eitaa logo
با شمیم تا شفق
257 دنبال‌کننده
450 عکس
60 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی هستم ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری یک مادرِ کتاب‌دوستِ گل‌پرورِ فیلم‌بین که مبتلاست به نوشتن @shokoofe_sadat_marjani https://zil.ink/shokoofe.sadat.marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از a. j
موسی کلیم الله را توی جشنوارهٔ فجر دیدم. بزرگتر از آن است که بخواهم در موردش بنویسم ولو به تعریف. اما یک چیزی از این فیلم مدت هاست من را گرفتار خود کرده. جایی از فیلم به یوکابد وحی می‌شود:«که ای مادر موسی، او را به نیل بیانداز.» مادر به تکاپو میوفتد تا راهی پیدا کند فرزند را به آب بسپارد. اما پدر موافق نیست! روزمرگی‌های خود را دارد و آیه یأس می‌خواند که کدام عاقلی بچه‌اش را می‌اندازد توی رودخانه؟! از کجا معلوم وحی بوده باشد؟! اصلا تو را چه به وحی! بالاخره سکوت مادر می‌شکند. می‌ایستد و می‌گوید:«وحی گفت مادر موسی! مادر موسی منم!» که یعنی ««من»» تصمیم می‌گیرم... می‌خواهم بگویم مادر موسی هم که باشی، پیامبر هم که بزایی باز یکی هست که فکر کند توهم زدی! خیال کند داری تند می‌روی و عاقلانه و منطقی رفتار نمی‌کنی! وحی منزل هم شنیده باشی باز آدم‌های دوروبرت می‌خواهند کمت ببینند و هزار انگ بچسبانند که اصلا تورا چه به این حرف‌ها! در نهایت هم توی مسیری که قرار می‌گیری دست انداز می‌شوند و ترمزت را می‌کشند! اما انگار یکجا باید بایستی... هرچند آرام و زیرلب... هرچند فقط به زمزمه... اما با خودت تکرار کنی که مادر موسی من هستم!!! این موقعیت برای توست... این کار تصمیم توست... این چهارچوبِ دنیایِ خاصِ توست... این رنگ مورد علاقهٔ تو، این کتاب و فیلم و نقاشی و... مخلص کلام؛ « تو مادرِ موسیِ زندگی خودت هستی!!!» ✍م رمضان خانی نظرات شما 👇 https://daigo.ir/secret/7243141739
. ادموند بعد از یک سفر دریایی چند ماهه به خانه برگشته و می‌خواهد با مرسدس نامزد کند. فرناند و دانگلار که با او مشکل دارند برایش توطئه درست می‌کنند. وسط مراسم نامزدی ادموند به جرم جاسوسی برای ناپلئون بناپارت دستگیر می‌شود. او را به زندانی وسط دریا می‌فرستند. جایی که تا به حال کسی از آن زنده بیرون نیامده است. می‌تونم بگم یکی از قشنگ‌ترین مینی سریال‌هایی بود که دیدم. داستانش از رمان معروف کنت مونت کریستو نوشته الکساندر دوما اقتباس شده. همیشه گفتم فیلمی قدرتمنده که داستانش اونقدر جاذبه داره که لازم نباشه از صحنه‌های جنسی بهره ببره. فیلم فقط یک بوسه دارد. بوسه دو عاشق از سر دلتنگی. دیالوگ ادموند: «یه کشیش دانا بهم گفت: «اگر نقشه انتقام داری اول باید قبر خودت رو بکنی. حق داشت»» مرسدس: «عشق شفابخشه» از کنت مونت کریستو سریال‌ها و‌ اقتباسات دیگری هم ساخته شده که‌ مشخصا پوسترش فرق دارد. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. دوستی همیشگیه یکی از مهم‌ترین قاب‌های امسال من
. «شماکدوم مدرسه معلمید؟» ابروهای پارسا پایین افتاد.منتظر جواب نماند:«می‌خوام معلم همیشگیم باشید» اوایل ازدواجم بود.تدریس زبان در کلاس اوقات فراغت یک مدرسه را برای پسربچه‌ها قبول کرده بودم.مدرک زبان داشتم؟نه.سالها کلاس رفته بودم و آن روزها همراه همسرم با دوره‌ای پیش می‌رفتیم.با اینکه از اکثر معلم‌هایم خاطره بدی داشتم امامعلمی را دوست داشتم.شاید به‌خاطر خوب‌هایشان که اندازه انگشتان یک دست بودند.برای همین تجربیات مختلفی از آموزش‌دادن ‌را داشتم.جلسات آخربود که پارسا با نگرانی آن سوال‌ها را پرسید. هم‌‌قدش شدم:«پسرم من مثل معلم‌های مدرسه همیشگی نیستم» نگذاشتم ابروهایش بیشتر از این پایین بیوفتد.ادامه دادم:«اما در عوض میشه توی یه چیز همیشگی‌ باشم»چشم‌هایش بزرگ‌شدند.گفتم:«توی دوستی.هیچ‌وقتم تموم نمیشه» چند سال بعد چند باری پیامک زد.می‌خواست ببیند سر حرفم مانده‌ام.هربار خیالش را راحت کردم که «دوستی همیشگیه» حالا بعداز سال‌ها حس آن لحظه داشت تکرار می‌شد.بچه‌های گروه کتابخوان می‌خواستند از عمق کتاب به عمق کلمات و‌نوشتن راه پیدا کنند.اولین بار بود که برای معلم بودن ترمز کشیدم.نویسندگی با همه‌چیز در دنیا فرق داشت.دقت و ظرافت وتجربه می‌خواست.من هنوز اول راه بودم. قبلا کار خودم را ساده می‌کردم.هر که آدرس کلاس نویسندگی می‌خواست چندین جا را لیست می‌کردم و بعد دلایلم برای رفتن به را می‌گفتم.اما حالا گیر افتاده بودم.باید مثل همیشه خودم را با سر وسط معرکه پرت می‌کردم.توصیه مولا بود. هرچه کتاب نویسندگی داشتم را جمع کردم.چندتایی هم خریدم.هدایت این کارگاه به عهده‌ام بود باید طراحی‌اش می‌کردم. طراحی کردن دوره سخت بود.تمام مدت به کسی فکر کردم که معلم بودنش جایی عمیق و‌موثر در قلبم داشت.دلم می‌خواست شبیه او باشم.کسی‌که اصل مهمش‌این بود که بامهر و ادب،جدی باشد.انگار می‌خواست دوست همیشگی باشد.استاد یکی از همان انگشتان دست بود. حالا‌ در آخرین جلسات آن احساس دوباره پیدا شد.وقتی معصومه گفت:«چون من بیشتر با خانم مرجانی دوستم..» آقای سعیدی‌نژاد حرفش را نصفه کرد:«مصادره به مطلوب نکنید.الان دیگه دوست همه‌مون هستن» چیزی در من جرقه خورد.دلم برای ‌همه هنرجویانم تنگ شد.زیر لب گفتم:«من معلم همیشگی نیستم اما دوست همیشگی‌‌ام» *آخرین جلسه دوره نویسندگی‌ما که با افطاری یکی از دوستان ادغام شد. *یکی از قاب‌های مهم امسال من *بابت اعتمادتون به من کم‌تجربه ممنونم. *از مسئولین کتابخانه و موسسه میراث متشکرم. *ممنون حمایت همیشگیتم ❤ @seyed_ehsan_marjan @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. شب نوزدهم من با اهالی سکوت گذشت. آدم‌هایی که با دست‌هایشان حرف می‌زنند. التماس دعا @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. گوشی کمی بالا آمد و سر امیرحسین کمی پایین رفت.در پناه میز عکس را بوسید.
. صندلی را بلند کرد.سلامی گفت و کنارم نشست.سعی کرد فاصله صندلی را بیشتر کند.پلیور طوسی،شلوار سورمه‌ای و یک کاپشن مشکی به تن داشت.پدرش کنارش بود.مادرش کنار حلماسادات صندلی روبه‌رو نشست.پسر به دخترم لبخند زد و دستی تکان داد.بعد سرش را انداخت پایین و دیگر‌ نگاهش نکرد.از سر به‌زیری‌اش کیف کردم.از جایش بلند شد تا کاپشنش را در بیاورد.حالا می‌توانستم قدش را ببینم.انگار نوجوان بود. کاپشن را عین تابوت آهسته روی میز گذاشت.سعی کرد با دو دست به سمت خودش بکشد.صدای اذان در سالن پیچید.به پدرش گفت:«اذان شد»‌مادرش در حالی که خرما را شکافت با سر تایید کرد.گفت:«بسم‌الله» حوراسادات روی میز نشسته بود.مسئول سالن بشقاب‌های پلو مرغ را همراه بطری‌های نوشابه روی میز گذاشت.حواسم رفت پیش غذا دادن به حوراسادات. سیداحسان غذای حلماسادات را می‌داد.یک برگ ریحان برداشتم که مرد جوانی سر میز حاضر شد.سر تا پا سیاه پوش.با یک ریش کادر گرفته. دستش را به طرف نوجوان کنارم دراز کرد:«چطوری امیرحسین.قبول باشه» نوجوان دستش را گرفت و از جا بلند شد.«خوبم.ممنون» مرد حال و احوالی کرد و رفت.امیرحسین موبایل‌اش را از جیبش بیرون آورد.ایتا را باز کرد.مخاطبانش را که زیاد هم نبودند، بالا و پایین کرد.روی اسمی زد.عکس مرد جوانی که عینک دودی داشت نمایان شد.لبخند به لب‌های امیرحسین تکانی داد.عکس خیلی شبیه مرد سیاه‌پوش بود.گوشی کمی بالا آمد و سر امیرحسین کمی پایین رفت.در پناه میز عکس را بوسید.دستی به صورتش کشید و برای مرد چند استیکر گل و قلب فرستاد. شیشه نوشابه‌اش را باز کرد.ساعت گرد بند مشکی‌اش نمایان شد.هر دو دستش را جلوی دهنش گذاشت و‌خم شد.حس کردم می‌خواهد بادگلویش را قایم کند.مادرش که گفت برویم، بلند شد.صندلی را جابه‌جا کرد.کاپشن مشکی‌اش را روی ساعد دستش گذاشت.برای حلماسادات دست تکان داد.از من خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را دنبال کردم. به این فکر کردم که چقدر شخصیت درست و حسابی در این سن و سال برای خودش ساخته.مهربانی،ادب و‌ حیا جزئی از او شده بود.خوش‌پوش و مبادی آداب‌بودنش هم باعث شد در نگاهم یک نوجوان باشخصیت، نجیب و جذاب باشد.با خودم فکر کردم شاید تمام خوبی‌هایی که به دست آورده در جایی از وجودش جمع می‌شوند و‌ بعد این‌قدر پر قدرت خودشان را نشان می‌دهند. شاید در همان یک کروموزوم اضافه.کروموزومی که در نگاه بعضی عامل دیوانگی است و در نگاه من نتیجه تلاش است و توانایی و استمرار و امید. به بهانه اولین روز سال نو که مصادف بود با ۲۱ مارس روز جهانی از افطاری مرکز آموزشی معلولان ذهنی زرین مهر @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. باز کردن تمام بسته‌های کتاب در خانه ما به عهده حلما‌سادات است.این بار اما کتاب را به من نمی‌داد.با اینکه نگران آسیب به کتاب بودم اما خونسردی‌ام را حفظ کردم.بچه نباید از کتاب بدش می‌آمد.کتاب را که چرخاند با عکس شخصیتش چشم‌در‌چشم شد و لبخند زد.انگشت شصتش را روی برگه‌ها قرار داد و گذاشت تمام صفحات از زیر انگشتش سُر بخورند.بعد کتاب را به من داد و رفت پی بازی‌اش. اتفاق عجیبی بود مثل شخصیتی که داشت نگاهمان می‌کرد. نویسنده کتاب برش‌هایی از زندگی آیت‌‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی را به صورت منسجم و داستانی گرد آورده است.احتمالا اگر هیچ چیز از این عالم دوست‌داشتنی نشنیده باشید،به نماز‌های پر سرعتش و خوابی که برای شعر«علی‌ای‌ همای رحمت» دیده،می‌شناسیدش. متن کتاب پر از مطالب و نکات ارزنده و پرمغز است که به صورت روان و همه‌فهم نگاشته شده است.از آن نکات لقمه‌ای که می‌شود جزیی از سبک زندگی قرارشان داد.نویسنده توانسته بود با رفت و برگشت‌های درست داستان را قبل ازتولد ایشان تا زمان تدفین روایت کند. ایشان فردی است که به معنای واقعی کلمه عاشق کتاب بود.طوری که حاضر بود گرسنه بماند و در عوض برای هزینه خرید کتاب نماز و روزه استیجاری قبول کند. شب‌های قدرم با این کتاب گذشت. من کتاب را دوست داشتم و برایم ارزشمند بود.شاید به خاطر همین دقیق‌تر خواندمش و دوست‌داشتم نقاط ضعفش هرچند کم برطرف شود. اوایل کتاب متن از نظر زبانی گاهی دچار افت می‌شد.تکراری بودن کلمات یکی از نقاط ضعفش است که به مرور بهتر شد. رفت و برگشت‌ها گاه خوبند و به تنه اصلی جوش خورده‌اند و گاه بیرون زده‌اند.انسجام داستانی به همین خاطر گاه دچار افت می‌شود و انگار با داستانک‌های جداگانه روبه‌رو هستیم. خیلی بهتر می‌شد اگر در انتهای کتاب منابعی که نویسنده از آن‌ها استفاده کرده بود ذکر می‌شد.حتی اگر نقل خاطره به صورت شفاعی بوده است. پس‌زمینه جلد کتاب و استفاده از دست‌خط آیت‌الله بسیار زیباست.کاش آن ستاره‌های دنباله‌دار مصنوعی نبودند. غلط املایی و‌نگارشی هم به چشم خورد که شایسته نشر کاردرست شهید کاظمی نیست. بخش‌هایی از کتاب: جوان خدا می‌بیند. در پیشگاه خدا ما که هستیم آقا؟ هیچ. سرمایه آدمی دل است، محکم نگهش دار. در مقابل کتاب بی‌دفاع‌ترین آدم روی زمین بود. در وجود آدمی رنگ و جوهری است که اگر سختی نبیند آن رنگ نمودار نمی‌شود.اگر خدا بخواهد کسی خیر ماندگاری داشته باشد و اثری از او در عالم بماند، بنده‌اش را زیر بار سختی‌ها له می‌کند.سخت است اما می‌ارزد. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق