eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5855049488359496135.mp3
42.11M
🎙 استاد ⏪ «وظایف مسئولین در برابر مردم» 🗓 ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ - شهرری 🎧 کیفیت 64kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_دهم 🎬: در آن سالها که اوج کشت و کشتار کودکان بنی اسرائیلی ب
🎬: قابله که مهر یوکابد را به دل گرفته بود و بی شک این هم از الطاف خداوند بود، سرش را نزدیک گوش یوکابد برد و گفت: نترس دخترم، با آرامش و آسودگی خیال فرزندت را به دنیا بیاور که اگر فرزندت پسر هم شود من کاری می کنم که جان سالم به درببرد. این کلام آرامشی عجیب برای یوکابد به همراه داشت، بطوریکه دردهایش اندکی آرام تر شد و با آسودگی بیشتری درد را تحمل می کرد. بالاخره دم دم های صبح، پسری بسیار زیبا و نورانی که پدر و مادرش نامش را موسی نهاده بودند به دنیا آمد. یوکابد که امیدی به زنده ماندن موسی نداشت، هیچ لباسی برای او فراهم نکرده بود و تنها لباس موجود، همان پارچه ای بود که قابله آورده بود تا طفل را در آن بگذارد و برای کشتن ببرد قابله موسی را در حالیکه در پارچه پیچیده بود به آغوش کشید و زمانی که چشمش به چهره ی نورانی موسی افتاد، انگار تمام مهربانی عالم را در جانش ریخته باشند، مهر موسی را به دل گرفت و ناخوداگاه همانطور که بوسه ای از گونه ی نرم و لطیف کودک می گرفت او را به یوکابد داد و گفت: دخترم، طفل را شیر بده تا صدای گریه اش بلند نشود و نگذار اصلا گریه کند، من نمی گذارم سربازها از وجود این طفل با خبر شوند و با زدن این حرف طفل را در آغوش یوکابد گذاشت و خودش بیرون رفت. سربازها با سرعت جلو آمدند و رو به قابله قبطی گفتند: چه شد؟! بالاخره نوزاد به دنیا آمد؟! دختر بود یا پسر؟! قابله نیشخندی زد و گفت: زن بیچاره نُه ماه بی آنکه بداند چه در شکم دارد با امید و آرزو زجر کشید و امروز فهمید که تمام زحماتش هیچ و پوچ بوده! یکی از سربازها ابروهایش را در هم کشید و گفت: بچه پسر است یا مرده به دنیا آمده؟! قابله همانطور که اشاره می کرد سربازها به دنبالش راه بیافتند گفت: چه بگویم؟! نه پسر بود و نه دختر! اصلا بچه ای در کار نبود، وقتی که آن زن نگون بخت فارغ شد به جای بچه لخته ای خون بسته و بدبو از او خارج شد، اصلا آدمیزادی در کار نبود. سربازها با شنیدن این حرف قهقه ی بلندی زدند و گفتند: پس تو هم ماه ها قابله ی یک لخته ی خون بودی! ماما سری تکان داد و گفت: برویم....از اینجا برویم تا بیش از این مورد تمسخر سبطیان و بنی اسرائیل قرار نگرفتیم و با زدن این حرف هر سه از محله ی بنی اسرائیل خارج شدند، چرا که دیگر مأموریتشان تمام شده بود. این قابله که خداوند مهر موسی را در دلش انداخته بود یکی از زنان بزرگی بود که در مرحله ی اول تولد موسی باعث نجات جان نبی خدا شد اما چند روزی از تولد موسی گذشته بود، صدای گریه ی نوزاد به همسایگان فهماند که طفلی در این خانه است و این خبر با خبر بیرون آمدن لخته خون از یوکابد در تعارض بود پس.... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رمان امینه رمانی فوق العاده جذاب و عاشقانه و پلیسی که پرده از جنایات آل سعود و مظلومیت شیعیان عربستان برداشته به مناسبت اعیاد شعبانیه با چهل درصد تخفیف به فروش می رسد برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید @Asrezohoor110
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_یازدهم 🎬: قابله که مهر یوکابد را به دل گرفته بود و بی شک ای
🎬: نفوذی های مصری در همه ی محله های بنی اسرائیلی حضور داشتند و از طرفی جایزه کلانی برای هر کس که نوزاد پسری را زنده پیدا و معرفی کند تعیین شده بود و بودند کسانی از بنی اسرائیل که برای کیسه ای زر، خانه ی یوکابد را نشان می دادند چرا که بعضی روزها و شبها صدای گریه ی کودکی از آن خانه می آمد، در صورتیکه قابله ی مصری به همه گفته بود یوکابد فقط لخته ی خون به دنیا آورده است. خبر وجود نوزادی در خانه ی عمران و یوکابد به دربار فرعون رسید، فرعون دستور داد فوجی از سربازها به خانه ی عمران حمله کنند و اگر نوزادی در آنجا یافتند، او را در دم سر از تنش جدا سازند. سربازان به سمت خانه ی عمران در حرکت بودند و در این لحظات، یوکابد بی خبر از واقعه ای که در شرف وقوع بود، تشتی خمیر کرده بود و تنور خانه را با هیزم های شعله ور از آتش داغ کرده بود و می خواست نان به تنور بزند که ناگهان درب خانه را محکم زدند. همزمان با زدن در، صدای مأموران حکومتی به گوش یوکابد رسید: در را باز کنید وگرنه آن را می شکنیم. هارون که پسری کوچک بود با شنیدن صدای مأموران از ترس به سمت مادر رفت و به دامان او آویخت و دل یوکابد در پی موسی بود که کنار تشت خمیر او را خوابانده بود. یوکابد با سرعت خود را به موسی رساند و او را در آغوش گرفت که ناگهان صدای خوردن جسمی سنگین به درب خانه در فضا پیچید و پشت سرش صدای شکسته شدن درب به گوش رسید یوکابد دستپاچه شده بود، او می بایست نوزادش را در جایی پنهان کند،اما کجا؟! این خانه جای مخفی نداشت که اگر هم داشت، سربازان جز به جز خانه را می گشتند. صدای پای گروهی از سربازان که داخل خانه شده بودند بلند شد و یوکابد بدون اینکه فکر کند و به یادآورد که تنور پر از آتش است، موسی را درون تنور گذاشت و خود و هارون کنار تشت خمیر نشستند. سربازها تک تک اتاق ها را گشتند و سپس به سمت مطبخ آمدند و حالا یوکابد را می دیدند در حالیکه دستانش داخل تشت خمیر بود و بوی آتش و چوب سوخته در همه جا پیچیده بود. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_سیصد_دوازدهم 🎬: نفوذی های مصری در همه ی محله های بنی اسرائیلی حضور داشتند و از
🎬: سربازان حکومت نقطه به نقطه ی منزل عمران را گشتند، اما هیچ اثری از نوزاد تازه متولد شده نبود. یکی از سربازها به سمت یوکابد آمد و به هارون اشاره کرد وگفت: نام کودکت چیست؟! یوکابد دستش را از ظرف خمیر بیرون آورد و گفت: نامش هارون است. سرباز گفت: کودک دیگری در این خانه نیست؟! یوکابد چانه ای خمیر برداشت و همانطور که آن را شکل میداد گفت: شما همه جای خانه را گشتیذ، از من میپرسید کودک دیگر در اینجا هست یانه؟! سرباز نگاهی به تنور که از آن دود بلند بود کرد قدمی جلو گذاشت و هنوز نزدیک تنور نشده بود که ناگهان شعله های آتش جان گرفت و سرباز از ترس سوختن به عقب برگشت و دستور خروج از خانه صادر شد. تا سربازان از خانه بیرون رفتند تازه یوکابد فهمید چه کار خطرناکی کرده و همانطور که اشک می ریخت و بر سر و سینه میزد به سمت تنور رفت و می گفت: خاک بر سرم، من با دستان موسی این نوزاد زیبا رویم را سوختم...و سپس رو به آسمان کرد و ادامه داد: خدایا تو خود خوب می دانی آن زمان که موسی را در تنور آتش انداختم اصلا به این فکر نکردم که تنور داغ است و آتش شعله ور، من چاره ای نداشتم، خدایا مرا به خاطر لین گناه بزرگ ببخشا، خداوندا جان یوکابد را بگیر که... در همین هنگام نگاه یوکابد به تنور پر از آتش افتاد و حرف در دهانش خشکید موسی که نوزادی چند روزه بیش نبود مانند طفلی چند ماهه در تنور می خندید و با شعله های آتش بازی می کرد، انگار که این موسی نیست و ابراهیم خلیل است که آتش بر او چون بافی پر از گل، گلستان شده... یوکابد موسی را از تنور بیرون آورد و همانطور که بر سر و رویش بوسه میزد گفت: این یک معجزه است..تو...تو...همان منجی وعده داده شده ای، تو بی شک یکی از انبیاء الهی هستی. در این هنگام انگار فرشته ای در کوش یوکابد نجوا کرد: جان موسی در خطر است، فوراً صندوقچه ای چوبی تهیه کن و موسی را در آن بگذار و به آب نیل بیانداز... یوکابد که انگار خواب بود و با این الهام الهی بیدار شده بود، موسی را به آغوش گرفت، کمی به او شیر داد و موسی مانند فرشته ای آسمانی به خواب رفت. در این هنگام صدای عمران که حالا از سر کار آمده بود و با در شکسته ی خانه اش مواجه شده بود در فضا پیچید: چه شده زن؟! چرا این در شکسته است؟! چه کسی در اینجا بوده؟! ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رمان امینه رمانی فوق العاده جذاب و عاشقانه و پلیسی که پرده از جنایات آل سعود و مظلومیت شیعیان عربستان برداشته به مناسبت اعیاد شعبانیه با چهل درصد تخفیف به فروش می رسد برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید @Asrezohoor110
enc_17393128066803849925326.mp3
4.04M
قشنگ ترین مولودی که این روزا میشنوم:)
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_سیزدهم🎬: سربازان حکومت نقطه به نقطه ی منزل عمران را گشتند،
🎬: یوکابد با سرعت به سمت عمران رفت و همانطور که آماده می شد بیرون برود گفت: خودت در را تعمیر کن، سربازان برای پیداکردن موسی به اینجا آمدند و... عمران بغض گلویش را فرو داد و به میان حرف همسرش دوید و‌گفت: موسی را کشتند؟! یوکابد لبخندی زد و گفت: خدای موسی، او را نجات داد، هم اینک به پستوی خانه برو و مراقب موسی باش، خداوند مأموریتی به من داده که باید به انجام برسانم. عمران که از حرفهای یوکابد متعجب شده بود آرام زمزمه کرد: خداوند به تو مأموریت داده؟! و می خواست سوالی بیشتر بپرسد که متوجه شد یوکابد از خانه بیرون رفته، پس با شتاب خود را به پستوی خانه رساند و موسی را دید که راحت خوابیده است. یوکابد کوچه های محله ی بنی اسرائیل را با سرعت طی می کرد، او به دنبال نجاری بود تا صندوقچه ای چوبین برای موسی سفارش دهد، اما هر چه گشت چیزی نیافت و این خیلی طبیعی بود، چرا که سالهای سال بود که سبطیان یا همان بنی اسرائیل تحت حکمرانی و زیر دست قبطیان یا همان حکومت مصر بودند، آنها اجازه پیشرفت به بنی اسرائیل را نداده بودند و بنی اسرائیل را در استضعاف در همه ی موارد نگه داشته بودند که حتی آنعا یک نجار نداشتند و هیچ کس نمی توانست صندوقچه ای چوبین برای یوکابد بسازد. پس یوکابد مجبور شد به مرکز شهر برود، در آنجا همه نوع دکانی بود و او به راحتی دکان نجاری را پیدا کرد. نجار که مردی میانسال بود، روی چهارپایه ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود، یوکابد جلو رفت و گفت: م..م...من صندوقچه ای چوبین می خواهم. نجار نگاهی به یوکابد کرد و از طرز پوشش متوجه شد که از سبطیان و بنی اسرائیل هست اما چون آن روز مشتری نداشت، نخواست خواسته ی یوکابد را رد کند و رو به او گفت: صندوقچه را برای چه کاری می خواهی؟! یوکابد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: می خواهم چیز باارزشی را در آن نگهداری کنم. مرد از زیر چشم به او نگاهی انداخت و گفت: ابعادش چقدر باشد، آیا این گنج با ارزشت بزرگ است یا کوچک؟! یوکابد سری تکان داد و گفت: نه...احتیاج نیست زیاد بزرگ باشد، اندازه ی گهواره ی یک نوزاد باشد کفایت می کند. یوکابد ناخواسته حرفی زد که مرد نجار را مشکوک کرد. نجار گفت: باشد، برو و فردا بیا و صندوقچه را برایت آماده می کنم. یوکابد هراسان گفت: نه...نه...حاضرم مقدار پول بیشتری بدهم اما همین الان صندوقچه را برایم آماده کنی، من همینجا می مانم تا صندوق را بگیرم. شک مرد نجار بیشتر شد و همانطور که دست به کار شده بود گفت: باشد، اما بگویم کمی طول میکشد و ممکن است ساعتی در انتظار باشی یوکابد گفت: من اینجا منتظرم... نجار که می خواست هر چه زودتر ماموران حکومتی را از این واقعه با خبر کند، تند تند کار می کرد و میخ ها را در چوب های صاف و یکدست فرو می کرد که خیلی زود صندوقچه آماده شد ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا