eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
310 عکس
296 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: مراسم تدفین سعید برگزار شد و فتانه که سعید برایش تمام دنیا بود، اینک تبدیل به کسی شده بود که بابت مرگ پسرش، طلبکار عالم و آدم بود. روز هفتم بود و مجلس ترحیم به پا بود و ردیف صندلی های بغل حسینیه صاحب عزاها نشسته بودند که فاطمه متوجه بگو مگویی بین شراره و فتانه شد. فتانه همانطور که چنگال هایش را به شراره نشان میداد گفت: دخترهٔ بی آبرو، تو سعید را کشتی، تو قاتل سعید هستی، لعنت به من و طالع نحسم که تو را برای سعید بیچاره و ناکام لقمه گرفتم و بعد خیره به شراره که با چشم های ریمل کشیده به او نگاه می کرد ادامه داد: پاشو از این مجلس برو بیرون، پاشو دیگه چشمم به چشمت نیافته، شراره سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد، فاطمه که در مقابل این مظلومیت شراره احساس تکلیف می کرد دست شراره را که بین او و فتانه نشسته بود در دست گرفت و‌گفت: این حرفا را به دل نگیر، فتانه الان داغ دیده است می خواد به هر طریقی خودش را آروم کنه. شراره که موقعیت را برای عرض اندام مناسب دیده بود گفت: فتانه داغداره و من داغدار نیستم؟! فتانه که انگار گوشهایش پیش فاطمه و شراره بود رو به شراره گفت: تو داغداری؟! تو الان توی دلت عروسی داری، سعید بدبخت مگه برای تو شوهر بود؟ اون یه نوکر بی جیره مواجب بود که میباست کار کنه و بریزه تو حلق تو و اون پدر خدانشناست، باعث ورشکستگی نمایشگاه ماشین سعید، بابات بود،پول هایی را که سعید می خواست خونه بخره بابای حروم خور تو از چنگش در آورد و خورد و یه آب هم روش، من که میدونم باعث و بانی آتش سوزی مغازه، مردن ماهی ها و هر چه بدبیاری سعید داشت توبودی توووو... شراره که هر لحظه عصبانی تر میشد و اگر اینطور پیش میرفت مجلس ترحیم به درگیری شدیدی ختم میشد،فاطمه برای جلوگیری از درگیری از جا بلند شد، کنار فتانه رفت و گفت: فتانه جان این حرفا چی هست میزنی؟ مجلس ترحیم هست خوبیت نداره! فتانه که انتظار نداشت فاطمه از شراره طرفداری کند، دندان هایش را بهم سایید و گفت: تو دخالت نکن دخترهٔ نفهم، خبر نداری این مار خوش خط و خال چه نقشه هایی برات کشیده، اینو از من داشته باش، این شراره آخرش زن روح الله میشه و اونوقت وضع تو دیدنی هست.. فاطمه که انگار کاسه آب سردی روی سرش ریخته باشن، برگشت سر جایش و زیر لب گفت: چقدر بی ملاحظه، چرا پای روح الله را وسط میکشی؟! شراره را چه به روح الله... فاطمه در عالم خودش غرق بود و متوجه نشد که زیور دست شراره را گرفت و از مجلس بیرون بردش.. بعد از مجلس هفتم سعید، شراره توی هیچ کدام از مراسم های سعید شرکت نکرد و به نوعی از این خانواده فاصله گرفت ، اما هر وقت فاطمه پیش خانواده شوهرش می رفت، فتانه به او هشدار میداد که مراقب شراره باش و گاهی علنا جلوی همه میگفت که روح الله شراره را عقد می کند ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: کاهن شاه از راه مخصوص و پنهانی که بین معبد و کاخ پادشاهی تعبیه شده بود و جز کاهن اعظم و چند کاهن مورد اطمینان، کسی از این راه اطلاعی نداشت وارد کاخ شد. کاهن شاه بر تخت طلاکوبش تکیه داده بود که نگهبان به او خبر داد مشاور اعظم قصد ورود دارد و اجازه ورود مشاور صادر شد. مشاور با عصایی کنده کاری شده که روی آن سر یک بز با شاخ های بلند به چشم می خورد وارد شد و گفت: جناب کاهن شاه، تنی چند از بزرگان درخواست دیدار دارند و در بین آنها سرور زنان این شهر خانم صدوب، بیش از دیگران اصرار به دیدار دارد. کاهن شاه سری تکان داد و گفت: به همه بگو داخل شوند، مشاور اعظم چشمی گفت و بیرون رفت و بعد از لحظاتی تعدادی از بزرگان شهر که عموما جزء دسته کاهنان بودند وارد شدند. کاهن شاه از زیر چشم نگاهی به همگان انداخت و سپس نگاهش روی چهره صدوب که بیشتر از همیشه آرایش داشت و زیباتر از بقیه وقت ها جلوه می کرد خیره ماند و گفت: چه چیزی باعث شده که شما قصد دیدار ما را کنید؟! صدوب تعظیمی کرد و قدمی پیش گذاشت و گفت: درود بر شاه شاهان، کاهن شاه بزرگ، راستش همانطور که می دانید، مدتی ست که جوانکی گستاخ به نام صالح ادعای پیامبری می کند، او در کوچه و بازار می گردد و بر خلاف اعتقادات ما سخن می گوید، او از خداوند یکتا حرف می زند و به بت های ما اهانت می کند و مردم را به سمت اعتقادات و مقدسات دین خودش که یکتاپرستی ست دعوت می کند و این را هم بگویم که این تبلیغات مختص این شهر نیست و به ما خبر رسیده که صالح شهر به شهر و ده به ده و آبادی به آبادی می چرخد و اعتقاداتش را در کوی و برزن جار می زند و از این بدتر اینکه تعدادی از مردم قوم ثمود که مانند ما بت های قدرتمند را می پرستیدند، دست از پرستش الهه های معبد برداشته و مجذوب صالح شده اند... صدوب اندکی سکوت کرد و بعد از اینکه نفسی تازه کرد ادامه داد: برای من بسیار گران می آید، زنان و مردانی که قبلا روی حرف من حرف نمی زدند، اینک به سخنان من بهایی نمیدهند، انگار نفوذ کلام من در بین اطرافیان و‌حتی بردگانم کم شده و من میترسم که این وضعیت تا آنجا ادامه پیدا کند که دامان معبد و کاهنانش را بگیرد و روزی برسد که هیچ کس حرف کاهنان را نیز نشنود و همه دل به سخنان صالح دهند، آن زمان نفرین خدایان دامان من و شما را خواهد گرفت، چرا که در وقتی که می بایست اقدامی موثر برای نابودی صالح کنیم نکردیم... سخنان صدوب که به اینجا رسید، جمعی که همراه او شده بودند، شروع به تایید حرفهای او کردند و همهمه ای بر پا شد. کاهن شاه سخت در فکر فرو رفته بود و بزرگان شهر هم به او چشم دوخته بودند. بعد از گذشت دقایقی، کاهن شاه صدایش را بالا آورد و رو به مشاور اعظم که جلوی در ورودی ایستاده بود کرد و گفت: سخنان این جوانک که ادعای پیامبری می کند به گوش ما هم رسیده، اما فکر نمی کردم با آنهمه اعجاز که هفتاد بت معبد انجام میدهند، کسی به سمت صالح و خدای نادیده اش گرایشی داشته باشد، حالا که اوضاع چنین است، بگویید که سالن بزرگ جلسات معبد را برای جلسه ای فوری آماده کنند و کاهنان مخصوص که عهده دار بت ها هستند نیز حضور داشته باشند. کاهن شاه از جا برخاست و همانطور که به سمت در دیگری که روبه روی در خروجی بود میرفت، به عقب برگشت و رو به صدوب گفت: خانم زیبا! شما هم در این جلسه که تا ساعتی دیگر برگزار می شود حضور داشته باشید، باید تصمیمی بگیریم که صالح را در بین مردم رسوا سازیم و اعتقادات برباد رفته مردم را نسبت به بت ها به جایگاه اولش برگردانیم. صدوب درحالیکه با ناز و عشوه ای زنانه لبخند می زد گفت: چشم، بنده هم در جلسه حاضر میشوم و از این بابت مباهات دارم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕