eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
339 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_دوم 🎬: یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید و‌مجید می گذشت، ا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی نا امید می کرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا و‌کمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره..می خوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر می کرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها می گذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره می خواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا می کرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که بازهم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمی توانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت. سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین سعید شیشه را پایین کشید و می خواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد...این...این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست. سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند. اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_دوم🎬: در این هنگام که آن کاهن یا بهتر بگوییم ساحر، از هود معج
🎬: حضرت هود با مردم اتمام حجت کرد، اما خداوند، مهربانی بی همتاست، درست است وعده عذاب داده اما باز هم زمانی را برای توبه و باز گشت بندگان گنهکار به درگاه ربوبی اش در نظر می گیرد. هود در بین مردم رفت و آمد می کرد و از هر دقیقه و لحظه برای هدایت آنان استفاده می کرد، کاهنان و ساحران و ماموران حکومتی در پی ضربه زدن به او بودند اما به مددالهی کوچکترین صدمه ای به هود وارد نمی شد و حضرت هود در سلامت کامل مردم را به یکتاپرستی می خواند، عده ای از مردم به سمت حضرت هود گرایش پیدا کردند اما تعداد زیادی هم برعقیده باطل خود ماندند، کم کم عذاب الهی خود را نشان می داد اما به یکباره نبود، خداوند برکتش را از سرزمین عاد برداشت، دیگر نه خبری از باران های همیشگی بود و نه در بستر رودها و چشمه ها آبی باقی مانده بود، نه درختان بار میدادند و نه سبزه و گیاهی در این سرزمین حاصلخیز دیده می شد، همه جا را خشکسالی فرا گرفته بود. چند سال گذشت و مردم که دچار قحطی شده بودند به معبد پناه آوردند و کاهنان دوباره مراسم باروری زمین را برگزار کردند، مراسمی شیطانی که نقشه ای از سوی ابلیس بود، اما اینبار نه درختی سبز شد و نه بارانی باریدن گرفت و نه زمین خشک، زنده شد. و این واقعه باعث شد، تعدادی از مردم چشمان بصیرتشان باز شد و از راه ناصواب برگشتند و با توبه به درگاه خداوند یکتا روی آوردند و دور هود را گرفتند و در این زمان حضرت هود نزدیک چهار هزار یار داشت. حالا هفت سال از مبعوث شدن حضرت هود میگذشت، هفت سالی که سراسر قحطی و خشکسالی بود، عده ای از بت پرستان در خانه هود جمع شدند و به او گفتند: ای هود، اگر تو راست می گویی و خداوند تو برحق است، از خدایت بخواه تا این خشکسالی را به اتمام برساند و ابرهای باران زا را به سمت آکاد بفرستد. هود نگاهی از سر تاسف به آنها کرد و فرمود: این خشکسالی پیش درآمدی بر ان عذاب وعده داده شده است، تا شما به خود آیید و از عناد با پروردگار دست بردارید، بت ها را رها کنید و به درگاه خداوند یکتا روی آورید. اما جانی که ابلیس در آن نفوذ کرده به راحتی حرف حق را بر نمی تابد و کافران نیز به توصیه هود گوش نکردند و دوباره به سمت معبد رفتند تا دست به دامان کاهنان بزنند. کاهنان معبد که خوب می دانستند حق با حضرت هود است،نقشه ای دیگر ریختند، نقشه ای که شاید آنها را از این خشکسالی عبور میداد و البته بت پرستان هم در بت پرستی شان می ماندند و ریزشی در طرفداران خدایان نداشت. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂