.
یکی از اساتید نویسندگی میگفت:
داستان اگر غمگین باشد باید لطافتی، طنزی برایش در نظر بگیرید و بالعکس
جلد کتاب شصت همان لطافت است که آدم رنجش را تاب بیاورد.
#کتاب_شصت
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
_بزن قدش
زن هر دو دستش را تسلیم دختر هفت سالهاش کرد.دخترک دستهای کوچکش را کف دست مادر زد.داشتند شجاعت دختر از نترسیدن در برابرآن سوزن پروانهای آنژیوکت را جشن میگرفتند.
من به ظاهر دستهای حلماسادات را محکم گرفته بودم تا وسط بیقراری و گریه،سوزن کلاه آبی پشت دستش را نکند اما همه حواسم پیش همان «بزن قدش» بود.
چقدر دلم میخواست حلماسادات هم میزد کف دستم تا جشن میگرفتیم و حرف میزدیم اما من فقط میتوانستم دستش را محکم بگیرم و کلماتم را مثل همیشه در هوا رها کنم.مسئول بیهوشی صدایم زد.دخترم را به دستگاه تونلی امآرآی سپردم.سرنگها مواد توی شکمشان را سر سوزن پروانهای خالی کردند و حلماسادات چشمهایش بسته شد.در آن لحظه دلم میخواست یک بشری باشد که مرا بفهمد و حرف بزند.زن گزینه مناسبی نبود.او مرا نمیفهمید.دخترش را از این دکتر به آن بیمارستان برده بود چون فقط کمی شیطنتش بیشتر بود و دلش نمیخواست خیلی روی نیمکتهای خشک مدرسه بنشیند.من هم آمده بودم چون مشکل جدیدی روی انبوه مشکلات دخترم برایمان دالی کرده بود.کتاب شصت مرضیه اعتمادی
را از کیفم بیرون آوردم.مرضیه را برعکس همه از کتاب «#پروانه_ها_گریه_نمیکنند » میشناختم.بعد از آن باهم دوست شدیم.
یکی از صفحاتش را باز کردم.
«مادری کردن برای بچههایی شبیه به زینب قلق خودش را دارد.باید به ظاهر دلت را سنگ کنی»
بغض کردم.خاطرت مادریام جلویم صف کشیدند.کتاب را بستم.گفتم:«الان دلم حرف دیگهای میخواد مرضیه» صفحه دیگری را باز کردم.
«رمز موفقیتمون توی این امتحان سه چیزه:شکر و صبر و تلاش.شکر خدا توی سختترین لحظهها،حتی اگر از این هم سختتر شد؛صبر به هرچی که خدا برامون خواست،و تلاش برای نجات زینبمون»
حلماسادات من با زینب مرضیه فرق داشت.حتی با سِودایی که حالا در تونل اتاق بیهوش افتاده بود تا در سرش علت شیطنتش را پیدا کنند.
همه بچهها باهم متفاوتاند.هر کدامشان منحصربهفرد هستند با ویژگیهایی که هیچکس دیگری ندارد.
عکسهای گران تونل چیزی در مغز حلماسادات پیدا نکردند احتمالا چیزی در مغز سودا هم پیدا نخواهند کرد.به قول مرضیه «چقدر فهمیده بودیم که همه کاره دنیا خداست و وقتی او میلش به انجام کاری باشد، چقدر ما هیچکارهایم»
باد خودش را به صورتم کشید.زیر لب گفتم:«خدایا برای همهچیز شکر.من تلاش میکنم دووم بیارم.تو هم صبرم رو بیشتر کن»
کتاب شصت روایت پنج پردهای از یک تازه مادر و نوزاد زودرساش است. نوزادی که معلم است برای اینکه ثابت کند «صبر آدمیزاد انتها ندارد» و یادآوری کند که «انسان به اندازه رنجهایش کِش میآید»
#روایت
#معرفی_کتاب
#کتاب_شصت
#مرضیه_اعتمادی
#انتشارات_امیرکبیر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
به فهیمه قول داده بودم وقتی مطلب مربوط به غرفهاش منتشر شد استوریاش را بگذارم چون ما بعد از این گفتوگو باهم دوست شدیم
با سلام این امکان را به شما میدهد تا قبلاز خرید با غرفهدار و کسبوکارش و حتی بخشهایی از زندگیاش آشنا شوید و بعد خرید کنید
از این لینک میتوانید روایت فهیم خانوادهاش و کسبوکارش را بخوانید
https://basalam.com/blog/peste_hajakbar/
#باسلام
#روایت
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
هدایت شده از یادداشتهای استاد راجی/ سعداء
کتاب
#از_جان_و_دل
گزیدهای از مجموعه خاطرات کارمندان کميته امداد امام خمینی(ره)
اثر: مجموعه نویسندگان
سرپرست نویسندگان: علی مرادیفام
📝 متن یادداشت:
باسمه تعالی
این کتاب را نویسنده محترم آقای مرادیفام برایم فرستاد، پر است از داستانهای تلخ و شیرین از فقر و یتیمی.
با برخی داستانها خندیدم و با اکثر داستانها بغض کردم، حتی با برخی از داستانها چنان گریه کردم که نمیتوانستم صدایم را آرام کنم، مانند آن دو پسر یتیم در استان آذربایجان غربی، آن هنگام که میخواستند برای همیشه از هم جدا شوند(ص۱۲۲)
نمیدانم در قیامت چطور پاسخ دهم که به محرومان کم کمک کردم.
نمیدانم اختلاسگران و برخی مسئولین کمکار چه جوابی خواهند داد.
خدایا میشود روزی بیاید که دیگر محرومان و مستضعفان عالم این گونه درد و رنج نبینند، آری، او خواهد آمد و ظالمان را به زیر خواهد کشید.
اما تا آن روز ما باید کار کنیم.
خداوند از نویسندگان قبول کند.
البته کتاب جای خلاصه شدن زیاد داشت.
فکر کنم کتاب هنوز چاپ انبوه نشده و این ماکت کتاب است.
📆تاریخ یادداشت:
۱۴۰۳/۱۱/۲۵
#کمیته_امداد #خاطرات #تاریخ_شفاهی #داستان_کوتاه
کانال یادداشتهای #حجت_الاسلام_راجی در ابتدای کتب مطالعه شده
@soada_book
با شمیم تا شفق
.
توفیقی بود که در سری کامل مجموعه از جان و دل به عنوان نویسنده حضور داشتم
وقتی نظر آقای راجی را در رابطه با کتاب خوندم خیلی خدا رو شکر کردم که تونستم به سهم خودم در این مجموعه حضور داشته باشم
خدا عاقبت همه ما رو به خیر کند
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
هدایت شده از a. j
موسی کلیم الله را توی جشنوارهٔ فجر دیدم. بزرگتر از آن است که بخواهم در موردش بنویسم ولو به تعریف.
اما یک چیزی از این فیلم مدت هاست من را گرفتار خود کرده.
جایی از فیلم به یوکابد وحی میشود:«که ای مادر موسی، او را به نیل بیانداز.»
مادر به تکاپو میوفتد تا راهی پیدا کند فرزند را به آب بسپارد. اما پدر موافق نیست! روزمرگیهای خود را دارد و آیه یأس میخواند که کدام عاقلی بچهاش را میاندازد توی رودخانه؟! از کجا معلوم وحی بوده باشد؟! اصلا تو را چه به وحی!
بالاخره سکوت مادر میشکند. میایستد و میگوید:«وحی گفت مادر موسی! مادر موسی منم!» که یعنی ««من»» تصمیم میگیرم...
میخواهم بگویم مادر موسی هم که باشی، پیامبر هم که بزایی باز یکی هست که فکر کند توهم زدی! خیال کند داری تند میروی و عاقلانه و منطقی رفتار نمیکنی!
وحی منزل هم شنیده باشی باز آدمهای دوروبرت میخواهند کمت ببینند و هزار انگ بچسبانند که اصلا تورا چه به این حرفها!
در نهایت هم توی مسیری که قرار میگیری دست انداز میشوند و ترمزت را میکشند!
اما انگار یکجا باید بایستی... هرچند آرام و زیرلب... هرچند فقط به زمزمه... اما با خودت تکرار کنی که مادر موسی من هستم!!!
این موقعیت برای توست... این کار تصمیم توست... این چهارچوبِ دنیایِ خاصِ توست... این رنگ مورد علاقهٔ تو، این کتاب و فیلم و نقاشی و... مخلص کلام؛ « تو مادرِ موسیِ زندگی خودت هستی!!!»
✍م رمضان خانی
#حتما_ببینید
#موسی_کلیم_الله
#محدودیت_سنی_دارد
نظرات شما 👇
https://daigo.ir/secret/7243141739
.
ادموند بعد از یک سفر دریایی چند ماهه به خانه برگشته و میخواهد با مرسدس نامزد کند. فرناند و دانگلار که با او مشکل دارند برایش توطئه درست میکنند. وسط مراسم نامزدی ادموند به جرم جاسوسی برای ناپلئون بناپارت دستگیر میشود. او را به زندانی وسط دریا میفرستند. جایی که تا به حال کسی از آن زنده بیرون نیامده است.
میتونم بگم یکی از قشنگترین مینی سریالهایی بود که دیدم. داستانش از رمان معروف کنت مونت کریستو نوشته الکساندر دوما اقتباس شده.
همیشه گفتم فیلمی قدرتمنده که داستانش اونقدر جاذبه داره که لازم نباشه از صحنههای جنسی بهره ببره. فیلم فقط یک بوسه دارد. بوسه دو عاشق از سر دلتنگی.
دیالوگ
ادموند: «یه کشیش دانا بهم گفت: «اگر نقشه انتقام داری اول باید قبر خودت رو بکنی. حق داشت»»
مرسدس: «عشق شفابخشه»
از کنت مونت کریستو سریالها و اقتباسات دیگری هم ساخته شده که مشخصا پوسترش فرق دارد.
#معرفی_فیلم
#مینی_سریال
#کنت_مونت_کریستو
#الکساندر_دوما
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
«شماکدوم مدرسه معلمید؟»
ابروهای پارسا پایین افتاد.منتظر جواب نماند:«میخوام معلم همیشگیم باشید»
اوایل ازدواجم بود.تدریس زبان در کلاس اوقات فراغت یک مدرسه را برای پسربچهها قبول کرده بودم.مدرک زبان داشتم؟نه.سالها کلاس رفته بودم و آن روزها همراه همسرم با دورهای پیش میرفتیم.با اینکه از اکثر معلمهایم خاطره بدی داشتم امامعلمی را دوست داشتم.شاید بهخاطر خوبهایشان که اندازه انگشتان یک دست بودند.برای همین تجربیات مختلفی از آموزشدادن را داشتم.جلسات آخربود که پارسا با نگرانی آن سوالها را پرسید.
همقدش شدم:«پسرم من مثل معلمهای مدرسه همیشگی نیستم» نگذاشتم ابروهایش بیشتر از این پایین بیوفتد.ادامه دادم:«اما در عوض میشه توی یه چیز همیشگی باشم»چشمهایش بزرگشدند.گفتم:«توی دوستی.هیچوقتم تموم نمیشه»
چند سال بعد چند باری پیامک زد.میخواست ببیند سر حرفم ماندهام.هربار خیالش را راحت کردم که «دوستی همیشگیه»
حالا بعداز سالها حس آن لحظه داشت تکرار میشد.بچههای گروه کتابخوان میخواستند از عمق کتاب به عمق کلمات ونوشتن راه پیدا کنند.اولین بار بود که برای معلم بودن ترمز کشیدم.نویسندگی با همهچیز در دنیا فرق داشت.دقت و ظرافت وتجربه میخواست.من هنوز اول راه بودم.
قبلا کار خودم را ساده میکردم.هر که آدرس کلاس نویسندگی میخواست چندین جا را لیست میکردم و بعد دلایلم برای رفتن به #مدرسه_نویسندگی_مبنا را میگفتم.اما حالا گیر افتاده بودم.باید مثل همیشه خودم را با سر وسط معرکه پرت میکردم.توصیه مولا بود.
هرچه کتاب نویسندگی داشتم را جمع کردم.چندتایی هم خریدم.هدایت این کارگاه به عهدهام بود باید طراحیاش میکردم.
طراحی کردن دوره سخت بود.تمام مدت به کسی فکر کردم که معلم بودنش جایی عمیق وموثر در قلبم داشت.دلم میخواست شبیه او باشم.کسیکه اصل مهمشاین بود که بامهر و ادب،جدی باشد.انگار میخواست دوست همیشگی باشد.استاد#رضا_جوان_آراسته یکی از همان انگشتان دست بود.
حالا در آخرین جلسات آن احساس دوباره پیدا شد.وقتی معصومه گفت:«چون من بیشتر با خانم مرجانی دوستم..»
آقای سعیدینژاد حرفش را نصفه کرد:«مصادره به مطلوب نکنید.الان دیگه دوست همهمون هستن»
چیزی در من جرقه خورد.دلم برای همه هنرجویانم تنگ شد.زیر لب گفتم:«من معلم همیشگی نیستم اما دوست همیشگیام»
*آخرین جلسه دوره نویسندگیما که با افطاری یکی از دوستان ادغام شد.
*یکی از قابهای مهم امسال من
*بابت اعتمادتون به من کمتجربه ممنونم.
*از مسئولین کتابخانه و موسسه میراث متشکرم.
*ممنون حمایت همیشگیتم ❤
@seyed_ehsan_marjan
#نویسندگی
#گعده
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
شب نوزدهم من با اهالی سکوت گذشت.
آدمهایی که با دستهایشان حرف میزنند.
التماس دعا
#شب_قدر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق