.
یاسر مالی در روایتش از کَر مراقبتی میگوید یعنی کسی که ضعف حس مراقبت دارد.من درست نقطه مقابل او هستم.به پُرکاری مراقبتی مبتلایم.انگار چشم که باز کردم به منمُهر شده بود.با دستهایم مراقب بابا بودم که برایش بگویم تا از نشنیدن نرنجد.با قلبم مراقب مامان بودم تا حس نکند کم گذاشته.با دعاهایم مراقب علیرضا بودم که حالش خوب باشد.با گوش و زبانم مراقب دوستان و اقوام و اطرافیانم بودم تا اگر کمک خواستند روی من حساب کنند.با عشقم مراقب همسرم بودم تا همراهیم را ثابت کنم و با وجدانم مراقب نفْسم بودم تا کج نرود.مراقبتهای دیگری هم در کارنامه دارم.آرزوها،گیاهان،حیوانات،کتابها و..
در همه اینها هم شکست خوردهام و هم موفق اما هیچکدام شبیه تجربه مراقبت از دخترهایم نبود.یک مراقبتِعاشقانهِ اندوهگینِ دائمیِ بدون استراحت. اینبار تمام اعضای وجودم مأمور مراقبت شدهاند.بینیام جلوتر از همهایستاد تا با حس بویایی مراقب این باشم پوشکها به موقع عوض شوند نکند عزتنفس دخترهایم خط بردارد.آخر دختر بزرگم سال دیگر به سن تکلیف خواهد رسید.
انسان با مراقبت زاده میشود و بخش مهمی از معنای وجودش را تعیین میکند.اما برخی مراقبتهای دائمی باعث میشوند آدمیزاد مثل پارچه نخی آب برود.کوچک ومچاله شود و دیگر آدم قبلی نباشد.
زمان میبرد یاد بگیرد باید خودش را بتکاند،اتو بزند و بعد تن به دوخت ودوز بدهد.
لباس هم که شد و به تن نشست اولش اندازهاست کمی بعد جا باز میکند و شل میشود.گرچه بعد از هر بار شستشو دوباره اندازه است.مراقبت همین کار را با آدم میکند.امیدهایت کوچک میشوند وا میروند و دوباره از نو اندازه میشوند.مراقبت پر از تناقض است.سختِ اندوهباری است که عاشقانه توان دست کشیدن از آن را نداری.انگار هرچه پارچهات بیشتر آب برود وجود تو بیشتر کِش میآید و جا باز میکند.
ما ایوب نبودیم کتاب حرفهای من بود.برای همین بدون لحظهای تردید خریدمش.وقتی رسید همان خط اول یادداشت ناشر که گفته بود «سکوت اولین چیزی بود که مراقبت از من تصاحب کرد» فهمیدم درست انتخاب کردهام.این کتاب،کتاب من بود. خطهای آشنای زیادی داشت آنقدر که میتوانم روایتهای بلندی دربارهاش بنویسم.
کتاب روایت سیزده انسان در تجربه مراقبت از دیگری است.قصه آدم معمولیهایی که در موقعیتهای غیرمعمولی باید به زندگی ادامه دهند.
هیچ آدمی نمیتواند ادعا کند که مراقبت به درد او نمیخورد وبا آن کاری ندارد
پس شاید بتوان گفت این کتاب،کتاب همه است.
#مراقبت
#ما_ایوب_نبودیم
#معرفی_کتاب
#نشر_اطراف
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
داشتم انیمیشن کارخونه هیولاها را برای دوستانم در گروه کتابخوانیمان تحلیل میکردم. «ببینید از چه تجربیات سادهای استفاده کردن.شما هم از تجربیاتتون ساده نگذرید.اونها میتونن الهامبخش کلی ایده باشن»
داستان رسید به شخصیت «بو» آن دختر دوستداشتنی که در دستشویی برای خودش آواز میخواند.سودابه یکی از بچههای گروه گفت:«چقدر جالب حتی آواز خوندن بچهها توی دستشویی هم تجربهای که ازش استفاده کردن» در حد چندصدم ثانیه قفل شدم.من نمیدانستم!
تجربه من متفاوت بود.من درکی از دستشویی رفتن بچهها و بعد آواز خواندنشان نداشتم.
همین اتفاق وقتی پای دیدن انیمیشن ربات وحشی نشستم هم برایم افتاد.از عالم و آدم شنیده بودم که انیمیشن حال خوب کنی درباره مادری است. برای من اما اینطور نشد.از دقیقهای که سر و کله آن جوجه غاز پیدا شد اشکهای من هم رخ نشان دادند. تا آخر فیلم را بدون وقفه گریه کردم.حس میکردم دارم مثل آدمبرفی در یک ظهر داغ آب میشوم. قطرههای اشک توی حفره چشمم جمع میشدند و از وسط پلک پایینم قل میخوردند روی گونهام و رد و رود میساختند.انگار کسی دستش را دور قلبم گذاشته بود و فشار میداد.حسش میکردم.
شده بودم کوپر در فیلم میانستارهای.وقتی پیامهای بچههایش در طی سالها یکجا به او رسید و به اندازه همه آن سالها گریه کرد. من هم انگار در طی دیدن انیمیشن همه سالهای مادریام از جلوی چشمم گذشت. همه آرزوهایی که مُردند و بعضیهایشان را خودم خاک کردم. انگار خاطرات و آرزوهای از دست رفتهام، یکجا و بعد از مدتها داشت از من سرریز میشد.
میتوانم بگویم انیمیشن ربات وحشی برای من ملغمهای از درد و عشق و مادری بود و شاید عاشقانهترین چیزی که در تمام زندگیام دیده بودم. بسیار دوستش داشتم.
درست است که من پای این انیمیشن آب شدم اما به من توجه نکنید من از خلق خدا جدایم. شما این انیمیشن را ببینید، کیف کنید و لذتش را ببرید.
هرچند من هم این آب شدن را به دنیا ندهم.
پینوشت:
برای دخترانم؛
ممنونم که باعث شدید مامان بشم و مامان شما باشم
تا مامان بودن رو متفاوت تجربه کنم هرچند مثل همه مامانها وقتی میبینمتون چشمام برق میزنه.
هیچچیزی توی دنیا نمیتونست به اندازه شما دوتا منو رشد بده و بزرگ کنه
یادتون نره مامان تحت هر شرایطی عاشقتونه
دیالوگ:
_من برای مادر بودن برنامهنویسی نشدم
_هیچکس نشده. خودمون به وجودش میاریم. الان ماموریت تو مراقبت کردن از اونه. کلیدش هم صبوریه
اون فکر میکرد مهربونی یکی از مهارتهای بقاست. میدونی چیه؟ درست فکر میکرد.
#معرفی_فیلم
#انیمیشن_ربات_وحشی
#مادری
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
دو تا خانم جوان باهم حرف میزدن
_تو چرا اینقدر تند تند موهات و رنگ میکنی؟
_دوست ندارم مامان بابام موهای سفید شدم و ببینن
بچه که قبل مامان، باباش پیر نمیشه
یادمه برگشتم و نگاهش کردم تا چهرهاش یادم بمونه
حالا که داشتم مینوشتم یک بخشی از روایتهای ما ایوب نبودیم برام تداعی شد:
«به قول بابا، علی پیر سال و ماه نبود، پیر روزگار بود»
#رد_شدم_شنیدم
#هر_آدم_قصه_ایست
#در_شهر
#داستان
#گفتگو
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
در ستایش سایه
نعمتی به نام قدم زدن
#رد_شدم_دیدم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق