❣عشق رنگین❣
#قسمت_بیست_یکم
ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده ومرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم راحرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم.
همینکه آروم دستم رااز رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی ,انگاری توجیب مانتوم بود..
اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم وگوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند.
یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم.
اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم.
باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دست انداز رد میشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم.آروم.گوشی را دادم دست راستم,اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند.
بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش ازخونه وگوشی بابا بود.
چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رواسم بابا وبراش,نوشتم
(مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات)
وارسالش کردم.
دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم
(نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین)
دوباره ارسال کردم
پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد
من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن ومکان نمای گوشیت را هم روشن کن,ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم...
کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی توخودشون افتادن .
مجیدرو به اشکان گفت:چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیردادن چکارکنیم هااا؟؟
اشکان:بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن ,ماخانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!!
از زیر چادر ایست بازرسی پلیس کاملا دیده میشد.
یک فکری به نظرم رسید...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #بیست_یکم🎬: غروب دوازدهم ذی الحجه است، کاروان چهار روز است بی وقفه، شب و رو
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_یکم🎬:
شب هجدهم ذی الحجه است، کاروان کوچک حسین به «خزیمیه» رسیده، اینجا مکانی سرسبز با درختان فراوان است، دستور توقف صادر میشود، چرا که کاروان خسته است و فردا هم عید است، کاروانیان دسته دسته به سمت خیمه حسین میروند تا روز عید غدیر را تبریک بگویند، رباب هم، همراه فرزندان به سمت خیمهٔ دلبر می رود که باز گلی از گوشهٔ جمالش چیند و عیدالله الاکبر را به حجت خدا تبریک بگوید.
نزدیک خیمه میشود که زینب، دختر بزرگ علی را می بیند که به سمت خیمه میرود، گویا او هم میرود تا این عید را به ولیّ زمانش شادباش بگوید.
رباب به احترام زینب می ایستد تا اول زینب وارد شود، اما زینب تربیت شده مکتب زهرا و علی ست، دست در گردن رباب می اندازد و با هم وارد خیمه می شوند.
حسین به احترام آنان از جای برمی خیزد و بچه ها به سمت پدر می روند.
رقیه که مادر ندارد، همیشه در جوار پدر است،گویی حسین برای رقیه هم مادری می کند و هم پدری...
حسین کودک شش ماهه اش را از رباب می گیرد و سکینه و رباب با کسب اجازه از زینب، با شعری زیبا عید را به مولایشان تبریک می گویند، حسین لبخند میزند، گویی شعر و شاعری در فرزندان رباب موروثی ست، زینب به سخن در می آید و از غدیر می گوید و بعد کلامش به سقیفه می رسد و ظلمی که در حق امیر غدیر و تنها امیرالمومنین روی زمین کردند و بعد، اشک هایش جاری میشود و می فرماید: دیشب زیر آسمان پرستاره قدم میزدم که ناگهان ندایی آسمانی در زمین شنیدم که می گفت«ای دیده ها بر این کاروان که به سوی مرگ می رود گریه کنید»
امام خواهرش زینب را دعوت به آرامش می کند و میفرماید:«خواهرم! هرآنچه خداوند برای ما تقدیر نموده، همان خواهد شد»
رباب با شنیدن این سخن می اندیشد که براستی که ما به سمت مرگ میرویم چرا که هیچ خبری از مسلم بن عقیل نشده و پنج روز پیش هم که امام قیس را با اسبی تیز رو به سمت کوفه فرستاد، از او هم خبری نشد و در این هنگام چشمش به علی اصغر می افتد که روی زانوی پدر در حال دلبری کردن است. رقیه شادتر از همیشه میخندد و رباب زیر لب تکرار می کند...اگر حسین برود...رقیه هم میرود...اگر حسین برود،من چه خاکی برسرم بکنم؟! اگر حسین برود، من هم طاقت این دنیا ندارم پس علی اصغر هم یتیم و بی پناه می شود،
این کودک هنوز کوچک است، خدایا به علی اصغر رحم کن و اگر قرار است حسین برود، ما را هم با او ببر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_بیستم🎬: شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_یکم🎬:
اذان صبح را گفتند،فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم.
فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش می کند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچ کس،حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند.
فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد.
در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او اقتدا کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر وجانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به نماز جماعت برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و باسر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد.
انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند.
زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمی گرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: کاش از این زندگی راحت میشدم، همه اش درد و غصه و اشک...
انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت.
فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد.
روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت
روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد...
مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟!
فاطمه نمی خواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد
هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکس هایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه...توی مسجد جمکران...همه عکس ها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد...
شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله...خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته....
هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی...
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_بیستم 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...
«روز کوروش»
#قسمت_بیست_یکم 🎬:
در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب روی و پری چهره وارد قصر می کردند و این دخترکان باید ماه ها در نوبت قرار می گرفتند تا شبی را در خدمت پادشاه باشند، شاید همای سعادت بر شانه شان بنشیند و شاه آنها را بپسندد و به همسری اختیار کند، پس در این ماه های انتظار زیر دست آرایشگران و پیرایشگران دربار می بودند، تعدادی ندیمه، مسؤل روغن کاری بدن های آنها میشدند و با ماساژ انواع روغن گیاهی و آرایشی، بدن های دخترکان را به مانند آینه صاف و براق می کردند و تعدادی از آرایشگران هم هر روز با بُخورهای مختلف شادابی و طراوت را به صورت این دختران زیبا هدیه می کردند.
کار«هیجای» خواجهٔ حرمسرا بسیار سخت شده بود، چرا که هماهنگی بین آرایشگران و دختران و انتخاب هر دختر برای رفتن به خدمت شاه بر عهدهٔ هیجای بود و زمانی که دختری را انتخاب می کرد برای حضور در خوابگاه شاهانه، با انتخاب خود دختر، انواع زیورالات و لباس های زیبا را به او میدادند تا خود را بیاراید و دل شاه را ببرد.
«استر» چند ماهی بود که با پول های مردخای در قالب دختر یکی از فرماندهان سرشناس کشوری به قصر راه پیدا کرده بود، چون هیچ کس دل خوشی از یهودیان مکار نداشت، پس هیچ یهودی حق ورود به دربار را نداشت، استر به سفارش عمویش، دینش را پنهان می کرد و حالا که چند ماه در قصر ساکن شده بود، هر روز به همراه شش کنیزی که در اختیارش قرار داده بودند، به عبادتگاه قصر می رفت و پشت سر خشایار شاه، خدای او را ستایش می کرد، به طوریکه اگر بیننده می دید، فکر می کرد او یکی از ایرانیان باستان است که از ابتدا به دین اجدادش بوده که چنین در دین وارسته است و اصلا به مخیلهٔ هیچ کس خطور نمی کرد که این عابده یک یهودیست که با نیتی خاص دینش را پنهان نموده..
هیجای که هر روز استر را در راه عبادتگاه میدید و انگار هر وقت او را میدید با حرکات دخترک شگفت زده میشد، دوست داشت برای فردا، این دخترک زیبا و با ایمان را به خدمت پادشاه بفرستد، پس قاصدی به اقامتگاه استر که در خوابگاه بزرگ دخترکان قرار داشت فرستاد و از او خواست به نزدش برود.
قاصد جلوی خوابگاه دخترکان رسید و به خواجهٔ جلوی در اعلام کرد که هیجای خواجه، خواستار دیدار استر دختر فرمانده اهرن است، زودتر او را آماده کنید تا به همراه ندیمه هایش به خدمت هیجای برسد.
استر در حالیکه هیجان از حرکاتش می بارید در حلقهٔ ندیمه هایش به سمت دفتر کار هیجای خواجه پیش میرفت، او در این مدت تعداد دختران در انتظار وصال شاه را دیده بود و باورش نمی شد که نوبت او را به این زودی اعلام کنند.
بالاخره به دفترکار هیجای خواجه رسیدند، به دستور نگهبان جلوی در، ندیمه ها بیرون ایستادند و استر بعد از اعلام ورودش به داخل راهنمایی شد.
استر وارد اتاق شد، اتاقی که از بیرون به نظر کوچک می آمد و الان که داخل شده بود، متوجه شد سالنی ست بسیار بزرگ، دیوار یک طرفش همه آینه بود و کمی آن طرف تر این سالن به حجره های مختلفی تقسیم شده بود، یک جا مختص لباس های فاخر و حریر و الوان ، یک جا چارقدهای رنگارنگ و شال های زردوزی شده به چشم می خورد، در کنارش حجره بزرگی بود که انواع تاج های درخشان که مزین به الماس و یاقوت و زمرد بود چشم آدم را خیره می کرد و در کنار تاج ها، گردنبند و خلخال و انگشتر و زیورالات زیادی از طلا و نقره به چشم می خورد.
استر که غرق این اتاق زیبا و رؤیایی شده بود با صدای هیجای خواجه به خود آمد.
دخترجان! میل ما بر ان شده که فردا شب سعادت حضور در درگاه شاهانه را به شما عنایت کنیم، حال در بین این غرفه ها بگرد و هر چه می خواهی بردار و فردا هم اول صبح باید به حضور مشاطهٔ حرمسرا برسی تا تو را برای شرکت در مجلسی که ممکن است سرنوشت تو را دگرگون کند،شرکت کنی..
فراموش نکن! در حضور شاه مطیع باش و گستاخی نکنید و همانطور باش که طبیعتت حکم می کند، در هیچ چیز زیاده روی نکنید تا خشایار شاه در انتخاب اشتباه نکند، متوجه شدی؟
استر همانطور که خیره به تاج های پیش رویش بود، سری تکان داد ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس وقایع تاریخی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_بیست🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست_یکم🎬:
با صدای کف و سوت حضار، احمد و سیمین از جایگاه پایین آمدند و در آخر مراسم، یکی دیگر از اساتید اسلام شناسی، سخنرانی کرد و مراسم تمام شد.
احمد و سیمین صبر کردند تا اکثر شرکت کننده ها از سالن خارج شدند و بعد بی آنکه بدانند دو چشم مرموز و کنجکاو آنها را می بیند دست به دست هم دادند و سیمین با نازی زنانه گفت: وای عزیزم تو واقعا معرکه بودی و احمد می خواست حرفی بزند که ناگهان با صدایی آشنا از پشت سر به خود امدند.
سیمین کمی از احمد فاصله گرفت و مایکل با قدم های آرام به انها نزدیک شد، هر دو همراه با تکان دادن سر، سلام کردند.
مایکل با دو ناخن دست راستش بر کف دست چپش کوبید و گفت: آفرین! بیش از انچه که از شما انتظار داشتم خوب اجرا کردید و بعد با اشاره به ردیف صندلی های پشت سرشان به آنها فهماند که بنشینند.
هر سه روی صندلی نشستند و مایکل وسط آنها قرار گرفت و بعد یک نگاه به چهره سیمین که در زیر آرایش پنهان بود انداخت و نگاهی هم به صورت کشیده و چشمان پر از طمع احمد انداخت و گفت: می دانم که جوانید و دلتان در پی عشق می لرزد و کاملا پیداست که روابطی غیر از هم کلاس بودن بین شماست، از نظر من و جامعهٔ ما کوچکترین اهمیتی ندارد و بعد رو به احمد همبوشی کرد و ادامه داد: این روابط اگر چه برای سیمین بی عیب است اما برای شما که قرار است به زودی رهبر یک حرکت جهانی شوید خیلی خوشایند نیست، منظورم این است شما باید عادت کنید که در ظاهر مانند علمای متعصب و مذهبی که اعتقاداتی محکم دارند و قائل به حفظ حریم محرم و نامحرم هستند عمل کنید، چون قرار است مقتدای مردمی باشید که اغلب احکام دین می دانند و پس لازمهٔ اثر بخشی قوی، حفظ ظاهر است، شما در ظاهر نقش یک عالم متعهد و با ایمان را بازی کن و در خفا هر انچه دوست داری و عشقت کشید عمل کن، پس توصیه می کنم از همین حالا، در همین جا که هستی این کار را تمرین کنی.
احمد همبوشی سری به نشانهٔ تایید تکان داد و مایکل در حالیکه از جا بر می خواست نگاهی به او انداخت و گفت: خوب می دانی که ما سخت زیر نظرت داریم و از این لحظه به بعد در این مورد هر خطایی که کنی باید تاوانش را پس دهی...
احمد از جا برخواست با صدایی لرزان چشمی گفت و بدون اینکه به سیمین توجهی کند به دنبال مایکل راه افتاد
سیمین اوفی کرد و انگار این قبیل حرکات احمد برایش عادی بود زیر لب گفت: پسرهٔ دراز دیلاق...عشقش هم باید ارباب هاش تعیین کنند، یعنی هر جا پول بیشتری باشه عشقش هم فوران می کنه.
احمد خودش را به مایکل رسانید وگفت: من همان خواهم بود که شما امر کنید، فقط بفرمایید مرحلهٔ بعدی آموزش های من چی میشه؟
مایکل از زیر عینکش نگاهی به او انداخت و گفت: یک هفته استراحت کن تا ببینم واقعا مرد عمل هستی یا نه؟ اینم یک امتحان برای تو هست، به وقتش خبرت می کنم.
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۰ #قسمت_بیستم🎬: هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ
رمان انلاین
#دست_تقدیر۲۱
#قسمت_بیست_یکم🎬:
ابو حیدر لبخندی زد و گفت: نبینم ناراحت باشی ننه مرضیه! مگه پسرت ابوحیدر مرده که...
ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: خدا نکنه، خدا پدر و مادرت را بیامرزه پسرم، حالا چکار کنیم.
ابو حیدر نگاهی به رقیه و محیا که همچنان ساکت به زمین چشم دوخته بودند کرد و گفت: این خانم ها هم مثل خواهر و دختر خودم، بیان پیش من و ام حیدر، از وقتی بچه ها رفتن پی زندگیشون ما هم حسابی تنها شدیم، میتونن از پله های پشت بام بیان بالا رو پشت بام، خونه ما هم که پشتش چسپیده به خونه شما راحت میتونن بیا اونور، در خونه ما از کوچه بعدی باز میشه و اون مردک اصلا به ذهنش خطور نمی کنه اونجا را زیر نظر بگیره، از طرفی من چند تا دوست دارم که می تونن برای رفتن به ایران کمکشون کنن، فردا میرم پیششون ببینم چه می کنن...
ننه مرضیه که انگار چشماش برق می زد گفت:ببین مادر، من و عباس هم می خوایم ایران بریم و بعد صدای بغض دارش را پایین آورد و ادامه داد: نذر دارم برم حرم امام رضای غریب! باید نذرم را ادا کنم میترسم بمیرم و نتونم...
حیدر به میان حرف ننه مرضیه پرید و گفت: ان شاالله صد سال سایه تان بالا سر ما هست، به به، چی از مسافرت اونم زائر خراسان شدن بهتر!
باشه من فردا میرم و خبری میگیرم
ننه مرضیه با چشمانی پر از محبت به ابو حیدر نگاه کرد و گفت: خدا ازت راضی باشه، یکدفعه مثل عباس نری کلاه بیاری و با سر برگردی هااا
ابو حیدر نگاهی به چهره متورم عباس کرد و گفت: من اینقدرا ناشی نیستم ننه، قول میدم چنان بی صدا از مرز ردتون کنیم که خودتون هم نفهمین و با زدن این حرف از جا بلند شد و رو به رقیه و محیا گفت: خوب خواهرای گلم، مثل اینکه مولا علی میخواد برکت پذیرایی از میهمانانش را به من بده، پاشین وسایلتون را بدین به من و از تاریکی شب استفاده کنیم و با هم بریم خونه ما...
رقیه و محیا از جا بلند شدند و رقیه همانطور که با نگاه و کلامش از عباس و مادرش اجازه می گرفت گفت: اگر آقا عباس و ننه مرضیه اجازه بدن ما حرفی نداریم و بعدش اینکه ما جز همین چادر سر و لباسای تنمون وسایلی نداریم.
و بعد رو به عباس گفت: ببخشید آقا عباس، به خدا من شرمنده شما شدم، به خاطر ما خیلی اذیت شدین، ان شاالله هر چی از خدا می خوایین به حق مولا علی نصیبتون کنه.
عباس با شنیدن این دعا، نگاهی از زیر چشم به رقیه کرد و همزمان با اینکه آه کوتاهی می کشید گفت: ان شاالله شما هم حاجت روا بشید و دیگه از این حرفا نزنین، من کاری نکردم، از طرفی قراره همسفر باشیم و به ایران رسیدیم جبران می کنید دیگه ما میشیم میهمان و شما میزبان و خنده ریزی کرد...
ننه مرضیه با شنیدن این حرف خنده بلندی سر داد و گفت: عباس من، داره میشه همون عباس چند سال پیش، دیگه انگار از دنیا و مردمش گریزان نیست و از خنده ننه مرضیه همه به خنده افتادند و به طرف حیاط حرکت کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیستم🎬: ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت: خانم می
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_یکم🎬:
مثل همیشه چشم بندی به چشمان محیا زدند و او را نه مانند یک متخصص و پزشک بلکه مانند یک جانی و خطرناک سوار بر ماشین کردند و ماشین در مسیری مشخص به حرکت درآمد.
بالاخره بعد از ساعتی حرکت، صدای ماشین ها و افراد اطراف نشان میداد که او را به شهر منتقل کرده اند
پس از توقفی کوتاه صدای باز شدن دری بلند شد و پشت سرش ماشین وارد ساختمان شد و کلا توقف کرد.
در ماشین باز شد و صدای ناشناس با زبان عربی گفت: خانم میچل، بفرمایید پایین...
محیا پیاده شد و با راهنمایی دو نفری که در دو طرفش راه میرفتند جلو می رفت.
از چند پله بالا رفتند و سپس صدای نرم باز شدن در شیشه ای بلند شد و پشت سرش بوی خون و الکل بود که در مشام می پیچید و محیا متوجه شد از آن ساختمان کوچکی که بی شباهت به بیمارستانکی خصوصی نبود به بیمارستانی بزرگ منتقل شده.
از صدای جنب و جوش اطرافش بر می آمد که این بیمارستان می تواند خیلی بزرگ باشد.
محیا را داخل اتاقی کردند چشم بند را از چشمش باز کردند و آن دو نفر که حکم نگهبان او را داشتند از اتاق بیرون رفتند.
محیا نگاهی به اتاق کرد، اتاقی با وسائل پیش پا افتاده اولیه
تختی که با ملحفه سفید رنگ بیمارستانی پوشیده شده بود یک طرف اتاق بود و میزی ساده هم یک طرف که در کنارش سه صندلی مشکی رنگ دیده میشد
در کوچک کنار در ورودی اتاق بود که احتمالا مربوط به توالت می شد.
محیا همانطور که نگاهی به اتاق می انداخت تار موهایی که از زیر مقنعه اش بیرون زده بود را به داخل داد.
در همین حین صدای تلیکی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد
مردی بلند قد با روپوش پزشکی و چشمان آبی رنگ و موهای بور داخل شد.
محیا نگاهی به او انداخت و کمی روی صندلی جابه جا شد و زیر لب سلام کرد.
مرد جلو آمد و همانطور که خیره به چهره زیبا و جاافتاده محیا بود گفت: اوه سلام خانم میچل، تعریفتون را زیاد شنیدم و تصوّر من از شما جور دیگه ای بود، الان که شما را دیدم یاد راهبه های کلیسا افتادم چهره تان به همان پاکی و زیبایی ست.
محیا گلویی صاف کرد و گفت: خوب ما هم در دین مسیحیت حجاب داریم و حجاب مختص راهبه ها نیست، مختص تمام زنان هست البته برای محافظت از خودشان، حالا چرا خیلیا این مورد را رعایت نمی کنند به خودشان مربوط است.
مرد قهقهٔ کوتاهی زد و گفت: اوه! پس من اشتباه نکردم، شما حتی در اعتقادات هم مثل آنهایی پس بهتره بهتون بگم دکتر میچل راهبه...
محیا شانه ای بالا انداخت وگفت: هر جور دوست دارید بنامید، فقط به من بگید چرا منو به اینجا آوردید؟! و چرا دست از سرم بر نمی دارید؟!
آن مرد نیشخندی زد و گفت: من دکتر رابرت هستم، شما موفق شدید به بزرگترین بیمارستان پوست دنیا تشریف بیارید و سعادت این را دارید که در کنار حاذق ترین پزشکان به قوم برگزیده خدمت کنید.
محیا از شنیدن این حرف پشتش لرزید، او حالا می دانست به جایی آمده که یک سلاخ خانه است، جایی که انواع جنایات در اینجا انجام می دهند و آوردن او بدین معنا بود که صهیونیست ها از او کار خواهند کشید و عاقبت هم مرگی دردناک نصیبش خواهد شد، چون این بیمارستان جز مناطق سرّی آنها بود و مطمئنا آنها قصد آزادی محیا را ندارند که او را به اینجا آورده اند..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#روایت_انسان
#قسمت_بیست_یکم🎬:
حضرت ادم نگاهی از سر مهر به هبة الله انداخت و فرمود: ای فرزندم! فرشته خداوند برایم پیغامی آورده، گویی کار من در این دنیا تمام و عمرم به آخر رسیده و وقت رجعت به سوی خداوند فرا رسیده و طبق امر خداوند باید قبل از مرگم، وصی و جانشینی برای خودم انتخاب کنم تا امتم بدون رهبر و راهنما و پیامبر نماند و اراده خدا بر آن تعلق گرفته که این مقام از آن تو باشد.
سپس به یکی از تابوت ها اشاره کرد و فرمود: همانا خداوند نعمت نوشتن را به آدم ارزانی داشت و ما هم از آن استفاده کردیم، هر چه یادگار پیامبری دارم و تمام نوشته ها و صحیفه هایم را در این تابوت میگذارم و به تو می سپارم، همانا تمام انبیا بعد از خود باید وصی مشخص کنند و امانت های انبیا نزد اوصیای انها دست به دست می شود و از یک وصی به وصی دیگر منتقل می شود، چرا که هیچ وقت زمین از حجت خداوند خالی نمی شود.
حضرت آدم نفسی تازه کرد و ادامه داد: همانطور که انبیا بعد از خود وصی مشخص میکنند در مقابل طاغوت ها هم چنین می کنند، پس در روی زمین همیشه دو سلسله وجود دارد، یکی سلسله انبیاء و اوصیاء، یکی هم سلسله طواغیت که در مقابل انبیا قد علم می کنند.
شیث که از خبر رجعت پدر، سخت اندوهگین بود با دقت سخنان پدر را به گوش جان می کشید.
حضرت آدم که در طول سالهای سال معلمی ماهر برای هبة الله و فرزندانش بود، اینک می خواست کارش را تمام و کمال انجام دهد، پس اسم اعظم را به حضرت شیث آموخت و رموز خلقت را که همان تکرار کلمات مقدس بود را به فرزندش تعلیم داد و برای شیث از اعجاز کلمات گفت و از کینه ای که ابلیس نسبت به این کلمات داشت سخن ها فرمود.
حالا که فرمان خداوند به شیث ابلاغ شده بود، حضرت آدم از جا برخواست به سمت شیث که دو زانو در مقابلش نشسته بود آمد و دست مبارکش را روی شانه شیث گذاشت و فرمود: از امانتی های من به خوبی مراقبت کن و هم اکنون هم به نزد مردم برو و به آنها بگو که همگی در اینجا حاضر شوند، سخنانی هست که باید در حضور مردم به تو بزنم تا آنها هم آگاه باشند که پس از من چه کنند.
شیث از جا برخواست، خاضعانه بوسه ای بر دست پدر زد، چشمی گفت و حرکت کرد تا امر نبی خدا را انجام دهد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨