#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هشتاد_هفتم🎬: همزمان با مسلط شدن قبطیان بر بنی اسرائیل در م
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هشتاد_هشتم🎬:
داستان زندگی حضرت ایوب با حسادت شیطان به ایشان جوری دیگر رقم خورد.
شیطان که شاهد شکرگزاری هر روز و هر لحظه ی حضرت ایوب بود به خداوند گفت: خداوندا! خیلی به شکرگزاری ایوب نناز زیرا به او نعمت بسیار دادی، غلام و کنیز و اسب و شتر و گوسفند و گاو و باغ و دار و درخت و فرزندان برومند و چهار همسر زیبا و کیسه های مملو از سیم و زر، هر آنچه را که آرزوی دیگر بندگان است، همه را یکجا به ایوب عطا کردی و اگر ایوب نعمت های تو را شکر می کند، کار آنچنان بزرگی انجام نداده و این شکر دلیل واضحی دارد و به این دلیل است که زندگی مرفه و آسانی داشته است و نعمت های وسیعی به او بخشیده ای، مطمئن باشد اگر نعمت های مادی را از ایوب بگیری، هرگز شکرگزار تو نخواهد بود. به این ترتیب خداوند تصمیم به امتحان الهی از حضرت ایوب (ع) گرفت.
خداوند که عالم بر خفیات هست و هر آنچه را دیگران نمی دانند میداند، برای اینکه بر همه عیان شود که ایوب در هر صورتی شکرگزار نعماتش است، پس خواست ایشان را به ابتلایی گرفتار کند که نامش تا همیشه ی تاریخ بر تارک تاریخ بدرخشد و ایوب سرمشق و الگویی برای بندگان صبور و شکور پروردگار باشد.
پس حضرت باریتعالی به شیطان اجازه داد هر آنچه که می خواهد بر سر مال و منال ایوب بیاورد.
شیطان زهر خندی زد و به سمت لشکرش رفت، او میبایست با طرح و نقشه ای کامل جلو رود تا ایوب از از چشم خدا بیاندازد و مطمئن بود که بالاخره اراده اش بر اعتقاد ایوب فائق می آید و او را در هم می شکند.
پس برای شروع کار تعدادی از راهزنان را وسوسه کرد، آنها همیشه از هیبت و قدرت ایوب واهمه داشتند اما یکی از ابلیسک ها به صورت راهزنی تازه کار در جمع راهزنان درآمد و همانطور که آنان گرد آتش حلقه زده بودند رو به بزرگ راهزنان گفت: من نمی دانم شما چرا خود را همیشه با فضله ی موشی راضی می کنید، سختی بسیار می کشید تا کاروانی را لخت کنید و ابن بین نفراتی هم از شما به کشتن می رود و در آخر سر هم سکه ای سیاه بدست می آورید که کفاف قوت روزانه تان هم نمی دهد.
سردسته راهزنان که نامش لابان بود یک تلی ابرویش را بالا داد و گفت: تو کیستی که چنین ناشیانه سخن می گویی؟! معلوم است تازه به این جمع پیوستی و هیچ از راهزنی نمی دانی و شور جوانی در سر داری و فکر می کنی راهزنان می توانند با چرخش یک شمشیر کوزه های طلا ظاهر کنند.
همه ی جمع خنده بلندی سر دادند و آن ابلیسک با لحنی محکم گفت: حق دارید به من بخندید چون شما در کارتان هدف بالا و برنامه ندارید، به حرفهای من گوش دهید که برنامه ای دارم عالی، اگر موفق بودم و همه شما به نان و نوایی رسیدید، باید مرا مهتر خود کنید...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕