داستان«شلوارسه خطی»
جدیدترین نوشته خانم سادات حسینی پیرامون مردم مظلوم غزه
برای تهیه این کتاب با قیمت بسیار پایین و باورنکردنی به لینک زیر مراجعه نمایید👇👇
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
لازم به ذکر است چهل درصد از هزینه فروش کتاب به حساب جبهه مقاومت واریز می شود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_نهم🎬: اینک چشمه ای جوشان و گورا در بیابانی بی آب و علف
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد🎬:
با استقرار حضرت اسماعیل در حجاز گویا خداوند اراده کرده خط هدایتی دینش را با محوریت حضرت ابراهیم گسترش یابد و پیامبر حجاز و اطرافش حضرت اسماعیل باشد
حضرت ابراهیم در شام یا همان حبرون و الخلیل مستقر شد، در این زمان خط سیر حوادث در این منطقه با شتاب به پیش می رفت و روزی از روزها خبری به گوش مومنین رسید که همه را به تعجب واداشت، خبر نابودی و مرگ نمرود دهان به دهان می گشت، نمرود بعد از اخراج حضرت ابراهیم از بابل، برای اینکه آبروی بر باد رفته خود و بت ها را دوباره بخرد، ظلم های زیاد و عظیمی به مردم روا داشت تا مردم از ترس، به بزرگی نمرود اعتراف کنند و دیگر ماجرای آتش و ابراهیم را فراموش کنند.
نمرود آنقدر گستاخ شده بود که خود را همردیف خدای ابراهیم می دانست و آنچنان قدرت و ثروت خود را با تاراج مردم و جادوی جادوگران زیاد کرده بود که هیچ کس یارای اینکه نامش را بر زبان بیاورد، نبود.
اما خداوند بزرگ، خوب می داند چگونه قدرت پادشاهی خونریز را به سخره بگیرد و مقدر کرده بود مرگ چنین آدم مغرور و متکبری با یک پشه کوچک رقم بخورد.
گویا پشه ای از راه بینی وارد مغز نمرود می شود و مغز او را کم کم می خورد، این ورود و این خوردن، دردی بسیار بر جان نمرود می اندازد که هیچ راه علاج و مسکنی برای این درد نبود و با اینکه تمام طبیبان بابل به قصر فراخوانده شده بودند، هیچکس نتوانست برای او کاری کند و در تاریخ ثبت شده که نمرود از شدت درد پتکی را در کنارش قرار داده بود و هر ساعتی که میگذشت و درد افزون می شد با پتک به سر خود میزد.
چند روز به همین منوال گذشت و عاقبت نمرود آنقدر بی طاقت میشود که همچون آدمی مجنون تاج از سر بر می دارد و همانطور که در شهر می دود خود را به برج بابل می رساند، پله های برج را دوتا یکی بالا می رود و خود را به انتهای برج می رساند و از بالای برج که سر در ابرها داشت، خودش را با کله به زمین می اندازد و در پیش چشم مردمی که سالها بر آنها ظلم کرده بود به درک واصل می شود.
این خبر گوش به گوش می رسید و در همه جا پخش شد که هر کس با خدای یکتا به عناد برخیزد عاقبت زندگی اش کن فیکون می شود.
این خبر به ابراهیم هم رسید و ابراهیم همانطور که سخت در فکر بود از معبری در الخلیل می گذشت، در این هنگام بویی متعفن به مشامش رسید.
ابراهیم کمی جلوتر رفت و لاشهٔ سگ ولگردی را دید گویا ساعت ها از مرگش می گذشت و جسمش بو گرفته بود.
در این هنگام سوالی دیگر ذهن ابراهیم را پر کرد و رویش را به آسمان بلند کرد و فرمود: خداوند از تو درخواست دارم تا زنده شدن مردگان را به من نشان دهید.
در این هنگام جبرئیل بر او نازل شد و از قول خداوند فرمود: مگر تو به زنده شدن مردگان در آخرت ایمان نداری؟!
ابراهیم جواب می دهد: ایمان دارم، اما می خواهم دلم آرام گیرد و به یقین برسم.
و در اینجا به یاد روایتی از مولایمان علی علیه السلام می افتیم که مولایمان فرمودند: اگر تمام پرده های غیب از جلو چشم من کنار برود ذره ای به یقین من افزوده نمی شود، یعنی امام ما بالاترین یقین را به خداوند دارند و
از این جهت امیرالمومنین در نقطه ی بسیار بالایی از یقین قرار دارد.
خداوند درخواست ابراهیم را اجابت می کند و به او دستور می دهد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد🎬: با استقرار حضرت اسماعیل در حجاز گویا خداوند اراده کر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_یکم🎬:
خداوند در خواست ابراهیم را اجابت کرد و به او فرمان داد تا چهار پرنده مختلف بگیرد، آنها را بکشد و قطعه قطعه نماید و تکه های هر چهار پرنده را با هم مخلوط کند و سپس به چهار قسمت تقسیم کند و هر قسمت از این مخلوط را بر سر کوهی قرار دهد.
حضرت ابراهیم، طبق فرمان خداوند چنین نمود و وقتی آنها را بر روی کوه ها قرار داد به میان دشت ایستاد، خداوند فرمان داد تا هر پرنده را به نام خود بخواند و ابراهیم چنین کرد و با چشم خویش دید که زمانی نام هر پرنده را می برد قطعات آن پرنده از مخلوط روی هر کوه جدا می شد و به هم پیوند می خورد و آن پرنده زنده و سالم به نزد حضرت ابراهیم می آمد و اینچنین شد که ابراهیم زنده شدن مردگان را با چشم خویش دید و یقین پیدا کرد.
البته در حدیث است که این واقعه یک صورت ظاهری و یک صورت باطنی دارد.
صورت ظاهرش همان بود که شرحش داده شد و صورت باطنی آن چیز دیگریست.
امام صادق علیه السلام فرمود: منظور حقیقی این آیه و باطن آن این واقعه آن است که خداوند به ابراهیم
دستور داد که چهار نفر از یارانش که گنجایش فهم معارف توحیدی را داشته باشند انتخاب کند و آن ها را به چهار نقطه مختلف بفرستد تا مردم را هدایت کنند. سپس هرگاه آن ها را فرا خواند، آن ها به سمت ابراهیم بازگردند و این داستان اشاره به فرستادن رسولان ابراهیم به نقاط مختلف جهان دارد.
حضرت ابراهیم مسئولیت بین المللی دارد و باید خط توحید را در تمام مناطق زمین گسترش دهد، پس ایشان چهار نفر را به مناطق مختلف می فرستد که دین خدا را تبلیغ کنند، چهار فرستاده حضرت ابراهیم، خود پیامبران خدا هستند که مدیریت آنها بر عهده حضرت ابراهیم است.
برای شرح وظایف چهار فرستاده ابراهیم، ابتدا به شهر سدوم می رویم.
شهری بزرگ و زیبا که این شهر یکی از شاهراه های اصلی تجارت است و کاروانیان زیادی برای تجارت از این شهر می گذرند، شغل اصلی مردم این شهر کشاورزی ست زیرا آب و خاکی غنی دارند اما مردم این شهر هم چون ابراهیم مضیف هایی بر سر راه کاروانیان برپا کرده اند و مردمی صاحب کرامتند اما...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_یکم🎬: خداوند در خواست ابراهیم را اجابت کرد و به او فرما
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_دوم🎬:
سدوم در نقطه ی جنوبی بحرمیت واقع شده است و منطقهٔ سر سبز و خوش آب و هوایی دارد. این شهر بر سر راه کاروان هایی که از سمت بابل و شام به سمت مصر رهسپار می شوند، بود.به همین خاطر یک شهر پر رفت آمد محسوب می شد و همین رفت و آمد کاروان های تجاری، باعث رونق اقتصادی در این مکان شده بود و معمولا کاروان ها برای رفع خستگی و تجدید قوا در این شهر اندکی توقف می کردند.
یکی از ویژگی های مثبت مردم این شهر که بعدها حضرت لوط به عنوان فرستاده حضرت ابراهیم به آنجا آمد، این بود که کارهای خیر را دسته جمعی انجام می دادند و واضح است هر چقدر کارها بیشتر به صورت دسته جمعی انجام شود، رنگ و بوی اقامه در آن کار بیشتر می شود و همین کار که اقامهٔ یک کار نیک است، علت ضربه ای محکم به ابلیس می شود و ضربه ای که ابلیس از چنین قومی می خورد به مراتب بیشتر از قومی است که به صورت فردی کارهای خیر را انجام می دهند.
حالا ابلیس از قوم سدوم، کینه ی سنگینی را به دل گرفته بود پس تمام سردارانش را احضار نمود تا فکری برای انحراف قوم سدوم بنمایند
پس ابلیس تصمیم گرفت تا در همین مقیاس جمعی بودن، آن ها را وسوسه کند.
تصمیم جمع ابلیسیان این شد که صفت جمعی انجام دادن کار آن ها را به جای خود باقی گذارند ولی سرداران ابلیس با ترفندهایی، جهت آن کارها را تغییر بدهند، یعنی اگر تا به امروز کارهای خیر را به صورت دسته جمعی انجام می دادند، ابلیس کاری کرد که کارهای بد را به صورت دسته جمعی انجام دهند به همین منظور، ابلیس دو خصلت را درون قوم لوط وارد کرد، دو خصلتی که سرمنشاء گناهان بزرگتری هستند و عموما مردم به آن توجهی نمی کنند اما وقتی به خود می آیند که در باتلاقی از گناهان کبیره گرفتار شده اند، آن دو خصلت «بخل و خساست» بود
ابلیس با حوصله و برنامه ریزی پیش رفت و خصوصیت کرامت و بخشندگی این قوم را با لطایف الحیل به بخل و خساست تغییر داد
شهر سدوم که تا قبل از این مردمی میهمان نواز و مومن و بخشنده داشت که در آن منطقه به کرامت مشهور بودند و هر کاروانی که از این شهر می گذشت مورد محبت و بخشش مردم قرار می گرفت اینک با بروز این دو ویروسی که ابلیس در بینشان شایع کرده بود به مردمی بخیل و خسیس تبدیل شده بودند به طوریکه در قبال هر خدمت کوچکی که به کاروانیان ابراز می داشتند، توقع گرفتن مزدی بیش از آنچه که مرسوم بود داشتند.
زندگی مردم با این خساست عجین شده بود و صفت دیگری که در پی بخل و خساست می آید دامنگیرشان شد، آن صفت که گویی فرزند این دو ویروس است صفت«آز و طمع» بود.
مردم شهر سدوم چنان طماع شده بودند که از هر چیز کوچکی می خواستند درآمدی بزرگ کسب کنند و این زنگ خطری بود که برخی مومنین متوجه بروز آن شده بودند، پس تعدادی از مومنین به الخلیل رهسپار شدند و از حضرت ابراهیم طلب یک نماینده از جانب خدا کردند تا مردم را به راه درست هدایت کند و حضرت ابراهیم، حضرت لوط را که جوانی مومن و پیامبری از پیامبران خدا بود به عنوان نماینده به شهر سدوم فرستاد.
مومنین به همراه لوط به طرف شهر سدوم حرکت کردند و خوشحال بودند که با وجود پیامبر خدا مردم شهر دست از صفات ناپسندی که گرفتارشان شده بودند، بردارند.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_دوم🎬: سدوم در نقطه ی جنوبی بحرمیت واقع شده است و منطقهٔ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_سوم🎬:
مومنین شهر سدوم همراه با حضرت لوط وارد شهر شدند و مدتی از این قضیه می گذشت که بزرگان شهر که حالا گرفتار خساست و طمع شده بودند جلسه ای در خانه یکی از متمولین سدوم برگزار کردند.
جمعشان جمع بود و همهمه ای درگرفته بود که آرسن با اشاره به غلامش به او فهماند که نوشیدنی بیاورند و سپس گلویی صاف کرد و گفت: همهٔ شما می دانید تعدادی از مردم سدوم که گویا ثروت ما خاری اندر چشمانشان شده و توانایی دیدن اینکه ما پول بیشتری در می آوریم را ندارند به نزد ابراهیم رفته اند و تقاضای نماینده ای از او کرده اند تا هدایتگر ما باشد و او هم لوط نبی را به سمت ما فرستاده و من و شما خوب می دانیم که نیازی به وجود ایشان نیست.
گویا آنها می خواهند راه کسب درآمد را بر ما تنگ کنند و ما اجازه نمی دهیم که چنین کاری کنند و همانطور که همیشه و همه جا دسته جمعی و گروهی کارمان را به پیش برده ایم اینک همچنین می کنیم.
در این موقع صدای زنده باد مردم بلند شد و از گوشه مجلس مردی میانسال صدایش را بالا برد و گفت: ای آرسن! به مردم بگو کاری به کار لوط و طرفداران اندکش نداشته باشند، ما راه خود را میرویم و آنها هم راه خود را و اجازه نمی دهیم که در کار و زندگی ما دخالت کنند.
آرسن لبخندی زد و گفت: درست گفتی حالا بفرمایید بر جای خود بنشینید تا راهی برای کسب پول بیشتر که به نظرم رسیده و آن را امتحان کرده ام به گوشتان برسانم، براستی که کاری ست بسیار پر درامد که اگر کمی جسور باشید می توانید از همین راه چنان کنید که گنجی بزرگ از طلا نصیبتان شود.
مردم شهر سدوم که همگی در این امور حریص شده بودند سرا پا گوش شدند و آب از لب و لوچه شان راه افتاده بود و مردی از میان برخواست وگفت: ای آرسن زودتر بگو این کار چیست که از هم اینک آن را آغاز کنیم.
آرسن صدایش را پایین آورد و گفت: همانطور که می دانید دیشب دو کاروان همزمان باهم به شهر سدوم رسیدند، همه شما کالاهایی را برای فروش به انجا بردید و مبلغی کاسب شدید و من هم به آنجا رفتم، در ان میان مردان جوان و میانسال و حتی کهنسالی را دیدم که علاوه بر خوراک و آب نیاز به استراحتی مفرّح داشتند و می خواستند روحشان را هم صفا دهند و اندکی در آغوش یک زیبا رو بیارامند.
قلب مردم سدوم به تلاطم افتاده بود یعنی آرسن از چه معامله ای سخن می گفت؟!
آرسن که نگاه کنجکاو مردم را دید، خندهٔ ریزی کرد و گفت: من دو دختر خودم را بردم و در اختیار دو مرد جوان قرار دادم تا از آنها کامجویی کنند و در مقابلش پولی ستاندم که معادل چند هفته کار کردن در روی زمین کشاورزی بود و مردان دیگر کاروان که خسته بودند و آنها هم چنین نیازی داشتند از من تقاضا نمودند تا زنی را در اختیارشان بگذارم و من به ناچار همسر خودم را تحت اختیارشان گذاشتم و پول خوبی نصیبم شد، حال به شما می گویم، هنوز تعداد مردانی که چنین تقاضایی دارند در کاروان زیاد است چرا که همه انها مدتها از همسرانشان به دور بودند و روحشان تشنه است، اگر کسی در پی کسب پول هنگفت است، اینک زمان معامله است بشتابید تا...
حرفهای آرسن هنوز تمام نشده بود که مردها با شتاب یکی پس از دیگری از جا بلند شدند، گویا حرص آنها به جمع آوری مال دنیا چشمانشان را بر غیرت و مردانگی شان بسته بود، هیچ کس به آرسن درباره کار ناشایستی که انجام داده بود اعتراض نکرد و بلکه همه دنباله رو او شدند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_سوم🎬: مومنین شهر سدوم همراه با حضرت لوط وارد شهر شدند و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_چهارم🎬:
مدتی بود که شهر در ولوله ای آشکار بود، کاروان های زیادی به سدوم می آمد و هر کاروان به جای یک شب، دو شب یا بیشتر در آنجا می ماند، دیگر در خانه های اهالی سدوم خبری از هیچ زنی نبود و زنها نقش میهمانداران کاروان ها را ایفا می کردند و فساد و فحشاء در شهر موج میزد و مردها بر سر کاروانیان دعوا می کردند تا سهمشان بیشتر از بقیه شود.
مردم شهر سدوم انچنان غرق فساد شده بودند روزهایی هم که کاروانی میهمان آنها نبود خود به این اعمال منافی عفت روی می آوردند و برایشان فرق نمی کرد ان روز را با کدام زن بگذرانند و این امری عادی شده بود نه زن اهمیتی به شوهرش میداد و نه مرد غیرتی روی زن خودش داشت بلکه همه مردم با زنان دیگر به خوشگذرانی مشغول بودند.
البته پولی که از این راه نامشروع به دست می آوردند آنقدر زیاد بود که خیلی زود همه مردم شهر به مردمی متمول تبدیل شدند.
در این هنگام ابلیس بر فراز تپه ای مشرف به شهر سرسبز سدوم ایستاد و قهقه ای سر داد و سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: دیدی خدا؟! دیدی چگونه صفت کرامت این مردم را به فحشا بدل کردم، دیدی چگونه خانواده پاک و الهی که در ابتدای خلقت بنا کردی تا نسل بنی آدم افزون شود را چگونه از هم گسستم و دیگر در این شهر بنیان هیچ خانواده ای مستحکم نیست و شیرازه خانواده از هم پاشیده و اگر نسلی از این مردم شکل گیرد همه حرامزده هستند و بی شک در آینده ای نه چندان دور جز لشکر من محسوب خواهند شد.
حضرت لوط که در شهر می گشت از گناه بزرگ مردم شهر، ایشان عرق شرم بر صورتش می نشست و پس به آنها اعتراض کرد و فرمود: شما دچار گناهی بزرگ شده اید و این گناه اگر در پنهان بود قبحش کمتر بود اما شما آنقدر در عمل به فحشا گستاخ شده اید که این عمل منافی عفت را بدون شرمندگی در کوچه و بازار و پیش چشم رهگذران و پیش چشم هم انجام می دهید و از هیچکس ابایی ندارید، ای مردم شهر سدوم! از این راه ضلالتی که در پیش گرفته اید برگردید، راه شما راه ابلیس است و عذاب خداوند را به دنبال خواهد داشت، تا وقت دارید توبه و استغفار نمایید که خداوند بسیار بخشنده و مهربان است اما اگر در گناه لجاجت ورزید به بلایی عظیم دچار خواهید شد.
مردم، لوط و کلامش را به سخره می گرفتند و کار به جایی رسید که دیگر از معجر و لباس های بلند زنانه خبری نبود
زنها با لباس هایی نیمه عریان و سری برهنه در کوی و برزن می آمدند، دیگر سبک دوخت و دوز لباس خیاطان شهر هم تغییر کرده بود و همانگونه که مردم می خواستند لباس های بدن نما می دوختند.
مردها هم به سبک زنها خود را آرایش می کردند و اگر کسی وارد این شهر می شد قدرت آن را نداشت که تشخیص دهد کدام فرد، مرد هست وکدام زن! گویا جای زن و مرد عوض شده بود حالا زنها نان آور خانه بودند و مردها در کوچه پس کوچه ها به دنبال عیش و نوش و عشرت...
در قران کریم بیش از شصت آیه در مزمت قوم لوط آورده شده و این آیات بی دلیل نیامده و تذکری ست برای تمام قرون و اعصار و برای تمام اجتماعات بشری از صدر تا آخرالزمان، زیرا خدای دانا و حکیم که عالم بر همه چیز است و حیله های ابلیس را خوب می شناسد با آیات قران و بیان سرنوشت قوم لوط و دیگر کسانی که کفر ورزیدند می خواهد تلنگری به ما بزند که عاقبت هر گناه به کجا ختم میشود.
قوم لوط بی بندبارترین قومی بود که زمین تا آن زمان به خود دیده بود و اما این بی بندو باری به همین جا ختم نشد و ابلیس برای این مردم نقشه ها داشت، نقشه هایی که نمونه اش را اینک ما در جامعه خود می بینیم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_چهارم🎬: مدتی بود که شهر در ولوله ای آشکار بود، کاروان ه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_پنجم🎬:
ابلیس بار دیگر سردارانش را جمع کرد، اینبار می خواست سکه ای بزند که بنی بشر را تا آخرالزمان هر از چندگاهی مشغول خود کند، سکه ای که بنیان خانواده را که مهم ترین هدف خداوند از خلقت آدم بود را بر باد می داد و خانواده و درپی آن جامعه را به نابودی می کشاند.
سرداران ابلیس دست به کار شدند و خود ابلیس پیش گام شد و داستانی را رقم زد که شد سرآغازی برای هلاکت قوم لوط...
مردم شهر سدوم در کنار درآمدزایی از طریق زنان شهر، به دلیل آب و هوایی مطبوع و حاصل خیز، در زمین های کشاورزی خود مایحتاج شهر را کشت می کردند و محصول خوبی هم برداشت می کردند.
و اینک نزدیک فصل برداشت محصولشان بود صبح زود که اهالی از خواب بیدار شدند و به مزارع خود سر زدند، متوجه موضوعی شدند، برخی از زمین هایی که محصولاتش تا چندی دیگر قابل برداشت بود، زیر و رو شده بود، انگار دسته ای گراز وحشی به آنجا حمله کرده بود و محصول زمین را از بین برده بود، صاحبان زمین ها از این موضوع به شدت ناراحت شدند و پرس و جو کردند اما کسی نمی دانست و ندیده بود که چه حیوانی به زمین ها حمله کرده و کاری از دستشان بر نمی آمد.
این اتفاق به مدت یک هفته در شهر سدوم تکرار شد و کمتر زمینی بود که از این حمله ناشناخته در امان مانده باشد، پس مردم شهر سدوم دوباره در خانه آرسن جمع شدند تا با همفکری یکدیگر چاره ای برای این مشکل بیاندیشند.
جمعشان جمع بود و هر کسی از روی عصبانیت حرفی میزد که آرسن همراه غلامش با سینی در دست از در وارد شدند و همانطور که از جمع پذیرایی میکرد گفت: من هم مثل شما از این حیوان متضرر شده ام و کاش زودتر این جلسه را برگزار می کردیم و فکری به حال محصولات و مزارعمان می کردیم، در این یک هفته، نیم بیشتر محصولات کل شهر نابود شد و ما نفهمیدیم چه حیوانی به مزارع حمله می کند که اینچنین محصولات را از ریشه در می آورد و از بین میبرد در این هنگام مردی از میان برخواست و گفت: به گمانم دسته ای حیوان وحشی مانند گراز به شهر حمله می کنند، آخر اینهمه حجم خرابی برای یک شب خیلی بسیار است احتمالا تعدادشان زیاد است.
مردی دیگر صدایش را بالا برد و گفت: نه...نه...اینچنین نیست، من خود به میان مزرعه ام رفتم و خوب بررسی کردم، رد پای هیچ حیوانی ندیدم، اصلا من مانده ام که این کار، کار چه جور حیوانی می تواند باشد که نه رد پا به جا می گذارد و نه آنچنان سر و صدایی دارد که سگ های شهر متوجه شوند و او را رسوا کنند.
آرسن نگاهی به جمع کرد و گفت: پیشنهاد می کنم یک امشب را از خواب خود بزنیم و به گروه های چند نفره تقسیم شویم و هر گروهی یک منطقه شهر را زیر نظر داشته باشند، بالاخره هر موجودی باشد، امشب خودش را جایی نشان میدهد، داس و شمشیر و سلاح همراه خود داشته باشید که تا دیدیمش کارش را بسازیم.
همه مردم نظر آرسن را پذیرفتند و همانموقع دسته های پنج نفره تشکیل دادند و بعد از این قول و قرار خود را گذاشتند به سمت خانه هایشان رفتند تا در طول روز اندکی بخواند زیرا که شب می بایست بیدار باشند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_پنجم🎬: ابلیس بار دیگر سردارانش را جمع کرد، اینبار می خ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_ششم🎬:
شب شد و مردم شهر سدوم همچون اشباح سرگردان در بین مزارع پنهان شده بودند، چندین جفت چشم کمین کرده بودند و حرکت هیچجنبنده ای از چشمشان پنهان نمی ماند.
شب از نیمه گذشته بود تعدادی از نگهبانان به خواب فرو رفته بودند که ناگهان صدایی شبیه کندن زمین به گوش اهالی شهر رسید.
گروه های نگهبانی که سراپا گوش شده بودند، با احتیاط خود را به نزدیکی زمینی رساندند که صدا از آنجا می امد.
امشب هم خود ابلیس دست به کار شده بود، او خود را در قالب جوانی بسیار زیبا به صورت آدمیزاد در آورده بود و با بیل بزرگی که تا آنموقع مردم نمونه اش را ندیده بودند به جان محصولات و زمین زراعی مردم شهر سدوم افتاده بود.
مردم با دیدن آن جوان به طور دسته جمعی به اوحمله کردند و در چشم بهم زدنی حلقه ای تنگاتنگ دور او درست کردند.
ابلیس که وانمود می کرد غافلگیر شده، بیل را به کناری انداخت و دستانش را بالای سرش برد و گفت: به من کاری نداشته باشید...
در این هنگام آرسن درحالیکه دندانی بهم می سایید جلو رفت و مشتش را بالا برد تا بر فرق ان جوان بکوبد گفت: تو تمام مزارع و محصولات ما را خراب کردی حالا می گویی به تو کاری نداشته باشیم؟!
ابلیس کمی عقب رفت و با لحنی لرزان گفت: پدر...پدرمن آدم متمولی ست، چند برابر خساراتی را که به شما زدم جبران خواهد کرد.
در این هنگام که حرف از پول به میان آمد، دست آرسن بی آنکه به صورت ابلیس بخورد پایین آمد، مردی دیگر جلو آمد و گفت: اصلا تو به چه دلیل به جان محصولات ما افتادی هااا؟! مگر مرض داشتی؟! مگر بیمار بودی؟! مگر مجنون و دیوانه ای؟!
ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دانم، یک حسی درونم بود مانند آتش از داخل، وجود مرا می سوزاند که هر کار می کردم ارام نمی شد و برای اولین بار که مزارع شما را خراب کردم، کمی آرام گرفت، اصلا...اصلا شما فکر کنید من دیوانه ام...
همان مرد خمیازه ای کشید وگفت: به فکر کردن نیست، ما قومی هستیم که در تمام مسائل گروهی تصمیم می گیریم وگروهی عمل می کنیم اینک من و دیگر مردان خسته ایم، امشب خواب را برخود حرام کردیم تا تو را به چنگ آوریم، حالا که به مقصود رسیده ایم، عجله ای نیست، تو امشب را در خانه یکی از ما زندانی می مانی و فردا همه با هم در جلسه ای همگانی برای تو حکمی در خور خطایت خواهیم داد.
آن مرد این حرف را زد و بقیه با صدای بلند و آری آری گفتن، حرف او را تایید کردند و باز هم همان مرد رو به آرسن گفت: جناب آرسن، خانه تو بزرگ است و اتاق های زیادی داری، از طرفی در هرکاری تو پیش آهنگ ما بودی، امشب این جوان خطاکار را به خانه خود ببر و در اتاقی زندانی کن تا فردا برای او حکمی صادر کنیم.
آرسن نفس بلندی کشید و گفت: باشد، این کار درستی ست و بعد با اشاره به ابلیس گفت، او را به خانه من بیاورید.
دو نفر دو طرف ابلیس را گرفتند و پشت سر آرسن حرکت کردند و بقیه هم به خانه هایشان رفتند.
ابلیس که تا اینجا، کار طبق نقشه اش پیش رفته بود خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: امشب چه شبی شود، شبی که تا آخر دنیا در تاریخ بماند، شبی که من، ابلیس بزرگ، روزگار بنی بشر را سیاه می کنم .
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_ششم🎬: شب شد و مردم شهر سدوم همچون اشباح سرگردان در بین
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_هفتم🎬:
آرسن وارد خانه شد و آن جوان را در اتاقی که مجاور اتاق خودش بود زندانی کرد و زمانی که از قفل و بند درب اتاق، مطمئن شد به بستر رفت.
آن شب خیلی خسته شده بود و همینطور چشمانش روی هم می آمد، در بستر آرمید و هنوز خواب کاملا بر او مستولی نشده بود که حس کرد کسی به دیوار می کوبد.
مانند انسان های مجنون از جا بلند شد، شدت ضربه هایی که به دیوار می خورد هر لحظه بیشتر میشد، آرسن نگاهی به دیوار که همان دیوار ما بین اتاقش با اتاق آن جوان خرابکار بود کرد و فریاد زد: ساکت باش! وگرنه می آیم چنان تو را با تازیانه بزنم که تمام تن و بدنت سیاه و کبود شود.
تا آرسن این حرف را زد، ضربه ها قطع شد و آرسن دوباره خوابید و چشمانش را بست، هنوز چشمانش گرم خواب نشده بود که صدای آن جوان دوباره بلند شد و این بار چنان ضجه و ناله ای می زد که دل هر شنونده ای را می لرزاند.
این بار آرسن با عصبانیت از جا برخواست و با قدم های تند و بلند از اتاق خارج شد و خود را به اتاق کناری رساند، در اتاق را باز کرد.
آن جوان گوشه ای کز کرده بود و تا جایی که توان داشت صدای فریاد و گریه اش را بلند کرده بود.
آرسن داخل اتاق شد و همانطور که از شدت عصبانیت چشمانش به سرخی می زد فریاد کشید: تو را چه شده؟! چرا اینگونه گریه می کنی؟! چرا امشب خواب را بر من حرام کردی؟! یا ساکت بشو یا هم اینک با ضربه ای شمشیر تو را به دونیم می کنم.
ابلیس به سمت آرسن برگشت و با لحنی متضرعانه گفت: به دادم برسید، تا دردم را التیام ندهید، من نه خود می خوابم و نه می گذارم که تو بخوابی...
آرسن با بی حوصلگی گفت: دردت چیست؟! گرسنه ای؟! تا دستور دهم غذایی برایت بیاورند، تشنه ای؟! تا آب به تو دهم، هر چه می خواهی بگو و صدایت را ببر و بگذار اندکی استراحت کنم.
ابلیس با همان لحن قبلی گفت: امشب نگذاشتید با خراب کردن زمین کشاورزیتان کمی آرام گیرم لااقل اجازه بدهید راحت بخوابم، آخر من پدری مهربان دارم و عادت کرده ام که شبها روی سینه پدرم بخوابم اما اینک پدرم اینجا نیست!
آرسن اوفی کرد و گفت: خوب چه کنم؟! بگذارم تو راحت از اینجا بروی پیش پدرت؟! که محال است، یا اینکه پدری برایت ظاهر کنم؟! که این هم از من بر نمی آید.
در این هنگام ابلیس از جا برخواست و جلوی آرسن زانو زد و همانطور که با التماس دست های آرسن را می گرفت گفت: به من رحم کن، بگذار امشب آسوده بخوابم که فردا در دادگاه شما باید از خود دفاع کنم، امشب تو نقش پدر من را داشته باش و بگذار سر به روی سینه تو بگذارم و بخوابم.
آرسن که از شدت خواب حاضر بود هر کاری کند که این جوان ساکت شود گفت: باشد به خوابگاه من بیا، اما باید قول دهی دیگر سر و صدا نکنی...
ابلیس که بار دیگر به مقصود رسیده بود گفت: باشد، قول میدهم که دیگری صدایی از من درنیاید و شما راحت بخوابید
به این ترتیب ابلیس به اتاق آرسن آمد و همانطور که خواسته بود روی سینه آرسن خوابید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
رمان «ایلماه» به زودی منتشر می شود.
داستان واقعی از زندگی دختری گمشده در تاریخ پادشاهان
دختری هم عصر و هم بازی ناصرالدین شاه قاجار که زندگی اش مملو از رازهای ناگفته است با سناریویی جذاب و عاشقانه به قلم خانم طاهره سادات حسینی
«ایلماه کودکی هایش را به یاد می آورد از وقتی که چشم باز کرده بود در کنار ناصر میرزا بود، اصلا مادرش همیشه میگفت که ایلماه و ناصرمیرزا در یک شب و در یک ساعت و در یک خانه به دنیا آمدند.
خیلی خنده دار بود، دختر سیدباقر، یک مرد روستایی با پسر محمدشاه قاجار در یک خانه و توسط یک قابله به دنیا آمده باشند.»
با ما همراه باشد در کانال رمان های جذاب و واقعی۲👇👇
https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746
شاید برای خیلی از شما سوال پیش آمده باشد که:
ما کی هستیم؟
چی هستیم؟
هویتمان چیست؟
اصلا برای چی روی زمین آمدیم؟
و کلا هدف خدا از خلقت ما چی بوده؟
و وظیفه ما چیست، آرزو و رؤیای ما کجاست؟
به تمام این سوالات و حتی بیشتر از این سوالات در رمان بلند«روایت انسان» پاسخ می دهیم.
این رمان سرگذشت بیش از ۷۵۰۰ سال از زندگی انسان است،البته این رمان، داستان هایی قبل از خلقت انسان روایت می کند و تا بعد از مرگ انسان زندگی اش را به تصویر می کشد.
داستانی بسیار جذاب و نکته هایی ظریف که شاید هیچ کجا نشنیده باشید؛ در این رمان پرده از جنگی برداشته می شود که قبل از خلقت انسان شروع شده و هم اکنون در نقطهٔ حساسش هستیم، با شنیدن این داستان تکلیفمان در این دوران خوف و خطر، در دوران آخرالزمان مشخص خواهد شد
🛑 توجه داشته باشید تمام داستان های دنباله دار این رمان، مستند هست و این رمان برگرفته از کلام اهل بیت علیهم السلام و قران مجید می باشد.
برای اینکه تعداد بیشتری افراد از این رمان فوق العاده جذاب و زیبا،استفاده کنند،لطفا تبلیغ کانال اول رمان های جذاب و واقعی را بفرمایید.
لینک کانال اول رمان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_هفتم🎬: آرسن وارد خانه شد و آن جوان را در اتاقی که مجاور
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_هشتم🎬:
آرسن از شدت خواب، چشمانش روی هم افتاده بود، اما گرمای وجود ابلیس که اینک روی سینه اش خوابیده بود این خواب را از سر او پراند.
وقتی این گرما همراه با ناز و نوازش و بوسه های آتشین ابلیس شد، آرسن از خود بیخود شد، او که مانند باقی مردم شهر سدوم مرزهای فساد و فحشا را در نوردیده بود و مدتها بود که همسر و دخترانش را تحت اختیار دیگر مردها قرار میداد، اینک با وجود ابلیس، لذتی تازه و نو را تجربه می کرد، لذتی که تا به حال به فکر هیچ بنی بشری نرسیده بود، حالا او کمبود و نبود همسرش را با وجود ابلیس و عشوه گری های او، که در قالب مردی جوان و زیبا در کنارش بود بر طرف می کرد.
ابلیس دم به دقیقه حرکات جدیدی انجام میداد و آرسن هم با او همراه می شد، هر حرکتی که ابلیس می کرد، آرسن هم طوطی وار انجام میداد و این کارهای شیطانی شیرین بر مذاقش نشسته بود.
حالا او فراموش کرده بود که این جوان، خطاکاری ست که باید فردا در جلسه ای همگانی محاکمه شود و عجیب مهر این جوان بر دلش نشسته بود، او اینک هم آغوش شیطان شده بود و خود را غرق در وجود او نموده بود.
همراهی آرسن و ابلیس تا سحرگاه ادامه داشت، حالا آرسن لذتی شیطانی و زودگذر تجربه کرده بود، پلک چشمانش سنگین شد و کم کم به خواب رفت.
آرسن که خوابید، ابلیس از جا بلند شد و از خانه آرسن خارج شد و خود را بر تپه ای در مجاورت شهر سدوم رساند و همانطور که اشعه های نور خورشید را نگاه می کرد که در حال طلوع بودند قهقه ای بلند سر داد و گفت: طلوع کن ای خورشید عالم تاب، طلوع کن که امروز روزی سراسر جشن و سرور است برای من! طلوع کن که امروز نقطه عطفی در پرونده ابلیس است، روزی که بنی بشر را در منجلابی عمیق فرو نمودم و عملی را به آنها آموزش دادم که مستقیم آنان را به سمت دوزخ می برد.
ابلیس به خاطر کارش چنان خوشحال بود که با دیگر سردارانش مجلس عیش و نوش برپا کرده بود و البته منتظر بود تا نتیجه عملش را به زودی ببیند و آرسن همچنان در خوابی شیطانی فرو رفته بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم
🌼دیـدن روی شمـا کاش میسـر میشد
🕊شام هجران شما کاش که آخرمیشد
🌼بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
🕊کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼🕊
#صبحتون_مهدوی
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_هشتم🎬: آرسن از شدت خواب، چشمانش روی هم افتاده بود، اما
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هشتاد_نهم🎬:
ساعتی از روز گذشته بود، مردم یکی یکی پیداشان میشد و جلوی درب خانه آرسن اجتماع کرده بودند، کم کم تمام مردم سدوم همانها که در همه کارها با هم شریک بودند و طلایه داران فحشا در روی زمین بودند، جلوی خانه آرسن اجتماع کردند، اما خبری از آرسن نبود.
دقایق به کندی می گذشت و هر کسی چیزی می گفت که عاقبت حوصله جمع سر آمد و یکی از مردها با سنگی در دست شروع به کوفتن درب خانه آرسن کرد.
بعد از گذشت دقایقی همسر آرسن با موهایی پریشان و تنی نیمه برهنه درب را گشود و همانطور که جمع پیش رو را نگاه می کرد گفت: چه شده؟! چرا اینچنین بر در می کوبید؟!
یکی به نمایندگی از بقیه جلو رفت وگفت: دیشب ما کسی را که به مزارعمان آسیب رسانده بود دستگیر کردیم و...
همسر آرسن به میان حرف او دوید و گفت: خوب می دانم و شاهد بودم تا بعد از نیمه شب آن جوان دیوانه، خواب را از چشمانمان برد و اینک هم او و آرسن در اتاقی خوابیده اند.
ان مرد گفت: قرار بود جلسه ای در خانه شما تشکیل دهیم و با مشورت یکدیگر حکمی برای آن جوان متجاوز بدهیم و خسارت محصولاتمان را از او بستانیم.
همسر آرسن با بی حالی از جلوی در کنار رفت و گفت: بروید داخل تالار اصلی خانه بنشینید و من هم به نزد آرسن می روم تا بیدارش کنم.
مردم دسته دسته وارد خانه آرسن شدند و ان زن هم به طرف اتاقی رفت که آرسن در آن می خوابید، آخر از زمانی که مردم شهر سدوم افسار گسیخته شده بودند، اتاق خواب زن و شوهر از هم جدا شده بود و دیگر هیچ زوجی برای همسرش اهمیتی قائل نمی شد.
زن در اتاق را کوبید و دوباره و چندباره زد که بالاخره صدای کشدار آرسن بلند شد: کیست؟! چه شده؟! چرا نمی گذاری بخوابم..
زن از پشت در فریاد زد، قفلی را که از داخل بر در زدی باز کن، مردم همه در تالار جمع شده اند تا برای آن جوانک بی عقل حکم تعیین کنند و مجازاتش نمایند.
آرسن با شنیدن این حرف تازه یاد صحنه های دیشب افتاده بود، چون فنر از جا برخاست، داخل بسترش را نگاه کرد، تنها بود و هیچ خبری از آن جوان نبود، آرسن به سمت پستوی اتاق رفت، اما کسی نبود، او با حالتی بهت زده قفل در را باز کرد و قامت بلند و لاغر همسرش را دید وگفت: این...این جوان کجا رفت؟!
زنش با تعجب شانه ای بالا انداخت و گفت: من چمیدانم! از من میپرسی؟! تو شب را با او گذراندی، درب اتاق هم قفل بود و کلیدش هم در جیب تو، پس تو بهتر باید بدانی آن جوان کجاست!
آرسن همانطور که داخل اتاق را نشان میداد گفت: نیست...نیست که نیست، این اتاق روزنه و پنجره ای به بیرون ندارد، درب اتاق هم قفل بود و باز نشده است و الان من باز کردم، اما انگار فرار کرده...
همسر آرسن که این حرف را باور نکرده بود وارد اتاق شد و گوشه گوشه اتاق را گشت، حالا هر دو مطمئن بودند که آن جوان به نحوی مرموزانه فرار کرده، اما چگونه می توانست؟! اتاق راه دررویی نداشت...
هردو به ناچار به سمت تالار رفتند و وارد آنجا شدند.
مردم که مشغول صحبت بودند با ورود آرسن ساکت شدند، آنها به آرسن نگاهی انداختند و بعد پشت سر او را نگاه کردند، کسی جز زن آرسن به دنبالش نبود، پس یکی از میان جمع فریاد زد: ببخش آرسن از خواب ناز بیدارت کردیم، دستور بده آن جوان خطاکار را بیاورند تا زودتر مجازاتش کنیم و زحمت را کم نماییم.
آرسن دو دستش را از هم باز کرد و همانطور که هنوز گیج بود گفت: نیست...انگار فرار کرده...اصلا نمی دانم چگونه فرار کرده، گویی مانند قطره آبی شده که به زمین فرو رفته آخر قفل درب دست نخورده بود، در اصلا باز نشده بود ولی خبری هم از آن جوان نیست...
مردی با عصبانیت فریاد زد: یعنی چه نیست؟! مگر آدمیزاد آب هم میشود به زمین فرو رود، اگر این از معجزات خانه آرسن باشد
آرسن راه خروج از تالار را نشان داد وگفت: اگر به من اعتماد ندارید خودتان برخیزید و خانه ام را بگردید.
فریاد اعتراض از جمع بلند شد، آرسن دستش را بلند کرد و گفت: بگذارید کمی تمرکز بگیرم تا وقایع دیشب را مرور کنم، شاید بتوانم حدس بزنم چگونه فرار کرده...
جمع ساکت شد و آرسن به یاد صحنه هایی افتاد که با ابلیس خلق کرده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«شلوارسه خطی» جدیدترین نوشته خانم سادات حسینی پیرامون مردم مظلوم غزه برای تهیه این کتاب با قیم
با سلام...
دوستان تبلیغ این کتاب را در کانال هاتون بفرمایید
عواید فروش این کتاب به حساب جبهه مقاومت واریز می شود، پس شما هم با تبلیغ و خرید کتاب شلوار سه خطی در این راه سهمی داشته باشید
با تشکر.....حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هشتاد_نهم🎬: ساعتی از روز گذشته بود، مردم یکی یکی پیداشان میش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود🎬:
همه چشم به دهان آرسن داشتند و صدایی از کسی در نمی آمد، ناگهان آرسن همانطور که لبخندی گل گشاد بر چهره داشت رو به مردم گفت: آاااه، چقدر من احمق هستم، چیزی را فراموش کرده بودم که با شنیدنش زندگی تان را زیر و رو می شود.
مردی از جا برخاست و گفت: نکند آن جوان تمام خسارت را داده و از اینجا رفته و تو اینک به خاطر آوردی؟!
آرسن خنده ریزی کرد و گفت: نه او خسارتی جبران نکرد و من واقعا نمی دانم اینک کجاست و چطور فرار کرده، اما ناخواسته کاری به من آموزش داد که قول میدهم اگر برایتان بگویم چندین برابر خسارت محصولات از بین رفته شما، ارزش دارد.
مردم فاسد شهر سدوم که می دیدند آرسن چنین تعریف می کند آب از لب و لوچه شان راه افتاد و می دانستند آرسن کاری را که سود و لذت در آن است بر میگزیند و از او سوال کردند چه چیزی به تو آموزش داد که آن خسارت هنگفت را در چشم تو بر باد داد؟! و حتی از فرار کردن او ناراحت نیستی؟
آرسن تمام اتفاقات شب قبل را نکته به نکته برای آنان گفت، مردم سدوم که اینک گرفتار فحشا شده بودند و قبح هر کار زشتی در بینشان ریخته بود و از طرفی با در اختیار گذاشتن زنان و دخترانشان در بین کاروانیان به نوعی خود از لحاظ جنسی در مضیقه بودند و آنقدر طماع شده بودند که حتی در لذت بردن هم طمع زیادی داشتند و می خواستند هر لذتی را به هر قیمتی تجربه کنند، حرفها و تعاریف آرسن بر جانشان نشست و در همان جلسه هر کسی برای خود جفتی از جنس خود برگزید، یعنی اصلا نگذاشتند لحظه ای از تعاریف آرسن بگذرد و همان موقع دست به کار شدند.
همسر آرسن که در فحشا وگناه، دست کمی از شوهرش نداشت، شاهد این بحث و تعاریف بود و نمی خواست از قافله مردها عقب بیافتد، او نیز جلسه ای با زنان شهر گذاشت و شنیده هایش را با آب و تاب فراوان به گوش دیگر زنان رساند و زنان شهر بدتر از مردان به این امر روی آوردند.
هنوز یک ماه از حیله ابلیس نگذشته بود که کلا چهره شهر دگرگون شده بود، دیگر هیچ میل و علاقه ای بین دو جنس مخالف نبود، اینک مردان با مردها و زنان با زنها خلوت می کردند.
کلا شهر سدوم شده بود جایگاه آمد و شد ابلیسک ها، حضرت لوط و تعداد انگشت شماری از مردم که هنوز پاک مانده بودند، این وضعیت را می دیدند و خون دل می خوردند.
این مردم در گناه های بزرگ آنقدر گستاخ شده بودند که کارشان به همین جا ختم نشد و نقشه ها و حیله های جدیدی طرح کردند، نقشه هایی که سدوم را در کل زمین خاکی در آن زمان، برای همه بنی بشر شناخته شده نمود و آوازه آنها به همه جای زمین رسید
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144240534655153178.mp3
46.36M
🎙 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «فتنههای یهود»
📆 ۲۶مهر۱۴۰۳ - اصفهان
🎧 کیفیت 64kbps
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود🎬: همه چشم به دهان آرسن داشتند و صدایی از کسی در نمی آمد،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_یکم🎬:
مردم شهر سدوم غرق در فساد و فحشایی عجیب شده بودند و این شد که تعداد اندک مؤمنین به همراه لوط نبی به میدان شهر آمدند، شهری که بوی تعفن و گناه و ابلیس در جای جای آن پیچیده بود.
حضرت لوط باز مردم را نصیحت نمود و برای آنها از عاقبت کاری که می کردند گفت، او به آنان فرمود: ای مردم! ای قوم من! شما گناه را از حد گذارندید، آنچنان عمل کردید که قبح گناهی بزرگ را شکستید و علنا در پیش چشم یکدیگر و با افتخار مشغول به انجام هر عمل قبیحی شدید و حالا به این هم قناعت نکردید و روی به عمل بسیار زشتی آوردید که تا به حال این عمل در روی زمین توسط هیچ بنی بشری انجام نشده است و پایه گذار این گناه شما هستید و من می دانم که این کار حیله و نیرنگی از جانب ابلیس بوده است اما شما چشمان حقیقت بینتان کور شده زیرا سر بر آستان ابلیس نهاده اید و از خداوند یکتا غافل شدید، هان ای مردم! بدانید و آگاه باشید تا وقتی که زمان دارید، به خود آیید و از اعمال منافی عفتتان توبه کنید و به سوی خداوند برگردید که خداوند بر بندگانش بسیار بخشنده و مهربان است و اگر همچنان در غفلت خود بمانید و نخواهید از این خواب کثیف بیدار شوید، سرانجامتان هلاکت است.
در این هنگام مردمی که در میدان جمع شده بودند، به صورت خود جوش به سمت حضرت لوط و مریدانش حمله ور شدند و فریاد میزدند: یا خاموش شوید یا شما را از شهر بیرون می کنیم، چون دنیای ما، با دنیای شما متفاوت است، همانطور که علایق و خواسته های ما با شما در تضاد است.
و بار دیگر حضرت لوط و مومنین به انزوا رفتند، اما لوط می بایست بماند و تمام تلاشش را بکند تا مردم قومش از راه خطا برگردند، این وظیفه سختی بود که خداوند بر عهده او گذاشته بود.
مردم شهر حالا که علنا جلوی پیامبر خدا ایستاده بودند و او را تهدید به اخراج از شهر کردند، با خیالی راحت به کارهای ابلیسی خود، ادامه دادند.
آنها گویا از همنشینی با همشهریان خود خسته شده بودند و خواستار تنوع در این ارتباطات گناه آلود بودند.
پس با پیشنهاد یکی از آنها، دیگر به کاروانیان زیادی که به قصد عیش و نوش به شهر سدوم وارد میشدند، خدمات قبل را ارائه نمی دادند و تغییری در کارشان ایجاد کردند.
آوازه شهر سدوم و خوشگذرانی با زنان و دختران این شهر به همه جا رسیده بود و اغلب کاروان هایی که در این مکان اتراق می کردند، هدفشان از ماندن در آنجا، همین بود.
حالا که مردم شهر سدوم گستاخانه در میدان گناه می تاختند، دیگر زنان و دختران خود را به کاروانیان خسته و طالب خوشگذرانی، عرضه نمی داشتند، بلکه مسافران را با ترفندی به منزلشان می کشاندند و همان عمل ابلیسی را با آنها انجام می دادند.
یک کاروان...دو کاروان...سه کاروان و تمام کاروان ها مورد تعرض قرار گرفت و کاروان هایی که از دست این مردم بدکار به نحوی خلاص می شدند و فرار را بر قرار ترجیح می دادند، به همه مردم دور و نزدیک پیام می دادند که به شهر سدوم نزدیک نشوید که مردمی خطرناک دارد و این خبر خیلی زود در همه جا پیچید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
📚 #رمان : شلوار سه خطی❤️
🙏سپاسگزار خداییم که توفیق داد در این نبرد مقدس، گامی هرچند کوچک در حمایت از جبهه مقاومت اسلامی برداریم
هدیهای اندک به دستان مبارزان شجاعی تقدیم میکنیم که در برابر ستمگری و جنایات رژیم صهیونیستی، همچون کوهی استوار ایستادهاند. آنان که در برابر کودککشی و نسلکشی، پرچم حقطلبی را برافراشتهاند.
👌انتشارات کتابنما با افتخار اعلام میدارد که ۴۰ درصد از فروش کتاب شلوار سه خطی را به جبهه مقاومت اسلامی اختصاص داده است
این حرکت، قطرهای است از دریای حمایت از قهرمانانی که در برابر ارتش ظلم و تباهی صهیونیسم جهانی، با خون خود مسیر آزادی را هموار میسازند.
🎁 با خرید این کتاب یک تیر با دونشان 🎯 : خرید یک رمان خوب و یک هدیه به جبهه مقاومت اسلامی 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
#️⃣#هرکتاب_یک_فشنگ
#️⃣#خشاب_اول
❇️ برای خرید کتاب شلوارسه خطی روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_یکم🎬: مردم شهر سدوم غرق در فساد و فحشایی عجیب شده بودند و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_دوم🎬:
کاروان ها دیگر رغبتی به گذشتن از شهر سدوم و اقامت در آنجا نداشتند و به نوعی متنفر و گریزان از این شهر شده بودند، از طرفی شهر سدوم در جایی واقع شده بود که محوری حیاتی برای چندین منطقه بود و اگر کاروانی می خواست به شمال یا جنوب و شرق و غرب برود باید از این مکان، می گذشت و اصلا جاده ای که از شهر سدوم رد می شد، حکم یک جاده بین المللی در آن زمان را داشت.
کاروانیان میبایست از این نقطه بگذرند اما علی رغم اینکه مجبور بودند از اینجا بگذرند، به علت فساد عظیم این شهر و بلایی که بر سر مسافران بینوا می آوردند، تصمیم گرفتند از آن شهر نگذرند، آنها حاضر بودند که راهشان را دورتر کنند و از بغل شهر ،از ناهمواری ها و کوه های و سواحل رودها بگذرند اما با مردم شهر سدوم رودر رو نشوند.
و اینچنین شد که بعد از گذشت مدتی، هیچ کاروانی گذارش به این شهر نمی افتاد و راه صاف و مستقیم کاروانیان پیچ در پیچ شد، اما در این بین تک و توک کاروان ها و مسافرینی بودند که نادانسته به این سمت می آمدند.
مردم شهر سدوم که در گناه همجنس بازی گستاخ و البته طماع شده بودند، نگهبانانی از بین خود انتخاب کردند تا در اطراف شهر پرسه بزنند و به محض اینکه مسافران و افراد غریبه در دیدشان قرار می گرفت، با حمله ای غافلگیرانه آنها را در دام خود گرفتار می کردند و چندین روز مسافرین بیچاره در بین مردم دست به دست می شدند و هر شب قرعه کسی برای میزبانی وگناه می افتاد
در این شرایط حضرت لوط و تعداد اندک مومنین دوباره اعتراض کردند و اینبار مردم شهر به مومنین حمله نمودند و آنها را از شهر بیرون کردند، مومنین و حضرت لوط خانه هایشان را در کنار شهر سدوم و درست ورودی شهر بنا کردند و از این کار چند منظور داشتند اول اینکه در بین مردمی که غرق در گناه شده بودند، نبودند و باچشم خود گناهان روزانه انها را نمی دیدند، دوم اینکه حضرت لوط تا آخرین لحظه ای که امید به هدایت مردم بود می بایست در کنار قومش باشد و سوم اینکه حضرت لوط و مریدانش، روزانه و به نوبت نگهبانی می دادند تا مسافرانی که از وضعیت مردم این شهر خبر نداشتند و گذارشان به آنجا می افتاد را آگاه کنند و نگذارند در دام مردم خوشگذران و شیطانی شهر سدوم بیافتند تا مسافران غریب، راهشان را کج کنند و دچار تعرض از جانب سدومیان نشوند.
اوضاع بر همین منوال بود، هر چه حضرت لوط، مردم را موعظه می نمود انگار آب در هاون کوفتن بود، تبشیر و انذار لوط برای آنان هیچ اهمیتی نداشت، تا اینکه حضرت لوط شکایت این قوم را به درگاه خداوند نمود و خداوند به حضرت لوط فرمود که به سمت قومت برو و تلاش کن که از راه ابلیس برگردند و اگر همچنان در گناه لجاجت نمودند، آنها را به عذابی سخت و دردناک وعده بده..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از نایت کویین
4_986311270699368623.mp3
9.08M
#سمینارکلید های موفقیت 👌
#دکتر شاهین فرهنگ
#جلسه چهارم
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_دوم🎬: کاروان ها دیگر رغبتی به گذشتن از شهر سدوم و اقامت
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_سوم🎬:
حضرت لوط بار دیگر داخل شهر شد و به میدان اصلی شهر رفت، هر کس او را میدید، در گوش کناری اش چیزی نجوا می کرد و به دنبالش راه می افتادند، زیرا حضرت لوط بعد از اینکه بیرون شهر با مومنین سدوم خانه و زندگی و زمین کشاورزی برپا کرده بود، از مردم هم دلخور بود، کمتر به آنها سر میزد، حال که آمده بود حکمن کاری مهم داشت.
ایشان وسط میدان بر فراز دیوار سنگی کوتاهی که آنجا بنا کرده بودند، ایستاد و صدایش را بلند کرد تا به گوش همگان و حتی رهگذران برسد و فرمود: ای مردم! شما بندگان خدای یکتا هستید، خداوند بر هر بنده ای مهربان است و او را دوست می دارد، چرا که خالق شماست و شما را آفریده تا در روی زمین خلیفه اللهی کنید نه اینکه در فساد زندگی به سر کنید و گوشتان به دهان ابلیس باشد.
ای مردم! من فرستاده خداوند به سوی شما هستم و من هم به مانند خداوند شما را دوست دارم چرا که قوم من هستید و نمی خواهم گزندی به شما برسد، اما می بینم شما خود، دشمن خود شده اید و...
در این هنگام یکی از میان جمعیت صدایش را بلند کرد و گفت: ای لوط! براستی که شما ما را دوست داری؟! اگر شما مردم سدوم را دوست داشتید، چرا وقتی چند تن از بزرگان ما به خواستگاری دخترانت آمدند و خواستند با خاندان پیامبرشان وصلت کنند، شما آنها را از خود راندید و به خواستگاری آنان جواب رد دادید و دخترانتان را از چشم ما پنهان کردید و دختران شما اینک همچنان تنها و مجردند، پس سخن درستی نمی گویید چرا که اگر مِهری در وسط بود تو با این پیوند خودت را به مردم نزدیک می کردی نه اینکه...
مردم همگی با گفتن: آری آری راست می گوید، حرف آن مرد را تایید کردند.
حضرت لوط آهی کشید و فرمود: من فساد و فحشایی که در بین شما موج میزد را میدیدم، آخر چگونه می توانستم به شما اعتماد کنم و دختران مومنه و پاکم را به عقد شما در آورم؟! از کجا معلوم که همان کار زشتی که با دختران و همسران خود می کردید، با دختران من نمی کردید؟؟ من نمی توانستم اجازه دهم با این پیوند دامن دخترانم آلوده شود و انها به راه ناشایست کشیده شوند.
در این هنگام یکی دیگر فریاد زد: ای لوط! بهانه نیاور، اگر دختران تو واقعا مومنه باشند، هرگز از راه پدرشان و تربیت او خارج نمی شدند، راست بگو و آشکار کن که تو ما را دوست نمی داشتی ...
حضرت لوط نگاهی عمیق به مردم کرد و فرمود: در پاکی و ایمان دخترانم شک و شبهه ای ندارم اما ترسم از این بود که همنشینی با شمایان و مال حرامی که در خانه هایتان است باعث انحراف دخترانم شود، همانطور که همنشینی با شما اثری سوء در رفتار همسر من گذاشته و اخیرا متوجه شدم در داستان های نو و گناه های جدید و ابلیسی شما، با شما همداستان شده..
آرسن هم که در آنجا حضور داشت فریاد زد: ای لوط! آسمان ریسمان بهم نباف و کمتر وقت ما را بگیر و بگو هدفت از آمدن به شهر چیست؟!
حضرت لوط آهی بلند کشید و فرمود: ای مردم! هوش و گوش کنید که این آخرین انذار است، شما خود می دانید که غرق در گناهان بزرگی شدید، گناهانی را پایه ریزی کردید که بنیان خانواده را از هم گسسته است و تا به حال به جز شما کسی وارد عرصه این گناهان نوظهور نشده است، تا وقت است از راه خطایی که می روید برگردید و به درگاه خدا روی آورید و از کارهای گذشته تان توبه نمایید و من هم قول می دهم شفاعت شما را نزد پروردگار کنم و همانا پروردگار توبه پذیر و بسیار مهربان است بر بندگان توبه کار و بدانید که من هیچ اجر و مزدی از شما نمی خواهم اما اگر بر گناه خویش لجاجت ورزید عذابی عظیم بر سرتان نازل می شود، عذابی بدتر از عذاب قوم ثمود و زمانی می رسد که اثری از شما برجا نماند همانطور که خطاکاران گذشته محو شدند، شما هم محو و نابود خواهید شد.
در این هنگام آرسن قدمی جلو گذاشت و همانطور که با خنده به لوط نگاه می کرد با لحنی تمسخر آمیز گفت: ای لوط! همین زندگی برای ما بسیار خوش است، اگر می گویی ما به راه ابلیس می رویم ، بگو عیبی ندارد، زیرا این راه بر جان اهالی سدوم شیرین نشسته و تو و خدایت برای ما اهمیتی ندارید، برو به خدایت بگو که آن عذابی می گفتی نازل کن و با زدن این حرف قهقه ای سر داد
مردم شهر سدوم هم شروع به تمسخر حضرت لوط کردند و یک صدا می گفتند: بگو خدایت عذاب را بفرستد.
حضرت لوط از این سخنان غمگین شد.
در این هنگام ابلیس که این صحنه را نظاره می کرد، خنده بلندی کرد و گفت: این قوم را تا هلاکت راهی نمانده و رو به آسمان گفت: خداوندا، دیدی انسان هایی را که بر من برتری دادی چگونه دسته دسته راهی جهنم می کنم؟! آنها مرا بیشتر از تو دوست دارند هر چند که من علاقه ای به آنان ندارم و اما تو عاشق بندگانت هستی....
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_سوم🎬: حضرت لوط بار دیگر داخل شهر شد و به میدان اصلی شهر ر
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_چهارم🎬:
حضرت لوط با قلبی مملو از غم به خانه اش بازگشت و باز به درگاه خدا روی کرد و با چشمی گریان از خداوند خواست تا رحمی به حال قوم عصیان گرش نماید، اما وعده خدا حق است، خداوند بزرگ تا جایی راه داشت و امید به هدایت بود؛ به این مردم هم فرصت داد و اینک امیدی به هدایت قوم لوط نبود و هر چه که بیشتر در روی زمین می ماندند و زندگی می کردند فساد و فحشای بیشتری رواج می دادند، پس چنین نسلی باید منقرض شود.
بنابر این خداوند چند تن از ملائکه را به صورت جوانانی زیبا که لباس های سفید بر تن داشتند و چهره شان همچون خورشید درخشان بود به سوی خانه حضرت ابراهیم فرستاد تا برای ایشان دو خبر از سوی پروردگار بیاورند.
در این زمان عمر حضرت ابراهیم بین صد تا صد و بیست سال ذکر شده است؛ یعنی در حقیقت حضرت ابراهیم و حضرت ساره در سنین پیری قرار دارند و عادتا کسی در این سن بچه دار نمی شود.
در این هنگام حضرت ابراهیم در منطقه حبرون قرار داشت که محل رفت و آمد کاروان های تجاری است.
از طرفی شهر های بزرگ، حضور ابراهیم را تحمل نمی کردند چرا که می ترسیدند همان بلایی که بر سر شهر بابل آمد بر سر آن ها هم بیاید.
به همین دلیل ابراهیم نبی در این منطقه مضیف ها و میهمان سراهایی زده است تا از کاروانیان پذیرایی کند و اینگونه و با این طریق امر هدایتی خود را پیش می برد و حضرت ابراهیم مدام در پی میهمان بود، ایشان میهمان داری را بسیار دوست می داشت و به همه توصیه می کرد چنین کنند چرا که میهمان موجب برکت صاحب خانه می شد.
اما در همین احوالاتی که قوم لوط به انتهای فحشا رسیده بودند، در شهر حبرون ،مدتی بود که برای حضرت ابراهیم هیچ میهمانی نیامده بود.
حضرت ابراهیم از این مساله ناراحت بسیار ناراحت بود و با خود می اندیشید چه خطایی نموده که مدتهاست قدم میهمانی به خانه اش نرسیده و این سعادت مدتی ست نصیبش نشده است.
پس در همین زمان بود که خداوند چند تن از فرشتگانش را در قامت جوانانی به سوی ابراهیم فرو فرستاد اما
ابراهیم آن ها را نمی شناخت و اراده خداوند بود که در ابتدا ابراهیم فرشتگان را نشناسد
ابراهیم که مدتی بود میهمانی به خانه اش نیامده بود وقتی فرشتگان به عنوان میهمان به منزل او آمدند از شدت خوشحالی گوساله ای را بریان کرد.
بوی کباب همه جا پیچیده بود و مردم شهر حبرون و حضرت ساره خوشحالی زاید الوصف ابراهیم را میدیدند اما هنگامی که ابراهیم گوساله ی بریان شده را به محضر فرشتگان آورد، ملائکه توجهی به غذای لذیذی که پیش رویشان بود نکردند و پیامبر خدا، متوجه شد که آنان از آن غذا نمی خورند و اصلا به آن التفاتی هم نمی کنند و این نشانه خوبی در میان اعراب آن زمان نبود.
حضرت ابراهیم از این پیش آمد نگران شد و ترسید، چرا که مردم آن منطقه اگر با کسی خصومتی داشتند از غذای او نمی خوردند تا مبادا نمک گیر او شوند و بتوانند با او درگیر شوند و به روی هم شمشیر بکشند
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_چهارم🎬: حضرت لوط با قلبی مملو از غم به خانه اش بازگشت و ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نود_پنجم🎬:
ابراهیم به شدت بهم ریخته بود چرا که تا این سن با کسی عناد و دشمنی نورزیده بود، پس با لحنی آرام که هیچ بی احترامی به میهمانانش نشود رو به ملائکه فرمود: از اینکه به خانه من رونق بخشیدید و میهمان سرای ساده ابراهیم شده اید، متشکرم و مرا مدیون خود نموده اید اما چرا از طعام خود نمی خورید، آیا این غذا را دوست ندارید یا اینکه من نادانسته کاری کردم که خصومت شما را برانگیخته است؟!
یکی از ملائکه لبخندی زد و فرمود: یا نبی خدا! هیچ ترسی به خود راه ندهید، شما عزیز دل تمام فرشتگان آسمان هستید و ما هم چند تن از همان فرشتگانیم و برای شما از آسمان و نزد پروردگار دو خبر آورده ایم، یکی خبر بشارتی به خانواده ابراهیم و دیگری هم خبر یک عذاب است و چون اراده خداست که ابتدا بشارت را باید گفت، خبر مسرت بخشی به شما میدهیم.
همانا ما حامل بشارتی برای خانواده حضرت ابراهیم هستیم و خداوند اساس مقدس روی زمین را که به نام خانواده است مورد خطاب قرار داده است و بشارت باد بر شما به فرزندی پاک و مومن...
حضرت ابراهیم لبخندی زد و فرمود و آن عذاب چیست؟
فرشتگان ادامه دادند: همانا قوم لوط غرق در گناه شدند گناهانی بزرگ که اساس خانواده را باطل نموده و امر خداوند است که عذاب شوند، زیرا کسی که بخواهد به صورت فردی یا جمعی با این اساس الهی مقابله کند گنهکار است و از خط قرمز خداوند تجاوزکرده است.
میهمانان حضرت ابراهیم پس از زدن این حرف رو به ساره که با چهره ای سرشار از تعجب به آنها چشم دوخته بود کردند و فرمودند: ای ساره! ما تو را به آمدن فرزندی به نام اسحاق و پس از آن به یعقوب بشارت می دهیم و خداوند به تو مژده داده که صاحب بقاء خواهید شد و از وجود تو و ابراهیم سلسله ای به وجود خواهد آمد
جناب ساره که در سنین یائسگی قرار داشت و خوب می دانست توانایی آوردن فرزندی را ندارد، متعجب شد
اما اراده خداوند بود چرا که چون ساره می خواست ابراهیم نبی صاحب فرزند شود، هاجر را به عقد او در آورده بود، خداوند دعای ساره را مستجاب کرد و او را صاحب بقاء نمود و این نتیجه کار نیک ساره بود.
حضرت ساره از این خبر بسیار تعجب کرد و گفت: آیا من که در سنین پیری هستم از مردی که سنین پیری قرار
دارد بچه دار می شوم؟
این امر برای ساره تعجب آور بود اما برای ابراهیم که در مراتب بالایی از توحید قرار داشت باعث شگفتی اش نشد
در این هنگام ملائکه به ساره گفتند: آیا از امر خدا و قدرت او تعجب می کنی؟ رحمت خدا برکات خداوند بر شما خانواده ی ابراهیم باد.
ای ساره! شما نتیجه سال ها تلاش و مجاهدت های خود در راه ابراهیم را در همین دنیا دریافت می کنید
ساره از شنیدن این خبر مسرت بخش غرق خوشحالی شده بود اما حضرت ابراهیم غمگین بود چرا که ملائکه خبر عذاب قوم لوط را برای او آوردند و ابراهیم در خواست عفو قوم لوط را از درگاه خداوند نمود و تقاضا کرد تا خداوند مهلت بیشتری به مردم سدوم بدهد
و این نشانگر روح بلند و مهربان حضرت ابراهیم است که خداوند به او عطا کرده است.
خداوند که عالم بر خفیات است، درخواست حضرت ابراهیم را نپذیرفت چرا که میدانست این قوم پیروی از ابلیس را پذیرفته اند و هر چه که زمان بیشتر بگذرد در ضلالت بیشتری فرو می روند.
فرشتگان خداوند دو خبر را به ابراهیم دادند و روانه شهر سدوم شدند تا به لوط هم خبر عذاب را برسانند و شهر سدوم را از روی کره زمین محو نمایند
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕