eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.5هزار دنبال‌کننده
401 عکس
378 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهارم🎬: حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده
🎬: جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شده است و هر کسی با هر چه در اختیار داشت بر او می تازاند یکی با دست بر سرش میزد، یکی لگد حواله اش می کرد و آن دیگری با چوب به جان او افتاده بود. جمیل همانطور که دستانش را سپر سرش کرده بود فریاد زد: شما را به خدایی که می پرستید مرا رها کنید، من خطایی نکردم حتما شما مرا با خطاکاری دیگر اشتباه گرفته اید. همان مرد که اولین بار او را دیده بود گفت: رهایت کنیم؟! حاشا که چنین کنیم، تو را باید به دربار حاکم شهر فروردینار ببریم تا خودش عقوبت تو را مشخص کند، کسی که حرمت آستان خدایان را بشکند، مستحق مرگ است جمیل هراسان گفت: کدام حرمت شکنی؟! من در این شهر غریب هستم و از راهی دور آمده ام به من بگویید چه خطایی از من سر زده که خود نمی دانم. مردم بدون آنکه به او پاسخی دهند، او را کشان کشان به سمت عمارت حاکم که در نزدیکی همان درخت صنوبر بود بردند، ساختمانی زیبا و باشکوه که جمیل تا به حال به چشم خویش ندیده بود. نگهبان عمارت با دیدن جمعیت جلو آمد و گفت: چه شده؟! این فلک زده چه کرده که چنین او را در بند نمودید و تازیانه می زنید؟! همان مرد اول جلو آمد و گفت: او به ساحت خدایمان توهین نموده و دست در چشمه مقدس برده بود که ما دیدیمش و مجال فرار به او ندادیم و اینک برای تعیین مجازاتش به نزد حاکم آوردیمش. نگهبان سری تکان داد و گفت: دیر آمدید! مگر نمی دانید فردا موسم جشن است و حاکم این شهر به دعوت حاکم اردیبهشتار عزم سفر کرده و به شهر اردیبهشتار رفته تا در جشن حضور یابد، باید صبر کنید تا حاکم بیاید. آن مرد گفت: پس این مجرم را بگیر و در جایی زندانی کن... نگهبان نگاهی به چهره جمیل کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت: صبر کنید سر دسته نگهبانان که برای بدرقه حاکم رفته است برگردد، این مرد را به او تحویل دهید. در این هنگام سر و صدای مردم به عنوان اعتراض بلند شد و نگهبان به ناچار قبول کرد و اتاقکی را که کمی دورتر بود نشان داد و گفت: فعلا در آنجا جایش دهید تا فرمانده از راه برسد. جمیل را داخل اتاقک انداختند و مردم متفرق شدند و نگهبان مشغول قفل کردن در بود که جمیل با حالتی که دل هر شنونده ای را به رحم می آورد گفت: ای مرد! جوانمردی به خرج بده و جرعه ای آب به من برسان، من نمی دانستم آن چشمه برای شما مقدس است از زور تشنگی به آن سمت رفتم و... نگهبان بی آنکه حرفی بزند به سمت در بزرگ عمارت رفت از روی سکوی کوچک سنگی کنار در، کوزه ای آب برداشت و به سمت اتاقک آمد در را باز کرد، کوزه را به دست جمیل داد و همانطور که جمیل کوزه آب را می گرفت به درخت صنوبر نگاهی انداخت، رو به روی درخت ایستاد و به درخت تعظیمی کرد و گفت: کسی که به خدایگان صنوبر بی احترامی کند مجازاتی سخت دارد و جمیل تازه متوجه شده بود که منظور از خدا در این سرزمین همین درخت صنوبر است، پس جرعه ای آب نوشید و گفت: اما من نمی دانستم آن درخت برای شما مقدس است در ضمن من دست درون آب چشمه بردم با صنوبر کاری نداشتم. نگهبان با عصبانیت به طرف جمیل برگشت و گفت: ای مردک نام خدای ما را با احترام بیاور، تو می خواستی از چشمه مقدس که مختص خدایگان صنوبر است آب بخوری، همانا سر چشمه این آب از چشمه دوشاب«روشن آب» در شهر اسفندار است و فقط و فقط خدایان باید از آب این چشمه استفاده کنند و بعد چشمانش را ریز کرد و‌گفت: چگونه باور کنم نفهمیدی که این درخت قد کشیده که اطرافش را خیمه ای محکم دایره وار در برگرفته، جایگاه خداست؟! جمیل با شنیدن این حرف به سمت صنوبر نگاهی کرد، آه خدای من! این نگهبان راست میگفت و خیمه ای دایره وار با شعاع قریب به پنجاه متر دور این درخت را گرفته بود و فقط ورودی چشمه، دیواره خیمه نبود و اینک جمیل می دید که اصلا به این موضوع دقت نکرده است. جمیل جرعه ای دیگر از آب کوزه نوشید و می خواست چیزی بگوید که جلوی در عمارت حاکم جمعیتی مشاهده کرد گویی اینها هم تقاضایی داشتند. ادامه دارد. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨