eitaa logo
با شمیم تا شفق
235 دنبال‌کننده
287 عکس
44 ویدیو
2 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی هستم ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری یک مادرِ کتاب‌دوستِ گل‌پرورِ فیلم‌بین که مبتلاست به نوشتن @shokoofe_sadat_marjani https://zil.ink/shokoofe.sadat.marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. آقای امام رضا جان ما تولدتان خیلی مبارک بیا و در حق ما پدری کن اول و آخر کار ما را تو تقبل کن شروع و پایان ما باش بیا و ما را بخر تو زیبا می‌چینی زیبا می‌خری زیبا هم می‌بری ما را گردن بگیر @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. من داستان‌نویس خوبی نیستم اما همه‌چیز برای من قصه‌دار است.مثل بادمجان‌های قزوینی.این اسمی بود که‌ میوه‌فروش گفت. شش‌تا بودند.سه دوست و یک خانواده.اولین بادمجان مردی بود مغرور و شوخ‌طبع.سرش می‌رفت حرفش سرجایش می‌ماند.در عوض دلش زیاد برای زنش جابه‌جا می‌شد.سنی نداشت که ازدواج کرد.زنش سرخوش و همراه بود.ازبس موقع حرف‌زدن انگشتش را دور موهایش پیچانده تاب برداشته مثل مخش.این را بابایش به او می‌گفت.مخصوصا وقتی می‌خواست بله بگوید‌.حالا او از همین حرف‌ها به پسرش می‌زد «یا موهاتُ کوتاه کن یا اون کلاهُ بردار‌ سرت هوا بخوره» هوای گرم‌ و سرد فرقی نداشت.کلاه باید می‌بود.موهایش نصف پیشانی‌اش را گرفته و ترکیبی از پسرخاله کلاه قرمزی و شاگرد پوریای ولی برای خودش ساخته. می‌گفت:«دوست دارم زنم مثل شما مخش تاب‌دار باشه اونجوری فکرها توی سرش بازی می‌کنن حوصله‌شون سر نمی‌ره که غر بزنه» ریز خندید «غصه منم نخور فکرم که پیشش باشه سرم باد می‌خوره و نمی‌پوسه» پسر خلاق و بازیگوش بود و حاضرجواب. سفر فکر او بود.دیده بود مهرعلی کنار مزرعه بعد از هر نماز به سه تن سلام می‌کند. دو بار دست به سینه می‌گذارد و یک بار دست به سر.هر بار هم طرفی می‌چرخد.از هیئت‌ها آمدند که امسال هم سیب‌زمینی بخرند برای قیمه و آبگوشت محرم. مهرعلی بادمجان کاشته بود.وقتی رفتند عرق پیشانی‌اش با قطره اشکش قاطی شد «امسال چیزی هم ندارم که دلم خوش باشه.بازار سیب‌زمینی کساد بود.گفتم بادمجون بکارم بلکه بالاخره بیام پابوست» یک هفته بعد اول محرم پرچم سیاه حسین با پایان زندگیش یکی شد.چند تا از محصولات مهرعلی تصمیم گرفتند برایش کاری کنند.پسر گفته بود «کربلا نمیتونیم. مشهد که میشه رفت» مرد قبول کرد.معتقد بود عاقبت به خیری چیز مهمی است حتی برای صیفی‌جات. هر شش بادمجان با همه تازگی پوستشان که وقتی می‌شستی قرچ صدا می‌کرد،روحشان پژمرده بود.خودشان را در مشایه تصور کرده بودند نشده بود.دل‌خوش کرده بودند به مهمانسرای حضرت.حالا نه این شد و نه آن.سر از خانه ما در آورده بودند.نقشه‌هایشان شکسته بود و روی آب معلق.از مهرعلی و بقیه بادمجان‌ها خجالت می‌کشیدند.از همه مهمتر نگران عاقبت به خیری‌شان بودند. سه بادمجان خانواده را از آن سه دوست جدا کردم «شما رو چهارشنبه گوجه بادمجون می‌کنم نذر امام رضا. شما رو هم دوشنبه گوشت و بادمجون می‌کنم نذر امام حسین» زیر شیر آب باریکه‌های نور امید که روی تنشان خط‌های سفید ساخته بودند قرچ کرد و درخشید. پی‌نوشت: عکس خانوادگی‌ باید عاشقانه باشد @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق