#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_یکم🎬: روزها مثل برق و باد می گذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_دوم 🎬:
شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بود دوخت، تا اینجای خاطرات، روایات مادربزرگش بود و اینک به جایی رسیده بود که تکرار قصه های خودش بود.
شراره خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی دیوار شد و غرق در خاطرات چند سال پیش شد، درست یادش می آمد آن روز را:
با دوست پسر جدیدش قرار گذاشته بود، سیامک پسری پولدار که تک پسر خانواده بود و توی یک روز بارانی جلوی پارک شراره را که چتری قرمز با توپ های سفید برسر گرفته بود سوار کرد و شراره متوجه شد اگر قاپ سیامک را بدزد شاید بتواند عمری راحت بخورد و بخوابد و کیف دنیا را کند و مطمئن بود که میتواند، چرا که او دختر جمشید بود، جمشید قمار باز که سر همه را کلاه میذاشت و هیچ کس هم بو نمیبرد، به گفتهٔ پدرش، از بین بچه هایش شبیه ترین فرد به او شراره بود و همیشه روی شراره حساب ویژه ای داشت.
حالا بعد از یک مدت ارتباط با سیامک، قرار بود باهم بروند به نمایشگاه اتومبیل تا سیامک با پسند شراره،یک ماشین شاسی بلند و شیک پسند کند.
شراره زیباترین لباسش را تنش کرد، مانتویی جلوباز و کوتاه و مشکی با یقه کتی و قرمز رنگ و آستین های قرمز، شاید نزدیک یک ساعت از وقتش را جلوی آینه گذرانده بود تا با آرایشی ملیح، دل سیامک نگون بخت را بلرزاند.
سر موعد ماشین سیامک، جلوی همان پارکی که اول آشنایی همدیگر را دیدند، منتظر شراره بود.
شراره با ناز و افاده ای پسرکش سوار ماشین شد و سلام کرد، سیامک خیره در چشمان او لبخندی زد و همانطور که لپ شراره را در دستش میگرفت گفت: سلام خانم خانما، بزنم به تخته چه خوشگل شدی...راستش را بگو پیش کدوم آرایشگر رفتی که همچی حوری ساخته؟!
شراره همانطور که لبخند میزد دست سیامک را آرام از گونه اش جدا کرد و گفت: هیچ ارایشگری، فراموش نکن اولا من کلا زیبا هستم درثانی از هر انگشتم یه هنر میباره و باید یادآوری کنم که انگار خودم عمری توی آرایشگاه هنرنمایی کردم..
سیامک دنده را عوض کرد و گفت: آی قربون خانمی هنرمند خودم و پایش را روی گاز گذاشت و ادامه داد: پیش به سوی مقصد، میخوام یه ماشین بگیرم که خانمم عشق کنه..
شراره لبخندی زد و گفت: حالا قبل ماشین گرفتن، بگوبه پدر و مادرت راجع به من نگفتی؟!
سیامک اخمی کرد و گفت: خودت میدونی بابام خارج از کشوره، مامان هم که بدون اجازه بابا آب نمیخوره، بعدم از نظر اونا من نامزد دارم، اونا رزی را برام لقمه گرفتن، باید کم کم پیش برم، آروم آروم و با نقشه بگم که همون اول راه با خانم خانمی مخالفت نکنند.
شراره آه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ذهنش به اینهمه وابستگی سیامک به پدرش فحش میداد، سیامک اونی نبود که نشان میداد، اما میشد تیغش زد، پس حالا حالاها باهاش کار داشت.
بعد از یک ربع رانندگی، جلوی نمایشگاه ماشین بزرگی که انگار از دور به آدم چشمک میزد ایستاد.
سیامک پیاده شد و در ماشین را برای شراره باز کرد، شراره با ناز و افاده پیاده شد، کیف قرمز رنگش را روی شانه اش مرتب کرد، سیامک همانطور که میخواست دست شراره را بگیرد متوجه شد شراره به نقطه ای خیره شده،انتهای نگاه او به پشت در شیشه ای نمایشگاه اتومبیل، پسری که پشت میز نشسته بود میرسید.
شراره خیره به آن مرد پلک نمیزد ، ذهنش او را به سالها قبل میبرد،خاطرات در ذهنش جان گرفته بود و زیر لب تکرار کرد: آره خودشه، اینکه...اینکه..اما خیلی خوشگل شده،یعنی اینجا متعلق به....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعی
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۸۱ #قسمت_هشتاد_یکم🎬: هنوز پرده سیاه شب بر آسمان بود که ولوله ای در حیاط مجاور به پا شد مح
#دست_تقدیر۸۲
#قسمت_هشتاد_دوم🎬:
سرباز همانطور که دستپاچه شده بود گفت: چی خوردیم؟! خب معلومه همون که بقیه خوردن ما هم خوردیم! و بعد نگاهی به حمود کرد و گفت: چرا بیدار نمی شود؟ در همین حین محیا وارد اتاق شد، با تعجبی ساختگی به سربازان نگاه کرد و گفت:قر..قربان اینجا چه خبر است؟ فرمانده عزت اشاره ای به حمود کرد و گفت: نمی دانم! نگاه کن ببین خواب هست؟! محیا خم شد و روی صورت حمود را نگاهی انداخت، پلک چشمش را باز کرد و سپس نبض او را گرفت و همانطور که با سنگینی خاصی در حرکاتش دست روی زانو می زد، از جا بلند شد و گفت: نه خواب نیست. متاسفانه به نظر می رسد حمود مرده باشد با این حرف فرمانده عزت فریادی کشید و گفت: آخر چطور؟! خفه شده، تیر خورده؟ چطور کشته شده؟! چرا آثری از درگیری روی بدنش ندارد؟! محیا سری تکان داد و گفت: نمی دانم فرمانده دوباره به سمت سرباز برگشت و در همین حین نگاهش به محیا افتاد با اشاره دست او را مرخص کرد محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت می خواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش می رسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی می کرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد.
فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او می زد گفت: به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر می شود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی ومن من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت.
سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک می خورد گفت: نمی دانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است.
فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: یا مشخص می کنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه ات می کنم.
سرباز که می دانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت:ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم.
فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدم های محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک می شوند.
فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره می کرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_یکم🎬: پانزدهمین سردار ابلیس«خنذب» نامیده می شود، ماموریت ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_دوم🎬:
ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می پرداخت اما این کافی نبود و او می خواست که به جای شریعت الهی، شریعت ابلیسی را رواج دهد و به جای حکومت الهی، حکومت ابلیس جهانی شود، پس می بایست خیلی زیرکانه عمل نماید.
ابلیس خوب می دانست برای اینکه موفق شود باید همانگونه که خدا قدم به قدم بنی بشرا را به راه درست هدایت می کند، از خداوند الگو برداری کند و برای جهانی شدن حاکمیتش تلاش کند.
حس پرستش، حسی بود که در وجود تمام بنی بشر وجود داشت،یعنی همه انسان ها فطرتا دنبال نیرویی مافوق تصور هستند تا به او تکیه کنند و در وقت نیاز دست به درگاهش بلند کنند و در وقت عبادت، آن را تقدیس کنند، پس ابلیس می خواست بهترین استفاده را از این حس بنماید.
او باید سکه بدل پرستش خدا را می زد سکه ای که به نام او و پرستش او ثبت می شد، پس همانگونه که خداوند برای هدایت بندگانش پیامبرانی بر می گزید و توسط آن پیامبران با بنده های عادی اش ارتباط می گرفت، او هم بر آن شد که از بین بندگان خدا برای خود پیامبرانی برگزیند، پیامبرانی که نام کاهن را بر آن می گذارند، این افراد از بین منحرف ترین افراد بشر انتخاب می شدند و سپس ابلیس برای آنها معجزاتی علم می کرد به طوریکه آن کاهن مفتون ابلیس می شد و با تمام توانش برای ابلیس کار می کرد و البته این کاهنان با کمک ابلیس مجهز به قدرت سحر و جادو می شدند و در درگاه شیطان حکم همان پیامبر را داشتند، کاهنانی که به اجنه خدمت می کنند و خدایشان ابلیس است، درست است این کاهنان عاقبت به پوچی می رسیدند و در اخر کارشان میدانستند که راه را کج رفتند و علاوه بر خود، تعداد زیادی از انسان های نا آگاه را مغضوب درگاه حق قرار داده اند، اما زمانی می فهمیدند که کار از کار گذشته بود و راه برگشت و فراری ندارند.
دومین چیزی که ابلیس به آن توجه داشت، این بود که ابلیس خوب از جایگاه کلمات مقدس خبر داشت و میدید که خداوند وقتی بنده اش به این کلمات مقدس متوسل می شود و آنان را واسطه قرار میدهند، خدا به بنده اش لطف می کند و حوايج آن را برآورده می کند، پس ابلیس هم باید واسطه ای دست و پا می کرد که سکه بدل این مورد باشد، پس دوباره دست به کار شد و آیین بت پرستی برپا نمود و باز هم بت «بعل» و «ودّ» را علم نمود و این بت ها در ظاهر پرستیده میشدند اما در باطن واسطه ای بین ابلیس و مردم بودند.
حال که با اتاق عملیات ابلیس و روند کارش آشنا شدید به داستان نوح برمی گردیم، به جایی در بین النهرین، مردمی که ایمانشان قوی بود و ابلیس به سختی می توانست انها را در بند کند، درست است مومنین خالصی بودند، اما ابلیس هم مجهزتر از قبل و با برنامه ای دقیق و موشکافانه پیش می آمد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕