eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
318 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبحی این نطق عالی بود یه ذره حال بدمون را خوب کرد خدا خیری به این نماینده و امثالهم بدهد ان شاالله این نطق سر اغاز طوفانی بشه که یهود صهیون را در خود ببلعد @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_یکم🎬: آن جلسه هم از نظر کاهنان بی نتیجه تمام شد و تنها
🎬: ابراهیم و آزر با یکدیگر به راه افتادند، بازار شهر بابل خیلی شلوغ بود و با برافروختن مشعل های آتش همچون روز روشن شده بود و هر کس در پی خرید وسیله ای برای تدارکات جشن روز بعد بود. ابراهیم با آزر به حجره ای وارد شدند، او هم مانند دیگران خوراکی هایی خرید و از حجره بیرون آمدند و آزر به ابراهیم گفت که سری به معبد بزنند و هر دو به راه افتادند. ورودی معبد جمعیت زیادی جمع شده بود که با دیدن آزر و ابراهیم آنان را دوره کردند، انگار مردم از اینکه این دو را در کنار هم میدیدند هم متعجب و هم خوشحال بودند، مردی جلو آمد به آزر تبریک گفت که پسری به خوبی و جوانمردی ابراهیم دارد و مردی دیگر نزدیک ابراهیم شد و به او گفت: ای ابراهیم! آیا تو هم در جشن فردا شرکت می کنی و همراه ما به خارج از شهر می آیی؟! ابراهیم می خواست پاسخی دهد که نگاهش به آسمان و ستارگان افتاد، او جبرییل را مشاهده کرد که به ابراهیم نوید داد که: ای نبی خدا! برای کاری که نیتش را کردید فردا روز مناسبی ست و شما با تکیه بر قدرتی که فردا به شما تعلیم داده می شود، می توانید هر کاری که اراده خدا در آن است انجام دهید و اما فردا داستانی برای شما خواهم گفت و از مظلومیتی پرده برمی دارم که شما را آنچنان محزون و گریان می کند که شما حالتی مانند بیماری پیدا می کنید. ابراهیم لبخندی به جبرییل زد و در همین حین با سوال دوباره مرد به خود آمد: آیا فردا شما هم در جشن شرکت می کنید؟! ابراهیم رو به مردم کرد و فرمود: گویا حال من، فردا دگرگون خواهد بود و من بیمار می شوم، می خواستم باشما همراه شوم اما الان خبر رسید که بیماری به سراغم می آید. آن مرد سری تکان داد و دیگر مردم برای ابراهیم دعای عافیت کردند، برای آنها این یک موضوع عادی بود که کسی چون ابراهیم که پدر بزرگش آزر منجم بزرگ شهر است با نگاه به آسمان بیماری اش را پیش بینی کند، آنها از راز دیدار جبرئیل آگاه نبودند اما چون منجمی در بابل بازارش گرم بود و ابراهیم با نگاه به آسمان پیش بینی کرد بیمار می شود، حرفش را پذیرفتند، چرا که می دانستند ابراهیم هم زیر دست آزر از رمز و راز ستارگان، معلومات زیادی آموخته است. به این ترتیب آزر و همه مردم متوجه شدند که ابراهیم آنها را همراهی نمی کند و آزر هم اعتراضی نکرد. به خانه رسیدند و ابراهیم غذایی برای فردا فراهم کرد، چرا که رسم است حتما غذایی لذیذ دربین باشد گرچه او به خارج از شهر نرود. اشعه های خورشید تازه از پشت کوه های سر به فلک کشیده بابل بیرون آمده بود که مردم دسته دسته با بارو بنه ای بسیار به خارج از شهر رهسپار شدند و پیشاپیش آنان آزر در حرکت بود. حالا شهر خالی از سکنه بود و فقط تنها ابراهیم در آنجا بود و بس... ابراهیم رو به درگاه خدا نشست و مشغول راز و نیاز با پروردگار شد، او می خواست کاری بزرگ انجام دهد و از خداوند نیرویی عظیم طلب می کرد که ناگهان جبرئیل بر او نازل شد و... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_دوم🎬: ابراهیم و آزر با یکدیگر به راه افتادند، بازار شه
🎬: جبرئیل به نزد ابراهیم آمد و فرمود: ای ابراهیم! تو برای انجام کار خطیری که در پیش داری به کلمات مقدس متوسل شو، همان پنج کلمه ای که قبل از خلقت آسمان ها و زمین از نور اقدس حق آفریده شدند و در عرش پروردگار جای گرفتند، پنج کلمه که خداوند به واسطه آنها توبه حضرت آدم را پذیرفت و خداوند اراده کرد که آنها را در صلب حضرت آدم قرار دهد و بشارت می دهم بر تو ای ابراهیم آن پنج کلمه از نسل تو هستند، همراه من تکرار کن: ابراهیم همراه با جبرییل تکرار کرد: «یا حمید بحق محمد، یاعلی بحق علی، یافاطر السماوات و الارض به حق فاطمه، یا محسن بحق حسن و یا ذی القدیم الاحسان بحق حسین علیه السلام» ابراهیم این عبارات را تکرار و با پنج کلمه مقدس دیدار کرد تا به پنجمین کلمه رسید، ناگهان حزنی شدید بر قلبش نشست و از جبرئیل دلیل این حزن را سوال کرد. جبرئیل لباس عزا به تن کرد و باز راوی قصهٔ غصهٔ عاشورا شد و فرمود: بدان فرزندی از فرزندان تو را در سرزمینی دور از وطن در کنار دو نهر آب درحالیکه تشنه لب است سر می برند، جبرئیل از علی اکبر و علی اصغر گفت و ابراهیم ناله زد، جبرئیل از یاران شجاع و علمدار کربلا گفت و ابراهیم مویه کرد، جبرئیل از تازیانه بر بدن طفلان حسین گفت از آتشی که بر خیمه ها افتاد از بدنی که زیر سم اسبها پایمال شد و از بانو و حجت خدا که به اسارت رفتند روضه ها خواند، ابراهیم با شنیدن این مصائب با پای برهنه در شهر می دوید و بر سرزنان حسین حسین می گفت، ابراهیم آنقدر عزاداری کرد که بیهوش بر زمین افتاد و پس از لحظاتی که با خنکای وحی به هوش آمد جبرئیل به او مژده داد و فرمود: ای ابراهیم! عزاداری تو قبول شد و برخیز و پیش برو که خداوند به واسطه توسل به پنج کلمه مقدس نیرویی مضاعف به تو بخشید. جبرئیل پیغام خود را به ابراهیم رساند و به آسمان برگشت. ابراهیم تبری بزرگ بر دوش و ظرف غذایش را در دست گرفت و به سمت برج بابل راه افتاد، او می خواست به سوگندی که خورده وفا کند و چنان کند تا این مردم غافل به خود آیند و بفهمند که بت ها هیچ قدرتی ندارند و تمام قدرت مختص پرودگار است و بس... او هر قدمی که بر می داشت کلمات مقدس را زیر لب زمزمه می کرد، گویی نیرویی نامرئی در تکرار این کلمات نهفته بود. او بعد از دقایقی به مقصد رسید و وارد برج بابل شد و خود را به آخرین طبقه برج که همان معبد بت ها بود رسانید. هیچ کس در شهر و در برج بابل نبود. ابراهیم که همیشه اهل استدلال و منطق بود وسط معبد ایستاد، ظرف غذا و تبر را زمین گذاشت و درب ظرف را باز کرد و همانطور که تمام بت ها را از نظر می گذراند رو به مردوک فرمود: بفرمایید، روز عید شماست، بفرمایید و غذا تناول کنید... طنین صدای ابراهیم در معبد پیچید و بت ها هیچ عکس العملی نشان ندادند. حضرت ابراهیم با صدای بلند تمامی بت ها را مورد خطاب قرار داد که چرا صحبت نمی کنید و چرا چیزی نمی خورید؟! و باز هم جوابی نیامد و ابراهیم نگاهی به تک تک بت ها نمود و فرمود: پس چیزی که نه منفعتی دارد و نه ضرری دارد شکستن آن نه تنها هیچ اشکالی ندارد بلکه موجب هدایت هم می شود. حضرت ابراهیم که به دنبال ایجاد برهان فطری است انگار میخواهد با بت ها نیز اتمام حجت کند . ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_سوم🎬: جبرئیل به نزد ابراهیم آمد و فرمود: ای ابراهیم! تو
🎬: ابراهیم بسم الله بلندی گفت و همانطور که کلمات مقدس را به امداد می طلبید، تبر را بلند کرد و شروع به شکستن بت ها نمود. بت های سنگی و چوبی با مجسمه های عظیم، یکی پس از دیگری از هم می پاشیدند و بر زمین سرنگون می شدند. ابراهیم همه را شکست و خُرد نمود تا رسید به بت بزرگ بعل یا مجسمه مردوک که از طلا ساخته شده بود. ابراهیم اشاره ای به مردوک کرد و فرمود: ببین تمام رفقایت را از بین بردم و تو را توان دفاع از آنها نبود، تویی که مثلا بزرگتر آنان بودی اما حتی نتوانستی اندکی خودت را تکان دهی، اینک هم می توانم با چند ضربه تبر تو را نیز سرنگون کنم، اما چنین نمی کنم، چرا که باید به مردم ثابت شود تو چیزی جز یک مجسمه بی جان نیستی، باید مردم بفهمند مردوکی که نتوانست از دوستان و یاران خود دفاع کند و از نابودی آنها جلوگیری کند نمی تواند خدایی باشد که مردم به او تکیه کنند، تو باید بمانی تا جواب سوال های مردم را بدهی، تو باید بمانی تا مردم با عمق جان بفهمند تو هیچ نیستی. ابراهیم این سخن را گفت و تبر را بر دوش مردوک قرار داد و از معبد خارج شد و خود را به خانه رسانید. ساعتی بعد، مردم شاد و سرزنده بعد از جشنی بزرگ که با خوراکی های متنوع برپا کرده بودند، به شهر برگشتند و همه طبق رسم هر ساله رو به سوی معبد آوردند. پیش روی مردم، آزر با قامتی افراشته در حالیکه با کاهنان دیگر بگو‌و بخند می کرد از پله های برج بابل بالا رفت. ابتدا آزر و سپس کاهنان وارد معبد شدند و با دیدن صحنه پیش رو که همه خدایان شکسته و سرنگون بودند، بهت زده شدند، گویی قدرت سخن گفتن از آنها گرفته شده بود و در همین حین موجی از مردم داخل معبد شدند و تا اوضاع را چنین دیدند شروع به هیاهو کردند. با سرو صدای مردم آزر و کاهنان معبد به خود آمدند و آزر فریاد برآورد: چه کسی این کار شنیع و مخوف را انجام داده؟ چه کسی به آستان خدایان بابل این بی حرمتی را انجام داده؟! یکی دیگر از کاهنان فریاد زد: به نمرود خبر دهید که خدایان را کشتند. دو نفر از کاهنان با سرعت حرکت کردند تا این خبر را به نمرود برسانند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_چهارم🎬: ابراهیم بسم الله بلندی گفت و همانطور که کلمات
🎬: خبر به نمرود رسید و او با عصبانیت هسته اطلاعاتی لشکرش را فرا خواند و به آنها دستور داد تا سریع تحقیق کنند و عامل این جنایت را در کمترین زمان ممکن پیدا کنند. از نظر نمرود این کار غیر قابل بخشش بود،‌چرا که حکومت طاغوتی نمرود بر پایه بت پرستی و پرستش شیطان بنا شده بود و کسی که این کار را کرده بود، دقیقا حکومت او را نشانه رفته بود و اگر پاسخی به این عمل نمیداد پس می بایست در آینده ای نچندان دور منتظر فرو ریختن حکومتش باشد. لحظات به کندی می گذشت، به امر نمرود، آزر هم به تالار قصر آمده بود، نمرود از جا برخواست و دو دستش را پشت سرش حلقه کرد و بی هدف شروع به قدم زدن نمود و بعد از لختی راه رفتن جلوی آزر ایستاد و گفت: تو نمی توانی حدس بزنی که این کار چه کسی باشد؟! آزر باتوجه به تجربیات و خاطراتی که از ابراهیم داشت، شک کرده بود که شاید کار او باشد، اما علم نجوم گفته بود که ابراهیم در این روز بیمار است، پس جوانی بیمار نمی تواند آنهمه بت را در یک نیم روز در هم شکند، از طرفی او فکر می کرد که این عمل، کاری ست که از عهده یک نفر بر نمی آید و حتما گروهی با همکاری هم این کار را انجام داده بودند آخر از بین بردن آنهمه بت بزرگ و سهمگین نیرویی زیاد می خواهد، پس سرش را بالا گرفت و رو به نمرود گفت: چه به محضر خدایگان نمرود عرض کنم؟! خودم هم هنوز در بهت و حیرتم، گویی مغز من قفل شده و نمی توانم حدس بزنم چه کس یا کسانی پشت این کار است، به نظرم باید کمی صبر کنیم تا مامورین اطلاعاتی به خدمت برسند. نمرود اوفی کرد و به سمت تخت زرینش رفت و همانطور که برجایگاهش می نشست گفت: هر کس این کار را رهبری کرده باشد، خودش و کسانی که یاری اش کرده اند را با مرگی بسیار دردناک خواهم کشت. در همین حین، نگهبان جلوی در تالار ورود سر دستهٔ نیروهای اطلاعاتی را گزارش کرد. اجازه ورود صادر شد و سرباز داخل شد و آزر با دیدن او به یاد آورد که او همان ماموریست که چندی پیش از ابراهیم به خاطر اهانتش به بت ها به او شکایت برده بود. مامور اطلاعاتی جلو آمد و پس از تعظیمی بلند بالا و تقدیس از نمرود گوشه ای ایستاد. نمرود با صدای بلند فریاد زد: بگو ببینم تحقیقاتتان تا کجا پیش رفت و ان خطاکار را یافتید؟! مامور سرش را پایین انداخت و گفت: قربان، ما با جمعی از سربازان از همه جا بازدید کردیم و از مردم هم سوال و پرسش نمودیم و در آخر متفق القول به این رسیدیم از تمام ادله و ظواهر برمی اید که این کار، کار جوانکی به نام ابراهیم است. در این هنگام رنگ آزر به زردی گرایید و نمرود چشمانش را ریز کرد و گفت: ابراهیم؟! او چه کسی ست؟! مامور نگاهی به آزر کرد و گفت: ابراهیم یکی از پسران کاهن اعظم جناب آزر است. نمرود که همچون چشمانش به آزر اعتماد داشت از این حرف برآشفت و فریاد زد: گفتم بروید تحقیق کنید و مجرم را بیاورید، نگفتم بعد از ساعت ها چشم انتظاری به نزد ما آیی و چرندیات بهم ببافی، تو داری منجم بزرگ و کاهن اعظم این شهر را متهم میکنی، آیا دلیلی هم برای این کار داری؟! آزر که هر لحظه عرق شرم از پیشانی اش جاری بود سر به زیر انداخت و آن مامور گفت: قربان، تنها کسی که امروز به جشن نیامد و در شهر حضور داشت ابراهیم بوده و از طرفی ابراهیم سابقهٔ دشمنی با بت ها را دارد و همه جا دم از پرستش خدای یکتا می زند. نمرود با تعجب رو به آزر کرد و گفت: این سرباز چه می گوید جناب کاهن؟! ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_پنجم🎬: خبر به نمرود رسید و او با عصبانیت هسته اطلاعاتی
🎬: آزر سرش را بالا گرفت و گفت: ابراهیم پسری کنجکاو است و چند بار هم درباره بت ها سوالاتی از من پرسید و من برای روشن شدن ذهنش و همچنین برای اینکه مردم بدانند او کفر می گوید و فریب سخنانش را نخورند، چند جلسه با حضور کاهنان و نخبگان بابل برگزار کردم و از شواهد بر می آمد که ابراهیم آرام گرفته و دیروز هم در احوال ستارگان نگاه کرد و گفت بیمار می شود و برای همین از آمدن به خارج از شهر سر باز زد ولی من فکر نمی کنم او توانسته باشد به تنهایی... نمرود با عصبانیت به میان حرف آزر دوید و گفت: از تو بعید است که چنین پسر طغیان گری داشته باشی، وقتی او اعتقادات کفر آمیز دارد و از طرفی تنها کسی که در شهر حضور داشته ابراهیم بوده، پس این عمل زشت کار ابراهیم است و رو به سرباز کرد و گفت: فوری ابراهیم را به اینجا بیاورید. سرباز چشمی گفت و می خواست بیرون برود که نمرود گفت: نه...نه...ابراهیم را به معبد ببرید، ما هم به آنجا می آییم، باید خطاکار را به صحنه جرم آورد و در همانجا چگونگی مرگش را به شور بنشینیم و همه مردم عاقبت خطاکار را ببینند. نمرود این حرف را زد و رو به آزر گفت: چگونه چنین فرزندی تربیت کردی؟! کسی که به خدایان ظلم کند لیاقت بدترین مرگها را دارد و من به عنوان نماینده مردوک، چنان کنم که درس عبرتی برای کل تاریخ باشد، ای آزر تو باید از این پسر برائت جویی تا گزندی نبینی. آزر سری خم کرد و گفت: من از ابراهیم برائت می جویم، اما او انسان راستگویی ست منتظر می مانم تا او در معبد به گناه خویش اعتراف کند آن وقت است که اگر صلاح بدانید خودم با شمشیر سر از تنش جدا می کنم. نمرود سری تکان داد و گفت: آفرین، از بزرگ کاهنان همین انتظار را داشتم، اما مرگ با گردن زدن برای اینچنین جوان گستاخی، مرگی راحت است، من می خواهم او زجر کش شود تا همه ببیند هر کس به ساحت من و خدایان، اهانت کند سرانجامش بسیار دردناک خواهد بود. نمرود این را گفت و دستور داد ارابهٔ سلطنتی را آماده کنند تا به معبد برود. فوجی از سربازان به خانه آزر رفتند، آنها فکر می کردند که ابراهیم فرار کرده، اما در کمال تعجب دیدند که ابراهیم در خانه است. درب که زده شد، ابراهیم در را باز کرد و با لحنی سرشار از تعجب گفت: چه شده؟! چرا اینهمه سرباز اینجاست؟! سردسته سربازان رو به ابراهیم گفت: تو به خاطر اهانت به بت ها و در هم شکستن خدایان بابل باید همراه ما بیایی تا در پیشگاه پادشاه و خدایان و مردم اعتراف کنی و حکم مجازاتت صادر شود. ابراهیم ابرویی بالا داد و فرمود: من؟! آیا کسی دیده که من این کار را کرده باشم؟! سرباز شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم، گمان نکنم، اما دستور داریم تو را به معبد ببریم. و ابراهیم که می خواست عملا به مردم بفهماند بت ها هیچ قدرتی ندارند و خود منتظر چنین لحظه ای بود که در جمع تمام مردم بابل، بت ها را به مسلخ بی آبرویی کشد، همراه آنان شد ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
3.07M
درباره نماز جمعه تهران به اقامت ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه ای مدظله العالی ➖آیا ممکن هست اسرائیل فردا شیطنتی داشته باشه؟ ➖ اگر مسولین را دیدیم ازشون چی بخواهیم؟ ➖ تکلیف ما برای خنثی سازی تهدید اسرائیل در نماز جمعه فردا 🟢بفرست برای همه گروه ها🟢 ➖اگر نگران جان رهبر انقلاب هستی دقیق گوش بده و برای همه بفرستید....
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬: آزر سرش را بالا گرفت و گفت: ابراهیم پسری کنجکاو ا
🎬: مجلس بزرگی در برج بابل تشکیل شده بود، مجلسی که دادگاه ابراهیم بود و تا آن زمان هیچ کس چنین دادگاهی به چشم خود ندیده بود. نمرود نماینده ای از طرف خود مشخص کرد تا قاضی آن دادگاه باشد و به او سفارش کرد که با تمام قوا سعی کند اول اینکه آبروی ابراهیم و خدایش را ببرد و مردم را بر علیه ابراهیم بشوراند و دوم اینکه مرگی سخت و تدریجی برای ابراهیم در نظر بگیرد. تالار بزرگ معبد اینک به دو قسمت تشکیل شده بود. سمت راست کرسی هایی بلند و شاهانه قرار داده بودند که جایگاه بزرگان و نخبگان بابل بود و افرادی که آنجا به چشم می خوردند با لباس های بلند و زر دوزی شده و متکبرانه بر کرسی تکیه داده بودند و سمت چپ هم مردم عادی بابل بودند که آنقدر تعدادشان زیاد بود که جایی برای سوزن انداختن نبود و در صدر مجلس هم قضات دادگاه و نماینده مخصوص نمرود و در کنارش، آزر منجم بزرگ بابل نشسته بود. سر و صدا و هیاهوی مردم در تالار پیچیده بود به طوریکه صدا به صدا نمی رسید، در همین حین طبال شروع به زدن طبل کرد و ابراهیم را در حالیکه دو طرفش سربازان نمرود بودند وارد تالار کردند. ابراهیم را به پیش بردند و درست روبه روی میز قضات که بت مردوک به ان اشراف کامل داشت متوقف کردند. حالا همه جا ساکت ساکت بود و صدای بال زدن پشه هم به گوش نمی رسید. همه مردم منتظر بودند تا ببینند قاضی از ابراهیم چه می پرسد و ابراهیم چگونه به گناه بزرگش اعتراف می کند. انگار تاریخ به نقطه عطف خود رسیده بود و یک طرف مجلس نخبگان و تمدن بابل و طاغوت و حزب شیطان بود و یک طرف هم ابراهیم و حزب الله در همین هنگام صدای بلند قاضی در تالار پیچید: ای ابراهیم! تو با خدایان ما چنین کردی؟! ابراهیم نگاهی به تمام جمع انداخت و سپس به مردوک اشاره کرد و با آرامشی در کلامش فرمود: از بت بزرگتان مردوک بپرسید! این سخن ابراهیم بسیار هوشمندانه بود و از پرسیدن آن هدفی داشت و می خواست بت های ناتوان و بت پرستی را به چالش بکشد. قاضی که اصلا به فکرش خطور نمی کرد، هر حرفی که اینک بزند ممکن است به قیمت از دست رفتن اعتقادات مردم تمام شود، با عصبانیت رو به ابراهیم کرد و گفت: چه می گویی؟! از خدایگان مردوک بپرسیم؟! مگر بت مردوک می تواند سخن بگوید؟! قاضی دادگاه اصلا متوجه نبود که کاهنان یک عمر به دروغ در گوش مردم نجوا کرده بودند که بت ها با آنها سخن می گویند و فرمان می دهند وکاهنان فرمان بت ها را به مردم می رسانند. ابراهیم که به هدف خود رسیده بود لبخندی زد و فرمود: صورتکی که نمی تواند سخن بگوید!! در اینجا غوغایی در بین مردم شکل گرفت: بت ها نمی توانند سخن بگویند؟! مگر امکان دارد؟! و مردم بابل تازه فهمیدند کاهنان طی این سالها چه کلاه گشادی بر سرشان گذاشته بودند قاضی برای اینکه خطای قبلی خود را بپوشاند بار دیگر فریاد زد: سوالم را جواب بده، آیا تو این کار وحشتناک را با خدایان ما کردی؟! ابراهیم بار دیگر به بت مردوک اشاره کرد و فرمود: تبر بر دوش مردوک است و او هم بر خلاف بقیه بت ها سالم است، از او بپرسید، ببینید چه جواب میدهد، به نظر من مردوک در هر صورت مجرم است اولا چون تبر بر دوش اوست امکان دارد شکستن بت ها کار او باشد و ثانیا اگر شکستن بت ها کار مردوک نیست چرا این بت که بزرگ تمام بت هاست در مقابل آن کسی که آنان را شکسته، به دفاع از هم نوعان و دوستان و بت های دیگر بلند نشد و جلوی شکننده بت را نگرفت؟! قاضی که از کلمه کلمه سخنان ابراهیم لحظه به لحظه عصبانی تر می شد دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد: تو‌چرا نمی فهمی؟! مردوک که نمی تواند حرکت کند و کسی نتواند حرکت کند نمی تواند باعث شکستن چیزی شود، آیا تو بت ها را شکستی؟! ابراهیم که می خواست تلنگری به وجدان و فطرت خفته مردم بزند، رو به آنها نمود و فرمود: چگونه بت هایی را می پرستید که نمی توانند حرکتی کنند، نه می توانند به شما نفع برسانند و نه مانع زیان رساندن به شما می شوند؟! کاهنان هم با این سخنان ابراهیم به حد انفجار، عصبانی بودند چون انها سالها بود به مردم می گفتند که بت ها قدرت های زیادی دارند وگاهی اوقات اجنه پشت بت ها هم حرکتی می زدند و مردم ساده لوح باور داشتند که بت ها خدای آنان هستند، اما اینک کاهنان نمی توانستند از بت ها دفاع کنند و بگویند بت ها قدرت دارند که اگر می گفتند بی شک ابراهیم پرده از اجنه ابلیسی که همکار کاهنان بودند بر می داشت و مردم طغیان می کردند. در این هنگام، مردم کمی به فکر فرو رفتند و‌در دل حرفهای ابراهیم را تایید می کردند اما چون از اول عمر به پرستیدن بت مشغول بودند و این کار برایشان یک عادت شده بود و ترک عادت یا محال بود یا باعث بیماری شان میشد پس ترجیح دادند در مقابل سخنان حق ابراهیم لب فرو بندند و در این هنگام باز قاضی با لحنی پرخاشگرانه گفت:
38.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بسیارمهمی که منتظرش بودید... ⁉️ اثرگذارترین شخصیت صد سال آینده چه کسی است؟ ♨️ یک نفر مثل او پیدا نمی‌کنید... ⁉️ از مهم‌ترین شئون عاقبت‌بخیری از دیدگاه ... ⁉️ کبیر زمان کیست؟ ♨️ توصیف از زندگی رهبری ‼️ماجرای انگشتر رهبری 💢 نظر دبیرکل وقت سازمان ملل درخصوص آیت‌الله 🔴 حتی یک نقطه خاکستری در زندگی او نیست ‼️ کسی که عبادت او یک را مجذوب می‌کند ‼️ کسی که سطح اش حیرت آور است 💢 کسی که سخنرانی او در کنگره حافظ حتی پس از ۳۰ سال، نطق ادبی برگزیده است... ♨️ تسلط حیرت‌آور در بحث زبان و ترجمه 🔴 رفتار پدرانه حتی برای معترض‌‌... 💢 گوش تان به فرمان باشد... ‼️ نظر آیت‌الله بهجت درخصوص رهبری 🔰 برشی از سخنرانی 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_هفتم🎬: مجلس بزرگی در برج بابل تشکیل شده بود، مجلسی که د
🎬: قاضی دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: اعتراف کن که تو این بلا را سر خدایان ما آوردی، آیا چنین است؟! ابراهیم که حق را چون روز بر مردم آشکار کرده بود تا آنها از خواب غفلت بیدار شوند، نگاه به جمعیت پیش رو کرد، مردم همه سر به زیر داشتند و صدایی از آنها در نمی آمد، آخر عمری به پرستش بت های بی جان عادت کرده بودند و اینک نمی توانستد دست از عادت کافرانه شان بردارند. ابراهیم با دیدن این صحنه اندوهگین شد و آهی کشید و با لحنی محزون فرمود: من از شما و هر آنچه که می پرستید بیزارم. این سخن معنای عمیقی داشت و ابراهیم می خواست با این سخن، بت درونی مردم را بشکند، هر کدام از انسان ها، درون خود بتی دارند و برحسب علاقه و عادت هایشان، جنس آن بت با بت دیگری فرق می کند و اولین قدم در راه رسیدن به خدا پشت پا زدن به بت درونی است و ابراهیم با این سخن می خواست تا بت درونی مردم را بشکند وگرنه شکستن بت بیرونی و بت های معبد بسی راحت تر بود. قاضی با شنیدن این سخن سری تکان داد و رو به جمع بزرگان گفت: همه شما شاهد بودید که ابراهیم با این سخنش بر گناهکار بودن خود اعتراف کرد، او خدایان ما را شکسته و مستحق سخت ترین عذاب هاست. دیگر جای تعلل نبود، می بایست ابراهیم را از مجلس خارج می کردند و در غیابش گفته های او و جواب قاضی را تحریف می کردند تا مبادا کسی راه ابراهیم را برگزیند و از طرفی باید تمام مردم را نسبت به ابراهیم و خدایش بر می آشفتند تا حکومت طاغوت بیش از این در معرض خطر قرار نگیرد. پس قاضی با صدای بلند گفت: من این جوانک خطاکار را به اشد مجازات محکوم می کنم و بدترین و دردناک ترین مرگ را برایش در نظر می گیرم، حال او را از مجلس خارج کنید. ابراهیم را بیرون بردند و تعدادی کاهن بر صدر مجلس ظاهر شدند، آنها در نبود ابراهیم میدان گرفته بودند و باز مردم را از قدرت بت ها ترساندند و تاکید کردند که بی شک مرگ ابراهیم سرمشقی برای دیگران خواهد شد و در همین حین یکی از کاهنان جلو آمد و گفت: در باطل بودن اعتقاد ابراهیم همین بس که پدرش آزر از او برائت می جوید و اشاره ای به آزر کرد، آزر از جای برخاست و گفت: از این لحظه به بعد ابراهیم جایگاهی در خانواده من ندارد و حتی اگر مشمول عفو هم میشد، من او را از خود و خانه ام می راندم. کاهنی دیگر جلو آمد و شروع به سخن پرانی کرد و این کاهنان آنقدر گفتند و گفتند که فریاد مردم بلند شد: ابراهیم را مجازات کنید. کاهنان که همین را می خواستند در مقابل این مطالبه عمومی لبخندی مزورانه زدند و یکی از آنها گفت: این ننگ از دامان ابراهیم پاک نمی شود و خدایان ما از ما راضی نمی شوند، مگر اینکه او را در آتش بسوزانیم. مردم فریاد زدند:بسوزانید، ابراهیم را بسوزانید، شکننده بت ها را بسوزانید. ابلیس از فراز بت مردوک این اجتماع را میدید و قهقه ای مستانه سر داده بود و رو به آسمان کرد و فریاد زد: ای خداوند بزرگ! باز هم من موفق شدم و پیامبر بزرگت را به کام مرگ کشاندم، همانا من با فرزندان آدم دشمنم اما بوسیله همین فرزندان، بهترین بندگانت را به مسلخ می کشم و سرانجام جایگاه بنی بشر در عمق جهنم خواهد بود و اجازه نمی دهم راهی برای ورود به بهشت برای آنها برجا بماند، خداوندا بار دیگر سوگند می خورم تا زمانی که زنده ام و مهلت دارم دست از فریب بنی آدم برندارم و قول میدهم از فرزندان آدم، حزبی برای خود بسازم که در مقابل الله و حزب‌الله قد علم کنند و قول میدهم که حکومت الله را در زمین نابود و حکومت شیطان را در همه جا علم کنم. کاهنان همگی از جای برخواستند و همانطور که از مردم بابت همراهیشان تشکر می کردند فریاد زدند: می خواهیم کوهی از آتش، برای سوزاندن ابراهیم به پا کنیم و هیزمش را شما مهیا کنید، هر کس در حد توانش هیزم بیاورد و این هیزم ها هدیه ای گرانبها به درگاه خدایان بابل هستند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_هشتم🎬: قاضی دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: اعتراف کن
🎬: اینک دادگاه بابل برای مجازات ابراهیم حکمی داد و به موجب حکمی که دادگاه بابل برای حضرت ابراهیم صادر کرد، ابراهیم باید سوزانده می شد. با ترفند کاهنان و امر نمرود، دستگاه حکومتی مردم را تحریک کرد که در سوزاندن ابراهیم شرکت کنند و جارچیان در کوی و برزن جار میزدند که: ای مردم بابل! اگر واقعا به خدایان اعتقاد دارید بیایید و خدایان تان را یاری و خود را در مجازات کسی که به خدایان اهانتی بزرگ کرده، سهیم نمایید. این مجازات در آن زمان منطقی می آمد چرا که حضرت ابراهیم بزرگترین نماد وحدت بخش یک تمدن را خراب کرده بود و بدتر از این موضوع، بعد از آن برای کار خود و ضربه ای که به این محور وحدت بخش زده بود استدلال و برهان آورده بود. پس نظر کاهنان این بود اگر بخواهند با یک مجازات عادی و ساده و یک آتش زدن ساده ابراهیم را مجازات کنند سزای ضربه ای به آن بزرگی را به او نداده اند و رأیشان بر این بود که مجازات ابراهیم باید یک مجازات بزرگ و غیر عادی باشد. پس سوزاندن با کوهی از آتش برای این گناه، تصویب شد حالا سوال پیش می آید چرا ابراهیم را با آتش مجازات کردند؟ دلیل اول: آتش یکی از سخت ترین مجازات ها است. دلیل دوم: عده ای از مردم بابل آتش را می پرستیدند و خورشید را بزرگترین نماد آتش می دانستند. پس آتشی که میخواهند ابراهیم را در آن بسوزاند باید به قدری بزرگ باشد و زبانه بکشد که اثر توهین به الهه های بزرگ مخصوصا الهه آتش را جبران کند. و از آن گذشته آتش زدن ابراهیم باید به نمادی تبدیل شود که بعدها در تاریخ و ادبیات درباره آن سخن گفته شود. همه جای شهر سخن از آتش و هیزم بود و همه مردم به نوعی می خواستند در این امر مشارکت کنند. پیرزنی کوزه ای شیر بر دوش داشت، کوزه را به حجره ای در بازار عرضه داشت و با صدایی که به خاطر سن زیادش می لرزید گفت: پسرم! این شیر را از من بخر و در ازای آن به من پولی بده، نذر کرده ام برای برکت عمر و مالم، مقداری هیزم تهیه کنم و برای یاری خدایان آن را هدیه کنم تا ابراهیم را در آن بسوزانند، مگر من از پیرمرد محتضر همسایه ام کمترم؟! شنیده ام به فرزندانش وصیت کرده که همه اولادش در این هیزم سهیم شوند و گفته اگر تا روز آتش زدن ابراهیم زنده نماند، نصف اموال و دارایی هایش را برای خرید هیزم و هدیه به درگاه خدایان تقدیم کنند. مرد حجره دار کوزه شیر را از پیرزن گرفت و گفت: مادرجان! چون همه مردم این روزها در پی هیزم هستند، باری از هیزم آورده ام و به ازای پول کوزه شیر به تو مقداری هیزم میدهم. پیرزن از این سخن خوشحال شد و با لبخندی دهان بدون دندانش را از هم باز کرد و هیزم ها را در بغل گرفت و هن هن کنان به محلی که برای برپایی کوهی از آتش مشخص کرده بودند رفت. و ابراهیم هم در این مدت که روزها طول کشید به دستور نمرود در زندان به سر می برد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_نهم🎬: اینک دادگاه بابل برای مجازات ابراهیم حکمی داد و
🎬: چندین هفته بود در شهر همهمه برپا بود و نقل میان مجلس آن روزها، ابراهیم و مراسم سوزاندن او بود. خارج از شهر میدان بزرگ و وسیعی مشخص شده بود که جایگاه ایجاد آتش بود و اینک کوهی از هیزم در آنجا جمع شده بود. در کنار این کوه هیزم که هر لحظه بر هیزم هایش اضافه میشد، کارگران و غلامان مشغول ساختن جایگاه عظیمی بودند که قرار بود، نمرود و درباریان در آنجا حضور یابند و از فراز آن جایگاه که خود مانند برجی بلند می ماند، بر روند سوزاندن ابراهیم نظارت داشته باشند. کم کم آن جایگاه تکمیل شد و هیزم های زیادی فراهم شد به طوریکه در بابل و اطرافش هیزم نایاب شده بود و عظمت این کوه هیزمی از کوه های زمین بیشتر بود. حال که همه چیز مهیا شده بود با رأی کاهنان و نظر نمرود، روزی برای آتش زدن ابراهیم مشخص شد. جارچیان در شهر می گشتند و تاریخ آتش زدن ابراهیم را جار می زدند و مردم در شور و شوقی آشکار، دست و پا میزدند، آنها لحظه ها را برای رسیدن این روز می شمردند و انگار روز آتش، روز عیدی بزرگ برای آنان بود. خورشید تازه از پشت کوه های بابل طلوع کرده بود که جمعیت عظیمی از مردم در صحرا جمع شده بودند، ابراهیم را در حالیکه دستانش بسته بود و مامورین حکومتی اطرافش را گرفته بودند وارد میدان کردند، عده ای شروع به هو کردن ابراهیم نمودند و عده ای هم فریاد میزدند، آتشش بزنید، زودتر او را آتش زنید. همه منتظر بودند که نمرود و درباریان از راه برسند و بالاخره بعد از گذشت دقایقی نمرود و همراهانش آمدند و با مراسمی خاص به بالای برج نوساز رفتند و در جایگاه خود نشستند، از آنجایی که نمرود نشسته بود، او بر همه جا اشراف کامل داشت و همه چیز را به راحتی مشاهده می کرد. با دستور نمرود، سربازان ماده ای آتش زا را دور تا دور کوه هیزم ریختند و سپس کاهنی با مشعل بزرگی در دست جلو آمد، وردی زیر لب خواند و مشعل را به سمت هیزم های پایین کوه نزدیک کرد و ناگهان هیزم ها آتش گرفتند. کاهن با سرعت خودش را به عقب کشانید، آنها صبر کردند شعله آتش جان بگیرد و در تمام کوه هیزمی پخش شود، حالا که آتش گُر گرفته بود، منظره وحشتناکی درست شده بود، هیچ کس یارای این را نداشت که از فاصله چندین و چند متری به آتش نزدیک شود، حتی پرندگان آسمان هم قادر نبودند بر فراز این آتش پرواز کنند و مردم با چشم خویش لاشهٔ چندین پرنده را دیدند که هنوز فاصله ای زیاد با کوه آتش داشتند و با بال و پری سوخته جان میدادند و بر روی زمین سقوط می کردند. حالا شرایط برای انجام مجازات ابراهیم فراهم بود، نمرود اشاره کرد که ابراهیم را داخل آتش بیاندازند و طبال شروع به طبل زدن نمود. ملائک آسمان با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری کردند و هر کدام جلو می آمدند و به پروردگار عرضه می داشتند که خداوند یکتا ابراهیم را نجات دهد، و خداوند فرمود: اگر ابراهیم مرا بخواند، اجابتش خواهم کرد. دو سرباز دو طرف ابراهیم را گرفتند تا او را به داخل آتش پرتاب کنند، اما هنوز فاصله ای تا کوه آتش داشتند که فریاد سوختم سوختمشان به آسمان بلند شد و نتوانستند قدمی جلوتر گذارند. باز هم دو سرباز دیگر جلو رفتند و آنها هم همین وضعیت را پیدا کردند، به خاطر حجم عظیم آتش و هرم سوزاننده اش، هیچ کس قادر نبود جلو رود و نزدیک آتش شود و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کند. نمرود که از بالا شاهد این صحنه بود، درمانده بود و نمی دانست چه کند، او می خواست دستور دهد که فعلا مراسم عقب افتد تا راه چاره ای بیاندیشند. در این هنگام، ابلیس که در میانه میدان شاهد این صحنه بود عصبانی شد، او می ترسید که این تعلل باعث شود ابراهیم را نسوزانند، باید فکری می کرد و دست به کار میشد تا هر چه سریعتر ابراهیم را بسوزانند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت🎬: چندین هفته بود در شهر همهمه برپا بود و نقل میان مجلس آن
🎬: ابلیس دست به کار شد،او در هر موقعیتی که پای امری خطیر و جان یک مؤمن بزرگ در بین باشد، خود را به آب و اتش میزند تا همان شود که میل ابلیسی اش خواسته، پس در این هنگام که نمرود مردد شده بود ابراهیم را بسوازند یا فکری دیگر کند، خود را به صورت پیری سالخورده درآورد و در شکل و شمایل یک پیرمرد عصا به دست ظاهر شد و به سمت سربازانی که مسؤل پرتاب ابراهیم به داخل آتش بودند،رفت. ابلیس در مقابل سردسته مأمورین حکومتی ایستاد و گفت: خدایگان نمرود در پناه مردوک بزرگ به سلامت باشد،من از سرزمینی آنطرف آبها می آیم و برای مشکل شما چاره ای دارم. مامور چشمانش را ریز کرد و گفت:چه چاره ای؟! نکند می خواهی خودت ابراهیم را به داخل آتش پرتاب کنی؟! ابلیس لبخندی زد و گفت:اگر میشد که چنین کنم، جانم را هم در این راه میدادم اما چاره کار چیز دیگری ست،در سرزمینی که من بودم وسیله ای بود که برای پرتاب سنگ به دور دست از آن استفاده می کردند و شما می توانید با کمک همان وسیله که مشهور است به منجنیق به جای سنگ ابراهیم را پرتاب کنید و به آتش بیاندازید. مامور نمرود زهر خندی زد و گفت:ما فی الحال منجنیق از کجا بیاوریم؟ ابلیس سری تکان داد و گفت:چند سرباز تحت اختیار من بگذارید و من به آنها چگونگی ساخت منجنیق را آموزش می دهم و قول می دهم در کمتر از ساعتی،منجنیق آماده شود. مأمور به ابلیس نگاهی کرد و گفت:لختی صبر کن تا به عرض جناب نمرود برسانم. ابلیس همانطور که منتظر دستور نمرود بود، نگاهی به ابراهیم که در کنار آتش و زیر نور آفتاب ایستاده بود کرد و نیشخندی زد و زیر لب گفت:نفرین به من اگر تو را به قعر این آتش پرتاب نکنم و در همین حین مامور با دسته ای از سربازان آمد و گفت: نمرود امر کرده فوری دست به کار شوید و اگر مشکل ما با این کار حل شد جایزه ویژه ای نزد نمرود داری... پیرمرد وسایل لازم را خواست و همانطور که گفته بود در کمتر از ساعتی منجنیق آماده شد و بدین ترتیب اولین منجنیق با اموزش ابلیس ساخته شد و پس از آماده شدن منجنیق، ابلیس غیب شد و مامورین هر چه دنبالش گشتند او را پیدا نکردند. حالا آتش اوج گرفته بود،ابراهیم را داخل منجنیق قرار دادند و قبل از پرتاب دستوری از جانب نمرود به آزر رسید. نمرود به آزر امر کرده بود که به نزد ابراهیم برود و از او بخواهد تا از کار خطایش اظهار پشیمانی کند و اقرار کند کارش اشتباه بوده و نوید داده بود که اگر ابراهیم جلوی تمام مردم از کارش توبه نمود او را می بخشد. اما نمرود واقعا قصد نداشت ابراهیم را ببخشد و او می خواست به نوعی ابراهیم را فریب دهد تا بین مردم وجهه خود و بت ها را ترمیم کند و مردم دوباره اعتقادی راسخ به خدایان بیاورند و پس از توبه ابراهیم، او را به جرم شکستن بت ها می سوزاند. پس آزر نزدیک منجنیق شد و از ابراهیم خواست تا برای نجات جانش در بین مردم اقرار کند که از کارش پشیمان هست تا مورد عفو قرار گیرد و ابراهیم حرف آزر را رد کرد و فرمود:چرا اقرار به پشیمانی کنم در صورتیکه اگر صدبار بمیرم و باز از نو زنده شوم همین کار را خواهم نمود... بدین ترتیب منجنیق آماده پرتاب شد و باز صدای شیون ملائک در ملکوت پیچید، فرشتگان دسته دسته به محضر خداوند می رسیدند و از او نجات ابراهیم را طلب می کردند و در این هنگام جبرئیل بسیار ناراحت و برافروخته بود. پس از جانب خداوند ندا آمد که چه چیز سبب خشم تو شده؟عرضه داشت: پروردگارا ! ابراهیم ،خلیل توست ونیست بر روی زمین احدی که تو را عبادت کند مگر ابراهیم،با وجود این،آیا دشمنت و دشمن او را بر او مسلط کردی؟ پس از جانب خداوند ندا آمد:ای جبرئیل ساکت باش. تنها بنده ای که مانند تو از مرگ می ترسد،برای وصال به من عجله دارد،او بندۀ من است و هروقت بخواهم او را در می یابم و جبرئیل با شنیدن این سخن آرام گرفت. اما اراده خدا بود که ابراهیم خودش نجاتش را طلب کند. بند منجنیق رها شد و ابراهیم پرتاب شد، ایشان ما بین زمین و آسمان معلق بود آن زمان که ابراهیم بین زمین و آسمان معلق بود و طبیعتا هر انسانی در این زمان به هر وسیله ای تمسک میکند تا نجات پیدا کند، جبرئیل بر او نازل شد و به او عرض کرد: ای ابراهیم! آیا تو از من حاجتی داری؟ ابراهیم پاسخ داد:حاجت دارم اما نه به سوی تو و اما به سوی پروردگارم که او برآورنده هر حاجت است و همین قدرکه او مرا می بیند و از حالم خبر دارد برایم کافیست. حضرت ابراهیم در این زمان هم غرق در توحید است. جبرائیل انگشتری را به حضرت ابراهیم داد که بر روی آن جملات مهمی نقش بسته بود. بر روی انگشتر اینچنین نوشته شده بود که« لا اله الّا الله،محمّد رسول الله، لا حول ولا قوّة الا بالله،فوّضت أمری إلی الله،اسندت ظهری إلی الله، حسبی الله» ابراهیم این انگشتر را به دست کرد اما سبب نجاتش موضوع دیگری بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت_یکم🎬: ابلیس دست به کار شد،او در هر موقعیتی که پای امری خط
🎬: ابراهیم رو به درگاه خدا نمود و از او طلب کمک خواست و اما این قانون درگاه الهی است که به واسطه ای حوائج را روا می کند و با اسبابی کارها را به پیش میبرد و اگر کسی زیرک باشد بدون واسطه از خداوند چیزی نمی خواهد و خداوند را به عزیزانش می خواند. پس ابراهیم دوباره کلمات مقدس را بر زبان جاری نمود:«یاحمید و بحق محمد، یا عالی بحق علی، یا فاطرالسماوات والارض بحق فاطمه، یا محسن بحق حسن، یا قدیم الاحسان بحق حسین علیه السلام» در این هنگام خداوند به آتش امر نمود: ای آتش! برای ابراهیم خنک و سالم شو. حالا ابراهیم در دل آتش قرار گرفته بود، صدای هیاهوی مردم به آسمان بلند بود: خدایان بابل این قربانی را بپذیرید، خدایگان مردوک از خطای او و همه ما درگذرید، خدایان قهرتان را از ما بردارید و نعمت هایتان را به ما ارازانی دارید. بونا در گوشه ای ایستاده بود، جایی که تعدادی از یکتا پرستان آنجا جمع بودند و به آتشی که فرزندش را دربر گرفته بود خیره شده بود او با خود می گفت: خدایی که ابراهیم را در غار حفظ کرد از آتش هم محفوظ می دارد. و ابراهیم در دل آتش مشغول عشق بازی با خدا بود، او چشم به آسمان داشت که ناگاه مردی نورانی با لباسی سفید و چهره ای که از شدت نور دیده نمی شد در جلوی خود دید، ابراهیم ناخواسته برای احترام از جا بلند شد و همانطور که محو آن شخص شده بود فرمود: تو کیستی ای مومن؟ فرشته ای یا انسان؟! چقدر بوی خوش می دهی و با ورودت آتش انگار گلستانی شده است در اینجا... آن مرد نورانی آغوشش را گشود و ابراهیم را سخت در آغوش گرفت و فرمود: من همانم که تو در درگاه خدا ما را واسطه قرار دادی...ای ابراهیم، من دومین کلمه از کلمات مقدس هستم مگر خدا را نخواندی«یا عالی بحق علی» من علی ام و مأمور شدم تا تو را یاری کنم، همانگونه که نوح را در طوفان بلا یاری کردم. ابراهیم و دومین کلمه مقدس با هم به گفتگو پرداختند و ابراهیم غرق و محو در وجود فرزندش علی شد. آتش همچنان می سوخت و مردم منتظر بودند تا شعله های آتش فروکش کند و بقایای جسم سوخته ابراهیم را با چشم خود ببینند، نمرود هم از بالای جایگاهش به آتش چشم دوخته بود، ناگاه انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد از جا بلند شد و چند قدم جلو آمد و مشاور اعظمش را پیش خواند و همانطور که به کوه آتش اشاره می کرد گفت: آیا هم آنچه که من می بینم تو هم میبینی؟! آیا چشم های من درست می بینند؟! مشاور سرش را جلوتر امد و گفت: چه می بینید قربان؟! نمرود به آتش اشاره کرد و گفت: آنجا را ببین! ابراهیم درون آتش ایستاده ، هیچ شعله آتشی نزدیک او نیست، انگار با کسی صحبت می کند و گویا که آتشی در اطرافش نیست حتی حتی ببین به نظر می رسد درون آتش قدم می زند!!! مشاور با دقت نگاه کرد و بعد ناله ای از سر تعجب کرد و گفت: اوه! پناه بر مردوک، درست می بینید، ابراهیم سالم است، انگار آتش با او کاری ندارد، گویا آتش هم او را تقدیس می کند. نمرود سری تکان داد و گفت: آتش خدای او را تقدیس می کند و بعد سر در گوش مشاورش برد و ناخوداگاه گفت: عجب خدای قدرتمندی دارد ابراهیم! اگر کسی از مردم خدای ابراهیم را برای پرستش انتخاب کند، او بسیار زیرک است و من به آنها حق میدهم، چراکه چنین خدایی لایق پرستیدن است... در همین هنگام ابراهیم با بویی بسیار خوش، قدم زنان از آتش بیرون آمد، بدون آنکه کوچکترین خراشی پیدا کرده باشد و یا حتی لباسش اندکی تغییر کرده باشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت_دوم🎬: ابراهیم رو به درگاه خدا نمود و از او طلب کمک خواست
🎬: مردم گویا از دین این صحنه شوکه شده بودند و همه ابراهیم را به یکدیگر نشان میدادند، به یکباره فریادشان بلند شد: آه...ابراهیم زنده است، آتش ابراهیم را نسوزانده، خدای ابراهیم او را نجات داده... ابراهیم جلو می آمد و همراه او نسیمی روح بخش و خنک و بسیار معطر در حرکت بود به طوریکه کل فضای آنجا مملو از عطری بسیار خوشبو و عجیب شده بود، عطری که تا به حال کسی به مشام نکشیده بود و گویا این عطر عصاره تمام گلهای عالم بود آزر و کاهنان هم به این صحنه نگاه می کردند و چنان دستپاچه شده بودند که نمی دانستند چه کنند، در این زمان یکی از کاهنان اعظم نزد آزر آمد و گفت: می دانی اگر حرکتی نکنیم تمام اعتقادات بابلیان به بت ها برفنا می رود و همه به راهی خواهند رفت که پسرت ابراهیم طلایه دار آن است. آزر شانه ای بالا انداخت و گفت: می دانم! اما چیزی به ذهنم نمی رسد، اگر تو می توانی کاری کنی بکن، این گوی و این میدان... آن کاهن دندانی بهم سایید و گفت: من نمی توانم اجازه دهم که حاصل تلاش سالهای سال کاهنان به یکباره بر باد رود، باید سوار بر جهل مردم شویم همانگونه که تا به حال این کار را کرده ایم و با زدن این حرف به سمت ابراهیم که حالا فاصله ای تا مردم نداشت رفت و در حین رفتن دستانش را بالا برده بود و در هوا تکان میداد و می گفت: خاموش باشید مردم! ساکت باشید تا موضوع مهمی را برایتان بگویم. نمرود با دیدن صحنه کنار کوه آتش اشاره ای به طبال کرد تا طبل بکوبد و مردم را ساکت کند تا ببیند آن کاهن چه می گوید. با بلند شدن صدای طبل همه خاموش شدند، حالا کاهن کنار ابراهیم ایستاده بود و پشت سرشان در فاصله ای دورتر، هیزم ها همچنان در آتش می سوختند. آن کاهن به ابراهیم اشاره کرد و رو به مردمی که سراپا گوش شده بودند تا بفهمند آن کاهن چه در چنته دارد، کرد و گفت: ای مردم بابل! گمان می کنید که ابراهیم را خدایش نجات داد که آتش او را دربر نگرفت و به او آسیبی نرساند؟! هیچ کس جوابی نداد و آن کاهن صدایش را بلند تر کرد و گفت: همانا این کار هم کار ما بود، ما برای اینکه شما ببینید که مردوک و خدایان بابل چقدر قدرت دارند، از مردوک خواستیم که کاری کند تا آتش ابراهیم را نسوزاند اینگونه می خواستیم مهر مردوک را نسبت به انسان ها نشان دهیم و این آتش کسی را نخواهد سوزاند چون خواسته ما بود و مردوک اجابت کرد. نمرود از آن بالا نیشخندی زد و در گوش مشاورش گفت: عجب حقه بازیست این کاهن! دوست دارم او کاهن اعظم برج بابل شود. هنوز حرف در دهان نمرود بود و مردم به ابراهیم بد گمان شده بودند که به اذن خداوند یکتا، ناگاه جرقه ای از کوه آتش همراه با هیزمی شعله ور برخاست و بر سر آن کاهن افتاد و کاهن در چشم بهم زدنی گُر گرفت و سوخت و به درک واصل شد و این موضوع معجزه ای دیگر از خدای ابراهیم بود تا مردم به او ایمان آورند. در این هنگام، نمرود که شاهد همه چیز بود از جای برخواست، او باید کاری می کرد که هم اعتماد مردم را جلب کند و هم به نحوی ابراهیم را رام خود کند چون خوب می دانست هر کاری بر علیه ابراهیم ممکن است شروع معجزه ای دیگر از جانب خدای ابراهیم باشد و اوضاع نمرود و خدایان بابل را بدتر کند، پس باید با نقشه ای زیرکانه پیش می رفت پس صدایش را بلند کرد و ابراهیم را خطاب قرار داد و فریاد زد:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت_سوم🎬: مردم گویا از دین این صحنه شوکه شده بودند و همه ابرا
🎬: نمرود از بالای جایگاه فریاد برآورد: ای ابراهیم! عجب خدای قدرتمندی داری! اراده کرده ام برای این خدای قدرتمند چهار هزار گاو قربانی بدهم. ابراهیم رو به نمرود فرمود: خدای من! خدای تمام مردم و جهانیان است، قبل از قربانی دادن، اول به خدای یکتا ایمان بیاورید و از بت های بی جان برائت جویید، سپس در راه خدا قربانی دهید. نمرود با شنیدن این سخن که انگار حکومت و فرمان روایی او را که بر پایهٔ پرستش بت ها و طاغوت بنا نهاده شده بود، نشانه رفته بود فریادی برآورد و گفت: من خدایانی دارم قدرتمند و فراموش نکن که من مقام نیمه خدایی دارم و من هم از جنس خدایان هستم و این قربانی ها را می دهم تا خدای تو را نیز خوشحال نمایم این اقدام نمرود بدان جهت بود که به همگان اثبات کند او هم سهمی در این عظمت و نمایش بزرگ ابراهیم دارد و خودش را قاطی در این ماجرا کند. ابراهیم رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! سخنان نمرود را شنیدید او هم به قدرت خدای یکتا اعتراف کرد اما چون میترسد با پذیرش یکتا پرستی حکمرانی اش پایان یابد، حاضر نیست دست از پرستش بت های ناتوان بردارد و خدای یکتا را به خدایی بپذیرد، اما شما راه سعادت را انتخاب کنید و به سوی پروردگار بلند مرتبه آیید تا رستگار شوید. بسیاری از مردم بابل همانند نمرود، در دل خودشان خدای ابراهیم را ستودند اما باز هم به خاطر اعتقادات و عادت های کافرانه که سالیان متمادی با پوست و گوشت و خونشان عجین شده بود، حاضر نشدند به زبان اقرار کنند و به خدای یکتا ایمان بیاورند. ما انسان ها برای اینکه در یک مساله به عمل برسیم سه مرحله را طی می کنیم: اول به آن مساله علم پیدا می کنیم برای مثال می دانیم که فلان کار خوب است. در مرحله دوم پس از این که برایمان علم حاصل شد، مصداق آن کار را هم متوجه می شویم. مثال می دانیم که عدل خوب است و تشخیص می دهیم که الان فلان کار مصداق عدل است. سوم مرحله گرایش است. در این مرحله من باید میل به انجام این کار پیدا کنم. خواستگاه مرحله اول و دوم عقل انسان است اما خواستگاه مرحله سوم قلب و دل انسان و احساس او است. مرحله سوم یعنی گرایش به مراتب از مرحله اول و دوم مهم تر است. به همین خاطر دوست داشتن خوبی، از دانستن خوبی مهم تر است. آن چیزی که تربیت را محقق می کند، دانش و بینش به تنهایی نیست. آن چیزی که به تربیت فرد منجر می شود میل و گرایشی است که در او ایجاد شود. مردم بابل حقیقت را فهمیدند اما آیا این فهم حقیقت باعث می شود که آن ها به ابراهیم ایمان بیاورند؟ روایات تاریخی به ما نشان می دهد که در پی این معجزه بزرگ، تعداد اندکی از مردم بابل به ابراهیم ایمان اوردند و اکثریت مردم تغییری در رویه زندگیشان ایجاد نشد. اما پس از این اتفاق، وضع ابراهیم تغییر کرد، حال او مانند یک رسانه متحرک در بین مردم بود و هر کس او را می دید یاد آتش و آن معجزه بزرگ می افتاد. از طرفی آزر، ابراهیم را از خانه اش بیرون کرده بود و ابراهیم عملا بیکار هم شده بود و منبع درآمدی نداشت تا اینکه... ادامه دارد..‌ 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_شصت_چهارم🎬: نمرود از بالای جایگاه فریاد برآورد: ای ابراهیم!
🎬: ابراهیم برای خود خانه ای چوبی بنا کرده بود و هر روز به میان مردم می رفت و مانند یک کارگر روز مزد کار می کرد، اما هر زمان که چشم مردم به او می افتاد از او و خدایش و معجزه آتش سخن می گفتند و این سخنان به گوش نمرود هم می رسید و نمرود عملا نمی توانست با حضرت ابراهیم مقابله کند، چرا که در میدان سخن و گفتار، هیچ کس به ابراهیم نمی رسید و از طرفی مقابله نظامی هم نمی توانست با او بکند،چرا که یکبار این کار را انجام داده بود و نتیجه اش شده بود معجزه ای بزرگ،یعنی می دانست که خدای ابراهیم او را به هر طریق نجات می دهد و نمرود نمی تواند جان ابراهیم را بگیرد و از طرفی بیم آن می رفت که هر چه بیشتر زمان بگذرد، مردم بیشتری به حضرت ابراهیم ایمان بیاورند و البته حضرت ابراهیم در مرحله تبلیغ دین خدا بود و همیشهٔ زمان، تبلیغ دین با دست خالی انجام نمی شود و باید منبع مالی برای خرج کردن در راه خدا موجود باشد که آن منبع را حضرت ابراهیم در اختیار نداشت. در همین احوالات، روزی بونا به نزد ابراهیم آمد و از او درخواست کرد تا ابراهیم ازدواج کند تا فرزندی از نبی خدا پا به این دنیا گذارد. ابراهیم امر مادر را که مبنی بر اراده خدا بود بر چشم نهاد و از او خواست که همسری یکتا پرست و همسو با ایشان برایش انتخاب کند. بونا که انگار قبلا به این مورد هم فکر کرده بود لبخندی زد و فرمود: دختری زیبا و پاکدامن و یکتا پرست که پدرش از انبیاء الهی ست برایت در نظر گرفتم ابراهیم لبخندی زد و فرمود نکند دختر لاحج پیامبر را می گویید؟! بونا که صورتش از خوشحالی می درخشید سری تکان داد و فرمود: آری ساره دختر لاحج را می گویم پدر ساره، لاحج نام داشت که جزو رسولان پیش از ابراهیم بود. از زمان هود نبی تا زمان ابراهیم رسولان و انبیائی بوده اند که خط توحید را در جامعه ادامه می داده اند. لاحج یکی از آن رسولان است که البته در مقام رسول باقی ماند و به مرحله نبوت نرسید، جناب ساره در زمان اوج ضعف حضرت ابراهیم، درست زمانی که همه مردم برای سوزاندن او هیزم جمع می کردند به ایشان ایمان آورده است. خیلی زود ساره به عقد ابراهیم در می آید، ساری زنی پاکدامن و متمول بود و ثروتی عظیم از پدرش به ارث برده بود، این زن پرهیزکار به مانند حضرت خدیجه، شد بازوی قدرتمندی برای ابراهیم و تمام ثروتش را به ابراهیم تقدیم کرد تا در راه تبلیغ دین خدا خرج نماید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕