هدایت شده از گاه گدار
عادی زندگی کردن، به مثابه در خط مقدم جنگیدن.
من این روزها خیلی به این فکر میکنم که سهم من در جنگی که تویش هستیم چیست؟ از خودم میپرسم باید چه کار بکنم که بشود اسمش را گذاشت سهیم شدن در مبارزه؟
چطوری میشود منفعل نبود و جنگید وقتی جنگ توی خیابانهای شهرهای ماست اما دور از دسترس ما؟ چطوری میشود جنگید وقتی نمیشود سلاح برداشت و به سمت کسی شلیک کرد؟ چطوری توی زمانه ریزپرندهها و جنگهای الکترونیک و موشکهای دوربرد، منی که یک شهروند ساده هستم میتوانم به جبهه خودی کمک کنم؟
حالا نه پشت جبههای هست که بشود رفت و برای رزمندهها امکانات بستهبندی کرد، نه مرکز اعزامی هست که بشود رفت و اسم نوشت، نه صندوقهای کمک به جبههای هست که بشود تویش پول انداخت و نه هیچ راه دیگری که بشود به واسطهاش احساس سهیم بودن در جنگ پیدا کنیم.
همه اینها در حالی است که جنگ از هر زمان دیگری نزدیکتر به ماست. خط مقدمش سعادتآباد تهران است، فرودگاه تبریز است، اتوبان قم تهران است، جایی در رباطکریم است، پایگاه نوژه همدان است و منطقههایی آشنا و شبیه این.
من این روزها را با نگرانی ناکارآمدی طی کردم. نگرانی از اینکه نکند در حساسترین روزهای زندگی خودم و حیات ایران، من بیخاصیتترین کارهای عمرم را بکنم. نگران از اینکه بعدها برگردم و این روزها را مرور کنم و احساس کنم چقدر پرت از ماجرا بودهام و چقدر کودکانه این روزهای مهم را طی کردهام.
من هر روز خبرهای جنگ را دنبال میکنم، الجزیره را تماشا میکنم، چند کانال خبری ایرانی و خارجی را پیگیری میکنم و حالا از دل همه اینها یک چیزی برای معلوم شده، یک چیزی که خبر نیست و گزارش صریح هیچ کدام از خبرگزاریها نیست.
حالا تقریبا فهمیدهام باید حواسم جمع باشد روی حفظ روال عادی زندگیام. این برای من خود خود جنگیدن در خط مقدم است. این را شاید از تلاشهای خبری اسرائیل فهمیدهام. تلاشهایی که هدفش خرابی خانهها نیست، خرابی ذهن ما است.
حالا میدانم تماشا کردن فیلم با بچههایم، بیرون رفتن و بستنی خوردن، مهمانی دادن و دور هم جمع شدن، خریدهای روزانه را انجام دادن، سر کار رفتن و مثل همیشه برگشتن، شوخی کردن و سر به سر گذاشتن، سفره پهن کردن و دور هم غذا خوردن، پارک رفتن و قدم زدن و حفظ همه کارهایی که قبل از این روتین زندگی ما بوده، جهادی است که من باید انجام بدهم.
زندگی را روی روال خودش نگه داشتن یعنی، «خبری نیست، ما قویتر از این انفجارهاییم»، یعنی «آخرش ما پیروزیم»، یعنی «به نیروهای نظامی خودمان اعتماد داریم» یعنی «من به سهم خودم اوضاع روانی جامعه را به هم نمیریزم» یعنی «زخمی جنگ روانی دشمن نیستم» یعنی «جنگ احوال اقتصادی و فرهنگی ما را به هم نریخته» یعنی «آن گوشه از دنیا که نگهداریاش وظیفه من است، امن است» یعنی «همه قوای کشور توجهاش به دشمن باشد، ما توی کوچهها و خیابانهای شهر، ایران را مثل قبل نگه میداریم» یعنی «بچهها این روزها تمام میشود، شما بروید درستان را بخوانید برای روزهای آینده ایران، این روزهایش را ما جلو میبریم» یعنی «حتی اگر جنگ توی شهرهای ما باشد، ما جنگزده نیستیم» یعنی «نترسیدیم، چون ترس برادر مرگ است» یعنی «ما زندهایم».
من فکر میکنم نگه داشتن زندگی روی چرخ عادیاش، هم به نیروهای نظامی قدرت و پشتگرمی بیشتری میدهد هم دشمن به داخل نفوذ کرده را ناامید میکند.
من این روزها برای خودم یک دستورالعمل عملیاتی مهم دارم: «برای رزمنده بودن باید عادی زندگی کنم.»
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از گاه گدار
من این روزها کار کوچکی از دستم برمیآید، آن هم حرف زدن درباره «روایت کردن» است.
این سیاهه، اولین قدم است.
در این روزها، نکتههایی کوچک اما کاربردی میگویم تا همه ما هر جا هستیم، بتوانیم راوی این روزها باشیم.
🔺 یک. بنویس، فقط بنویس.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
.
ما قبل از کلمات به مصدرها نیاز داریم
انگشت اشارهاش را گذاشت کنار بینیاش و گفت:«گی»
این آوای ویژه حوراسادات سهسالهام بود.آوایی که بسته به لحن و میزان کشش حروف معنای خاصی میداد «فقط خدا،یک دونه،اینجا رو ببین،یهذره،اینو میگم» گاهی هم انگار تهدید میکرد.
احتمالا معانی دیگری هم داشت که من متوجهاش نمیشدم.باید به عنوان یک مترجم اختصاصی پیدایشان میکردم.حوراسادات مثل خواهرش حلماسادات که دارد هشت ساله میشود هنوز هیچ کلمهای نمیگوید.پس باید بیشتر سر از کار این آواها درمیآوردم.فهمیدنش برایم حیاتی بود.
یکبار برای دوستی از آواهای مشابه دخترها گفتم.اینکه حلماسادات هم که کوچکتر بود میگفت:«اینگی» بالاخره این آوا حتما آنقدر مهماند که هر دو دخترم مثل کلمات رمز یک گاوصندوق گنج میخواهند به من بگویند.دوست داشتم زبان خاص دخترها را کشف کنم تا باهم بهتر تعامل برقرار کنیم.حرفهای آنها میتوانست معنای جدیدی به زندگیام بدهد.آن دوست گفت:«انگار دخترات دارن قبل کلمهسازی مصدرسازی میکنن»
شبیه وقتی تلفن در شرایط انتظار زنگ میخورد،از جا پریدم.باید هرچه مصدر با آوای دخترها بود را پیدا میکردم.چند تا از کلمههای لیست شده بدجور فکریام کردند.انگار واقعا کلمات رمز بودند.
«زندگی و بندگی»
روز چهارم جنگی که اسرائیل بهراه انداخته بود من چند کلمه رمز دیگر در زبان دخترها پیدا کردم. اسرائیل به صداوسیمای ایران عزیز حمله کرده بود.سحر امامی مجری خبر با صدای انفجار شانهاش لرزید اما وجودش نه. من پر از غرور و حیرت زل زده بودم به انگشت اشارهاش که بالا آمده بود و دلیرانه میگفت:«اللهاکبر»
فیلم را چند بار دیگر دیدم.فکر کردم او چطور توانست در شرایطی که قبلا تجربهاش نکرده و خطیر است اینطور آماده حاضر شود،طوری که نهتنها تپق نزد که رجز هم خواند.بهنظر میرسید در لحظههای زندگی تمرینش کرده.مثلا وقتی حق کسی پایمال شده،حرف غلطی شنیده،خط قرمزی از چارچوب بیرون زده،ترسش را ریخته توی مشتش و سکوت نکرده.من فکر میکنم همه ما در لحظههای حساس زندگی آن چیزی را نشان میدهیم که در برآیند روزهای عادی تمرینش کردهایم و احتمالا با همان حال خواهیم مُرد.
انگار مصدرها اعمال ما را میسازند.شاید روش دخترهایم درست است.ما قبل از کلمات به مصدرها نیاز داریم.آنها هستند که به کلمات معنا میدهند و مسیر زندگی را روشن میکنند و میسازند.
کلمات رمز جدید معنای زندگی و تاریخ حق بودند که از انگشت اشاره سحر امامی بیرون میریختند.
اینبار که دخترم با انگشتش گفت:«گی»
زیر لب تکرار کردم: «آزادگی و ایستادگی»
#جنگ
#وطن
#ایران
#من_سرباز_ایرانم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق