eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_108 با صداهای محوی ک
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 بدون توجه به دوستانش از جا برخاست و با سرگیجه ای عجیب وارد اتاق شخصی مادرش شد... در را بست و به آن تکیه داد... توان از پاهای سستش رفت که همانجا پشت در سر خورد و نشست... نگاهش را جای جای اتاق چرخاند و روی عکس مادر و پدرش نگه داشت... لب باز کرد و آنگونه که انگار مادر را جلوی خودش میدید گفت: من کشتمت؟... از داغ من سکته کردی؟... دِقت دادم مامان؟... یه عمر به خاطر من جون کندی... آخرشم جونت و دادی واسم؟... چرا آخه؟... پسرت ارزشش رو داشت؟... آخ مامان... دیگه مثل تو کجا پیدا کنم؟... نگاهش را به عکس پدری که هیچ‌گاه ندیده بود دوخت و با عجز نالید: آقامرتضی... حواست به عزیزم باشه ها... یه نیم نگاهی هم به پسرت بنداز... داره زیر بار این فشار کمر خم میکنه... یه اینبار واسم پدری کن... کمکم کن دووم بیارم بابا... اشک هایی که نفهمید کی روی صورتش روان شده بودند را پاک کرد و با کمک دستگیره ی در ایستاد... به سمت تخت عزیز رفت و روی آن دراز کشید... بوی به جا مانده از تن عزیز، آرامشی را به دلش سرازیر کرد که باعث بسته شدن چشمانش شد... اما در بیرون این اتاق سه نفر نشسته بودند که این عکس ها تمام ذهنشان را مشغول کرده بود... نگاهشان که به آن تصاویر و بدن پر خون محمد میخورد حالشان دگرگون میشد... هیچ کدام آن روزها را فراموش نکرده بودند... روزهایی که در به در دنبال رفیقشان بودند و وقتی او را یافتند سرتا پایش از خون سرخ شده بود و نفسش یک در میان بالا می آمد... روزهای سختی که گویا هنوز هم رهایشان نکرده است... مرتضی ایستاد و با پریشان حالی به دیوار تکیه زد... دستانش را روی سینه جمع کرد و با صدای آرامی گفت: تا چندساعت پیش ته مغزم یه چیزی میگفت نکنه این ماجرا کار شایان باشه... نکنه انقدر روحش سیاه شده باشه که برای انتقام دست به همچین کاری بزنه... ولی با دیدن این عکسا... نمیدونم واقعا... کاظم: شایان هیچ وقت این عکس ها رو ندیده بود... اصلا نموند که بخواد ببینه... اصلا از وجود این عکس ها خبر نداشت.. مگر اینکه... محسن بود که حرف کاظم را تکمیل میکرد: مگر اینکه این عکسا رو از یکی دیگه گرفته باشه... مثلا از همونایی که عکس گرفتن... مرتضی: برفرض هم که از اونا گرفته باشه... از کجا پیداشون کرده؟... اصلا اونا برای چی باید این عکسا رو پیش خودشون نگه دارن؟... چرا الان باید ازشون استفاده کنن؟ چرا همون پنج سال پیش روشون نکردن؟ کاظم: دوحالت داره... یا شایان باهاشون ارتباط گرفته و در ازای یه چیزی حاضر شدن عکسا رو بهش بدن... یا اینکه ما با یه گروه دیگه طرفیم و شایان تو این موضوع بی‌گناهِ... مرتضی: حالت اولت نقص داره... شایان از کجا فهمیده همچین عکسایی هست که بره دنبالشون؟ محسن: با اینکه به شدت دلم میخواد حالت دوم واقعیت داشته باشه ولی شاید اونا خودشون با شایان ارتباط گرفتن... اگه این عکسا رو دادن بهش قطعا یه چیزی ازش خواستن... یه چیز خیلی باارزش که باعث شده بی افتن دنبال شایان و بهش پیشنهاد همکاری بدن... کاظم: نمیدونم... من مغزم دیگه نمیکشه... باید با آقای عبدی مشورت کنیم... محمد که فعلا شرایط سایت اومدن نداره... تنهاش هم که نمیتونیم بزاریم... یکی هم باید بره دنبال کارهای کفن و دفن عزیز... من پیشنهادم اینه که محسن بره سایت... موضوع و با آقای عبدی در میون بزاره و کسب تکلیف کنه... منو مرتضی هم میمونیم اینجا کنار محمد... محسن: باشه... من حرفی ندارم... فقط قبلش یه سر به محمد بزنم بعد میرم‌... مرتضی: خلوتش و به هم نزن... محسن: آخه.... کاظم: نه اشکال نداره برو ببیننش... با تایید کاظم، ایستاد و به سمت اتاق رفت‌... تقه ای به در کوبید و منتظر ماند ولی جوابی دریافت نکرد... در را گشود و پا درون اتاق گذاشت... با دیدن محمد تردید به سراغش آمد... از اتاق خارج شد و رو به کاظم گفت: کاظم... محمد یه حالتیه... بیا یه نگاه بنداز... کاظم و مرتضی همراه محسن وارد اتاق شدند... مرتضی: اینکه خوابه... کاظم که کنار محمد نشسته و دست او را میان دستانش گرفته بود به حرف آمد و جواب مرتضی را داد: نه... خواب نیست... و بلافاصله مشغول تماس گرفتن با تلفن همراهش شد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_109 بدون توجه به دوس
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده باشه🙂🖤 پ.ن⁴: سوالات بی جواب بچه ها... پ.ن⁵: نظرمون نشه؟! https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
به دلیل درخواست مکرر دوستان امروز یه پارت دیگه هم داریم🥲 البته به شرط حمایت❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ خداوکیلی تو کدوم کانال اعضا انقدر با نویسنده احساس راحتی دارن که شما اینجا با من دارید؟😂❤️ فیض ببریدا😌 2_ قربان شوما 3_ کوتاه و مختصر و مفید😂 4_ جانم دادا؟😂 5_ چشم❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ حالا حالا ها هستیم در خدمتتون😁😂 2_ محمد میگه خدا نکنه 3_ کمی تا قسمتی 4_ تا دقایقی دیگر 5_ عی جان دوست داریا کلک😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پسرت ارزشش و داشت؟🥲💔 پ.ن²: کمکم کن دووم بیارم بابا!! پ.ن³: نکنه روح شایان تا این حد سیاه شده ب
1_ اوهوم🤓 2_ رفیقاش هم مثل خودش درد کشیدن میدونن داغ یعنی چی:)) 3_ بابایی که هیچ وقت نبوده🙃 4_ دو دقیقه جدی باش بزار ما هم مثل بقیه عزاداری کنیم😒😂