🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_109 بدون توجه به دوس
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_110
در ماشین آمبولانس کنار رفیقش نشسته و با نگرانی به او چشم دوخته بود... به زور مرتضی و محسن را به دنبال کارهایشان فرستاده و خود همراه محمد شده بود...
دست رفیقش را گرفت و همراه با اضطرابی که در دلش افتاده بود گفت:
چیکار کردی با خودت؟... مگه قرار نبود کمکت کنیم این داغ و بگذرونی؟... داری سخت ترش میکنیا...
دستی به چشمان نم گرفته اش کشید و نفسش را بیرون داد... با یادآوری موضوعی، تلفن همراهش را بیرون کشید و شماره ی حسین را گرفت:
الو سلام حسین جان...
حسین: سلام داداش خوبی؟ کجایید شما؟ از محمد چه خبر؟
کاظم: اول بگو تو چه حالی هستی؟ خانمت پیشته؟
حسین: آره چطور؟
کاظم: ببین یه چیزی میخوام بهت بگم فقط ضایع نکن... نزار خانمت و عطیه خانم بفهمن...
حسین: آهان خب بگو...
کاظم: ببین محمد حالش بد شده ما زنگ زدیم اورژانس، پزشک اورژانس احتمال حمله ی قلبی رو داده الان داریم میبریمش بیمارستان... شما هنوز بیمارستانید؟
با دریافت نکردن جوابی از طرف حسین، چشم از محمد گرفت و با کلافگی صدایش کرد:
حسین با منی؟ میشنوی صدامو.... مثلا قرار بود ضایع بازی در نیاریا...
حسین: آ...آره داداش هستم... ماجرا چطوری پیش میره؟
کاظم: هنوز نرسیدیم بیمارستان پزشک معاینه اش نکرده ولی نگران نباش... رد کرده حمله رو... تو فقط بگو کجایید الان...
حسین: آره دیگه ما تازه از بیمارستان اومدیم بیرون داریم میریم خونه...
کاظم: خب خوبه... مرتضی الان خونه ی شماست... محسن رفت سایت ولی احتمالا دو سه تا از بچه های تیم محمد میان کمکتون...
حسین: دمتون گرم... فقط از اون موضوع بی خبرم نزار...
کاظم: باشه داداش خیالت راحت...
پایان تماسش با ایستادن آمبولانس در حیاط بیمارستان یکی شد... سریع از ماشین پایین آمد و به تکاپوی پرستار ها چشم دوخت...
محمد را که روی برانکارد انتقال دادند با آنها همراه شد و به داخل بیمارستان رفت... با ورود برانکارد با اتاق معاینه سر جایش ایستاد و دستی میان موهایش کشید... مرتضی و محسن چندبار تماس گرفته بودند ولی او تا زمانی که از حال محمد مطمئن نمیشد جوابشان را نمیداد...
نمیدانست چقدر به دیوار تکیه زده و منتظر مانده بود که درب اتاق باز شد و مرد ریش سپیدی با روپوش سفید بیرون آمد:
همراه این جوون شمایی؟
کاظم: بله آقای دکتر... حالش خوبه؟
دکتر: یه حمله ی قلبی رو گذرونده... بیماری زمینه ای داره؟
کاظم: خیر آقای دکتر...
دکتر: پس با این حساب خدا خیلی بهش رحم کرده... تو این سن و سال و بدون بیماری زمینه ای این حمله خیلی خطرناکه... معلومه فشار روحی زیادی روش بوده...
کاظم: بله متاسفانه...
دکتر: در هر صورت الان حال عمومیش خوبه... هر وقت به هوش اومد دوباره میام معاینه اش میکنم اگه حال عمومیش خوب بود مرخصه...
کاظم: خدا خیرتون بده آقای دکتر... خیلی ممنون...
با رفتن دکتر، نفس عمیقی کشید و زیرلب خدایش را شکر گفت... زیرا که میدانست تحمل از دست دادن رفیقی دیگر را نخواهد داشت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_110 در ماشین آمبولان
پ.ن¹: داری سخت ترش میکنی🚶♂
پ.ن²: حسین اصصصصصلا ضایع نکرد😐💔😂
پ.ن³: خدا... خیلی بهش رحم کرده🥲
پ.ن⁴: حمایت ها بالا باشه لفطا
https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_110 در ماشین آمبولان
خدایی تو معنای خباثت و یه جور دیگه ای تعبیر کردی...
اصلا یه مدل خاص
#معاونباشگاه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: داری سخت ترش میکنی🚶♂ پ.ن²: حسین اصصصصصلا ضایع نکرد😐💔😂 پ.ن³: خدا... خیلی بهش رحم کرده🥲 پ.ن⁴: ح
1_ امر دیگه ای باشه استاد؟😂❤️
2_ خوشحالم نظرتون اینه🌱
3_ ✨☘
4_ پارت ها سر موعد مقرر فرستاده میشن دوستان🥲❤️
5_ محمد به یه محرک قوی نیاز داره:))
#مدیرعامل