#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست🎬: پس از ماجرای ذبح حضرت اسماعیل، خداوند به حضرت ابراه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_یکم🎬:
خداوند به ابراهیم امر نمود که با کمک اسماعیل خانه کعبه را بازسازی کنند تا اقامه دین خدا به طور کامل با مناسکی که قبلا گفته شد انجام شود تا زین پس مومنین در زمان حج به دور این نقطه مرکزی زمین بشتابند و در تعبد و بندگی خودی نشان دهند
پس ابراهیم دست به کار شد تا بیت الله را تجدید بنا کند و لازم بود تا محدوده اصلی بیت مشخص شود.
در این زمان جبرئیل بر ابراهیم نازل شد و همزمان بادی وزیدن گرفت و پرده ها کنار رفت و ستون های نورانی بیت الله الحرام همانگونه که قبلا جبرئیل آن را بنا نموده بود آشکار شد و حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل مشغول ساختن خانه خدا شدند.
ابلیس که آگاه بود با تجدید بنای کعبه، دین خداوند به اقامه می رسد چندین بار در مقابل حضرت ابراهیم ظاهر شد و خواست مانع این کار شود و هر بار حضرت ابراهیم به او سنگ پرتاب کرد، درست شبیه زمانی که برای اولین بار این خانه بنا می شد و ابلیس باز چنین کرد و حضرت آدم هم به سمت او سنگ پرتاب نمود و همین واقعه باعث شد که پس از اتمام بنای کعبه، حضرت ابراهیم ستونی را ساخت و آن را نماد ابلیس قرار داد تا مومنین هر زمان برای مناسک حج به اینجا وارد شدند به این ستون سنگ بزنند و ذکر خدا را بگویند.
حالا کعبه باز سازی شده بود، آنهم توسط ابراهیم و فرزند ارشدش اسماعیل و قرار بود اختیار دار این مکان مقدس و نقطه اصلی زمین، بنی اسماعیل باشند و ابلیس از این اتفاق به شدت عصبانی بود اما می بایست دست به کاری بزند که از قافله عقب نماند و همانگونه که همیشه در برابر خداوند و احکامش سکه بدل ساخته بود اینک هم اگر خداوند کعبه را تجدید بنا نموده و خانه امن خود قرار داده بود، او هم دست به کار شد تا خانه ای برای خود قرار دهد و چه جایی بهتر از «برج بابل» که سنگ بنایش را خود ابلیس نهاده بود و ساختمانی معروف و مشهور در آن زمان بود.
پس ابلیس هم دست به کار شد و تمام سردارانش تلاشی عظیم بکار می بردند تا برج بابل رونق بگیرد و روزی برسد که رونق این برج و برج هایی شبیه آن از رونق کعبه بیشتر شود، پس مناسک ابلیسی عجیب و نویی در بین مردم بابل شکل گرفت.
ابلیس همانگونه که در مقابل ازدواج حلال....زنا را باب کرد، در مقابل خانواده الهی...همجنس گرایی را به ظهور رساند، اینک هم درمقابل مُحرم شدن مومنین در کعبه و مناسک حج ، برای شیطان پرستان مناسکی ابداع نمود که برای نمونه یکی از مناسک این بود که بر هر زن واجب بود که در هر سال یک بار در برج بابل بنشیند تا مردی بیگانه بیابد و با او همخوابگی داشته باشد و اینچنین بود که زنان متمول با ارابه وارد معبد میشدند و همراه با ندیمه هایشان در معبد می نشستند و زنان عادی هم در جایگاهی مخصوص می نشستند و انتظار می کشیدند تا مردی از راه برسد و قطره ای نقره در دامانشان بیاندازد و این بدان معنا بود که آن مرد این زن را برای با هم بودن شبانه انتخاب کرده است.
واینچنین بود که ابلیس پا به پای دین و احکام و مناسک خداوند پیش می آمد و برای اقامه دین ابلیسی او نیز مناسکی قرار داده بود و هر دم بر این مناسک افزوده می شد و آن را نو اندر نو می نمود و متاسفانه جمعی را به خود مشغول داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_یکم🎬: خداوند به ابراهیم امر نمود که با کمک اسماعیل خا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_دوم 🎬:
گاهی برخی از انسان ها برای این که در این دنیا قدرت هایی را داشته باشند، به برخی از اجنه پناه می برند که به آن ها قدرت بدهند.
قرآن می فرماید: انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن فزادوهم رهقا (و مردانى از آدميان به
مردانى از جن پناه مى بردند و بر سركشى آنها مى افزودند.)
اجنه در قبال قدرت هایی که به انسان ها می دهند درخواست هایی از آن ها می کنند که باعث می شد آن انسان ها در باطل و کفر فرو بروند.
حضرت ابراهیم برای آن که پروژه اقامه را عملی سازد، دو پایگاه مهم را بنا نهاد؛ یکی از آن ها کعبه است که
آن جا را احیا می کند و دیگری بیت المقدس است که از ابتدا آن را بنا می کند.
سپس حضرت ابراهیم رسولانی را به نقاط مهم و پر جمعیت فرستاد که یکی هند و دیگری ایران بود.
خودش نیز در سه راه مهم تمدنی قرار گرفت و کوشش کرد تا در آن جا حضور جدی داشته باشد و آنجا را حفظ کند.
حضرت ابراهیم در این سه راه مهم تمدنی سنت میزبانی از کاروان ها را پایه ریزی کرد و تلاش کرد تا دین
حنیف را به سرتاسر تمدن های اطراف انتشار دهد.
البته این تلاش مثمر ثمر بود و ابراهیم با ماجرای نمرود و معجزه آتش در همه جا شناخته شده بود.
موضوع دیگری که اینک مطرح می شود این است که برای تحقق اقامه دین سه مورد لازم و ضروری است که اگر این موارد پیش نیاید اقامه دین هم صورت نخواهد گرفت.
اول اینکه همراهی امت ها با پروژه اقامه، یعنی باید مردمی باشند که این دین را اقامه و نبی خدا را همراهی نمایند
دوم اینکه وجود پایگاه های متعدد در تمدن های مختلف، یعنی در جای جای دنیا دین خدا مکان شناخته شده داشته باشد که مردم در آنجا بهم بپیوندند
و سوم اینکه ارتباط نبی با منبع وحیانی یعنی پیامبری وجود داشته باشد تا با منبع وحی و خداوند در ارتباط باشد و پیغام خدا را به مردم برساند حال
در طرف اقامه باطل و دین ابلیسی هم نیز دقیقا هر سه مورد لازم است یعنی اگر شیاطین بخواهند در دنیا باطل را اقامه کنند
اولا نیاز به پذیرش و همراهی مردم دارند؛ ثانیا به پایگاه های متعدد ابلیسی در نقاط مختلف نیاز دارند و ثالثا
باید از وحی ها و الهامات ابلیسی (ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم) استفاده کنند.
در زمان ابراهیم که او دو پایگاه مهم کعبه و بیت المقدس را برای پرستش خداوند و انتشار دین خدا بنا نهاد، ابلیس هم دست به کار شد، بابل و برج بابل را داشت و علاوه بر آن سرزمینی دیگر را پایگاه خود نمود.
از زمان حضرت ابراهیم مهم ترین سرزمینی که حال و هوای ابلیسی و شیطانی دارد مصر است
و داستان روایت انسان این بار از بیت المقدس به مصر می رود.
حضرت ابراهیم علیه السلام سیصد سال عمر نمود و خود در بیت المقدس به تبلیغ دین خداوند می پرداخت و حضرت اسماعیل هم در حجاز و کعبه و بعد از اینکه حضرت ابراهیم از دنیا رفت حضرت اسحاق دین ابراهیم حنیف را منتشر می نمود و البته در این زمان این تیره کم کم طی مهاجرت های آرام آرام خود را به نزدیک مصر رساندند و در زمان حضرت یعقوب در کنعان ساکن شدند...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_دوم 🎬: گاهی برخی از انسان ها برای این که در این دنیا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_سوم 🎬:
داستان ما به سمت سرزمینی می رود که ابلیس روی آن بسیار کار کرده است و یکی از پایگاه اصلی شیطان است، حکومت مصر دارای پادشاه، کاهنان (که حلقه واسطه میان پادشاه و مردمند) و مردم جامعه می باشد.
پادشاهان مصری برای اولین بار ادعا کردند از نسل خدایان هستند و دارای مقام نیمه خدایی هستند.
پادشاهان آن گونه عمل کردند و در نگاه مردم جا انداخته بودند که آنان، فرزندان مستقیم خدا و نمایندگان راع (خدای خورشید) تلقی می شدند.
نام دیگر خدای راع، «آمون» است که به صورت تک چشم نشان داده می شود و در کشفیات باستانی هم به
وفور یافت می شود. استفاده از نماد خدای راع، در دوره حکومت قدیم و حکومت جدید مصر مرسوم بوده
است.
پادشاهان مصر بر جهل مردم سوار می شدند، خودشان را حامل قدرت خدای راع معرفی می کردند و در این سرزمین فقط پادشاه بود که حق قربانی کردن داشت و این حق خود را در اختیار کاهنان نیز قرار می داد.
بنابراین در حکومت مصر، کاهنان نمایندگان فرعون هستند بر خلاف حکومت های قبلی که کاهن نماینده خدا بود. پس در مصر، ریشه تمام اتفاقات به فرعون باز می گردد چرا که تمام منشأ های قدرت به او منتهی میشود.
به عقیده مصریان باستان، مرگ فرعون، بازگشت او به خدایان محسوب می شود و او یک موجود جاویدان است. به همین خاطر در کنار مقبره فراعنه یک معبد بزرگ ساخته می شد و مردم به عبادت آن خدا نیز مشغول می شدند. از این روست که قبرهای فراعنه و معابد در مصر از اهمیت ویژه ای برخوردار هستند
اهرام مصر که شامل سه هرم اصلی می باشد در دوران اول حکومت مصر ساخته شده است.
هرم بزرگ گیزا که توسط خوفو ساخته شده است اصلی ترین نماد دوران اولیه فراعنه در مصر می باشد. این
اهرام طوری ساخته شده که هیچگونه ملاتی در آن به کار نرفته است.
هرم با تخته سنگ هایی به وزن دو تن است و
این مساله خبر از وجود یک دستگاه هندسی و معماری قوی در مصر می دهد که ریشه در مطالعات نجومی مصریان باستان دارد. علم نجوم از بابل به مصر منتقل شده است و مصریان مطالعات زیادی بر روی علم نجوم انجام می داده اند. آن ها توانسته بودند این علم را بومی سازی کنند و بر اساس آن طغیان رودخانه نیل را پیش بینی کرده و از آن استفاده کنند.
همچنین علم نجوم باعث می شد تا از آن در مباحث هندسی هم استفاده کرده و معماری هایشان را رونق ببخشند و از طرفی علم نجوم، علمی ست که مستقیم با اجنه سرو کار دارد و به راحتی میشود این علم را از راه درستش منحرف نمود، پس در این سرزمین سحر و ساحری و شیطان پرستی حرف اول را می زند و به روایتی، سرزمینی ست که ابلیس روی آن سرمایه گذاری زیادی نموده است پس می خواهد بهره برداری خوبی از آن نماید
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_دوم 🎬: گاهی برخی از انسان ها برای این که در این دنیا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_چهارم🎬:
سازه ها و مناسک در مصر دقیقا شبیه بابل است گویا یک خط واحد تمدنی و پرستشی از بابل تا مصر ادامه دارد که توسط یک نفر کارگردانی و مدیریت می شود.
یعنی همانگونه که نسبت به مومنین خداوند ولایت و سرپرستی می کند در طرف کفر نیز شیطان ولایت می کند.
این خط واحد هدایتی که ابلیس آن را دنبال می کند در هر منطقه ای رنگ و بوی بومی خودش را می گیرد اما
ذات همه آن ها یکی است و نقشه آن ها واحد است.
تمام این ساختمان ها و سازه های عظیم را فقط بردگان نساخته بودند. تا زمانی که یک اجماع همگانی حول
این مساله صورت نگیرد، جمع بردگان به تنهایی نمی توانند این سازه های عظیم را بنا کنند.
در تمام مصر درباره ساخت چنین بنایی، یک اجماع همگانی شکل گرفته بود.
انبارهای معابد مملو از آذوقه ها و زیور آلاتی بود که مردم مصر به آن ها هدیه داده بودند در حالی که در
همین زمان عده ای از مردم فریب خورده، از شدت گرسنگی در حال مرگ بودند؛ اما تا پای مرگ برای رفاه و
تامین عیش معبدیان و وسایل مورد نیاز آن ها تلاش می کردند.
عده ای از مردم متمّول خودشان را وقف آوردن سنگ های بزرگ برای ساخت هرم می کردند.
فاصله معبد خوفو تا نزدیک ترین کوهی که از آن سنگ گرانیت به دست می آید، حدود چند صد کیلومتر است.
این درحالی است که هنوز وسایل حمل و نقل پیشرفته ای برای حمل این حجم زیاد از سنگ های گرانیتی به وجود نیامده است و سازندگان معبد مجبور هستند سنگ ها را بر روی الوارهای بزرگی از چوب حمل کنند و
بدین وسیله آن ها را به محل مورد نظرشان انتقال دهند. احتمالا برای چنین نوع حمل و نقلی، مقادیر زیادی روغن استفاده می شده که بسیاری از بردگان را برای ساخت روغن قربانی می کرده اند تا از بدن او روغن مورد استفاده برای روان کردن الوار چوبی را به دست بیاورند.
این قبیل گزارش ها همگی حاکی از کارگردانی واحد و نقشه ی واحدی است که ابلیس آن را از بین النهرین تا مصر کشانده است.
یکی دیگر از مسائلی که خبر از نقشه واحد ابلیس و ایجاد یک اجماع همگانی در مصر می دهد آن است که
همانند بابل، در مصر نیز معابد به مردم القاء می کردند که خدایان به همخوابگی با دختران زیبا احتیاج دارند.
کاهنان مصری همچون کاهنان بین النهرین برای ارضای شهوت شان، توده های فریب خورده و استثمار شده را ترغیب می کردند که دختران خود را به خدایان هدیه کنند. این مساله تا بدان جا ادامه داشت که حتی زنان
شوهردار نیز خود را ملزم می داشتند که حداقل سالی یک بار در معبد با خدایان همبستر شوند.
این نوع مناسک شبیه مناسکی است که در برج بابل اتفاق می افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_چهارم🎬: سازه ها و مناسک در مصر دقیقا شبیه بابل است گو
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_پنجم🎬:
برای آن که ابلیس بتواند صحنه گردانی کند و نقشه واحد خود را عملی کند و یک اجماع همگانی درباره یک مساله ایجاد کند، لازم بود تا نظام تعلیم و تربیتی وجود داشته باشد که بار اصلی آن را کاهنان به دوش می کشیدند، همانطور که در فصل های قبل گفتیم، کاهنان نقش پیغامبران ابلیس را داشتند و همانطور که خداوند به رسولانش وحی می نماید، ابلیس هم بوسیله سحر و جادو با کاهنان در ارتباط است
وقتی از کاهنان و معابد سخن می گوییم منظورمان فقط یک سری مناسک آیینی نیست بلکه علاوه بر این مناسک، توجیه نخبگانی کل جامعه مصری درباره مسائل، بر عهده ی کاهنان معابد است. به همین خاطر در مصر مدارسی وجود داشت که کاهنان موظف بودند دانش آموزانی که در آن ها شرکت می کنند را از سنین کودکی با سحر و جادو، آداب و رسوم مناسک شیطانی و سحر آلود، جهان بینی شرک آلودی که مسائل بعدی
همگی مبتنی بر آن بود آشنا کنند.
دانش آموزانی که از سنین کودکی در این مدارس مورد تعلیم و تربیت کاهنان قرار می گرفتند با این اندیشه و جهان بینی رشد کرده و وارد جامعه می شدند و عقاید خود را به بقیه مردم جامعه و نسل های موجود انتقال
می دادند. به همین ترتیب زنجیره ای شکل می گرفت که نسل به نسل سخنان کاهنان را به یکدیگر انتقال می دادند و از این طریق عقیده کاهنان معابد در جامعه نهادینه می شد. به همین خاطر در جامعه مصری شاهد
هستیم که تمام طبقات اجتماعی، هرگونه مناسک آیینی پرستش خدایان را می پذیرند.
استفاده از قدرت های ابلیسی ماورائی
یکی از قدرت هایی که مصریان باستان از آن بهره می جستند استفاده از قدرت و مغناطیس اجرام آسمانی
بوده که از آن در بسیاری از کارهایشان از قبیل کشاورزی، معماری، دفع دشمنان و ... استفاده می کرده اند.
این قدرت ماورائی که از طریق مطالعات نجومی به دست می آمده، امروزه در اختیار ما نیست و در آن زمان نیز توسط نیروهای ابلیسی برای کاهنان قابل دسترسی بوده است.
پس می توان گفت سرزمین مصر، سرزمین خدایانی است که دارای قدرت های عجیب ماورائی بوده اند و سحر
و جادو در آن موج می زند. ترکیب این مسائل به مصر قدرتی می دهد که همیشه می تواند دشمنان خود را
دفع کند، از رودخانه نیل به عنوان یکی از اصلی ترین منابع حیاتی خود بهترین بهره و استفاده را ببرد و شهرهای بزرگی مانند تپس و ممفیس را به وجود بیاورد که تمام تمدن های اطراف مصر در مقایسه با عظمت
آن، شهر و روستای کوچکی بیش به حساب نمی آیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
از سخنرانی خاص حضرت آقا در جمع خبرگان تا پروژه ترور رهبران جبهه مقاومت .mp3
53.77M
🎙از سخنرانی خاص حضرت آقا در جمع خبرگان تا پروژه ترور رهبران جبهه مقاومت
#شیخ_قمی
مسجد حضرت فاطمه الزهرا س قم
➖خلاصه لایو دیشب➖
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_پنجم🎬: برای آن که ابلیس بتواند صحنه گردانی کند و نقشه واحد خود را عم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_ششم🎬:
فضای مصر آنچنان که گفتیم سرشار از مناسک ابلیسی بود و هر چه در مصر جاری بود همه دستورات ابلیس بود و مصر مانند کعبه و بیت المقدس که به عنوان پایگاه خدا پرستی شناخته میشد و در مقابل، پایگاه پرستش ابلیس بود و حکومتی قوی داشت و خداوند اراده کرده بود که این حکومت ابلیس توسط پیامبری از نسل ابراهیم در هم شکسته شود.
حضرت ابراهیم بیش از سیصد سال عمر کرد و پس از او حضرت اسماعیل در حجاز و حضرت اسحاق در حبرون راه پدر را ادامه دادند و پیامبران الهی بودند.
در زمان حضرت اسحاق روال عادی زندگی برقرار بود و در تاریخ اتفاق خاصی که در این محدوده زمانی افتاده باشد، گفته نشده و پس از اسحاق همانگونه که ملائکه آسمان برای ساره خبر تولد پسرش را داده بودند و خبر پیامبری یعقوب را نیز گفتند، یعقوب به پیامبری رسید.
در این زمان حضرت یعقوب به اتفاق خانواده و ایل و قبیله اش در کنعان ساکن شده بود.
کنعان سرزمینی ست که از یک طرف به حبرون و از یک طرف به مصر می رسد و در نزدیکی سرزمین فراعنه قرار دارد و حضرت یعقوب را اسرائیل می نامیدند، اسرائیل در زبان فارسی به معنای «بنده خدا» است و در زبان عربی«عبدالله» است و در زبان عبری«اسرائیل» می گویند.
حضرت یعقوب از چندین زنی که داشت، دوازده پسر داشت که در سرزمین کنعان به شبانی مشغول بودند.
شبی از شبهای خداوند، یازدهمین پسر یعقوب که یوسف نام داشت و مادرش به ملکوت پیوسته بود، خوابی عجیب می بیند و سراسیمه از خواب بیدار میشود.
حضرت یعقوب به خاطر محبتی که به یوسف و برادرش بنیامین داشت و همچنین به دلیل اینکه این دو کودک از نعمت وجود مادر محروم بودند، شبها در کنار ایشان بود و البته همین توجه حضرت یعقوب به این دو برادر باعث شده بود که زنهای دیگر یعقوب به همراه فرزندانشان روی این قضیه حساس شوند و حسادت در وجود برادران یوسف ریشه بدواند.
زمانی که یوسف با حالتی عجیب از خواب می پرد، حضرت یعقوب مشغول راز و نیاز با پروردگار بود که متوجه حال دگرگون یوسف نُه ساله می شود.
یعقوب نزدیک بستر یوسف می شود و..
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........طاهره سادات حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_ششم🎬: فضای مصر آنچنان که گفتیم سرشار از مناسک ابلیسی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_هفتم🎬:
یعقوب دستان یوسف را در دست می گیرد و می فرماید: چه پیش آمده میوه دلم که اینچنین هراسان از خواب بیدار شدی؟!
یوسف با آستین لباس عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید: خوابی بسیار عجیب دیدم، این خواب هم عجیب بود و هم عظیم که از عظمت آن از خواب پریدم.
حضرت یعقوب پیامبر خداست و گویی می داند خبرهایی در پس این خواب است، پس آرام می گوید خوابت را برایم بگو
یوسف خیره در چشمان مهربان پدر می گوید: در مجلسی باشکوه بودم ، بر تختی زرین نشسته بودم و لباسی زیبا و تاجی از طلا بر سر داشتم، در این هنگام ماه و خورشید را دیدم به همراه یازده ستاره، آنها پیش آمدند و وقتی به نزدیکی من رسیدند سر به سجده گذاشتند ، پدرجان! این چگونه خوابی ست که من دیده ام؟!
حضرت یعقوب آنچه را که می بایست بداند، فهمید و متوجه شد که خداوند اراده فرموده تا مقام نبوت بعد از خودش را به یوسف عطا کند و علاوه بر آن مقام اجتباء و اعطاء علم تاویل احادیث را به یوسف عنایت نموده است(میان تاویل احادیث با تعبیر خواب تفاوت وجود دارد و آن چیزی که به یوسف اعطا شده علم تاویل احادیث است نه تاویل رؤیا و این علم به معنای وقایعی است که در زندگی انسان اتفاق می افتد. کسی که میداند هر واقعه ای در زندگی اش چه اثری دارد دارای علم تاویل احادیث است. چنین شخصی وقایع را از بالا نگاه می کند و می تواند پشت پرده وقایع را ببیند و می داند که این واقعه به چه نتیجه ای می رسد؛ همچنین می داند برای این که نتیجه ی مطلوب به دست بیاید باید چه شرایطی را صورت دهند)
پس یعقوب می بایست احتیاط کند و او صدایش را پایین آورد تا کسی نشنود و آرام گفت: ای یوسف، خداوند خواسته که به تو مقامی عطا فرماید، مبادا این خواب را برای دیگران تعریف کنی چون میترسم گزندی از جانب برادرانت به تو برسد.
حضرت یعقوب پیامبر خدا بود و خوب می دانست که برادران یوسف با شنیدن این موهبتی که به یوسف عطا شده، حس حسادتشان به غلیان می افتد، او میترسید اتفاقی که بین هابیل و قابیل افتاد که آن هم ناشی از حسادت برادر بزرگتر به مقام برادر کوچکتر بود برای یوسفش هم بیافتد، یوسفی که یادگار محبوب ترین همسر او بود، کودکی که طعم مهر مادری را نچشیده بود و یعقوب می بایست برای او هم مادر باشد و هم پدر...
یوسف که در عین کودکی بسیار با ذکاوت و فهمیده بود دست بر چشم نهاد و به پدر قول داد که به کسی از این خواب چیزی نگوید.
اما ابلیس که شاهد این ماجرا بود دست به کار شد تا ماجرایی دیگر برای بنی آدم رقم زند و دوباره هابیل را به مسلخ کشاند، پس یکی از همسران یعقوب متوجه صدای گفتگوی یعقوب و یوسف شد و پشت در گوش ایستاد و هر چه که بین این پدر و پسر در جریان بود را شنید.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🔻#رمان: "شلوار سه خطی" 🔻
داستان هیجانانگیز و تکاندهندهی «شلوار سه خطی» روایتی از خاطرات صابر، نوجوان شجاع فلسطینی است. او برای نجات جان مادر و برادرش، جسورانه به سربازان اسرائیلی حمله میکند و به جرم سنگ پرانی دستگیر و روانه زندان میشود.
صابر در زندانهای مخوف اسرائیل با صحنههای وحشتناک جنایات صهیونیسم روبرو شده و در شرایطی سخت و بیرحمانه قرار میگیرد...
ماجراهایی که هر کدامش برای از پا درآمدن انسان کافی است.
این رمان که بر اساس واقعیات دردناک فلسطین نوشته شده، به قلم توانای خانم طاهره سادات حسینی و توسط انتشارات کتابنما به چاپ رسیده است. با سناریویی مهیج و داستانی گیرا، «شلوار سه خطی» مخاطب را همراه میکند با غم، اندوه و حماسهای که در سرزمینهای اشغالی در حال رقم خوردن است.
#رهایی_مستضعفان #جبهه_مقاومت
🎁 40درصد از فروش کتاب به جبهه مقاومت اهدا میگردد 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
برای سفارش این کتاب ارزشمند، همین حالا از لینک زیرخرید کنید👇
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هفتم🎬: یعقوب دستان یوسف را در دست می گیرد و می فرماید
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_هشتم🎬:
خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده بود، ارام آرام در بین برادران یوسف پیچید و شد آنچه که نباید می شد، ابلیس حس حسادتشان را قلقلک داد و برادران یوسف همانطور که در بیابان به دنبال گوسفندان بودند و شبانی می کردند، به شور نشستند.
باید کاری می کردند، یکی می گفت: یعنی چه؟ یوسف از همه ما کوچکتر است چرا باید وصی پدر باشد؟! آن دیگری می گفت: وقتی یعقوب پسران قوی هیکل و سن و سال داری مثل ما دارد چرا باید یک کودک را جانشین خود کند و یکی دیگر از بین برادران فریاد زد: آهای برادرها، یعقوب نبی دچار گمراهی شده است، گویا مشاعرش را از دست داده و ما باید به طریقی او را به راه درست برگردانیم، او نمی داند چه می کند، به خاطر محبت عجیب و زیادی که به یوسف دارد او را می خواهد همه کاره ما کند، او می گفت و دیگران با گفتن آری آری راست می گویی، او را تایید می کردند.
آنها مشغول صحبت در این مورد بودند، اما هرکدامشان حرفی میزد و نظریه ای میداد، اما انگار به یک تصمیم واحد نمی رسیدند، ابلیس که از فراز تپه ای در نزدیکی آنها، نظاره گر بحثشان بود، وقتی دید که بیم آن است آنها بدون رسیدن به نتیجه به سمت خانه حرکت کنند، پس دست به کار شد، ابلیس در لحظه های حساس تاریخ همیشه نمود پیدا می کند پس خود را به صورت چوپانی که لباس سیاه بر تن و چهره ای کریه داشت درآورد و به سمت آنان رفت.
پسران یعقوب ، او را با روی باز در جمع خود پذیرفتند و چون این چوپان ناآشنا بود، او را از موضوع بحث آگاه کردند.
ابلیس که آمده بود تا کاری کند که پیامبری دیگر چون هابیل خونش بر زمین ریزد، با دقت به سخنان پسران یعقوب گوش کرد و بعد حالتی متفکر به خود گرفت و بعد از چند لحظه سکوت سرش را بالا گرفت و گفت: ای برادران اینقدر به بحث و مجادله ننشینید، شما یک راه دارید و دیگر هیچ...
یهودا یکی از برادران یوسف بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چه راهی؟! هر چه هست بگو...
ابلیس خنده ای کرد و گفت: راهی که می گویم باید مرد بود و دل و جگر داشت تا بتوانید انجام دهید و آدم های ضعیف نمی توانند انجامش دهند.
یکی از برادران گفت: ای چوپان غریبه! به پسران یعقوب نبی توهین نکن، در کل کنعان کسی به قدرتمندی ما نیست.
ابلیس همانطور که چوبدستی اش را به زمین می زد تا به آن تکیه کند و بلند شود گفت: اگر واقعا اراده اش را دارید انجام دهید، شما برای خلاصی از دست برادرکوچکتان هیچ راهی ندارید جز او را بکشید، مرگ یک بار و شیون هم یک بار، در عوض تا آخر عمر از دستش راحت می شوید.
ابلیس این را گفت و به صحرا زد و برادران همه در فکر فرو رفتند و نفهمیدند این چوپان کی بود و از کجا آمد و به کجا رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هشتم🎬: خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_نهم🎬:
با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از دقایقی یهودا نگاهی به جمع برادران کرد و گفت: الحق که این چوپان غریبه پیشنهاد خوبی دادند و رو به سمتی که آن چوپان نشسته بود کرد و متوجه شد که نیست پس با تعجب رو به بقیه گفت: این...این کجا رفت؟!
لاوی که انگار از این پیشنهاد ناراحت بود گفت: هر کس که بود چهره ای زشت و چشمانی پر از آتش داشت و پیشنهادش هم به زشتی خودش بود.
ناگهان بقیه برادران به سمت لاوی یورش آوردند و با صدای بلند گفتند: اتفاقا پیشنهاد درستی داد، ما برای اینکه پدر را از گمراهی درآوریم و یکی از ما وصی پیامبر خدا شویم باید یوسف را از پدر و کنعان دور کنیم و آن واقع نمی شود مگر اینکه او را بکشیم.
لاوی با شنیدن این حرف بر آشفت و گفت: شما را چه می شود ای پسران یعقوب؟! آیا حاضرید که دستتان به خون یک بی گناه آلوده شود؟! و با انجام این گناه کبیره توقع دارید وصایت پدر به یکی از شما برسد و شمایی که کمر به قتل برادر کوچکتر خود بسته اید پیامبر خدا شوید؟! محال است...محال است چنین شود.
در این موقع یکی دیگر از برادران از جا برخواست و گفت: ای لاوی، لطفا کاسه داغ تر از آش نشو، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم و از این گذشته، آیا بارها و بارها از زبان پدرمان یعقوب نبی نشنیده اید که در رحمت خداوند بر روی بندگان خطاکارش باز است؟! آیا نمی دانید که خداوند توبه پذیر است و آغوش رحمت خود را به روی توبه کنندگان باز می نماید پس ما یوسف را می کشیم تا پدر را از گمراهیی که میرود تا همه ما را در خود جای دهد، بیرون آوریم و پس از آن از این گناه توبه می کنیم و به سوی درگاه خداوند باز می گردیم.
لاوی که از اینهمه خباثت و ساده انگاری برادرانش خشمگین شده بود گفت: شما را چه می شود؟! اگر این حرفها را از زبان یک فرد عادی می شنیدم باز هم تعجب می کردم اما شما فرزندان پیامبر خدا هستید و روا نیست که خودتان را با این سخنان فریب دهید، مگر نمی دانید که توبه یعنی پشیمانی از گناه و جبران مافات، گیرم شما از کرده خود پشیمان شدید، چگونه می توانید جبران خون به ناحق ریخته یوسف را نمایید؟! آیا می توانید یوسف را به دنیا برگردانید تا توبه تان مقبول درگاه حق شود؟!
انگار این حرف لابی تلنگری کوچک بر روان خواب رفته برادرانش بود، همگی ساکت شدند اما بعد از دقایقی یهودا به سخن در آمد و گفت: ما باید یوسف را از بین ببریم و اگر تو مایل نیستی ناچاریم به نحوی تو را نیز خاموش کنیم
برادر دیگری از بین جمع بلند شد و رو به لاوی گفت: تو راست می گویی و البته یهودا هم حقیقت را می گوید، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم آیا تو راه بهتری در نظر داری؟!
لاوی آه کوتاهی کشید و گفت: شما می خواهید یوسف را از پدر دور کنید، پس نباید حتما او را کشت، می شود به طریقی دیگر عمل کرد و او را از پدر دور کرد که البته باید به آن فکر کنیم.
باز هم بحث در بین برادران بالا گرفت و آفتاب به غروب خود نزدیک می شد.
پسران یعقوب، گله را جمع کردند و آن را به سمت کنعان هی نمودند و تصمیم داشتند فردا به هر طریق ممکن یوسف را به صحرا بیاورند هر چند می دانستند که پدرشان یعقوب محال است اجازه دهد یوسفش از او جدا شود، اما آنان می بایست این کار را می کردند و یا اینکه یوسف را در همان کنعان به گونه ای که شک کسی را برنیانگیزد می کشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم رونمایی از کتاب شلوار سه خطی با حضور خانم حسینی و مسولین تهران و شهر ری
@bartaren
فتنه تقابل با رهبری - استاد راجی.mp3
6.62M
#لطفا_نشر_حداکثری
🚨 انتشار این صوت از "اوجب واجبات" و از "واجب اوجبات" و از "واجب واجبات" و ایضا "اوجوب اوجبات" است.... / خلاصه آب دستتونه بگذارید زمین این رو فوری نشر بدید....
📝 خطر از حجیت انداختن رهبری
🎙 حجت الاسلام راجی
🔺 یقین داریم حضرت آقا از دوقطبی متنفر است، مطمئنیم دوست ندارد بین جبهه انقلاب اختلاف بیاندازیم، اما باز هم چنین میکنیم.
رهبری جهاد امروز را جهاد امیدآفرینی میداند، با این وجود مردم را ناامید میکنیم.
🔻حضرت آقا گفتند به فرماندهان نظامی اعتماد داشته باشید؛ آنها کمکاری نمیکنند؛ اما در برابر آنها میایستیم!
یقین داریم کاری که انجام میدهیم مورد تأیید رهبری نیست و باز هم به اسم انقلابیگری آن را مرتکب میشویم! انقلابیگری که فقط با گذاشتن عکس آقا روی پروفایل محقق نمیشود،
انقلابیگری یعنی تشخیص بدهیم امروز رهبری چه اولویتی برای ما قرار داده است.
♨️ فتنه زن زندگی آزادی ترس ندارد، کاری از پیش نمیبرد. بترسیم از فتنهی قرارگرفتن انقلابیون در برابر رهبری.
بترسیم از روزی که مواضع ما در ذهن مردم کاری کند که رهبری از حجیت خارج شود.
امروز بگونهای رهبری را تعریف میکنیم که اعضای دفتر رهبری هم منافقاند! با این وصف، رهبری که توان اداره دفترش را نداشته باشد یا فرمانده کل قوا باشد و نیروهایش او را اطاعت نکنند به چه دردی میخورد؟
🔹خبر نداریم مواضع ما با محور مقاومت در لبنان چه کرده است. مقصر شهادت سید حسن نصرالله را ایران میدانستند!! به چه استنادی؟
از مطالب منتشرشده توسط برخی در ایتا!!
خیانت بالاتر از این سراغ دارید؟
اختلاف در محور مقاومت بر اساس...
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_نهم🎬: با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی
پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خانه یکی از آنها جلسه شور و مشورت به پا بود، همه متفق القول بر این عقیده بودند که یعقوب اجازه نمی دهد تا یوسف همراه آنان به صحرا بیاید چون پیش از این هم چند باری امتحان کرده بودند و پیشنهاد همراه بردن یوسف را داده بودند اما هر بار به طریقی حضرت یعقوب مخالفت کرده بود.
شب کنعان به صبح گره خورد و پسران یعقوب دسته جمعی به نزد او رفتند و در خواست کردند تا یوسف را با خود ببرند و یعقوب اجازه نداد و آن روز برادران یوسف با عصبانیتی شدید به سمت صحرا رفتند و این واقعه چندین بار تکرار شد.
حضرت یعقوب پیامبر خدا بود و کاملا می دانست که نقشه ای در پی این خواسته پسرانش است و از طرفی با نپذیرفتن این پیشنهاد که هر روز مصرانه تکرار می شد، ترس آن را داشت که خانه و زندگی هم برای یوسف ناامن شود و براستی که برادران یوسف وقتی از اینهمه اصرار خسته شده بودند تصمیم گرفتند که در همانجا به ترتیبی یوسف را بکشند که یکی از پسران پیشنهاد داد و گفت: امروز برای آخرین بار از پدر می خواهیم یوسف را به همراه ما بفرستد و اگر او قبول نکرد، از فردا در فرصتی مناسب یوسف را گوشه ای گیر می اندازیم و از بین خواهیم برد.
آن روز باز برادران به نزد یعقوب رفتند و از طرفی به خود یوسف هم گفتند که از پدر بخواهد اجازه دهد همراه آنان شود و از خوشی های صحرا و بازیهای هیجان انگیز در صحرا آنقدر برای یوسف گفتند که یوسف هم مایل شد تا به همراه آنان رود.
یعقوب به ناچار قبول کرد اما قبل از اینکه پسرانش راهی شبانی شوند به آنان گفت: مراقب باشید یوسف را گرگ نخورد، یعقوب از زدن این حرف هدفی داشت، او خوب می دانست که برادران یوسف برای او نقشه کشیده اند و اینچنین گفت تا جلوی پرده دری را بگیرد و اگر آنها بلایی سر یوسف آوردند به گردن گرگ بیابان بیاندازند و قبح این عمل زشتشان شکسته نشود.
یوسف راهی صحرا شد، یعقوب با چشمانی اشکبار پیراهنی را که جبه ولایت می نامید و از پدرش حضرت اسحاق به او ارث رسیده بود از زیر لباس اصلی، بر تن یوسف نمود و با چشمانی اشکبار و قلبی غمگین او را راهی بیابان نمود.
پسران یعقوب حالا که موفق شده بودند و به خواسته شان رسیده بودند در پوست خود نمی گنجیدند و تا زمانی که در دید یعقوب و کنعانیان بودند رفتاری بسیار مهربان با یوسف داشتند اما همین که چند فرسخی از خانه و زندگی شان فاصله گرفتند، در حین رفتن شلاق هایی که در زیر لباسشان پنهان کرده بودند را بیرون کشیدند و بر تن و بدن یوسف می زدند و در حین زدن فریاد می کشیدند: بدووو، تند تر حرکت کن تا کمتر کتک بخوری...
یوسف که از این تغییر حال برادران متعجب شده بود در بیابان با شتاب می دوید تا تازیانه کمتری بخورد.
بالاخره به جایی که همیشه گله را می بردند رسیدند، یوسف که سر و بدنش کبود و غرق خون شده بود، در جای خود ایستاد، یهودا به سمتش حمله ور شد، لاوی که این وضع را دید خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر، یوسف را کشتید.
یهودا سینه سپر کرد و گفت: خوب هدفمان همین است می خواهیم یوسف را بکشیم حالا چه بهتر که او را زجر کش کنیم و با زدن این حرف فریاد برآورد آن طناب را بیاورید.
یکی دیگر از پسران یعقوب در حالیکه طنابی زمخت در دست داشت پیش آمد و به امر یهودا دست و پاهای یوسف را با طناب بستند و می خواستند دوباره او را کتک بزنند که لاوی مانع شد و گفت...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_یکم🎬:
لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر کشتید این طفل معصوم را...
یهودا دندانی بهم سایید و گفت: خوب می خواهیم بکشیمش، هر چه زودتر بمیرد هم برای ما بهتر است و هم خودش زودتر راحت می شود و سپس نگاهی به دیگر برادرانش کرد و گفت: آیا اینطور نیست؟!
همه برادران سری به نشانه تایید تکان دادند و در این هنگام لاوی آهی کشید و گفت: شما مثلا فرزندان یعقوب نبی هستید، آیا می خواهید برادر کشی راه بیاندازید و خون پیغمبر زاده ای را بر زمین بریزید و توقع دارید خدا این ظلم بزرگ شما را نادیده بگیرد؟
یهودا شلاق را دور دستش پیچید و گفت: ما پس از کشتن یوسف، به درگاه خدا روی می آوریم و توبه می کنیم و بارها و بارها پدر از باز بودن درگاه خداوند برای توبه کنندگان سخن ها گفته است.
لاوی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: آیا بارها از زبان پدر قصه فرزندان آدم را نشنیدید؟! آیا عاقبت برادر کشی قابیل را ندیدید؟! آیا پدر نگفت که قابیل هم به امید توبه هابیل را کشت و هیچ وقت نتوانست توبه کند؟! ای برادران! بدانید که این وسوسه ابلیس است که بر جانتان افتاده و می خواهد بار دیگر قابیلیان خون هابیل را بریزند.
با این حرف لاوی، پسران یعقوب ساکت شدند و بعد از دقایقی سکوت، یکی از میان برخواست و گفت: لاوی! تو خوب می دانی که قصد من دور کردن یوسف از پدر است تا پدر را از راه ناثوابی که در پیش گرفته برگردانیم، حالا که چنین می گویی به نظرت یوسف را چه کنیم؟!
لاوی نگاهی به همه کرد و گفت: ما می توانیم بدون کشتن یوسف به این مهم دست یابیم، مثلا او را به کاروانی بدهیم تا از کنعان دورش کنند.
پسران یعقوب با گفتن آری آری این حرف را تایید کردند و یکی دیگر از برادران به سخن درآمد و گفت: ما می توانیم یوسف را در چاه آبی که بر سر راه کاروانیان است بیاندازیم و آنها او را می یابند و از اینجا دورش می کنند.
باز هم این رای را همه پذیرفتند و یهودا که تمام وجودش از بغض و کینه یوسف انباشته شده بود، دندانی بهم سایید و گفت: من می دانم آن چاه کجاست، چاه خوبی برای این کار سراغ دارم و با زدن این حرف به برادرانش اشاره کرد تا سفره غذا را باز کنند و چیزی بخورند.
لاوی خوشحال از اینکه مانع کشتن یوسف شده بود در کنار یوسف نشست و این دفاع لاوی از یوسف ، در درگاه خداوند گم نشد و خداوند اراده کرد به خاطر این عمل پسندیده لاوی، پیامبری را در نسل آینده او قرار دهد.
دستان یوسف بسته بود و سر و رویش غرق خون بود و برادرانش در پیش چشم او غذا می خوردند بی آنکه لقمه ای نان به او بدهند و یهودا مانع آن میشد که کسی به یوسف خوراکی دهد، او نیت کرده بود تا آخرین لحظه حضور یوسف او را زجر دهد.
یوسف به برادرانش چشم دوخته بود و ناگاه خنده ای بر لبانش نشست.
یهودا رو به او گفت: نکند عقل از سرت پریده در این شرایط چرا میخندی؟!
یوسف نگاهی به جمع برادران کرد و فرمود: پیش از این فکر می کردم با وجود داشتن برادران رشیدی چون شما هیچ کس نمی تواند آسیبی به من برساند اما الان فهمیدم که انسان جز به خدا نباید تکیه و اعتماد کند و جز از خدا نباید یاری جست.
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_یکم🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_دوم🎬:
یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف یوسف حمله ور شد، می خواست با مشت بر دهان او بکوبد که باز هم لاوی مانع شد.
صبح به ظهر رسید و ظهر به عصر، پسران یوسف گله را هی کردند تا نزدیک چاهی که یهودا می گفت شدند، آنها می خواستند یوسف را داخل چاه بیاندازند.
لاوی برای آخرین بار یوسف را در آغوش گرفت، بوسه ای از گونه او چید و در گوشش زمزمه کرد: ببخش برادرم! من نتوانستم از تو محافظت کنم و خودت دیدی تمام زورم را زدم و آخر...
یوسف لبخندی به روی مهربان ترین برادرش زد و گفت: من از تو سپاسگزارم، ایستادگی تو باعث شد که از کشتن من منصرف شوند.
لاوی دو طرف شانه های یوسف را در دست گرفت و گفت: ببین یوسف، به زودی کاروانیانی که از این صحرا می گذرند. و در پی آب هستند به اینجا می آیند و تو را نجات خواهند داد، تو آنقدر زیبا و مهربان هستی که نی توانی نظر همه را به خود جلب کنی و مطمئن باش زندگی خیلی بهتری نسبت به بودن در کنار این برادران کینه جو خواهی داشت..
لاوی گفت و گفت و گفت اما خبر نداشت که یهودا حیله ای کثیف به کار برده و عمدا یوسف را بر بالای چاهی حاضر کرده که آبش شور است و هیچ کاروانی در اینجا اتراق نخواهد کرد.
یهودا با دیدن حالت دوستانه لاوی و یوسف، باز خود را به میان آن دو انداخت و با اشاره به دیگر برادرانش به آنها نهیب زد: آهای دو نفرتان حاضر شوید و بیایید دو طرف یوسف را بگیرید و آن را در چاه اندازید.
تا این حرف از دهان یهودا خارج شد، دو تن از برادران یوسف جلو آمدند، دو طرف او را گرفتند و او را بالای چاه گذاشتند، یکی از آنها می خواست با قدرت او را به داخل چاه پرتاب کند که باز هم لاوی مانع شد و طنابی به کمر یوسف بستند تا حفره های چاه را پله پله پایین برود.
حفره اول
حفره دوم
حفره سوم
که ناگهان پای یوسف لغزید به قعر چاه پرتاب شد.
در این زمان خداوند به جبرییل فرمان داد تا در کف چاه بایستد و یوسف را در آغوش گیرد تا او آسیبی نبیند.
جبرییل یوسف را در اغوش گرفت و مار قوی هیکلی که در کف چاه لانه داشت خود را به عقب کشانید جبرییل رو به مار فرمود: مبادا به یوسف آسیبی برسانی که یوسف نبی خداست و عزیز ملائک اسمان است
مار عظیم الجثه به گوشی خزید و یوسف در اغوش امن جبرییل فرود آمد
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕🌤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_دوم🎬: یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_سوم 🎬:
حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چاه با آبی که شور بود و افعی که در کمین آن بود، چه می کند از چاه دور شدند در حالیکه پیراهن یوسف را از تن او در آورده بودند و در دست داشتند.
پسران یعقوب حرکت کردند و از چاه اب دور شدند، گله را هم به جلو راندند و کم کم به جای همیشگی خود باز گشتند، ابتدا گوسفندی را کشتند و لباس یوسف را که از تنش در آورده بودند، غرق خون کردند و سپس کمی با یکدیگر گفتگو کردند و به این نتیجه رسیدند که باید توبه کنند.
پس دوباره گله را به راه انداختند و اینبار گله را در نزدیکی کنعان در کنار چاه آبی که آنجا قرار داشت متوقف کردند، پیراهن از تن بیرون آوردند و هر کدام با چند دلو آب، سر و تنشان را شستند و غسل توبه و پاکی از گناه کردند.
زمانی که همه غسل کردند به نماز ایستادند و نمازی طولانی خواندند و پس از اتمام نماز دستانشان را رو به بالا آوردند و از خداوند بابت گناه به چاه انداختن یوسف و دروغی که قرار بود به پدرشان بگویند، استغفار کردند.
لاوی نگاهی به برادرانش کرد و آهی کشید و گفت: آیا شما گمان می کنید خداوند اینچنین توبه ای را می پذیرد؟! توبه یعنی پشیمانی از انجام گناه، اگر شما واقعا پشیمان هستید و توبه تان از سر ندامت است، پس راهتان باز است، جبران خطایتان کنید، هنوز یوسف در قعر چاه است، بیرونش بیاورید و از او حلالیت طلبید.
برادران حرفی نزدند و لاوی ادامه داد: آیا شما فراموش کرده اید که پدرمان نبی خداست و علم غیب دارد و می تواند بفهمد که بهانه دریده شدن یوسف به دست گرگ، دروغی بیش نیست؟! ببینید ای برادران، بدانید که نه این توبه پر از مکر قبول است و نه پدر فریب می خورد و نه با این کارها وصایت پدر به شما می رسد، پس هر چه زودتر از خواب غفلت بیدار شوید.
باز هم برادران حرفی نزدند، یهودا از جا بلند شد و با اشاره به خورشیدی که در حال غروب بود گفت: در عوض اینکه به خزعبلات این دیوانه گوش می کنید ، گله را هی کنید تا زودتر به نزد پدر برویم و بعد نگاهی خشمگین به لاوی کرد وگفت: تو هم زیپ دهانت را بکش، اگر پدر بویی از این واقعه ببرد ما تو را مقصر می دانیم و انگشت اتهام به سوی تو خواهیم برد و بی شک جانت در خطر خواهد بود، پس زبان به کام گیر و دیگر حرفی نزن.
با اشاره یهودا گله را حرکت دادند و درست وقت غروب آفتاب گله وارد آبادی شد و تعدادی از زنهای آنان که نگران شوهرانشان شده بودند به جلوی کنعان امده بودند، چون امروز گله دیروقت آمده بود.
برادران در حالیکه بر سر و سینه میزدند و بلند بلند شیون می کردند وارد کنعان شدند.
صدای گریه پسران یعقوب تمام اهالی کنعان را به سمت خانه نبی خدا کشید.
صدا به گوش یعقوب رسید و یعقوب هراسان خود را به میانه راه رساند
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_ حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
چرا وعده صادق 3 انجام نمی شود.mp3
38.7M
🎙🔘چرا وعده صادق 3 انجام نمی شود؟
➖➖➖➖
✅حمایت از تولید محتوا=استمرار تولید محتوا
🆔 @Tablighgharb
6_144253728897769234.mp3
33.72M
🎙 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 روش رهبر انقلاب در اداره جامعه
✅ لینک فایل تصویری در آپارات
📆 ۲ آذر ۱۴۰۳ - تهران
🎧 کیفیت 64kbps
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_سوم 🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_چهارم🎬:
پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به محضر پدر رسیدند و پیشاپیش آنها یهودا در حالیکه پیراهن خونین یوسف را روی دست داشت، به چشم می خورد.
یعقوب نبی با نگاهی نگران تمام جمع را به دنبال یوسف می گشت اما خبری از یوسفش نبود، پس با صدایی که از شدت نگرانی نی لرزید گفت: یوسف....یوسف کجاست؟! چرا او را نمی بینم و بعد با صدایی بلندتر ادامه داد: یوسفم! عزیز دل پدر! میوه شیرین زندگی ام! کجایی پسرم؟! چرا خود را به من نشان نمی دهی؟! کجاست...کجاست یوسفم؟ یوسف را به من نشان دهید! چرا ماتتان برده؟!
با هر حرف یعقوب صدای ناله پسرانش که حیله ای بیش نبود، بلند و بلندتر می شد.
یعقوب فریاد برآورد: چرا جوابم را نمی دهید؟! کجاست آن برادری که به رسم امانت پیش شما گذاشتم تا از جان عزیزترش دارید؟!
در این هنگام یهودا قدمی پیش گذاشت و همانطور که پیراهن خونین یوسف را پیش روی پدر می گذاشت گفت: پ..پ...پدر ما را عفو کنید، قصور کارمان را بر ما ببخشید که بخشش از بزرگان است، گرچه هر کار کنیم جبران وجود نازنین یوسف نمی شود، اما ما از کم کاریمان نادم هستیم و فراموش نکنید، تقدیر دست خداست .
یعقوب که طاقت از کف داده بود فرمود: چه می گویی؟! از کدام قصور حرف میزنی و راجع به کدام تقدیر داستان سرایی می کنی، این پیراهن خونین چیست؟!
یهودا سرش را پایین انداخت و گفت: ما همچون همیشه در صحرا مشغول گشت و گذار و بازی بودیم و یوسف را در کنار گله گوسفندان گذاشتیم تا از سکوت دشت لذت ببرد، اما...اما یکباره طنین صدای کمک یوسف را که در دشت پیچیده بود شنیدیم و وقتی که به سوی گله آمدیم، کار از کار گذشته بود، گرگ به گله زده بود و تعدادی از گوسفندان را از بین برده بود، گویا یوسف می خواسته گوسفندها را نجات دهد که گرگ به او حمله می کند و...
یهودا به این جای حرفش که رسید شروع کرد های های گریه کردن و با لکنت گفت: ز...ز...زمانی ما رسیدیم که گرگ یوسف را خورده بود از او جز این پیراهن خونین بر جای نگذاشته بود.
یعقوب نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: آری، آری این پیراهن یوسف من است و بعد نگاه تندی به پسرانش کرد و ادامه داد: آیا براستی یوسف مرا گرگ دریده؟!
سکوت بر همه جا حکمفرما بود و تمام پسران سر به زیر داشتند که یعقوب سری تکان داد و فرمود: من باور ندارم، بی شک وسوسه شیطان بر جان شما نشسته و این کلام، حرف شیطان است که از دهان شما خارج می شود.
یعقوب، این پیامبر مهربان نمی خواست حریم بین پدر و پسرها شکسته شود و به آنها نگفت دروغ می گویید که اگر چنین می گفت قبح دروغ در بین آنها می شکست و عاقبت کار به جایی بدتر ختم می شد، بلکه با سخنش تلنگری به آنان زد که به خود آیند و از حیله ابلیس فاصله گیرند.
در این زمان باز یهودا به سخن در آمد و گفت: براستی که یوسف را گرگ دریذ و این پیراهن خونین هم شاهدی ست بر این ادعا...
یعقوب همانطور که اشک از دیده اش می سترد، نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: عجب گرگ مهربان و با ملاحظه ای بوده، بدن یوسف مرا دریده اما پیراهن یوسف را سالم سالم گذاشته...
و این سخن باز تلنگری بود بر وجدان خفته فرزندانش که بیدار نشد
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_چهارم🎬: پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به م
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_پنجم🎬:
برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یعقوب نبی که به حقیقت این دروغ آگاه بود اما نمی خواست با بر ملا کردن این دروغ حریم ها بشکند و از طرفی می دانست که تقدیر خداوند چنین بوده که یوسفش از او جدا شود، آهی کشید و رو به آسمان نمود و فرمود: خدایا این پسران را از نفس سرکش خود آگاه نما و وجدانهایشان بیدار فرما و به من هم «صبرجمیل» عنایت فرما.
در این هنگامی که پسران یعقوب مشغول دروغ پراکنی درباره حقیقت مرگ یوسف بودند، یوسف در قعر چاه همنشین با جبرئیل شده بود، او متوجه شد که جبرئیل امین وحی است و این نشان میداد که یوسف بعد از همان خواب که اولین خواب او در قصه زندگی اش، بود، به پیامبری مبعوث شده است چرا که جبرئیل بر پیامبران الهی نازل می شود و حالا این چاه هم اولین زندان یوسف بود که برادرانش او را در آن انداختند.
جبرییل اینک ماموریت داشت تا هم صحبت یوسف شود، اول خود را معرفی کرد و سپس از او سوالاتی پرسید و یوسف مانند پیامبران جواب می داد
جبرئیل به یوسف گفت: چه کسی تو را درون این چاه انداخت؟
یوسف پاسخ داد: برادرانم به من حسادت ورزیدند و مرا درون این چاه انداختند.
جبرائیل به او گفت: آیا می خواهی که از این چاه خارج شوی؟ من قادر هستم به تو در این راه یاری رسانم
یوسف پاسخ داد: این امر مربوط به خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب است و اگر او بخواهد چنین می کند و خداوند است یاریگر تمام بندگان و مددکار تمام عالم
چنین جوابی، مشابه جوابی است که ابراهیم نبی هنگامی که در آتش نمرود بود، به جبرییل داد و این نوع جواب ها فقط از یک نبی بر می آید.
سه شبانه روز از اسارت یوسف در چاه آبی شور که هیچ کاروانی به آنجا نمی آمد، گذشت اما به یمن حضور ولی خدا در این شوراب، اب چاه گوارا و شیرین شد و بار دیگر جبرئیل در چاه فرود آمد و به یوسف گفت: ای یوسف! بدان که اینک خدای ابراهیم می خواهد تو از این چاه خارج شوی.
یوسف خوشحال شد و فرمود: من سر تعظیم به درگاه پروردگار فرود می آورم و هر آنچه او بخواهد بر چشم می نهم.
جبرئیل فرمود: اینک دعایی را به تو یاد می دهم که با خواندن آن از این چاه نجات پیدا می کنی
این دعا یادآور یک مسیر تمدنی است که در توبه آدم، کشتی نوح و نجات ابراهیم هم متجلی بود. متن آن دعا این بود: اللهم إني أسألك بأن لك الحمد لا إله إلا أنت المنان بديع السماوات و الارض، ذو الجلال و الاکرام أن تصلي على محمد و آل محمد و أن تجعل لي من أمري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث أحتسب و من حيث لا أحتسب.
جبرییل این دعا را خواند و یوسف تکرار کرد، سپس برای یوسف پرده از راز کلمات مقدس برداشت و به او ذکری را یاد داد که با توسل به آن یوسف از بند چاه آزاد میشد
در این ماجرا یوسف نبی هم متوجه شد که کلماتی وجود دارند که باید بواسطه آن ها از خداوند درخواست کند و
نجات پیدا کند. پس باز هم همان کلمات به داد یوسف رسیدند و یک بار دیگر جریان توحید را از دست کید و مکر بدخواهان نجات دادند.
و براستی این کلمات مقدس که ابلیس از آنان کینه به دل گرفته بود راز نجات بشریت در لحظات حساس بودند.
یوسف با دلی شکسته کلمات مقدس را تکرار کرد و آنان را واسطه بین خود و خدایش قرار داد و درست ساعتی بعد از این توسل...
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_پنجم🎬: برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یع
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_ششم🎬:
حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و از طرفی، کاروانی در بیابان راه گم کرده بود و بعد از تلاش فراوان دوباره راه درست را پیدا کرده بودند اما در این بین، جیره آبشان تمام شده بود.
افراد کاروان از تشنگی بیداد می کردند، پیرمردها امیدی به زندگی نداشتند و جوان تر ها در پی راهی بودند تا به آب برسند.
سردسته کاروان مردی بود به نام مالک بن نضر، ایشان پیشقراول کاروان را راهی کرد تا در اطراف بگردد شاید چاه آبی بیابد.
پیش قراول یا همان کسی که در پیدا کردن راه وارد بود، چاه را از دور دید، خود را به چاه رساند با خوشحالی پارچه ای را که در دست داشت بالا آورد و شروع به تکان دادن ان پارچه کرد و این حرکت مبنی بر این بود که چاه آب را یافته است.
مالک بن نضر نگاهی به سمت پیش قراوال انداخت و همانطور که آهی می کشید گفت: در طول عمرم که مدام در تجارت بوده ام بارها و بارها از این مسیر رفته ام، آن چاه آبی که وارد پیدا کرده جز شورابی بیش نیست.
صدای اهالی کاروان که از تشنگی در حال هلاکت بودند بلند شد و هر کسی چیزی می گفت: یکی گفت باید این بار هم امتحان کنیم شاید مالک اشتباه می کند و دیگری با نفس های شمرده گفت: گیرم که آبش شور باشد، کمی از آن می نوشیم، بهتر از آن است که از بی آبی بمیریم، لااقل بر سر و رویمان می ریزیم تا خنکای آب به پوستمان جانی دیگر بدهد.
مالک با شنیدن این حرفها، اسب را هی کرد و قبل از اینکه کاروان به نزدیکی چاه آب برسد خود را به چاه رساند، از اسب پیاده شد و دلو آب را در دست گرفت و همانطور که آن را در چاه می انداخت رو به مرد کنار چاه گفت: من که می دانم آب این چاه شور است، چرا امید واهی به کاروانیان دهم.
مرد شانه ای بالا انداخت و گفت: از بی آبی بهتر است، دلو پر از آب بالا آمد ، مالک کمی آب در مشت گرفت و مشتش را به دهان نزدیک کرد، کمی آب را چشید و بعد با تعجبی در نگاهش ، دوباره آب چشید، انگار باور نمی کرد و اینبار دلو را بر سرکشید، آب از سر و روی مالک چکیدن گرفت، مالک در حالیکه خنده بلندی می کرد گفت: شیرین است....شیرین است!!!! امکان ندارد، آب این چاه شور بود، مگر معجزه ای رخ داده باشد و خداوند خواسته باشد اهالی کاروان را از تشنگی نجات دهد، بی شک شخص مؤمنی در بین کاروانیان است که به برکت وجودش این آب شیرین شده و سپس دلو را دوباره داخل چاه انداخت.
یوسف که بار اول دلو را دید، خود را به کنار دیواره چاه کشید، چرا که فکر می کرد برادرانش این دلو را داخل چاه انداخته اند تا او را بیرون بکشند و دوباره آزارش رسانند.
برای بار دوم که دلو وارد چاه شد، باز هم یوسف از آن دوری کرد، دلو لبریز از آبی شیرین و گوارا بالا میرفت و یوسف به آن چشم دوخته بود، در این هنگام جبرئیل بار دیگر بر یوسف ظاهر شد.
دلو برای سومین بار در چاه انداخته شد، جبرئیل اشاره ای به دلو کرد و فرمود: داخل دلو آب شو، نترس یوسف! اینان برادرانت نیستند، خداوند اراده کرده به واسطه توسل بر کلمات مقدس ، تو را از زندان چاه برهاند و اینان کاروانیانی هستند که مأمورند تو را نجات دهند، پس داخل دلو آب شو.
یوسف چشمی گفت و طناب را گرفت و داخل دلو شد.
پیش قراول مشغول کشیدن دلو بود، دلو سنگین تر از همیشه بود پس به مالک اشاره کرد و گفت: دلو سنگین است، به گمانم به جای آب شیرین، گنجی درون ان باشد.
مالک به کمک آن مرد آمد و همانطور که با کمک هم دلو را بالا می کشیدند خنده ای کرد و گفت: من امروز هر چه ببینم معجزه می پندارم و امکان هر چیزی هست، وقتی شوراب، آبی گوارا و شیرین میشود ، پس آب شیرین هم می تواند تبدیل به گنجینه ای گرانبها شود، در این هنگام دلو بالا آمد و چهره زیبا و معصوم یوسف عیان شد.
مالک نگاهی به یوسف کرد و گفت: جل الخالق! تو انسانی یا فرشته ای؟!
مردی که کنار مالک بود، آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: بی شک این گنجینه ای گرانبهاست، مالک این آدم نیست، این فرشته ای زیباست که از آسمان در چاه فرود آمده، بیایید پنهانش کنیم تا کسی او را نبیند.
در این همگام جرقه ای در ذهن مالک بن نضر که مردی بصیر و مومن بالله بود، زد و با خود گفت: نکند شیرین شدن آب از وجود این فرشته در چاه بوده است؟!
در این همگام کاروان هم به چاه رسیده بودند، آنها همانطور که به آب شیرینی که از چاه کشیده بودند حمله می کردند، نگاهشان روی چهره زیبای کودکی که از چاه بیرون کشیده شده بود، خشک شد.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_ششم🎬: حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سی_هفتم🎬:
وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروانیان از دیدن این کودک زیبا باز مانده بود، هرکسی از ظن خود چیزی می گفت، یکی او را فرشته می خواند و یکی پری درون چاه تا اینکه یوسف به سخن درآمد و سلام کرد.
در این هنگام کاروانیان او را به همدیگر نشان میدادند و می گفتند: او مانند ما سخن می گوید، او انسان است..
از طرفی برادران یوسف که مانند چند روز گذشته در اطراف چاه بودند و نگهبانی می دادند و اتفاقات را رصد می کردند تا از احوال یوسف با خبر باشند و بدانند او بالاخره نجات پیدا می کند یا در قعر چاه می میرد.
هنگامی که
دیدند کاروانیان یوسف را از چاه بیرون آوردند از اینکه او هنوز زنده است متعجب شدند، پس مصلحت دیدند تا یوسف لب به سخن نگشوده و خود را معرفی نکرده و کاروانیان از واقعیت مطلب مطلع نشدند، فورا به سراغ آن ها آمدند، یهودا که در تمام خرابکاری ها پیش قدم بود، خود را به مالک رساند و گفت: آهای مرد! این کودک غلام و برده ی ماست که از دستمان فرار کرده و حالا متوجه شدیم درون این چاه مخفی شده است.
مالک مشکوکانه به آنها نگاهی انداخت و گفت: براستی شما حقیقت را می گویید؟! به این کودک نمی خورد که غلام و برده باشد و بیشتر شبیه بزرگ زادگان است
یهودا چشمانش را ریز کرد وگفت: ما برای چه باید به شما دروغ بگوییم؟! تمام مردم این نواحی می دانند که این کودک غلام ماست و بسیار گریز پاست و لحظه ای از آن غفلت کنیم، ناپدید می شود و سپس آب دهانش را قورت داد و در ادامه گفت: حالا، اگر...اگر شما از این کودک خوشتان آمده، ما حاضریم آن را به شما بفروشیم تا از دستش راحت شویم، چرا که از طرفی برده ای گریزپا ست و از طرف دیگر دزدی می کند و همیشه چشمش به مال دیگران است.
برادران هر چه دروغ در آستین داشتند تحویل مالک دادند، اما این کودک از نظر کاروانیان کالایی گران بها به حساب می آمد، از این رو نسبت به
خریدن آن رغبت داشتند و مالک در دل خدا را شکر می کرد که کالایی به این گران قیمتی نصیبش شده است
شنیدن سخنان تحقیر آمیز برادران برای یوسف بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود و از شدت سختی و فشاری که به یوسف می آمد نمی توانست سخنی بگوید و از خود دفاع کند، یوسف بغض گلویش را فرو میداد و به برادرانش چشم دوخته بود، برادرانی که او را به امانت از پدر گرفتند و دشمن جانش شدند و اینکه در قالب حرفهایشان توهین های بی شماری به یوسف پاک و معصوم روا می داشتند.
آن ها یوسف را که در نظر کاروانیان کالایی بسیار گران سنگ بود، به هزینه ای بسیار ناچیز فروختند و از این عمل هدفی داشتند و با این کار می خواستند به یوسف ثابت کنند که تو نزد ما هیچ ارزشی نداری. این نحوه رفتار برادران درباره یوسف، تجلی دیگری از حسادت شدید آن ها نسبت به یوسف بود، حسادتی که ویروسی از سمت ابلیس بود و اینک در جان برادران یوسف رخنه کرده بود.
حالا برادران به هیجده دینار یوسف را فروختند و خیالشان از بابت اینکه دیگر پای او به کنعان نمی رسد راحت شد، چرا که شرط کردند کاروانیان یوسف را به جایی دور ببرند و گفتند چون گریز پای هست، او را با دست و پای بسته سوار بر ناقه کنند و مالک هم دستور داد چنین کنند، چرا که احتیاط شرط عقل است.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕