاند. اما گوش مردم به این نصایح شنوا نبود، چرا که تعریف های شیرین آن مردان که شهر قابیلیان را تجربه کرده بودند، بسیار موثرتر بود و سرانجام آنچه که نباید می شد، به وقوع پیوست. مردم به سمت مرز بین بکه و شهر قابیل هجوم بردند و مرز را در نوردیدند و هر دو شهر بهم پیوند خورد و تبدیل یه یک شهر واحد شد‌. اختلاط هر دو گروه به سرعت و شتابی باور نکردنی پیش میرفت و باز مؤمنین در اقلیت ماندند و مجبور به سکوت و تقیه شدند و امید به آمدن منجی آنها را سرپا نگه میداشت ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: دو شهر سیاه و سفید در هم آمیخت، خیلی از مردم رو به مراسم و مناسکی که در شهر سیاه برپا بود آوردند. همه چیزدر هم آمیخته بود اینک شهری واحد و یکپارچه به وجود آمده بود که متصدیان آن کافران و شیطان پرستان بودند. چون در ذات و طبیعت بشر میل به پرستش، قوی ترین میل هست، پس اینک آنان می بایست حول و حوش پرستش چیزی، دور هم جمع شوند و در این شهر بزرگ، پرستش ابلیس برپا بود و مؤمنین در خفا زندگی می کردند و دوباره دوران تقیه از سر گرفته شده بود. این شهر بزرگ که جمعیتش روز به روز اضافه تر میشد، هنوز به آن مرحله نرسیده بود که توسط یک نفر اداره شود و جامعه به صورت شورایی اداره میشد. مجلس سنایی تشکیل شده بود که توسط دو گروه ملا و مترفین که از متمولین جامعه بودند و بریز و بپاش آنچنانی داشتند، اداره می شد، یعنی هر رخدادی که در شهر اتفاق می افتاد می بایست زیر نظر این دو گروه و طبق اراده آنها صورت گیرد. ملا و مترفین کسانی بودند که دقیقا روبه روی انبیاء الهی ایستاده بودند و جناح قدرتمندی برای ابلیس محسوب می شدند. حال جمعیت شهر بکه آنقدر زیاد شده بود که گویی ظرفیت این شهر پر شده بود، پس مردم کم کم و به تدریج به مناطق اطراف و سرزمین های دیگر مهاجرت کردند و هر کجا که شرایط برای زندگی مهیا بود ساکن می شدند و به این ترتیب، جامعه بشری گسترش یافت و شهرها بیشتر و بیشتر میشد. به دلیل اینکه طبیعت بشری تنوع طلب است پس آداب و رسوم مختلفی ایجاد کردند، اما مساله پرستش محوری ترین مساله بود که این مساله مرکز تمام مناسبات اجتماعی قرار می گرفت، یعنی مسئله پرستش که در هر شهر مسئله اصلی بود، همه حول و حوش ابلیس و مناسک ابلیسی برپا بود. ابلیس که شاهد بود زمانی که انبیاء الهی جامعه بشری را تشکیل دادند، حول محور پرستش خداوند یگانه مناسکی را به مردم آموزش می دادند، مناسک مهم و پر فایده ای که در خدمت تمام گروه ها چه مخالف پرستش خدا و چه موافق قرار می گرفت. و ابلیس از این روش استفاده کرد و حالا که پرستش شیطان را پایه ریزی کرده بود، پس مناسک ابلیسی هم به راه انداخت و این مناسک دقیقا سکه بدل مناسک توحیدی بود. مثلا اگر مردم به انبیاء برای نیاز به خوردن مراجعه می کردند و انبیا توصیه به خوردن غذاهای حلال و طیبات می کردند، ابلیس هم به گروهش توصیه به خوردن غذاهای حرام و خباثت می نمود. اگر انبیا برای ازدیاد نسل، ازدواج را توصیه می کردند، ابلیس هم روابط آزاد و زنا را رواج میداد و... به این ترتیب ابلیس هم مناسکی شبیه به مناسک دین انبیا به پیروانش ارائه می داد، البته تفاوتی در بین بود و آن اینکه انبیا خدماتشان همگانی بود و لیکن ابلیس تنها به کسانی که طوق بندگی و زعامت او را برگردن نهاده بودند، خدمات عرضه می داشت. حالا در زمانی هستیم که شهرها گسترش یافته، مناسک شیطان پرستی رواج یافته و اقلیت مؤمنین در خفا زندگی می گذرانند، اما باید کاری کرد، باید حرکتی زد تا بندگان خداوند از ابلیس روی گردان شوند و دوباره به درگاه پروردگار برگردند و در این بحبوحهٔ تقیه و خفا، مؤمنین چه باید می کردند. در اینجا برگ دیگری از کتاب انبیاء برملا شد...برگی که میرفت غافلان را به خود آورد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: شهرها گسترش یافت و همه جا را سیاهی در بر گرفته بود. کور سور نور امیدی برای رشد و تعالی بشر دیده نمی شود و اگر هم بود در خفا به سر می بردند، در این زمان ارادهٔ خداوند بر آن تعلق گرفت که با گسترش علم و دانش که تحت حیطهٔ ذات باریتعالی بود و ابلیس را در آن راهی نبود، فطرت های خداجو را به سمت خود جذب نماید. حضرت یَردبن مهلائیل از دنیا رفته بود و یکی از نواده های هبة الله، راه پدر را ادامه میداد، او در خفا به پرستش خدا مشغول بود و عشق خویشتن را به ذات اقدس الهی و کلمات مقدس عرضه می داشت، اما دیگر خبری از پیامبری جدید در بین نبود و صحیفه های حضرت آدم و صحیفه هایی که از جانب خدا به حضرت شیث عطا شده بود در دست این جوان شجاع و برومند بود. نوه هبة الله در بین مردم می گشت و فطرت هایی را که هنوز اندکی پاکی در آنها به چشم می خورد، با خود همراه می کرد و آنها را به مخفیگاهی که در آن به عبادت می پرداخت راهنمایی می کرد. کم کم این تعداد از هفتاد نفر به صد نفر و سپس دویست و بعد به هفتصد نفر و در آخر به هزار نفر رسید. این مرد خدا بعد از اینکه رفتار هزار مومنی که دور خود جمع کرده بود را کالبد شکافی کرد، از بین آنها هفتاد نفر انتخاب کرد و در مرحله بعد هفت نفر از مخلص ترین آنها را انتخاب نمود و همراه این هفت نفر به مخفیگاهی اختصاصی تر رفتند. او راه درست عبادت را به یاران اختصاصی اش آموخت و برنامه شان چنین بود که عده ای به نماز و عبادت می ایستادند و چند نفری هم نگهبانی می دادند تا مبادا کسی ببیند و خبر این عبادت به ملا و مترفین و پادشاه ظالم آن زمان برسد و سپس که آنان از عبادت فارغ می شدند، گروه دیگر به عبادت می ایستادند و درست در همین زمان، مهر و عطوفت و رحمت خداوند بار دیگر بر بندگانش باریدن گرفت و جبرئیل در عبادتگاه نواده هبة الله فرود آمد و فرمود: ای ادریس! خداوند اراده کرده تا بار دیگر راهنمایی برای بندگانش بفرستد و آن پیامبر الهی کسی جز شما نیست و من و تعدادی از ملائکه مأمور به آموزش شما هستیم. حضرت ادریس و یارانش به مناسبت این نعمت به سجده شکر افتادند و حضرت ادریس از ملائکه خواست تا راز و رمز علوم را برایش باز کنند. جبرئیل، نزدیک به سی صحیفه را به حضور حضرت ادریس عرضه داشت و مشغول آموزش علوم نجوم و ریاضی و مهندسی شهرسازی و حتی ارتباطات صحیح انسانی و از آن گذشته امور ظاهری مثل خیاطی و راز و رمز لباس های مختلف را به او آموزش دادند. انگار با فرود آمدن این علوم، روزگاری دیگر می بایست شکل گیرد، روزگاری که آن روی سکه را نشان ابلیس و ابلیس صفتان می دادند و ابلیس که از علوم عالم سر رشته ای نداشت، خواه ناخواه مغلوب میشد، اما حیله های ابلیس تازه و تازه تر می شد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: جمعیت شهرها روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، اطراف بکه پر از شهرها و دهکده های کوچک و بزرگ شده بود، اما امکانات این سرزمین که سرزمینی گرم و خشک با آبی محدود بود به آنها اجازه گسترش بیشتر شهرها را نمی داد، پس جمعیت به سمت بین النهرین و مدیترانه روی آوردند. در بزرگترین شهر روی زمین که اینک سیاه ترین آن به حساب می آمد، پادشاهی به نام «یوبراسب» توسط ملا و مترفین و اشراف انتخاب شده بود و بر کرسی سلطنت نشسته بود. این پادشاه ظالم، مردم را زیر یوغ ظلم و استکبار خود در آورده بود و او صاحب علمی بود به نام «علم فراست» علمی که توسط سحر و ساحری به او منتقل شده بود و توسط این علم می توانست نیت ها و افکار درونی تمام مردم را بخواند و همچنین او شیپوری داشت که هر وقت در آن میدمید و نام چیزی را می برد، آن شئ در نزد او حاضر میشد، این عمل هم از راه سحر و ساحری انجام میداد و وقتی یوبراسب این حرکات را انجام میداد، مردم به گمان اینکه او سر از علوم عالم در می آورد، سر سپرده او می شدند و جرات اینکه نظر و رأیی خلاف رأی او بدهند را نداشتند. اوضاع جامعه به این منوال بود نوه هبة الله که او را «ادریس» می خواندند به پیامبری رسید و خداوند علوم بیشماری به او عطا کرد و در تاریخ از او نمونه بارز یک دانشمند فرهیخته نام می برند البته دستان ابلیس که همه جا در کار است، درباره حضرت ادریس هم بیکار ننشسته و تحریفات زیادی راجع به این پیامبر باهوش و شجاع و نابغه، داشته است. حال ادریس مأمور بود تا با علومی مثل نجوم و کیهان شناسی، ریاضیات و معماری و... که تحت اختیارش قرار گرفته بود با ابلیس زمانی که به نوعی یوبراسب هم از آن جدا نبود و با سحر و ساحری حکومت می کرد، بجنگد. زمان، زمان خوف و خطر بود و حضرت ادریس می بایست خیلی بی صدا و سیاستمدارانه کارها را طبق اراده پروردگار به پیش ببرد که این ما بین هم احکام خدا اجرا شود و هم گزندی به جان و مال مؤمنینی که به او می پیوستند نرسد. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حضرت ادریس با سیاستی خاص در ابتدای راه، با پاسخ گویی به یکی از نیازهای اساسی بشر، آنها را دور خود جمع کرد. این پیامبر خدا، ابتدا چندین دستگاه ریسندگی اختراع کرد و بعد طریقه تبدیل نخ به پارچه و تولید انواع پارچه را در برابر مردم رونمایی کرد. مردم که از دیدن انواع پارچه شگفت زده شده بودند، اینبار با لباس ها و مدل های مختلفی که حضرت ادریس می دوخت و به آنها عرضه می داشت بیشتر متعجب می شدند و همین بهانه ای شد که کم کم مردم دور حضرت ادریس جمع شدند. ادریس مراحل تولید لباس و خیاطی را به تعدادی از مریدانش آموزش داد و بعد برای اولین بار، اولین خیاط خانه جامعهٔ بشری را بنا نهاد. خیاط خانه ای که هم تولیدات داشت و هم به مردم آموزش میداد و به این ترتیب اولین مدرسه هم در روی زمین پایه گذاری شد و تعداد زیادی از مردم برای تعلیم، جذب این مدرسه شدند. حالا طوری شده بود که همه مردم حضرت ادریس را می شناختند و از او به خوبی یاد می کردند. اما ادریس به این بسنده نکرد، او میبایست کم کم تمام علومی را که فرا گرفته بود تحت اختیار مردم قرار دهد و بنابراین برای مرحله بعدی پرده از راز و رمز آسمان ها و ستارگان برداشت و مسائل ریاضی مطرح می کرد که معماگونه بودند و طبیعت بشری که فطرتا خواستار دستیابی به علوم و عجایب است را جذب خود می نمود. حضرت ادریس آنقدر پیش رفت که وقتی مردم چشم باز کردند، مدارس گوناگونی را دیدند که در هر کدام علمی تدریس میشد، در مدرسه ای خیاطی و در جایی نجوم و ریاضی و حتی مدرسه ای مستقل راه افتاده بود که در آن حضرت ادریس طرز ساختن صحیح خانه و معماری ساختمان را آموزش می داد. مردم شهر بکه همه مجذوب علم و تواضع ادریس شده بودند که این علوم را با زبانی ساده تحت اختیارشان قرار میداد. اما نهضت پیامبران جهانی است و اینک که جامعه بشری پیشرفت کرده بود و شهرهای زیادی تاسیس شده بود، پس ادریس تصمیم گرفت که به تمام شهرها سفر کند و در هر شهری مدتی اقامت کند و هر کجا که ساکن میشد،ابتدا اصول شهرسازی و معماری را به ساکنان آنجا می آموخت و سپس مدرسه ای تاسیس می کرد و در علوم مختلف، شاگردانی پرورش می داد. حضرت ادریس آنقدر سفر کرد که تمام سرزمین ها از وجود نازنینش استفاده کردند تا اینکه.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا