eitaa logo
با شمیم تا شفق
258 دنبال‌کننده
450 عکس
60 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی هستم ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری یک مادرِ کتاب‌دوستِ گل‌پرورِ فیلم‌بین که مبتلاست به نوشتن @shokoofe_sadat_marjani https://zil.ink/shokoofe.sadat.marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. میشه ازتون درخواست کنم برای بهبود احوال فرزند یکی از دوستان من که در آی سیو است دعا بفرمایید شما از من بهتر میدونید خار به پای بچه‌ بره اول نفس پدر و مادرش تنگ میشه بیاید دعا کنیم موهای هیچ پدر و مادری از امتحان‌های سخت فرزند در لحظه سفید نشه. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. افیرا رمانی تاریخی با چاشنی عاشقانه .
. افیرا رمان تاریخی روانی است که با کمک عصاره معجزه‌‌آسای بشر یعنی عشق آمیخته شده است. داستان عاشقانه‌های آدم‌ها و شخصیت‌های مختلف است که در دل یک اتفاق تاریخی ویژه و مهم بیان شده است. اتفاقی که کمتر آن را در حیطه رمان و داستان دیده‌ایم. افیرا داستان نو عروسی مسیحی است که در شهر نجران زندگی می‌کند. نامه محمد(ص) برای دعوت به اسلام به شهر آن‌ها که عموما مسیحی هستند رسیده است‌. همسر افیرا که هورام نام دارد و مریض احوال است قرار است همراه کاروان به دیدار محمد(ص) در مدینه برود و از صحت ادعای پیامبری او مطلع شود. اما افیرا دلش راضی به این سفر نیست. کتاب به واقعه مباهله می‌پردازد. گذری کوتاه به غدیر می‌زند و چند قضاوت در حضرت امیر در دلش دارد. افیرا شاید یک کتاب تاریخی عاشقانه باشد اما بیشتر می‌تواند داستان هر لحظه هر کدام ما باشد. ما که هر روز در چند راهی‌های زندگی گاهی سردرگم می‌شویم و نمی‌توانیم مسیر درست را انتخاب کنیم. دوستی با زینب را مدیون آل جلالم. دوره چند روزه‌ای که برای من دوستان خوب بی‌شماری رقم زد. ما خیلی کم با هم حرف زدیم اما همان کم بسیار در خاطر من حک شد. بریده‌ای از کتاب: رنگ سیاه پدریست که همه رنگ‌ها را پناه می‌دهد؛فقط باید بدانی چطور از آن استفاده کنی وقتی زندگی سیاه می‌شود پدری مهربان آن را برایت زیبا می‌کند در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: من افیرا زنی شبیه همه زن‌هایی که می‌شناسید، نوعروسی بودم غرق در شادی‌ها و خیالات دل‌انگیز؛ دلخوش به آرامش جاری زندگی و بی‌خبر از ناملایمات روزگار... تا اینکه نامه‌ای آمد... نامه‌ای که چون پاره‌ای آتش، میان خانه‌ام افتاد و ناباورانه دیدم همه‌چیزم سوخت و در چشم‌برهم‌زدنی تبدیل به خاکستر شد... پس از آن. من دیگر شبیه هیچ زنی نبودم... همه ماجرا از همان نامه شروع شد... پی نوشت : از نویسنده‌های جوان حمایت کنیم عکس : یک قاب از خوش‌سلیقه‌گی نویسنده در هدیه دادن کتابش‌ را مشاهده می‌کنید
. مجله مدام شماره دو سفر مدام . @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. وطن مادر است @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. سرکار خانم ژیپس هستن گچ خالص جدیدترین عضو بوفه معدنی ما خیلی به نظرم حیرت‌انگیز بود دلم می‌خواست مدت‌ها بهش نگاه کنم لایه لایه و شفافه سختیش هم خیلی پایینه در حدی که ناخن روی تنش خط می‌ندازه و اثرش می‌مونه به راحتی هم می‌شه یه بخشی از تنش کنده بشه . @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. دست‌ها مبارزان غیور حیرت‌انگیزی هستند .
. دست چپم را خم و‌راست کرد.بالای مچ دستم اندازه فندق بالا آمد.گفت:«همین‌جا درد می‌کنه؟» تاییدم را که دید پارچه سبز را دور مچم پیچاند.حس کردم دست‌هایش شبیه نان سنگک تازه است.گرم و بااصالت.دستم را زیر شیرسماور برقی کوچکش گرفت.آب داغ روی سر پارچه می‌ریخت.گفتم:«حاج‌آقا این کارا رو از کجا یاد گرفتید؟» گفت:«از بابام.به بچه‌هام یاددادم ولی یاد نگرفتن.من که بمیرم دیگه کسی بلد نیست» چشمم به کلاه سبزش افتاد.آقابزرگ برایم زنده شد.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.دلم می‌خواهد دوباره هشت ساله بشوم.دست هم را بگیریم و راه برویم.بعد دستش را بگذارد روی دستم و بگوید:«پیرشی بابا» گفتم:«ان‌شاالله سلامت باشید.ماشاالله دستتون خیلی سبکه» لبخند زد انگار آقابزرگ لبخند زد.گفت:«آدمی که ۷۶ سال از خدا عمر بگیره و خدا رو بشناسه.خدا هم دستشُ باعث شفا می‌کنه» بعد یک سکه را بقچه‌پیچ کرد و روی قله مچم گذاشت.با چسب و باند هم محکمش کرد.گفت:«شیر زیاد بخور از بس درشتی تا چیزی بشه عیب‌ناک میشی.فقط سرد باشه.شیر گرم ترش داره» به دستم نگاه کردم.به این عضو حیرت‌انگیزِ جذاب که درد می‌کرد.من ضعیف بودم یا دستم؟ ظریف بودن که نشانه ضعیف بودن نیست همان‌طور که دردها همیشه نشانه ضعف نیستند بلکه‌ گاهی نشانه مبارزه‌اند.آدم ضعیف اهل مبارزه نیست.آدم مبارز هم جانباز شدنش طبیعی است.درد دستم حالا یکی از نشانه‌های جانبازی‌ام بود.اثرات تاب‌آوری مقاومت دخترک هفت‌ساله‌ام در برابر پوشک شدن،پوشاندن کفش‌های سنگین،سال‌ها بغل‌کردنش.به او حق می‌دادم.او هم داشت می‌جنگید. برداشتن‌ها،گذاشتن‌ها،شستن‌ها،اسب‌شدن‌ها و حتی نوشتن‌هایم همه تلاش‌های دست جانباز مبارز و غیورم بودند که دوستش داشتم. شاید اگر این‌ها را می‌گفتم او هم از سالها مبارزه دستانش می‌گفت.به هر حال همه آدم‌هایی که در دنیا نفس می‌کشند به جنگی مشغولند.اما نگفتم لبخند زدم خیلی‌وقت است همین کار را می‌کنم‌.به سکوت عادت کرده‌ام.گفتم:«چشم.اما بیشتر چون یه چیزی رو مجبورم زیاد نگه‌دارم اینجوری شده» گفت:«بزار چند روز بسته باشه برای وضو مشکل نداره» بلند شدم و‌گفتم :«حاج آقا من خیلی دوستتون دارم.میشه ازتون عکس بگیرم؟» خندید:«بله چرا نشه.شما هم جای نوه‌های من فقط سرنمازات دعام کن» تندتند عکس می‌گرفتم که گفت:«دوست دارم تا وقتی می‌تونم یه مشکلی از این مردم حل کنم» چشمم به پروانه کسب مغازه‌اش افتاد.دلم لرزید.چقدر به اسمش شبیه بود.برای دست و دل آقا سید عباس گنج‌بخش دعا کردم.او وسط مس‌های مغازه‌ی ساده و بی‌آلایشش طلا بود.می‌درخشید.درست مثل آقا‌بزرگ.مثل صاحب نامش.آقای دست‌گیر بی‌دست. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق