eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد می کشید، حتی پزشکان تهران هم از درمان این بیماری که به نظر ساده می امد عاجز شده بودند، روح الله می خواست برای تغییر روحیهٔ فاطمه هم که شده تغییری در وضع زندگیشان دهد و به فکر خرید خانه در تبریز بود، پولی را که سعید برای سرمایه گذاری خرید خانه از او قرض گرفته بود هم از دستشان رفته بود، زیرا به گفتهٔ سعید رفیقش که قرار بود خانه ها را بخرد پولش را بالا کشیده بود، روح الله از این موضوع چیزی به فاطمه نگفت تا مبادا دردی بر دردهایش اضافه شود، برای خرید خانه در تبریز، دو قطعه زمین را که در ورامین سالها قبل خریداری کرده بود برای فروش گذاشته بود و یک قطعه از انها با قیمت خوبی به فروش رفته بود و امروز از بنگاه معاملاتی به او زنگ زده بودند که قطعه دیگر هم مشتری خوبی برایش آمده، روح الله سخت مشغول کار بود تا کارهایش را راست و ریست کند و عصر به اتفاق فاطمه و بچه ها رهسپار شهرش شود تا هم زمین را بفروشد و هم در مجلس عروسی سعیده شرکت کند، البته او نمی دانست داماد خانواده اش کیست چون عقد سعیده و همسرش پنهانی انجام شده بود و انها فقط برای عروسی دعوت شده بودند. روح الله زنگ در را فشار داد و در باصدای تلیکی باز شد، روح الله وارد خانه شد، بچه ها همه لباس پوشیده و آماده حرکت بودند، روح الله با لبخند جواب سلام بچه ها را داد و رو به زینب گفت: مامان کجاست عزیزم؟! زینب اتاق خواب را نشان داد و روح الله به طرف اتاق رفت، در اتاق را باز کرد، فاطمه را درحالیکه لباس بیرونی به تن داشت، روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود دید، چشمان اشک آلود فاطمه خیره به برگهٔ پیش رویش بود، با ورود روح الله بینی اش را بالا کشید و همانطور که سلام می کرد گفت: روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بست روی تخت کنار فاطمه نشست فاطمه برگه جلویش را نشان داد و گفت: ببین روح الله، عزیز دلم! من سعی کردم زن خوبی برات باشم اما انگار تقدیرم نیست و این بیماری لعنتی منو از زندگی انداخته، من...من من خیلی تو رو دوست دارم و چون دوستت دارم نمی خوام سختی بکشی برا همین تو این برگه بهت اجازه دادم تا زن دوم بگیری لااقل اون زن بتونه کارهای اولیه زندگی را برات انجام بده ..فاطمه شروع به هق هق کرد و روح الله که واقعا غافلگیر شده بود، برگه را برداشت و همانطور مچاله اش می کرد به طرفی انداخت و گفت: من با وجود فرشته ای مثل تو زن دیگه ای می خوام چه؟! و بعد نزدیک تر امد، سر فاطمه را در آغوش گرفت و ادامه داد: تو تمام عمر و زندگی روح الله هستی، اگر دور از جانت روزی برسه که تو از دست و پا و همه چیز فلج هم بشی، روح الله مثل غلامی حلقه به گوش، نوکریت را میکنه، دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی، حالا هم پاشو برو بیرون آبی به دست و روت بزن که باید بریم، بچه ها منتظرن پاشو و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت و در همین حین گوشی اش زنگ خورد فاطمه پشت سر روح الله لبخندی زد و از جا بلند شد، برگه مچاله شده را برداشت و همانطور که زیر لب میگفت: این نشانه عشق دو طرفه است و باید مثل گنجی نگهش دارم به طرف کمد لباس رفت تا برگه را در صندوقچه ای کوچک و چوبی که اشیاء خاطره انگیزش را در ان نگه میداشت بگذارد.بیرون اتاق ، روح الله مشغول صحبت با تلفن بود، پشت خط کسی جز شراره نبود که دوباره درخواست پول از روح الله داشت و ادعا می کرد پول را برای راه انداختن کاری برای سعید می خواهد، روح الله به حرفهای شراره گوش کرد و چون اهل دروغ نبود و نمی خواست بگوید پول ندارد و از طرفی تجربه قرض دادن پول را به سعید داشت، به او گفت: ببین شراره خانم، پدرم یه مغازه لوازم خانگی برای سعید و‌مجید راه انداخته، حالا سعید فعلا به همین کار بچسپه تا ببینیم چی میشه و با زدن این حرف از او خداحافظی کرد. روح الله گوشی را قطع کرد و همانطور خیره به گلهای ریز آبی رنگ فرش بود گفت: این از کجا فهمیده من الان تو حسابم پول دارم؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردند، مردمی که دچار تبرّج شده بودند و این تبرّج نه اینکه مختص ساختمان سازی و نمای ظاهری زندگی شان باشد، بلکه در اخلاق و رفتار و اعتقادات هم به این ویروس ابلیسی مبتلا شده بودند و هر کسی می خواست با داشته هایش به دیگری فخر بفروشد و خود را برتر از دیگران بداند. جامعه به دو طبقه ثروتمندان و غلامان تقسیم شده بود، در این جامعه غلام ها و طبقه ضعیف جامعه به جای زندگی در برج و حتی خانه معمولی، در بیغوله و ویرانه زندگی می کردند، از نظر متمولین، ارزش وجودی انسان های فقیر از ارزش حیوانات هم پایین تر بود و کشتن یک غلام یا یک کودک از طبقه پایین به اندازه کشتن یکی از حیوانات خانگی شان هم ارزش نداشت، جامعه به مرزی از انحطاط رسیده بود که می بایست پیامبری از سوی خدا مبعوث شود تا بنی بشر بیش از این به انحطاط نروند. پس اراده خدا بر آن تعلق گرفت که منجی وعده داده شده را که نوح بشارت او را داده بود، برانگیزد. در این زمان «هود»جوانی چهل ساله بود، یکی از مردم شهر آکاد که همه او را به راستگویی و امانت داری میشناختند چه آنان که خدا پرست بودند و چه آنانکه بت ها را می پرستیدند، همه به امین بودن هود گواهی می دادند. پس جبرئیل از طرف خدا بر هود نازل شد و به او بشارت داد که او برگزیده شده تا پیغامبری کند در زمین... حضرت هود شکر خدا را به جای آورد و برای اینکه نبوت خود و پیام خدا را به مردم برساند به سمت مرکز شهر حرکت کرد او می خواست بر بالای زیگورات رود و با صدایی رسا، مأموریت خودش را به گوش همگان برساند. در طول مسیر افراد زیادی به هود به عنوان امین مردم، احترام می گذاشتند و هود آنها را دعوت می کرد که با او همراه شوند و به مرکز شهر بیایند تا سخنان مهمی را که قرار است بزند، همه بشنوند و مردم همراه او شدند. کم کم این جمعیت زیاد و زیادتر شد و تا به مرکز شهر رسیدند، جمعیتی عظیم دور هود را گرفته بودند. کاهن اعظم که از بالای برج معبد شهر را می نگریست، با دیدن این جمعیت ترسی در جانش افتاد و با خود گفت: چه اتفاقی افتاده؟! نکند منجی که نوح وعده کرده ظهور نموده و با هراسی که در دلش افتاده بود زنگ معبد را به صدا درآورد تا دیگر کاهنان برای هر امری که اقتضا کند، آماده باشند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕