#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شصت_دوم🎬: یوسف با شنیدن این حرف مطمئن شد این مردانی که جلو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شصت_سوم🎬:
برادران یوسف به سمت کنعان حرکت کردند و گویی دل یوسف هم با آنها رفت، درست است که آنها نسبت به یوسف نامردی کردند، اما یوسف، نبی خداست، مهر و عطوفتش، رنگ و بوی خدایی دارد و کینه در وجود ایشان راه ندارد.
آنها رفتند و یوسف امید داشت که بار دیگر بنیامین را با خود بیاورند و او عطر تن پدر را از جان برادر استشمام نماید.
عزیز مصر دوباره غرق در کار شد، چندین سال از خشکسالی گذشته بود او با تیزبینی خاصی کارها را به پیش می برد و به مددالهی می خواست کاری کند که جامعه ی مصر روزی دچار اختلاف طبقاتی شدید بود، به صورت یکدست و یکنواخت درآید و این خشکسالی باعث شده بود یوسف نبی به این هدفش نزدیک شود.
او در همان اوایل خشکسالی امر کرد کسانی که هفت سال فراوانی، گندم کاشته اند و به سیلوهای حکومت تحویل داده اند رایگان گندم دریافت کنند، افراد مرفه و ثروتمندان مصر که در این امر سهیم نبودند می بایست گندم را بخرند و فقرا و غلامان هم سهمی رایگان دریافت می کردند، به این ترتیب در سال اول خشکسالی مرفهین جامعه با پول خود گندم را که مانند طلا با ارزش شده بود می خریدند و تمام این پول ها به خزانه حکومت واریز میشد و یوسف که وزیر خزانه داری مصر بود بر آن نظارت داشت.
اما در سال دوم، ثروتمندان جامعه پولی در بساط نداشتند که به ازای آن گندم بخرند، پس یوسف دستشان را باز گذاشت و گفت: شما می توانید در ازای گندمی که ما به شما می دهیم طلا و زیورالاتتام را که آن زمان در مصر بسیار مرسوم بود، به ما دهید، یعنی خرید گندم در ازای زیورالات.
ثروتمندان جامعه و حتی کاهنان معبد مجبور شدند برای سیر کردن شکمشان از زیوراالات و دستبند و گردنبند و خلخالهای طلای خود و همسرانشان چشم پوشی کنند و بدین ترتیب خزانه مصر که سال پیش مملو از سکه های طلا شده بود، اینک پر شد از زیورالات با ارزش.
و سال سوم که فرا رسید وضع برای ثروتمندان بدتر شده بود نه پولی در بساط داشتند و نه طلایی ولی می بایست به طریقی گندم تهیه می کردند پس همگی به نزد یوسف رفتند، همه ی مردم مصر چه ثروتمند و چه فقیر بر علم و دانایی یوسف شهادت می دادند، شاید بعضی از آنها مه هنوز در بند کاهنان معبد شیطان بودند در دل با یوسف دشمن بودند، اما همانها هم به زیرکی و حکمت یوسف اقرار می کردند، این جمع نزد عزیز مصر آمدند و به ایشان گفتند: ای عزیز مصر، همانگونه می دانید خشکسالی ادامه دارد، ما نه پولی در بساط داریم و نه زیورالاتی، اما برای خورد و خوراکمان گندم احتیاج داریم، چگونه با ما حساب می کنید در حالیکه دستمان خالی ست؟
ادامه دارد....
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕