eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
62 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. خانه کتاب‌بازها را طور دیگری دوست دارم. قبل از اینکه چاپ شود به عنوان ارزیاب مخاطب خواندمش. حس اینکه کتابی هنوز چاپ نشده باشد و بخوانمش حس خوبی است. خوب یادم هست پی‌دی‌اف که باز شد یکی دو ساعت بعد تمامش کردم. اما تا مدت‌ها در افکارم تمام نشد. هنوز هم کنج سرم و البته قلبم جایی برای خودش دارد. کتاب همراهم کرده بود. تمام روزهایم با کتاب از جلوی چشمم گذشت.تمام تلاشم برای آنکه کتاب جزئی از من، زندگی و خانه‌ام باشد. از آن روزها که جعبه موزهای کادو‌ شده، خانهِ کتاب‌ها بود. تا بعدتر که جعبه میوه ،طاقچه‌خانه، کمد کهنه چوبی و قفسه فلزی دست دوم جایش را گرفت. کتاب روایت‌هایی در اول هر بخش دارد که باعث ایجاد احساس صمیمیت و نزدیکی می‌شود شاید به همین خاطر است که توصیه‌ها، راهکارها و پیشنهادها را دقت بیشتری به جان آدم می‌نشیند. روایت‌ها از دوران جنینی شروع می‌شد. بله درست شنیدید. دوران جنینی! کم کم پله به پله به خانواده کتاب‌باز نزدیک و نزدیک‌تر شدم. گاهی که اعضای این خانه با هم در مورد کتاب گفتگو می‌کردند خودم را بین آن‌ها حس می‌کردم و‌ دلم می‌خواست من هم‌ وارد بحثشان شوم. درحالی که از میزان مطالعه بچه‌ها متعجب کرده بودم، هیجان‌زده می‌شدم، غبطه می‌خوردم و «دمتون گرم‌»هایم را روانه‌شان می‌کردم. اما چیزی که باعث شد کتاب بسیار بسیار برایم عزیز شود و جدا شدن مسیر تجربه من از نویسنده بود، این بود که نویسنده برخلاف انبوهی از آدم‌ها والد یک کودک غیرمعمولی ‌را هم در نظر گرفته بود. او برخلاف آدم‌ها خرید کتاب برای کودک غیرمعمولی را نه تنها زیر سوال نبرده بود که در عوض راهکارهایی را تا حد ممکن، آن هم به صورت دسته‌بندی شده، ارائه کرده بود. خانه کتاب‌بازها تلاش بسیار ارزشمند مادری نویسنده و کاربلد است که باعث شد هر سه فرزندش شیفته کتاب باشند. اینگونه خانه کتاب‌بازها ساخته شد. جمله اول و آ خر پشت جلد کتاب اینگونه است: انسان بی‌کتاب به راحتی تسلیم می‌شود، تسلیم هر چیزی. به امید روزی که تمام فرزندان این آبادی، هر شب با کتاب بخوابند. به جناب امیری و نشر محترم مهرستان خدا قوت می‌گم. متشکرم که این فرصت ویژه و ارزشمند رو در اختیارم گذاشتید. کتاب هدیه این بزرگواران است. پی‌نوشت عکس دوم یک نفر داشت کتاب مورد علاقه‌ من و ازم می‌گرفت که کتاب مورد علاقه خودش نجاتم داد. عکس‌های بعدی تصویرسازی‌های زیبای کتاب است. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از کانال حمید کثیری
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از استاد فاطمی‌نیا درباره روز عرفه بشنویم ... 👈 امروز خوبه که رو با بچه‌ها شرکت کنیم و اگر قصد این کار رو داریم، بهتره فضایی رو انتخاب کنیم که مناسب حال اون‌ها هم باشه. اگر نوجوان دارید طبیعتاً یکی از قشنگ‌ترین دعاها با مضامین بسیار بلند، همین دعای عرفه است که همه چی در دل خودش داره. خداشناسی، امام‌شناسی، معادشناسی و ... مأنوس شدن با دعا و مناجات از دل همین مراسمات. فردا هم روز عید هست. عید بزرگ قربان. بهش فکر کنیم که چطور میشه خاص‌ترش کرد. اگر قربانی داریم توی این روز قرار بدیم و ... التماس دعا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با عرفه می‌تونی همه‌ی گذشته‌ت رو جبران کنی؛ اگه... | منبع: انسان شناسی پیشرفته @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از 🇵🇸 بانوی کتاب
آغاز پیش‌فروش اولین شمارهٔ مجلهٔ مدام؛ به مدت یک هفته از یکشنبه سوم تیرماه تا یکشنبه دهم تیرماه، می‌توانید شمارهٔ اول مجله را با ده درصد تخفیف و ارسال رایگان در وب‌گاه مدام، پیش‌خرید کنید. مدام در ابتدای هفتهٔ آینده برایتان ارسال خواهد شد. www.modaammag.ir قابل توجه همراهان تهرانی مدام👇 یکشنبه دهم تیرماه، یک دورهمی و رونمایی درجه‌یک خواهیم داشت. می‌توانید شمارهٔ اول را به صورت حضوری نیز تهیه کنید. تصویر بخشی از عکس روی جلد اثر حمید ضرابی مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
. من با کلمه زندگی می‌کنم از کلمه پول‌در میارم و بعد خرج کلمه می‌کنم با کلمه کار می‌کنم و بعد خستگیم و با کلمه رفع می‌کنم وسط نوشتن شعر می‌خونم وسط شعر خوندن برای نوشتن ایده پیدا می‌کنم من با کلمه زندگی می‌کنم و‌ این زندگی رو‌ دوست دارم خدایا نگذار قلم ما جز برای حق بچرخد @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. دعوت‌نامه
. نانوایی خلوت بود.از زن پرسیدم:«شما نفر آخر هستید؟نوبت من بعد شماست؟» زن شبیه نامادری سیندرلا محکم و عصبانی گفت نه! بعد ترتیب صف را شرح داد.یک کلمه از توضیحاتش را متوجه نشدم.برای همین دوباره پرسیدم. زنِ داخل مغازه به نانوا گفت:«برا من سی‌تا بزار احمدآقا» نانوا با روپوش سفید شبیه آشپز چاق و بامزه انیمیشن‌ها بود.سرخی صورت و‌گردنش را پوشانده بود.انگار آب لبو مالیده بودند:«نمیشه هرکارت پونزده‌تا.دوتا کارت اگه داری سی‌تا بدم» زن گفت:«من از پنج‌صبح اینجام.می‌خوام برم مشهد.ما مشتری ثابتیم» نانوا مثل الاکلنگ به چپ و راست تکان می‌خورد.احتمالا مثل بابا از ایستادن زیاد واریس داشت.بابا مثل تلویزیون توی سرم روشن شد.«مردم قانون جدید.خبر نداشت.با من دعوا.نان‌کم چرا» همین شد که گفتم:«حاج خانم این بنده خدا تقصیری نداره.قانونه.پدر منم نونوایی داره.اگر به شما نون بیشتر بده براش مشکل درست میشه.سهمیه آردش ممکنه کم بشه» نانوا تا حرفم را شنید گونه‌های گُر گرفته‌اش بالا آمد‌.زن نگاهش را مثل تفنگ به سمتم گرفت:«تو چی می‌گی.هنوز نیومده هی از نوبتش می‌پرسه.برو همون نونوایی بابات.هیچی نمی‌دونی» خشکم زد.انگار تافت خورده باشم.:«من که چیزی نگفتم حاج خانم..»توضیح دادم اما فایده‌ای نداشت.زن حرف‌هایش را تکرار می‌کرد.مرد روی صندلی شروع به دفاع کردن از من کرد.زن پارچه‌ سفید گل ریزش را باز کرد.غرولند می‌کرد.حرف‌هایش تماما به من بود.«از راه اومده دنبال نوبتش حالا واسه من وکیل مدافع شده» کتابم را باز کردم.مغزم مثل زیرنویس تلویزیون عمل می‌کرد.یک فکر پررنگ‌تر شد«شاید این زن هم مشکلی داره،رنجی داره.آدم‌ها اگر از رنج هم خبر داشتن باهم مهربون‌تر بودن»وجدان هوشیارم توی گوشم زمزمه‌کرد:«یه کاری کن صبح شنبه تلخ نشه» انگشتم را به جای نشانگر لای کتاب گذاشتم.دست دیگرم توی کیف را می‌جورید.قرص نعنایی‌های گل شکل تنها چیزی بود که داشتم. داخل نانوایی رفتم.قرص‌ها شکل گل بودند.رنگ‌ووارنگ.سمت زن گرفتم:«حاج خانم احتمالا منظور حرفم و درست متوجه نشدید.حرف من چیز دیگه‌ای بود.حالا اینا رو بگیرید خوب نیست صبح شنبه خراب بشه.مسافرم هستید» زن رویش را برگرداند:«نمی‌خورم.قند دارم» آخرین تیرم را زدم«قرص‌نعناست.خیلی خوشمزه ‌است.خنک میشید.میزارم کنار پارچه‌تون» مردی بیرون نانوایی ایستاده بود.به سمتم آمد:«دخترم تو با این کار شعورت و نشون دادی اما بدون بعضی‌وقت‌ها هرکاری هم بکنی بعضی آدما نمی‌خوان که متوجه بشن» با خودم گفتم:«هرکسی یه غصه‌ای داره.من دوست‌دارم بی‌خبر از رنج‌هاش باهاش مهربون باشم» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق