#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_سوم 🎬: شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخری
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
وشوشه برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست،برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود.
وقت نهار بود و زیور صدا زد،پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی می کرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا می گرفت گفت: پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! بسه هر چی مخ زدی، اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس، شکیلا اوفی کرد و گفت: خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم در آن واحد مخ همه را تلیت کنم و بکِشم برا خودم..
شراره سر میز نشست و بر خلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود.
شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیل های پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت: سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا
و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه می کرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه
زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره..
جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید که منظورش زن های رنگ و وارنگی بود که هر دفعه دنبالشون می افتاد، با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم میفهمیدند توی دل باباشون چه خبره!
شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: بابا! نمی خوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟
زیور پرید وسط حرفش و گفت: چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یک ماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد..
جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر می کرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایم تر کرد و رو به شراره گفت: حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟!
شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیل های خارجی و های کلاس هم میاره
جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و...
زیور پرید وسط حرف جمشید وگفت: بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سرفرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که...
جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید، انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: وای چقدر دلم می خواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟!
زیور اوفی کرد و گفت: نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه..
جمشید همانطور که برنج می کشید گفت: مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا..
وشراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۸۳ #قسمت_هشتاد_سوم 🎬: فرمانده عزت محکم پای چپش را به پای راست کوبید و احترام نظامی گذاشت
#دست_تقدیر۸۴
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت:ق.. قربان شما این خانم رو می شناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: بفرمایید بیرون! می خواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می بارید که مجبور به ترک اتاق شدند
در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور می شنود.
محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه می کردمتوجه نگاه هیز ابو معروف شد و ابو معروف سری تکان داد و گفت: نمی دانم چرا اینجایی و نمی خواهم که بدانم اینجا چه می کنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی می فهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم می خواهد تو در کنار عاشق دلشکسته ات باشی، بخدا هیچ کس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچ کس نمی تواند مانند من تو را خوشبخت کند.
ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم می کشی اما من تو را می بخشم و حاضرم از خطایت چشم پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد می کنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی.
محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: خجالت بکش از خودت! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را می کشم اما نمی گذارم دست کثیف تو به من بخورد.
ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرام تر زمزمه کرد: من قول می دهم که تو را خوشبخت کنم و قول می دهم که تو از آن من بشوی، اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد.
فرمانده عزت! زود بیا داخل..
محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری می خواند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_سوم🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_چهارم🎬:
یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح نبی! شما را چه می شود؟! من هم به مانند شما عزادار پدری هستم که عمر شریفش را صرف هدایت و تعلیم امتش نمود آنهم با هزاران سختی و اهانتی که در حقش روا داشتند، هنوز آزار و اذیت کافران را از یاد نبرده ایم، اما سرانجام هر انسانی به مرگگره خورده است و همانطور که فرشته مرگ، امروز سراغ پدرم نوح آمد، فردا هم سراغ ما خواهد آمد، اما شما نباید سفارشهای نوح نبی را از یاد ببرید و فراموش نکنید که نوح نبی در اواخر عمر شریفشان به امر خداوند، اسم اعظم و میراث انبیاء را به فرزندش که برادر ارشد من است جناب سام نبی تحویل داد.
ای مومنین گلچین شده از بین تمام بنی بشر! همیشه به یاد داشته باشید که پدرم نوح نبی طبق دستور خداوند شما مردم قومش را جمع کرد و به شما وصیت نمود، حضرت نوح از شما برای پیامبری سام بیعت گرفت من شاهد بودم که همه مومنین را بشارت داد که به زودی پیامبری از پیامبران الهی به نام «هود» که شبیه ترین مردم به نوح و جدمان حضرت آدم باشد برای شما مبعوث خواهد شد؛ پس غم به خود راه ندهید و هرگاه طاغوت و یا کافران کار را بر شما سخت کردند، به یاد آن نبی وعده داده شده باشید و منتظرش باشید.
و فراموش نکنید که پدرم فرمود: کسی که هود را درک کند باید به او ایمان بیاورد و کسانی که به او کافر شوند به وسیله باد صرصر کشته خواهند شد.
پدرم سفارش سام را کرد و سپس از شما مردم برای سام نبی بیعت گرفت.
و بدانید که این رویهٔ انبیاست که در آخر عمرشان جانشین خود را معرفی می کنند و از مردم برای او بیعت می ستانند تا دین خدا به دست نااهلان نیافتد.
یافث نفسش را آرام بیرون داد و در ادامه سخنانش گفت: شاهد بودم که حضرت نوح به سام فرمود که هر سال یک بار میراث را باز کنید و وصیت های مرا بخوانید و عهدهایتان را بازگو کنید و آن روز را روز عید بخوانید.
پس این رسمی از پیامبران است که روز بیعت با جانشین را «روز عید» می نماند و این رسم تا آخرالزمان برقرار خواهد بود.
یافث این سخنان را زد و مردم آن را تایید کردند، انگار این سخنان آبی خنک بر آتش دل مومنین بود و اینک چشم و امید مومنان به جای نوح، به پسرش سام نبی بود.
پس به امر سام، تابوت حضرت نوح را بر روی دوش گرفتند و آن را تا مکانی که قبلا توسط خود نوح مشخص شده بود و پیکر حضرت آدم پس از طوفان، در آنجا دفن شده بود بردند، جایی که بعد ها آن را«نجف» می خواندند، مکانی که در عظمتش انبیاءالهی سخن ها گفته بودند.
مردم پیکر مقدس نوح را در نجف دفن نمودند و بار دیگر دور سام نبی جمع شدند و از او صراط مستقیم را طلب می کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨