eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.1هزار دنبال‌کننده
305 عکس
291 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ostad_Raefipour_Shar_Doae_Nodbeh_Jalase_04_1401_04_10_Tehran_48kb.mp3
36.73M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌پور 📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۴ 🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور 🎧 کیفیت 48kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۵۹: با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایین تر بود اما خونه بزرگ ودلبازی بود یه خونه حیاط دار که قدیمی ساز بود منتها داخلش را بازسازی کرده بودند ودوواحد سبک هم بالاش بود که کل خونه خالی بود وبالاش یه دوخوابه بود ویه واحد هم یک خوابه اما مشخص بود نوسازه ,بابا گفت :پایین را خودمون میشینیم وواحد دوخوابه بالا مال بهرام ویک خوابه هم مال خود صابخونه هست,که فعلا خالیه... مامان با تعجب همه جا را بررسی کرد وگفت:اقا سعید کرایه اش چقدره؟بااین بیکاری بهرام ووضع مبهم کار خودت,مطمینی میتونیم از پس اجاره اش بربیایم؟؟ بابا اهی کوتاه کشید وگفت:شما نگران اون نباش خانم جان...به فکر تروتمیز کردن واسباب کشی باشید... من ومامان خونه را پسندیدیم یعنی یه چیزی تومایه های خونه خودمون بود فقط,یه کم کوچکترالبته خونه ما یک طبقه بود واینجا دوطبقه,ولی خوبیش اینه که بهرام هم از,سر درگمی درمیومد وکنار خودمون ساکن میشد. پیش خودم صدبار به اموات حاج محمد رحمت فرستادم,عجب ادم باخدا وباایمانی بود ,تواین دوره که همه کلاه خودشون را چسپیدن,بودن همچی انسانهایی نعمتی بزرگ بود,خدارا شکر که بودن,هرچند که بابا اصلاابدا از صاحب این خونه وکمک حاج محمد چیزی نگفت اما من انچه را که میبایست بفهمم,فهمیدم..... بابا زنگ زد بهرام وچون ماشین نداشتن ,قرار شد بابا بره دنبالشان تا بیان وخونه را ببینن,بهرام که خودش به مادیات اهمیت میداد,به بابا میگفت تواین شرایط از پس اجاره این خونه برنمیاد اما وقتی بابا بهش گفت که لازم نیست اون اجاره بده,خیلی متعجب شده بود...اما بهرام هم نفهمید که به لطف حاج محمد صاحب,خونه شده... خونه ای که حسی خوب در من بوجود میاورد ومن خبرنداشتم که قرار است چه چیزها دراین خانه تجربه کنم... دارد .... 📝نویسنده....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
💫 ۶۰: ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم را با هزاران اتفاق ریز ودرشت به پایان رساندم وفردا امتحان کنکور دارم,از شدت استرس شامم را نتونستم بخورم,بابا سعید خیلی بهم روحیه میده ومطمینه که پزشکی رو شاخمه ومامان انواع واقسام خوراکیهای تقویتی را میخواد بخوردم بدهد ,انگار که من صبح کنکور ندارم وبلکه قرار,است به اسیری برم وروزها چیزی نخورم. ماه هاست که ساکن این خانه شدیم,به نظرم قدم خانه خوب بود اخه بعداز اسباب کشی به این خانه,مشکلاتمان یکی یکی کم شد,اول که به خاطر بیمه بودن طلاها,اداره بیمه ,مقداری,از خسارت طلاها را پرداخت کرد وبابا با اون پول تونست ,اخرین بدهیهای بهرام را بپردازه ویه هایپر مارکت بزرگ راه بیاندازه وسرخودش وبهرام را گرم کند ونان حلالی هم بر سر,سفره بگذارد. بهرام هم هرچه تلاش کرده,خبری از ساسان بدست نیاورده ,انگار اب,شده ورفته توزمین ,اما این کلاهبرداری با تمام بدیهایی که داشت ,یه خوبیهایی هم داشت اونم اینکه اخلاق بهرام به کلی,عوض شده ودیگه اون ادم مادیاتی سابق نیست وخدا را بیشتر در نظر دارد.. واما من هم به دلیل همین جابه جایی ,رفت وامدم با سمیه خیلی خیلی کم شده وبیشتر,از طریق مدرسه وبقیه ی اوقات هم تلفن در ارتباطیم ودورا دور میدانم که یوزارسیف به,سلامت از سفرش برگشته وهمچنان پیشنماز مسجد است ومستاجر حاج محمد... انگار رشته ی محبت سمیه به خانواده ی حاج محمد محکم تر شده اما هنوز هیچ خبری,بینشان نیست... درحالیکه روی تختم دراز کشیدم ونگاهم به گل گچی دور لامپ اتاقم خیره است وبه اتفاقات این مدت فکر میکنم به خواب رفتم... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد وسی و دوم🎬: عمربن خطاب در حالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت : آری درست شنیدید ، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازم الاج است. من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود ، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت. جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند بدعتی دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود. پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد : آخر کی می خواهد این دستوراتش تمام شود ؟! دستوراتی که بر خلاف راه و سیره پیامبر است ،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز می خواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر ، هنگام وضو ، به مس پاها و سر قناعت می کرد ، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی ، جای وضو را گرفت ، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم میبایست ادا شود ،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند ، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید می دهد و این اسلام ،اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد... آن پیر ، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده‌، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند ،چون می دانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۶۱: بعداز مدتها یک نهار بی دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام به نظر خودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم احساس ارامش وسبکبالی میکردم ومیخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت:خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همه تان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ...بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد:اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم وروکرد به مامان وگفت:یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم,البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین وبا گفتن این حرف از جا بلند شد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میادخونه وبهرام وچندتا شاگرد مغازه ,داخل هایپر مارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سرمیزنه. .. ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند ومامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچ کس به سمت ما نیامد وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم,وواقعا هم همینطور بود,تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم ومیدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت.... با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم که.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
💫 ۶۲: با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,عروس بزرگه گفت:پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟ عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان وهنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند... با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم ورو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم: سلام چی؟؟خواستگار؟؟ وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید وتازه فهمیدم منظور بابا از مهمان,همون خواستگار بوده...انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همه ی خانواده کاملا متوجه علاقه ی من به یوزارسیف شده بودند... وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد وبه سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه ومامان برم ,وارد اتاقم شدم,دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند ,دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم,اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود... دارد... 📝نویسنده...ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
4_5915761720126606537.mp3
17.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌پور 📑 «چالش‌های زندگی مشترک» 🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران 🎧 کیفیت 48kbps 🎊 @bluebloom_madehand 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۶۳: بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت لبخندی زد وگفت:زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل توهم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان... عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید... نکنه؟!!... سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا... با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم ,بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن... اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود... عروسهابرای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند وبااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند... دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که.... دلم مثل گنجشک میلرزید که... دارد.. 📝نویسنده...ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
۶۴: من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم ,میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم,خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته ,پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد وبتونم در پناه مامان پاشم ویه جا درست بشینم که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری واز حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه ی دفعه ی قبل فرق داشت وهمه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند... اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید...مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر,صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیر ضروری کرده از نفس افتاده وقلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه... بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,باخودم گفتم اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند... که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطر خواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتراز من میدونید,این جوان پاک وصادق ومومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دختر من را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟ بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد ,میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند وسکوت بود وسکوت ,بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:راستش رابخوایین... که یکدفعه باصدای بسیار,بلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد... اووووف چه شانسی...کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده.... کم کم صداهای داخل خونه خوابیدواز,بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود وانگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه.... دارد... 📝نویسنده...حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوزارسیف 💫 قسمت ۶۵: همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,صدای علیرضا بود که میگفت:داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم واین روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید وزد زیر خنده... یوزارسیف:وای زشته علیرضا,خوبیت نداره... وصدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت:زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده وبااین حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه ,لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟ که ناگهان تو تاریک روشن هال سایه ی قامت هر دوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند وعلیرضا میگفت:معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت:سپردم که تا اخرین لحظه نگن ,خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت:وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی... تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم که... دارد.. نویسنده...حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 bartaren
۶۶: علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!! وبااین حرف یوزارسیف خنده ی ریزی کرد وگفت:علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند.... علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟! منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم ,گفتم:س س سلام.... با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد روکرد به یوزارسیف وگفت: به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست.... با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم ,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود وحالا با نبود اون ,تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم ,اخه الان من روبه روی یوزارسیف ویوزارسیف روبه روی من بود.... یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد ودر حالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم ,من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد وخودش نشست روی صندلی,روبه رویم... من هنوز شوکه از رفتن برق وترک پناهگاهم بودم ,اما یوزارسیف لبریز از مهر واماده ی سخن گفتن بود,میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا وهمهمه ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت درهال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم ,من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای,خودنشستم ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست ,میهمانها وپدر ومادروبرادرام وارد هال شدند,صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا ورنگ وروی گل انداخته اش نشد.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام به مناسبت شهادت امام محمد باقر علیه السلام و غربت بقیع... برگرفته از کتاب «امینه» دوتابین الحرمین برای شیعه هاست یکی تومدینه ویکی هم توی کربلاست یکی بین حرم دوتا برادراست یکی بین حرم پدر با بچه هاست این یکی برق میزنه ،انگاری طلاست اون یکی غریبه و مثلِ خرابه هاست یکی دور از وطن وشاه کرم میشه یکی ارباب زمین وبی حرم میشه اینجا حرمت میزارن به زائرا اونجا می زنن لگد با چکمه ها اینجا سینه میزنی وهق هق میکنی اونجا میریزی تو خودت و دق میکنی اینجا گنبداش قد کشیدن تا آسمون اونجا عقده ی یه سنگ قبر رو دلمون اینجا هواش پراز مشک و عنبروعوده اونجا بس که خاکیه،آسمونش هم کبوده اینجا اربعیـن می ریم قـدم قـدم اونجا نیست یه هئیت وحتی علـم اینجا موکب به موکب پرازشورونواست اونجا گریـه ، جـرمه و توی خفاست اینجا توحرمش،عقدهٔ دلها وا میشه اونجا توی غربتش، قامت مردا تامیشه ای خدا تا کی غریب باشه بقیع ما؟ ای خدا تاکی اسیرباشه دست سعودیا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۶۷: هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند که حاج محمد رو به بابام گفت:اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟ بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت:حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان ومادرم ازجا پاشد واومد اشپزخانه ,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد ویه بوسه به گونه ام زد وارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار..... بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم ,همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,سینی به جلوی یوزارسیف رسید ولرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم وزیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت :هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت:حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد... خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد وبابا لبخندی زد وگفت:ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای,شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند وبار دیگر صلوات جمع بلند شد وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقا سعید زرگر اعلام شد... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
💫 ۶۸: اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد ,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه ی دخترانه به جانم افتاد.. برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود ,جایی برای عرض اندام وابراز وجود پیدا نکرد ومهرسکوت بر لب زده بود... امروز میهمان ویژه من, پا به خانه مان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید ووقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم ,قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد.بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا ومامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه ی محرمیت جاری شد وبا کلمه کلمه ی خطبه انگار خروار خروار مهر وعطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم که با صدای مادرم به خود امدم:زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت... وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم ویوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۶۹: دراتاق راباز کردم ومنتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند اول خانمها وچشمکی زدند وادامه دادند ,درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما... با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت:دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش ودرحالیکه خیلی با سلیقه تاش میکرد وگاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد ونفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت وانگار که اتاق خودشه,مبل کنار تخت را تعارفم کرد,مثل میهمانی سربه زیر,با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت,اون حاج اقا خیلی با حجب وحیا وسربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت. چند دقیقه ای بود که درسکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم وناگاه درنگاه خیره ومهربانش غرق شدم,میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم... یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت:بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟ وخنده ای زد وادامه داد:یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم وسرخ وسفید بشیم... حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم.... بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد وناخوداگاه گفتم:اخه...میدونی...یوزارسیف... تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....وبا لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت:خدا را شکر....پس من یوزارسیف شدم...چشمکی زد وگفت حتما شما هم زلخیا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه... خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم.. یوزارسیف حرفهای اصلی وجدی اش را شروع کرد,هرچه که بیشتر حرف میزد ,ببشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی میبردم.... یوزارسیف پاک پاک بود مثل ایینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف...... از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم وخودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
💫 ۷۰: وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود ,یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد:زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با امدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر عهدی که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم وروزهایی را درمیدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در ان باشدو یا به گونه ای متقاعدتان کنیم... خندم گرفت اهسته گفتم:یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور میقبولانیتمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم.. بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف برهوا رفت وگفت:عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو...دربست نوکرتیم.. واینچنین بود که من حکم چشم انتظاری ودلهره ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم... یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت:حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم... من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم:شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعداز ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانواده تان بدست اوریم ودومین ارزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم ,من وتو باهم ,خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم,هر اربعین باهم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم....بااین حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم.. یوزارسیف دستان سردم که حالا با حرارت دستان او گرم شده بود به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که محجوبانه بوسه ای برمیچید گفت:سمعا وطاعتا....پس سفر ماه عسلمان مشخص شد ,من به رسم ایرانیان تورا به ماه عسل خواهم برد ,دوتا کشور خارجی...اول سرزمین خودم,افغانستان ودوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درانجا ساکن است,سوریه ...خواهم برد وبرای مهریه ات,هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم وعلاوه بر ان سفر پیادره روی هرساله ی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم وبه خواسته ی بانویم ,اضافه خواهم کرد.... اشک در چشمانم حلقه زده بود,باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم,باورم نمیشد که دربیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد..... اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته:گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است.... دارد... نویسنده....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren