هدایت شده از گاه گدار
رمضان شد.
بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست.
بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم.
مولانا میگفت:
«بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو کردید همه روح پذیرید.»
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
.
برای استادی که فراتر از نوشتن از او آموختم.
برای شما و مدرسه بینظیر مبنا
.
.
هفته آخر دوره حرفهای از راه رسید. همدورهایهایم یکییکی غزل خداحافظی خواندند. من همینطور که به بخاری چسبیده بودم. نگاه کردم، خواندم، بغض کردم و رد شدم.انگار همین دیروز بود که عزمم را جزم کردم تا کلاس نویسندگی ثبتنام کنم.
آن شب شبیه یک گنجشک بارانخوردهِ مچاله بودم. باد و بوران و سرما امانم نمیدادند تا کمی آرامش و گرما حس کنم. رنجها و غمها با چوب وچماغ درمار از روزگارم درآورده بودند. تنم زخمی ورنجور بود. مسیر تاریک و من تنها بودم که چراغ روشن یک خانه نظرم را جلب کرد. حس کردم به خانه پیرزن مهربان قصهها رسیدهام. آنکه همه را پناه میداد. در باز شد و من لرزان و ترسان وارد شدم. صاحبِخانه مهربان، محترم و مودب بود. کنار شومینه نشست. عینکش را جابهجا کرد و گفت:«قصه داستانها رو شنیدی؟» سر تکان دادم. مگر داستانها هم قصه داشتند؟! لبخند زد و کتابش را روی پایش گذاشت. گوشهایم را تیز کردم تا سر از قصه داستانها در بیاورم.
صاحبخانه قصه گفت و من شنیدم، یاد گرفتم، رشد کردم، نگاهم به رنجها و زندگی تغییر کرد. این شد که نویسنده شدم. حالا بیشتر از یک سال است که در مبنا ماندگارم.
زمستان دارد میرود و بهار پشت در است. صاحبخانه در را گشوده است. باران تندتر از قبل میزند. رنجها بیشتر شدهاند. اما اینبار نمیترسم. من قصه داستانها و رنجها را یادگرفتهام. صاحبخانه پشت سرم لبخند میزند:«وقت رفتن. وقت پرواز کردن. خیالت راحت در این خونه برای همیشه به روی تو باز»
با چشمان پر از اشک و دلی که به خانه مبنا گرم است، پر میزنم. من چیزی فراتر از نوشتن آموخته بودم. شاید خودِ زندگی را.
احسان عبدی پور میگفت همه شوقش از نوشتن را مدیون معلمش است آنکه گفته بود:«خو قشنگم مینویسی بابا»
استاد جوان آراسته. صاحبِخانه مبنا. شما برای من همان معلم احسان عبدیپور هستید. با این تفاوت که شما هیچوقت نگفتید شما نشان دادید که ما نه تنها میتوانیم خوب بنویسیم که میتوانیم خوب زیست کنیم. شما باعث شدید ما بفهمیم شخصیت قهرمان این زندگی، خودمان هستیم. شما همانی هستید که من گریز پای را جمعه به مکتب آوردید. خدا حفظتان کند.
برای این هنرجوی ته کلاستان دعا کنید که داستان زندگیاش رستخیز باشد.
#نویسندگی
#نوشتن
#مدرسه_مبنا
#دوره_حرفه_ای
#استاد_جوان
#استاد_درست_حسابی
من بارها و بارها گفتهام نویسندگی خلاق فقط برای نویسنده شدن نیست. برای یاد گرفتن زندگی از دریچه نگاه دیگری است.
و چه جایی بهتر از مبنا
امن،محترم،دوست داشتنی و حرفهای
البته قول نمیدم موندگار نشید.
امسال به خودتان فرصت یک زیست با نگرش جدید بدهید
با استادی که خیلی بیشتر از نوشتن ازش یاد میگیرید
لینک ثبتنام
http://B2n.ir/b26282
این هم عیدی من به شما
کد تخفیف
eydaneh
کانال استاد جوان آراسته
https://eitaa.com/mrarasteh1
کانال مدرسه مبنا
https://eitaa.com/mabnaschoole
#نویسندگی
.
این دومین بار بود که اسمم به عنوان یکی از نویسندگان در شناسنامه کتاب حک میشد.
بار اول داستان برگزیدهام در مورد شهید محمد چمنی بود که در یکی از مجموعههای شهرستانی بهچاپ رسید.
مجموعه چند جلدی از جان و دل خاطرات مددکاران و مددجویان کمیته امداد است. خاطراتی که در دستههای مختلف تقسیمبندی شدهاند و قرار است خدمات این ارگان که بسیار مغفول واقع شده است را به نسل بعد و افراد جامعه منتقل کنند. خاطرات ارزشمندی که باعث میشود افرادی چون من سطح نگاهشان به کمیته امداد از صندوق صدقات دو دستی آبی و زرد بالاتر برود.
حالا انبوهی از قصهها را از جای جای این سرزمین زیبا در گوش و ذهن و قلبم به یادگار دارم که خیل کثیری از آنها بسیار مرا تحت تاثیر قرار دادهاند.
خدا را شاکرم که فرصت همکاری با مجموعه از جان و دل را به من داد. مجموعهای که اسمش با رسمش همخوانی داشت.
احتمالا من کمترین تعداد خاطرات را در بین نویسندگان خوب این مجموعه داشتهام اما آسوده خاطرم که کمکاری نکردهام بلکه با همه وجودم نوشتهام. با جان و دلم.
عکسها :
مراسم رونمایی کتاب
مصاحبهام
و از صفحه جناب آقای خراسانیزاده
@mohammadrezakh
#کمیته_امداد
#مددکار
#مددجو
#کتاب
#روایت
#از_جان_و_دل
@bashamimtashafagh
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
امام زین العابدین(ع) فرمود:
هر کس سوره قدر را هنگام افطار و سحرش (قبل از افطار و قبل از خوردن سحری) بخواند، بین سحر و افطار (هنگام روز) ثواب کسی را دارد که در راه خدا، در خون خود غوطهور باشد.
سلام مجاهدین خدا! :)
@masture