eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
318 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦 ♥️عشق پایدار♥️ پنج سال گذشت,پنج سالی که بربتول هرسالش ده سال طول میکشید پپنجاه سال میشد درغربت وبی خبری وتنهایی گذشت... دراین پنج سال یک بار اقاعزیزتنها وبه طور ناشناس ومخفیانه به آبادی بتول ,همسر عزیزش ,رفته بود تاازاوضاع انجا اطلاع کسب نماید وبادیدار ماه بی بی وفهمیدن حوادث بعداز عقدشان وفوت عبدالله,صلاح براین دیدند که به آبادی,برنگردند,آقا عزیز به توصیه ی ماه بی بی مرگ عبدالله ,پدر بتول رااز همسرش مخفی داشت تا دردی بردردها وغمی برغمهای همسرش نیافزاید.... اینک ,اقا عزیز ملای مکتب خانه بود,مردی باایمان ومهربان که صاحب پسری چهارساله به نام(عباس) بود ودختران وپسران آبادی دراین چندسال ازاموزشهای اقاعزیز بهره ها برده بودند بتول هم که اینک زن جاافتاده ای بود,بیکار ننشسته وبرای پرکردن تنهاییهایش وآرام کردن غمهای درونش رو به هنر اورده بود ,طرحهایی راروی انواع لباس وپرده و...میافرید وباسرانگشتان هنرمندش میدوخت وبه انها جان میداد... جهاز اکثر نوعروسان روستا وحتی روستاهای اطراف مزین به طرحهای بی نظیر بتول خانم بود...مردم روستا بی خبر ازگذشته ی پرالتهاب این زوج, آنها را خوشبخت ترین زوج دنیا,قلمداد میکردند واحترام خاصی برای این خانواده قایل بودند. بتول نقشه های ماهرانه ای برای انواع گلیم وقالی میکشید وتوسط مرد دوره گردی که هراز گاهی به ابادی میامد به تمام دور واطراف میفرستاد واین روزها کار سعدالله ان مرد دوره گرد تماما به سفارش گرفتن برای بتول ختم میشد وصدالبته پول خوبی هم از این راه درمیاورد اما بتول برای پول کار نمیکرد اوبرای خودش,برای دلش وبرای پرورش روح لطیفش طرح ونقشه میکشید واز خود به یادگار میگذاشت,اما این ایام حال این دختر هنرمند واین مادر دلسوز,روبه راه نبود. بتول دوباره بارداربود وماه های اخر بارداریش رامیگذراند ,مدتی میشد که تبی جانکاه بر وجودش,افتاده بود.داروهای زنان کارازموده روستا ,کوچکترین اثری نمیکرد..بدن ضعیف بتول هرروز ضعیف تر ورنجورتر میشد. آقا عزیز دیگر تاب دیدن وآب شدن همسرش رانداشت,تدارک سفری دید تا اورا به شهرنزد طبیب ببرد. وقتی به بتول گفت که باید به شهربرویم بامخالفت بتول مواجه شد. بتول گفت :میدانم درد من ازچیست وچاره اش چیست,اگربه من محبتی,دارید یکبار مرابه دیدن خانواده ام ببر تا آرام گیرم.... اقا عزیز بین عقل واحساس گیرافتاده بود,عقلش میگفت به,شهربرو واحساسش میگفت خواسته ی,همسر عزیزش را اجابت کند. بالاخره تصمیم گرفت اورا نزد خانواده اش ببرد وبعد ازان راهی شهرشوند برای مداوا... بتول خوشحالی زایدالوصفی پیدا کرد,برای لحظاتی تمام ضعف درونش پرکشید وبه اقاعزیز اطمینان داد که این کار به مصلحت است وبهترین کاریست که میشدانجام داد .... وبا حالی خراب اما روحی ارام تدارک سفر دیار را میدید ادامه دارد .... واقعیت 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق_پایدار♥️ صبح تازه از مشرق زمین طلوع کرده بود که این خانواده ی سه نفره بارسفر بستند تا دوباره راهی آینده ای مبهم شوند اما این بار امید وصال عزیزان سفرشان راشیرین میکرد..... اما بازی روزگار بازیها داشت به کار... سفرسه نفرشان باشوروشوقی درون بتول میجوشید, شروع شد اما این زن بیمار ,علاوه براحساس خوش ایندی که از ابتدای سفر داشت,احساسی مبهم از حرکات شوهرش در وجود خود حس میکرد,بتول میدید ازابتدای سفر, شوهرش درفکراست وکمترسخن میگوید ,گاهی به نقطه ای خیره میشد وگاهی نگاهش را از نگاه پرسشگر همسرش میدزدید,گاهی احساس میکرد عزیز,حرفی را در دهان میچرخاند تا بگوید اما بازهم سکوت را بر گفتن ترجیح میداد,دلیل این سکوت رانمیفهمید اما بنا را گذاشت بر استرس ناشی از آینده.... آقاعزیز ذهنش درگیربود,نمیدانست بعدازگذشت پنج سال ,اگر خان وخانزاده ازبرگشتشان بویی ببرند چه برخوردی میکنند وازاین مهم تر چگونه فوت عبدالله را مرگ پدر را پدری که جانش را بر سرازدواج انها داده بود ,به همسربیمارش بگوید……… از ابتدای سفر ,بتول طوری رفتارمیکرد که حالش,روبه بهبود است,مدام با عباس خنده وشوخی میکرد وگاهی با نگاهی لبخندبه سوی اقاعزیز میفرستاد اما هرمی جانکاه از درون تنش شعله ور بود وحالش انچنان که نشان میداد خوب نبود,تبی آتشین وجودش رامیسوزاند ورنگ رخسار زیبایش,راگلگون میکرد. خودش راباعباس این پسرک شیرین سخن سرگرم میکرد,ازوطنش وزیباییهای ابادی,ازمادروخاله های فرزندش,از پدربزرگ مهربان عباس,برایش قصه ها میگفت تا رنج سفر وطول راه,کوتاه شود.میسوخت ومیگفت,میگفت وغرق خاطرات سالیان کودکی وقد کشیدنش میشد...گاهی احساس میکرد در اتاقک خانه پدری بین ماه بی بی وعبدالله نشسته وچای دیشلمه را به لب میبرد...بتول غرق خاطرات شیرین گذشته با همسر وفرزندش طی مسیر میکرد بعدازگذشت دوهفته ازحرکتشان,دوهفته ای که سرشار از سختی وتب ولرز بود برای بتول ودقیقه به دقیقه حالش وخیم تر میشد اما امید به دیدار خانواده اش اورا زنده نگه میداشت ,زمان گرگ ومیش غروب,بتول,دورنمایی ازخانه های آبادی رادید,دودهایی که از مطبخ خانه ها به هوا برمیخواست وکورسونوری که از درز درها به بیرون تراوش میکرد نشانه ی این بود که زندگی در ابادی در جریان است قلب بتول از دیدن سواد ابادی چونان قلب گنجشکی کوچک به تلاطم بودو به شدت میزد,هیجان وجودش راگرفته بود,بوی آشنای وطن,مشامش رامینواخت, هواتاریک شده بودکه این خانواده کوچک به مقصد رسیدند. عباس کوچک با اشاره ی مادرش درخانه ی پدربزرگش رازد,بعدازگذشت لحظاتی صدای زنی بلندشد:جلال تویی مادر؟؟(جلال پسر وسطی کبری بود) در اتاق همراه با نور فانوسی گشوده شد.در تاریک روشن نور فانوس قامت خمیده زنی که رنج روزگار ان را پیر کرده بود پدیدارشد بتول باورنمیکرد این پیرزن قدخمیده ,ماه بی بی ست!! آخرروزگار باتوچه کرده که اینچنین فرتوت شدی؟! ماه بی بی بادیدن دخترش با بیماری عیان در چهره وطفلی در شکم ,بهتش زده بود وکوچکترین حرکتی نمیکرد,انگار زمان ایستاده بود……… بتول با کمک عزیز ارام به زیر امدو خودرابه آغوش مادر انداخت وداغی آغوش دختر,ماه بی بی را ازبهت بیرون کشید,وچشمها بود که میجوشید.....اشک چشم مادر بر صورت دختر میریخت وداغی اشک دختر روی مادر را گرم میکرد. پا به درون اتاق گذاشتند,همه چیز مثل قبل بود اما انگار چیزی ,یاکسی کم بود.فضای خانه دلگیر وساکت بود. ماه بی بی عباس رابه سینه فشرد واز دیدارناگهانی واوضاع زندگی دخترش جویاشد. ولی فکربتول درپی دیدار پدر بود درهمین هنگام در رازدند,دخترک بیچاره به گمان اینک پدرش است بدون توجه به ضعف وتب بدنش از جا پرید ودرراگشود اما پشت درپسرک نوجوانی,بود که چهره اش بی شباهت به عبدالله نبود جلال پسر کبری امده بود تاشب کنار ماه بی بی باشد وبا دیدن خاله وخانواده اش به سرعت به طرف خانه خودشان راهی شد تا این خبر مسرت بخش رابه مادرش بدهد... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودر چشم بهم زدنی کل خانواده از امدن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری و بتول و ماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بود جمعشان جمع بود واین جمع پدر راکم داشت,هر بارکه بتول ازپدر وعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد و هیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد. خواهران بتول خوشحال از اینکه خواهر کوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جان میگرفت این زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد و درد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا در این شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کردن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود و گویا این روزها با همسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد و خورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود و نزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبر میشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند.... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیز بعداز کلی فکرو مشورت با ماه بی بی ,صلاح دیدند تا مردم آبادی از آمدنشان با خبر نشدند,روز بعد وقت غروب با خانواده‌اش به سمت شهر حرکت کنند تا هم بتول دکتر برود وهم خطری تهدیدشان نکند,این بهترین و کم خطرترین راهی بود که میشد پیش بینی کرد اما حال بتول مساعد نبود,لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت و حالش وخیم تر میشد اما برای,اینکه جلب,توجهی,نشود ناچار فانوس اتاق خاموش شد تا مسافران دیروز و فردا در تاریکی کمی استراحت کنند,بتول دربی خبری از پدر با تن تب دار به رختخواب رفت وماه بی بی حال دختر را چنین دید تا صبح بربالین دخترک بیمارش بیدار نشست و مدام به تیمار او پرداخت, صبح زود هرکدام از خواهرها به خانه ی خود رفتند تا شب برای خداحافظی برگردند. قبل ازظهربود ,لیلا همسایه ی ماه بی بی,که خواهرعبدالله بود به رسم هرروز واحوال پرسی و وقت گذرانی به خانه ی ماه بی بی امد تاچشمش به میهمانان ناخوانده افتاد ,بی خبر از همه جا عقده ی دلش بازکرد انگار که هم اینک نعش بی جان و کتک خورده برادرش در پیش چشمانش است و بتول وعزیز هم قاضی محکمه ,گریه و واگویه راسرداد و دربین حرفهایش میگفت:کجا رفتی گلم,کجا رفتی که پر پر شدن دسته گلم را ندیدی,کجا رفتی که صورت کبود وپلکهای متورم پدرت را ندیدی کاش عبدالله زنده بود و دخترو نوه اش رامیدید,کاکای مظلومم مظلوم کشته شدو... هرچه که ماه بی بی وعزیز ,چشمک میزدند,لیلا یا نمیدید یا اینکه انقدر عقده کرده بود که خود رابه ندیدن میزد و حرفها و خبری را که همگان واهمه داشتند از گفتنش به بتول,به بدترین شکل و روایت ممکن به گوش دخترک زجر کشیده رساند. تا این کلام یعنی مرگ پدر, از دهان عمه خانم بیرون امد انگار دنیا برسر بتول خراب شد,همه جا پیش چشمش تیره وتار شدو دردی کل وجودش را فراگرفت... کاش زمین دهان باز میکرد و بتول را میبلعید,آخراین چه سرنوشتی ست؟؟کاش میشداین تقدیر را از سر نوشتش.... حال بتول بدتر وبدتر ودردش شدیدتر میشد,مادرش فرستاد دنبال شوکت ماما,مامای ابادی بود. شوکت ماما به محض دیدن بتول گفت:آب گرم حاضرکنید ودست به دعابرداریدکه جان مادروبچه درخطراست..... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر... ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز او خواست تا کودک نورسیده را ببیند و عزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه صدای کودک با شیون زنان بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری با کودکی گریان در اغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند. بدن ضعیف و تن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,و روح اوبا روح پدرش عبدالله گره خورد. آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید و چشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا را بدون مهر مادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. . خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت و سیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد .... آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد و او را به دست ماه بی بی سپرد تا درموقعی مناسب برگردد و دخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند... عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند...... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد... اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند. عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند..... آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد. کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت. به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود. اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم . ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد . هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود. ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد. شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند. صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم... وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟ وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد....... اما.....اما....... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ اما هرچه صبر کرد مادر سراز سجده برنداشت, چندبار مریم دست وپایی زد وصدایی از خود دراورد وهربار صغری به ارامی بر روی کودک زد وکودک بار دیگر به خواب رفت اما با اینهمه صدای بچه هم باز,ماه بی بی سر از سجده بر نداشت,کم کم صغری دلش پراز آشوب شد و این سجده مادر برایش عجیب مینمود وچیزی عادی نبود ,آرام مریم را که دربغل گرفته بود به گهواره اش باز گرداند با نگرانی نزدیک ماه بی بی شد,آخر هرچه هم سجده طولانی باشد و رازونیاز شیرین ,بازهم یه یک ساعت نمیکشد آنهم با وجود آمدن میهمان وچون اخلاق مادرش رامیدانست که ماه بی بی هیچ وقت هیچ کس را حیران خود نمیکند ,فهمید که این رویداد سببی دیگر دارد چندبار ,صدازد:,مادر,مادر,مادر,نه نه,نه نه...هیچ جوابی از جانب ماه بی بی نیامد.. ارام با دلی آشفته چادر را از سرمادر کنار زد,چادر که به کناری افتاد فرشته ای آسمانی رادید که انگار سالهاست دراین دنیا نیست....انگار درخوابی بس شیرین فرو رفته ,خوابی به درازای ابدیت.. آری مریم کوچک دوباره بی مادر شد و ماه بی بی هم دوری عبدالله وبتول رابیش ازاین تاب نیاورد وپرکشید... و چرخ روزگار همچنان میچرخید واتفاقات زیادی برای مریم,این دخترک بی مادر ودور از پدر در راه بود.... صبحی دیگر,صبحی غمزده و قاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعد از چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در ا آغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر و مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری.. صغری از داغ مادر دلخون بود و به بودن مریم دلخوش... این کودک ، رنگ و بویی دیگر به زندگی سوت وکور صغری وغلامحسین بخشیده بود.. این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند ونداشتند به پای این کودک بریزند.. آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بودوتنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده..... صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهربروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده بود، داستانها در گوش شوهرش خواند که بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند. صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دوخواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیروبرکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بار هجرت به شهر بست... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ صبحی دیگر,صبحی غمزده وقاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعداز چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در اغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد.... بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر ،مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری.. صغری از داغ مادر دلخون بود وبه بودن مریم دلخوش...انگار که مریم پا به این دنیا گذاشته بود تا در هر وهله ،مرهمی بر داغ فراق عزیزی بر دلی تنگ و غصه دار باشد و اینبار میبایست مرهم دل خاله باشد و دختر شود برای خانواده ای سوت و‌کور .. این کودک رنگ وبویی دیگر به زندگی ساکت و بی رنگ ،صغری وغلامحسین بخشیده بود.. این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند و نداشتند به پای این کودک بریزند.. آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بود و تنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده..... صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهر بروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده داستانها درگوش شوهرش خواند که بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند. صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دو خواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیر و برکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بارهجرت به شهر بست... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ حال که هر دو خانواده وهر دو بازمانده ی عبدالله تصمیم به ترک دیار گرفتند,دیگر تعلل کردن صلاح نبود ,غلامحسین واحمد انچه را که میشد بفروشند وبه پول تبدیل کنند فروختند وهرچه را که نمیشد فروخت,بخشیدند وچند تکه از زمینهای خوب وحاصلخیز عبدالله را که گل زمین هایش به حساب میامد به دست یکی از اقوامشان به اسم خداداد سپردند که اگر روزی روزگاری گذارشان به دیار پدریشان افتاد ,حداقل چند پارچه زمین برای گذران زندگی داشته باشند,کبری وصغری که داغ خواهر ومادرشان هنوز التیام نیافته بود اما هر کدام با سرخوشی تازه ای ,این درد را پنهان میکردند,یکی با عشق ورزیدن به فرزند تازه رسیده اش ودیگری با خیال اینده وزندگی درشهری بزرگ....عصر پنج شنبه وشب جمعه بود وطبق وعده ی,قبلی قرار بود خرسخوان فردا کاروان کوچک قصه ی ما مهاجرتشان رابه شهر اغاز کنند. صغری طبق روال هر عصر پنج شنبه,سینی حلوا اماده کرددرحالیکه مریم کوچک را به سینه میفشرد راهی قبرستان کوچک ابادی شد,قبرستانی که عزیزانش را چون مرواریدی در صدف دلش ,نگه داشته بود,صغری میدانست که این اخرین باریست که بر سر مزار عزیزانش حاضر میشود,شیشه,ای گلاب را در دبه ای با اب قاطی کردوابتدا سنگ مزار عبدالله را شست وسپس مزار مادر را معطر نمود ودر اخر بر سر مزار بتول امد ,همزمان با شستن سنگ مزار,با خواهر جوانمرگش واگویه ها کرد ودر اخر مریم را بر روی سنگ مزار نشاند واز ته دل به خواهرش قول داد تا زنده است برای مریم از مادر مهربان تر باشد ومادری کند برای دخترک خواهرش وهر وقت عزیز وعباس را پیدا کردند,اگر مریم از,خاله اش دلکند,خاله اورا به پدرش واگذارد....مریم کوچک که تازه راه افتاده بود با پاهای نحیفش بر روی سنگ قبر مادر تاتا میکرد ونمیدانست که این اخرین باریست که بر روی سنگی اشنا که بوی مادر را میداد,جست وخیز میکند. صبح جمعه,همگی با باروبنه ای بسته ,سوار بر الاغ وقاطری تازه نفس در سکوتی سنگین که هزاران حرف در خود پنهان داشت ,با یاد خدا سفرشان را شروع کردند..... ابادیی که تابود برایشان غم داشت ورنج داشت ودرد داشت را ترک کردند وروبه شوی شهری غریب واینده ای مبهم حرکت نمودند... ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ و یکم ♥️عشق پایدار♥️ دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند..... روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند. همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد. کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید.... ادامه دارد........ واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ دوباجناق, صبح زود درپی یافتن خانه راهی شهرشدند وزنها وبچه ها هم درکاروانسرا به انتظار بازگشت مردانشان خود را باحرف زدن درباره ی عجایبی که از شهر دیده بودند سرگرم میکردند.. بعداز نماز ظهر ,چهره ی بشاش مردان که خبراز موفقیت میداد,نمایان شد. آنها توانسته بودند به طور مشارکتی یک خانه نشان کنند و بخرند. بعدازخوردن نهار که نان وتخم مرغ بود با وسایل اندکی که به همراه اورده بودند راهی خانه ی جدید شدند,چون تاریخ فسق قرار داد درصورت نپسندین خانواده تا روز بعد تنظیم شده بود با عجله وشوق به سمت منزل جدید حرکت کردند. البته قبل از رفتن الاغها را با قیمت کمی به صاحب کاروانسرا فروختند,مثل اینکه استفاده از این چهارپایان درشهرمرسوم نبود ودرخانه ی جدید جایی برای نگهداری از اینها وجود نداشت.,.......... خوانندگان عزیز,امیدوارم تا اینجاازخواندن داستان خسته نشده باشید.چون تا این قسمت,شنیده ها بود از زبان روای ,قصه راخواندید,ازاین به بعدش را مادرم مریم ,از زبان خودش ادامه میدهد. فقط این موضوع رامتذکر شوم,هیجان داستان از اینجا به بعد است امیدوارم دنبال کنید.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ خانه ی کودکی هایم,خانه ای بودباحیاطی بزرگ که دورتا دور حیاط پنج اتاق تودرتو وجودداشت ,سه اتاق آن که یک طرف حیاط بود ,خاله کبری وخانواده اش آنجا زندگی میکردند ودواتاق اینطرف, من وپدرومادرم ساکن بودیم ,مطبخ مشترکمان هم در زیر زمین خانره بودکه اجاق تنور و...داشت,وسط حیاط باغچه ای زیباکه درخت,انگوروتوت وزرد آلو داشت وتابستانها صفای خاصی به خانه میداد کلا خانواده ی خونگرم وخوشبختی بودیم ,در زمانی که فقروفلاکت وبدبختی گریبان خیلیها راگرفته بود با زحمتهای پدرم غلامحسین که بقالی کوچکی داشت وگلیم بافی مادرم صغری روزگار ما خوب بود,عشق پدر نسبت به من بی حد ومرز بود ومادرم نمونه ی یک فرشته ی آسمانی بود,خاله کبری وبچه هایش هم خونگرم ومهربان بودند اما مهربانی پسر وسطی خاله ام جوردیگری بود,بااینکه ده سال ازمن بزرگتربود ,درزندگی ام گاهی نقش همبازی,گاهی مدافع,گاهی مراقب رابازی میکرد ومن هم ازاین توجه زیرپوستی جلال,یه جور لذت نامحسوس میبردم,یادم هست زمانی که کلاس ششم راتمام کردم,یکی ازمخالفان سرسخت ادامه تحصیلم,جلال بود ومعتقد بود مدرسه دراین شرایط برای دخترها مناسب نیست,اصلا یه جور تعصب خاص رو من داشت. با فاطمه,دخترخاله کبری هم خیلی جور بودم ویکی از,بهترین دوستانم بوده وهست. پدرم غلامحسین,مرد باایمان وفهمیده ای بود ودست وپاشکسته سوادخواندن داشت,شبهای کودکیم ,پدرمرا کنار خود مینشاند وبرایم شاهنامه ودیوان حافظ میخواند وبیشتراوقات از روی قرانی که برایش خیلی عزیز بود,به من قران یاد میداد,بعدها که بزرگترشدم آن قران رابه من داد وگفت:صاحب اصلی قران تویی,مراقبش باش که از عزیزانی برای تو مانده,اول قران باخط زیبایی نوشته بود(تقدیم به دخترم مریم). مامان صغری وخاله تابستانها روی حیاط بساط گلیم بافی راه میانداختند والحق هنرمندان چیره دستی بودند منم گاهی به بقالی پدرم سرکی میکشیدم ونقش شاگرد بقالی راداشتم البته به مشتری مفت خور بیشتر شبیه بودم تاشاگرد تاکلاس ششم درس خواندم,ولی بااینکه علاقه ی وافری به تحصیل داشتم بامخالفت پدرم نتوانستم ادامه دهم,پدرم معتقد بود به خاطرشرایط بی بند وبار مملکت صلاح نیست بیش از این درس بخوانم.... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ به این ترتیب با مخالفت پدر واوضاع بی بندوبار مملکت ایام درس خواندن من هم به پایان رسید ومن علی رغم میل باطنی که به تحصیل علم وپیشرفت داشتم ,بالاجبار خانه نشین شدم ,اما سعی میکردم درخانه حتی المقدور بیکار نباشم وسرم را با جیزی باب میلم گرم کنم وبرای همین اغلب اوقات باگلیم بافی خودم راسرگرم میکردم,گاهی برای دل خودم شعرمیگفتم وگاهی کتابی به چنگم میافتاد چندین بار تکرار اندر تکرار میخواندمش. علاقه ی زیادی به خیاطی داشتم, انهم نه خیاطی دوران قدیم بلکه دوست داشتم لباسهایی به سبک جدید مثل انهایی که از پشت شیشه ی موزون های مادامها به ادم چشمک میزد بدوزم ,مادرم که از علاقه ی من به این حرفه خبر داشت,به پدرم پیشنهاد داد تا مرابه خیاط خانه ای که درمرکز شهربود وکلی اسم درکرده بود, بفرستد وپدرم مخالفتی بااین موضوع نداشت وقتی مادر,خبر رفتنم رابه خیاط خانه داد از شادی درپوست خود نمیگنجیدم,اما خبر نداشتم که همین خیاط خانه مسیر زندگی مرا تغییر میدهد واینها همه بازی روزگار بود تا بچرخد وبچرخد وعشقها شکل گیرد... دیگر روزگارم جور دیگری میگشت هرروز با شوقی بیش از روز قبل ازخواب بیدار میشدم وبرای رسیدن به حرفه ی مورد علاقه ام روز شماری میکردم,درست یادم است...اوایل بهار بود که برای اولین بار به عنوان شاگرد به خیاط خانه (خوش دوخت) رفتم. زهراخانم صاحب واستاد خیاطی,زنی مهربان وخوش سلیقه بود وتوجه خاصی به دختران چادری ومحجبه داشت ,بقیه ی دخترای خیاط هم ,رفقایی ناب ودوست داشتی,بودند. روز ابتدای ورودم به خیاط خانه,زهرا خانم نگاه خریدارانه ای به من کرد وگفت:ببینم تا حالا سوزن به دست گرفته ای؟؟ در حالیکه از خجالت سرم را پایین انداخته بودم گفتم:ب بله,منتها فقط لباسهای ساده دوختم واز مدلهای جدید سررشته ای ندارم. زهرا خانم درحالیکه پارچه ی زیر دستش را خط کشی میکرد گفت:خیاطی یه هنره که علاوه بر استعداد باید علاقه هم داشته باشی,ایا از روی علاقه دنبال این حرفه امدی یا برای فرار از بیکاری وکسب درامد؟؟ خنده ریزی کردم وگفتم:من خیاطی را دوست دارم...همین.... واین بود ابتدای ورود من به دنیای ببرو وبدوز وعجیب برای من لذت بخش بود وبه سرعت طرح ها ومدلهایی را که زهرا خانم اموزش میداد یاد میگرفتم وبااینکه جز اخرین نفرات این دوره اموزشی بودم اما از بقیه ی دخترها جلوتر بودم وپیشرفتم خیلی خیلی بیشتر بود وگاهی همه را حتی استادخیاط هم متعجب میکرد تا اینکه... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ به دلیل علاقه زیادی که به خیاطی داشتم تمام مدلهای سبک جدید را به سرعت یادگرفتم وگاهی اوقات از تخیل وذهن خودم درثدید اوردن مدلی زیبا وجدید استفاده میکردم که اغلب اوقات باعث حیرت پشگفتی استادم میشد وهمیشه به من گوشزد میکرد که مریم جان تو استعداد خارق العاده ای داری. یادم است یه روز ,مستانه ,دختری که نازوادا واطورازتمام حرکاتش,میبارید ومشتری ثابت خیاطی بود ,برای دوخت پارچه ای زیبا وگرانبها به خیاط خانه آمد,هرمدلی که زهراخانم میگفت ,دخترک ایراد میگرفت,زهراخانم کفری شده بود اما خویشتن داری میکرد. من به خودم جرأت دادم,رفتم جلووگفتم:دخترگل,خودت بگو چه جور مدلی میخواهی؟ با توضیحاتی که مستانه داد,مدل لباسی برایش طراحی کردم که درعین پوشیدگی بسیارشکیل ودخترانه بود,مستانه از طرح لباس خوشش امد وپارچه اش رابه من سپرد تا خودم برایش بدوزم واین شد سرآغاز یک دوستی عمیق.... مستانه برخلاف ظاهرش,دختری زود جوش وقلب پاک بود,از آنروز به بعد مستانه جز مشتریهای همیشگی خیاطی بود وهرروز به خیاطی میامد وگویا از همنشینی با من سرکیف میامد همانطور که من از,هم صحبتی بااین دخترک مهربان سرذوق میامدم ,اغلب دراوقات بیکاری باهم راجب خیلی ازمسایل از شعر ودرس ودین گرفته تا مسایل سیاسی واقتصادی و... بحث میکردیم. یک روز سر حرفمان به پوشش وحجاب رسید ,مستانه چون خودش حجاب کامل نداشت به من گفت:همانطورکه شاه خواستارتیپ فرنگی زنان هست,زنها هم درپی ابراز زیبایی اند وطبعا زیبایی رادوست دارند پس این کشف حجاب سک نپع احترام به زن است تا زیباییهایش را بروز دهد وروح لطیفش را سرشار از شادی وازادی کند. من برای دفاع ازاعتقادم که تحت تعلیم خانواده باپوست وخونم عجین شده بود درجواب گفتم:مگر زیبایی یک زن دربرهنگی اوست؟؟ ما مسلمانیم ودین ما به وجوب حجاب حکم کرده والگوی ما, زنان برهنه ی غرب نیستند که؟!!! الگوی ما باید دختر رسول خاتم باشد وکمال زیبایی یک زن درپوشیدگی اوست,وگرنه برهنگی فقط نگاه مردان هرزه را به دنبال میاورد وبس,مردانی که به زن به عنوان کالا نگاه میکنند ...پوشیدگی خود زیبایی واحترام به دنبال دارد و... خلاصه بحثمان به درازا کشید وعصر انروز در راه برگشت,تصمیم گرفتم باعملی زیبا,عمق زیبایی حجاب رابه مستانه نشان دهم,از پارچه فروشی توراه ,مقداری پارچه سفید ولطیف خریدم, پارچه ای زیبا که نقشه هایی زیباتر برایش داشتم نقشه هایی که شاید نتایج خوبی در پی داشت....... ادامه دارد........... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ به خانه که رسیدم با سلام وعلیکی کوتاه وخوردن هل هلکی نهار بدون استراحت طرحی زیبااز گل وبرگ روی پارچه درآوردم ,طرحی که انگار در ضمیر ناخوداگاه من با الهام از طبیعت ثبت شده بود ومن ان را روی پارچه ای به تصویر کشیدم وشروع به گلدوزی طرح کردم تا بارنگهای زیبا جان بگیرد ابتدا با نخهای ابریشمی وخوشرنگ به طرحم جان دادم وسپس از ملیله هم برای دور دوزی پارچه استفاده کردم. مادرم چندباربه من سرزد وهربارکه میدید مشغول کارهستم بالبخندی اتاق راترک میکرد.... حتی وقت شام لحظه ای از فکر ان بیرون نیامدم ونماز مغرب وعشا را کوتاهتر ودر زمان کمتری خواندم تا به سرعت سر کارم برگردم اخه دوست داشتم برای فردا کارم تمام شده باشد. بالاخره نزدیک اذان صبح کارم تموم شد,تعریف ازخود نباشه روسری که اماده کرده بودم ,شاهکارشده بود. مادرم که برای نماز بیدارشده بود سرکی به اتاق کشید وگفت:دخترم هنوز بیداری؟! بخواب عزیزم اینجوری چشات اذیت میشه... روسری رانشان مادرم دادم,مادرمتعجبانه یک نگاه به طرح روی روسری انداخت ونگاهی به صورت من...وناگاه اشکهایش جاری شد. دلیل گریه اش راندانستم اما بنا را گذاشتم براشک شوق از داشتن همچی دختر هنرمندی... صبح زود به خیاط خانه رفتم بااینکه شب بیداربودم اما از شوق هدیه ,احساس خستگی نمیکردم. منتظر بودم تا هرلحظه مستانه بیاد اما انتظارم به درازا کشید ,نزدیک ظهرناامیدانه چادر به سرکردم میخواستم برم بیرون که ناگاه چهره ی خسته ی مستانه جلوی درظاهر شد,تامرادید, گفت:اومدم بهت بگم حق باتو بود وبروم دستش راگرفتم,روسری را تومشتش قرار دادم وگفتم این هدیه من به تو وباسرعت خیاطی راترک کردم غافل ازاینکه این هدیه باعث اتفاقات اعجاب انگیزی میشود...... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ با شور وشوقی زیاد به خانه رسیدم,از فکر به مستانه وعکس العملش زمانی که روسری را باز میکند ,لبخندی روی صورتم نشسته بود,مادرم که از,لبخند من ,صورت اونم میخندید اومد جلو چادرم را که از سرم درمیاوردم با دستای مهربونش گرفت وگفت:چی شده مریم جان؟چه خبرا؟همچی سر ذوقی.... بدون لحظه ای تنفس همه چی را برای مادرم تعریف کردم... همینطور که استکان کمرباریک چای را از سماور,پرمیکردم گفتم:مادر به نظرتون چی میشه؟ مامان لبخندی,زد وگفت:کارت خیلی زیبا بود وحرکتت تحسین برانگیزه من مطمینم نتیجه های خوبی درپی دارد.. باید این را یاداوری کنم که چون من تنها فرزند خانواده سه نفرمان بودم ,پدرومادرم مثل یه دوست بامن برخورد میکردند واین عادت هر روزه من بود که هر,اتفاقی هرچند کوچک برام میافتاد برای,انها باز گو میکردم واونها هم همینطور عمل میکردند ودر,حقیقت هیچ راز مگویی بین ما نبود ومن بارها وبارها خدا راشکر کردم بابت این موهبت وبابت داشتن اینچنین خانواده ی مهربان وصمیمی.. روز بعد زودتر از,همیشه به خیاط خانه رفتم وهرلحظه منتظر,امدن مستانه بودم..یه حس,خاص داشتم,انگار قرار بود اتفاقی بیافته ومن غافل از,این حس که ازضممیر ناخوداگاهم نشات میگرفت ,همچنان چشمم به در بود تا اینکه ساعتهای ۹صبح بود که مستانه با روسری کادویی برسرش به زیبایی ماه شب چهارده وارد خیاط خانه شد. با دیدنش سریع از جا بلند شدم وبه طرفش رفتم ومحکم در اغوش گرفتمش وگفتم:دیدی زیبایی در پوشیدگیست ...نگاه کن بااین روسری مثل فرشته ها شدی.. مستانه محکم تر مرافشار داددرحالیکه از گونه هام بوسه میگرفت گفت: واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ مستانه درحالیکه محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت گفتم:وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده مستانه گفت :میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم,اجازه زهراخانمم من میگیرم,ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم. با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است. برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک,سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصرباشکوهی میماند. وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت. همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم. روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم مستانه روبه من گفت:معرفی میکنم,محمود,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته.. محمودجان,ایشون مریم دوست هنرمند من واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم راخوردی من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد وازساختمان بیرون رفت. مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده, پروین خانم زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم. دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود,برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم..... ادامه دارد.... واقعیت ▪کُپی برداری فقط با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است ▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ امروز خواب افتادم,هل هلمی یه لقمه که مامان برام گرفته بود خوردم وحرکت کردم دیرتراز همیشه به خیاط خانه رسیدم,جلوی در خیاطی,مستانه عصبانی قدم میزد,رفتم جلو گفتم یاپیغمبر!!!چی شده؟! مستانه:چرا اینقدر دیرکردی؟چه وقت اومدنه خااااانوم؟! من باخنده:چی شده؟؟جا زهرا خانم راگرفتی؟! مستانه:از دست تو واون پسره ی عجول.. من:پسره ی عجول؟!!! مستانه:ب ب ب بله,آقا مثل اینکه مهرتو گلوگیرش شده,میخواد دراسرع وقت ببینتت. کلی سرخ وسفید شدم وگفتم:مستانه,من نمیتونم,نمیام,میترسم,بابام مامانم و.. مستانه:میای,خوبم میای,پسره راه نداشت دیشب کل خونه های کرمان رابگرده تاپیدات کنه والاااا میخواد یه صحبت کوتاه کنه ونظرت رابدونه ,منم باهات میام دیگه... مستانه نگذاشت برم داخل خیاط خونه,دستم را گرفت وبه زور من را کشان کشان دنبال,خودش برد ویک راست رفتیم یه کافه درهمون نزدیکیا,دیدم ببببله آقا محمود منتظر نشسته.... کل بدنم میلرزید,رنگ میدادم ورنگ میگرفتم. آقا محمود بی توجه به حال نزارم با پررویی تمام گفت:هیچ کس بهت گفته وقتی خجالت میکشی ,خوشگل ترمیشی؟؟! وای خدای من قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.اخه منی که در کل عمرم بایه نامحرم اینجور رودر رو حرف نزده بودم الان فکر میکردم بزرگترین جنایت قرن را انجام میدم,اما ازایوان روی میز,کمی اب خوردم,مسلط برخود وباسری,پایین به حرفهاشون گوش میکردم. آقامحمود بعداز معرفی خودش وآبا واجدادش ووضعیت زندگیشان ,ازم خواست به پیشنهاد ازدواجش فکرکنم. خداییش ازنظرمن جوان خوب,مودب,تحصیلکرده وزیبایی بود اما از عکس العمل پدرومادرم میترسیدم. یک دفعه یاد خاله وپسراش,افتادم خدای من جلال راکجای دلم بزارم...اون اگه بفهمه که درجا خفه ام میکنه من لام تاکام حرف نزدم,فقط شنونده بودم واقا محمود بود که نطقش گل کرده بود وهرچه بیشتر,حرف میزد,من بیشتر محو باطن ساده وبی تکلفش میشدم ,باطنی که برخلاف ظاهر اتوکشیده وفرنگیش,مملواز صداقت ویکرنگی بود.بللاخره بعداز ساعتی با نارضایتی,قلبی اش اجازه داد تا مرخص بشم قرارشد هرچه زودتر با خانوادم صحبت کنم وخبرش رابه مستانه بدهم. ازکافه زدم بیرون,حالم خوش نبودکه به خیاط خانه بروم.مستقیم رفتم خونه, مادرم از برگشتن بی موقع ورنگ برافروخته ام زد توسرش وگفت:خدامرگم بده طوریت شده؟ گفتم :نه مادر اتفاقی نیافتاده بزار یه اب به سروصورتم بزنم ,برات تعریف میکنم اومدم تواتاق,مادر منتظر نشسته بود وبی صبرانه گفت حالا بگو ببینم چی شده؟ با من ومن وکلی خجالت وسرخ وسفید شدن برا مادرم گفتم. مادرم با طمأنیه گفت:این اتفاقی هست که یه روز برا هر دختری میافته,ان شاالله خیره,هرچی خداصلاح بداند فقط فعلا به خاله ات نگو که شربه پا میشه... بزارظهرپدرت اومد به بابات بگو,نظر من,نظر باباته... دل توی دلم نبود ,درسته با بابا راحت بودم اما بازم روم نمیشد.... ادامه دارد.... واقعیت ▪کُپی بدون نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ام ♥️عشق پایدار♥️ برای امدن بابا لحظه شماری میکردم, بعضی وقتا از, حس عشقی پنهان سرشار میشدم وگاهی نگرانی نهفته ای به دلم چنگ میزد.. بالاخره بابا آمد,نهار ابگوشت داشتیم که درآرامشی کذایی صرف شد,بعد ازنهار,بااشاره ی مادرم مشغول جمع کردن سفره شدم,ازپچ پچ های مادرفهمیدم ,داره خبرها رامیرسونه,گوشه ی لب بابا بالا پرید وچشاش برق زد,احساس کردم اوضاع بروفق مراد است. اخه این نهایت ارزوی یک پدر, است که خوشبختی وسروسامان گرفتن تنها فرزندش را ببیند, آن هم درآن دوره, پسری تحصیل کرده ودرسخوانده ودکتر... عنوانی دهن پرکن وبسیار سنگین وبا افتخار بود.. پدرم درحالیکه که انگار محو افکار مختلف بود صدایم کرد وگفت:دخترم, مادرت یه چیزایی میگه, تواین جوان راازکجا میشناسی؟اون تورا از کجا میشناسه؟ گفتم:نمیشناسم ,پسردایی دوستم ,مستانه است.دیروز من را با مستانه دیده... بابا:حتما از خانواده ی اعیونی هستند که فرهنگ رفته هست,اوضاع زندگی مارامیدونن؟؟میدونن که تحصیلکرده خانواده ما تویی انهم فقط تا, یه مقطع خاص؟ پدرومادرش,اصل ونسبش کین؟؟ گفتم ,من که نمیشناسم ,ولی اونجوری که میگفتند, اسم باباش یوسف میرزا ست الان خارج ازکشوره,مادرش تهرانه,اینجا هم اومده به اقوامش وپدربزرگش که فکر کنم, اسمش باقر خان...... یک دفعه پدرم که باهرحرف من سرخ شده بود,نعره ای زد که تابه حال نشنیده بودم وگفت:بس کن دیگه نمیخوام بشنوم ,ساکت شوو وای خدای من, مگه من چی گفتم؟چه بی احترامی کردم, چرا اینجوری, شد؟بابا که از چند لحظه قبل کلی ذوق زده شده یود چرا یکهو اینجور داد وهوار سرم کرد, اخه این اولین بار بود که بابام اینجور برخورد میکرد, نا خوداگاه گریه ام بلند شد نگاه به مادرکردم ,حالش بدتر از بابا بود ,رفتم کنارش تااومدم حرفی بزنم ,سیلی مادر به گونه ام خورد... مامان چی,شده؟؟!! مگه من چکارکردم؟؟ بابام دادزد:دیگه حق نداری ازخونه بیرون بری,خیاط خونه هم مرد میفهمی مررررد درک نمیکردم اینهمه خشونت ونامهربانی برای چیه؟؟اینها که از وقتی فهمیدن گل وبلبل بودن حالا چرا یکدفعه اینجوری شد؟ رفتم اون یکی اتاق,درک نمیکردم که چه کارخلافی کردم که مستوجب سیلی مادری,شدم که نازکتر ازگل بهم نمیگفت وحکم زندان رااز پدر گرفتم؟؟؟ خاله کبری همراه دخترش فاطمه از سرصدا خودشون رابه اتاق ما رسونده بودند وسیرتاپیاز ماجرا رافهمیدن.... ادامه دارد... واقعیت ▪کُپی بدون نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ و یکم ♥️عشق پایدار♥️ فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبراست وچه کسی خواستگاری کرده و...فلطمه که خیلی با من جورد وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم ,صدا زدم گفتم:چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری وحالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به درکن اره؟؟ خاله با خشم فریاد زد:پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست. گفتم:یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم... ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر یودنت را نگه داشتم.. با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه ,کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی... خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟ خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت... ازعشق یوسف میرزا,از مرگ عبدالله از دربه دری ,عزیز وبتول,از مرگ مادرجوانمرگم ازرفتن ماه بی بی واز دربه دری پدر وبرادرم,داستانهای قذیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری رامیشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قران ,همون قرانی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود. سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم....گریه کردم....ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم ....... ادامه دارد..... واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ دوم ♥️عشق پایدار♥️ نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم. گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم.. چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن..... واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟... ادامه دارد واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ سوم ♥️عشق پایدار♥️ زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد. یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری..... یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم. مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست. وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!! فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت...... وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته.... ادامه دارد واقعیت برداری بدون ذکراسم نویسنده حَرام اَست 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ چهارم ♥️عشق پایدار♥️ واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم... یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس.. خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد. جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد.. منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم. کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند. به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم... ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟ میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم.. مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد . به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت. جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم. سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟ درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که...... تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد... صدا زدم آقا آقا.. مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود. مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟ وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟ پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!! اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟! قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم), اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟ گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده.... اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته......... ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد... حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم..... سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد..... وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار..... ادامه دارد واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren